شناسهٔ خبر: 46294 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

منوچهر آشتیانی؛

شرح کوتاهی دربارۀ آیرونی نزد سورن کیرکگور

آشتیانی هگل حق داشت وقتی پیامبرانه می‌گفت «تاریخ همواره دو بار روی می‌دهد» و مارکس به‌حق در تکمیل بیان استاد خود می‌افزود: آری، اما بار اول جدی و تراژیک، ولی بار دوم شوخی و آیرونیک. با تفسیر دقیق‌تر و صادقانه‌تر این جدی و آن شوخی دیگر، تکلیف تفکر اصیل فلسفی و عرفانی در دوران کنونی تاریخ بشریت معلوم است. احتمالاً شوخی‌ترین جدی همان است که هستی تاریخ جهان و جهان تاریخ با انسان‌ها نموده است و می‌نماید.

فرهنگ امروز/ منوچهر آشتیانی:

واژۀ Irony (Ironie) از اصطلاح eirōneia (یونانی) گرفته شده است که سپس از قرن هجده به بعد به واژۀ لاتین Ironia درآمده و به همین صورت تاکنون در جهان غرب (و بسیاری از کشورهای دیگر) عنوان گردیده است.

«آیرونی» به‌معنای ساده و معمول آن، بیانگر اظهار تصور توأم با شوخی‌ای است که طبق آن، انسان مطلبی را برخلاف اعتقاد واقعی خود بیان می‌دارد، ولی این بیان ضمن آنکه جدی گرفته می‌شود، مع‌الوصف چونان طنز تلقی می‌گردد. به این معنا از نظر روان‌شناسی، اساس آیرونی نوعی «احساس بی‌احساسی» و حاصل «تجربۀ باطنی زیست‌شده»‌ای (Erleben) است که بیشتر در موضع‌گیری‌های اندیشه‌ای انتقادی متداول است.

در تاریخ تفکرات فلسفی، آیرونی اولین‌بار در تلو مکالمات سقراطی افلاطون (سمپوزیوم‌ها) دیده می‌شود که سقراط خود را نادان و مخاطب خود را دانا معرفی می‌کند تا ضمن مکالمه (دیالوگ)، عکس آن را ثابت کند. هنگام گسترش رمانتیسم در غرب، از آیرونی کوچک داشتن استنباط می‌شد که بزرگان گاه به‌تعارف در تحقیر خود اظهار می‌داشتند؛ آنچه در ایران توسط بعضی از محققان و مورخان در آغاز و یا پایان آثار خود، آن‌هم بیشتر از ترس ستمکاران عرفی معمول بود. ولی هرگاه از اصحاب دایره‌المعارف فرانسوی، نظیر ولتر، روسو، دیدرو و دیگران بگذریم، شکل بارز و پرمعنای فلسفی آیرونی، توسط هگل بیان گردیده است که آرای کیرکگور در این‌باره به فلسفۀ هگل ارجاع می‌یابد. بنابراین نگارنده از شرح تمام بحث‌های مقدماتی راجع‌به آیرونی در تاریخ فرهنگ غرب می‌گذرد و سخن را به‌نحو بسیار فشرده، با توصیف شمه‌ای از آرای هگل آغاز می‌کند و سپس در روشنایی این آرا، نظریات کیرکگور را راجع‌به آیرونی بیان می‌دارد.

هگل در «پدیدارشناسی» روح، وقتی به «عین‌های خارجیت‌یافتۀ» دین، مانند بهشت و آخرت، اشاره می‌کند، به مفهوم تراژدی، کمدی و آیرونی می‌رسد. بحث او در این‌باره کلاً در قلمرو تحلیل بحران آرمان‌شناسی (ایدئولوژی) در دوران گذار تاریخی قرون جدید قرار دارد. او تراژدی را در این می‌داند که نهایت «هستی غائی» انسان را به بهشت ارائه دهیم که در واقع چیزی جز بقایای تفکرات نادرست دوران اساطیر (میتوس و میتولوژی) نیست. کمدی و آیرونی نزد او آنجاست که خودآگاهی (selbst bewüßtsein) آدمی خود را چونان خدایان تصور نماید. آن‌گاه هگل به باستان‌شناسی و تکوین‌یابی (ژنئالوژی) دوران باستان، به‌خصوص در شرق (ایران)، می‌پردازد و یکتاستایی و رهبرپرستی (مونیسم و کاریسماتیسم) را نمونۀ جدی شوخی‌آمیز تلقی می‌کند و معتقد است وقتی آدمی احساس تنهایی و بی‌خدایی می‌کند، یا به وحی و یا به کمدی و آیرونی پناه می‌برد. بنابراین در نظارۀ نخست، تراژدی عدم توانایی واقعیت در ظهور خود و کمدی و آیرونی بروز واقعیت به‌صورت مقلوب و ناقص است؛ یعنی هنگامی که ما بر تن ناواقعیت‌ها جامۀ واقعیت می‌پوشانیم تا غیرواقعی بتواند واقعی جلوه کند، ولی معنا معنا یابد، ما با آیرونی روبه‌رو می‌شویم.

ولی برعکس در نظاره‌ای عمیق‌تر، هگل اساس دیالکتیک نهفته در تراژدی و آیرونی را در این می‌داند که «نفی و منفی (نگاسیون و نگاتیو) بنیان ایجابی اثبات واقعیت است» و این نفی است که امکان پیدایش هستی مطلق را بنیاد می‌نهد. فراموش نکنیم که این نکته را شش قرن قبل از هگل، مولانا (که هگل در «آنسیکلوپدی» خود به تحسین از او یاد می‌کند) چنین بیان داشته است: «می‌رمد اثبات پیش نفی تو/ نفی کردم تا بری اثبات تو (بو)/ نفی ضد هست باشد بیشکی/ تا ز ضد ضد را بدانی اندکی/ این تخالف از چه آید از کجا/ و از چه آید وحدت این اضداد را؟»

نکته آن است که نزد مولانا و هگل، مقصود از این نفی، نه نهی نهفته در مکانیسم برهان خلف است و نه منفی ارائه‌داده‌شده در «الهیات منفی» (تئولوژی نگاتیو)، بلکه این یک نفی وجودشناختی (انتولوژیکی) بنیادی‌ای است که طبق آن، از نیستی هستی زاییده می‌شود: «در نوا آرم به نفی این ساز را/ چون بمیری مرگ گوید راز را» (مولانا).

اکنون برابر این بنیادجویی اساسی (رادیکال) هگل، شاگرد فکری او، کیرکگور، موضع‌گیری می‌کند و من با رجوع به بیانات استادانم، لویت و گادامر در دانشگاه هایدلبرگ آلمان، چند کلمه‌ای در این‌باره یادداشت می‌نمایم.

کیرکگور در همان سال‌هایی که ساکن برلین و شاگرد دروس فلسفۀ شلینگ بود، از جهت‌گیری اصول‌گرایانۀ فلسفی شلینگ و هگل از دو سوی فاصله می‌گیرد. از یک‌سو او علیه عقل‌گرایی (راسیونالیسم) دوران اندیشه‌های جدید به مقابله برمی‌خیزد و معتقد است که نه‌تنها «خرد» (vernunft, ratio) قادر نیست واقعیت و حقیقت (wirklichkeit و wahrheit) را به‌تمام‌وکمال دریابد، بلکه بیشتر از آن «عقل مطلق» هگل که سازندۀ عالم و آدم است، اصالت عقل عاطفه‌مند فرد انسان را کنار می‌زند. حال‌آنکه باید از همین عقل حساس فرد شروع کرد. اساس نقد کیرکگور علیه عقلانیت زمان جدید (مدرن)، این است که عامل و محرک اصلی درک عقلانی واقعیت نزد متفکران جدید، تعلق‌خاطر سیستم‌گرای فلسفی آن‌ها به فرض پیشینی (آپریوری) «وحدت تجریدی بین هستی و فکر» است. از دیدگاه کیرکگور، این اندیشۀ یکجانبه و تک‌بعدی هگل سرانجام به این بن‌بست معرفت‌شناسانه منتهی می‌شود که وقتی نزد او «تمام واقعیت عقلانیت و عقلانیت واقعیت» می‌یابد و جهان واقعی هستی ذاتی محض (نومنال) به جهان پدیدار (فنومنال) تبدیل می‌شود و صیرورت (شدن، werden) هستی به پایان می‌رسد، در واقع خرد و اخلاقیات انسانی تنها و سرگردان می‌مانند.

و اما از سوی دیگر، نقد کیرکگور علیه نظرورزی متأملانۀ (speculation) هگل و پیروان او در فلسفه‌جویی آن‌هاست. او بر این عقیده است که هگل و عقل‌ورزان مانند او، بیشتر به بازی فکری مشغول‌اند و اشتباه اساسی آن‌ها این است که وقتی در «دیالکتیک مفهومی» (Begriffsdialektik) خود راجع‌به هستی می‌اندیشند، چونان افرادی که تنها شاغل اندیشه‌اند و به فلسفیدن مشغول‌اند و نه مانند کسی که در هستی زیست می‌کند و با تجربۀ درونی زیست‌شدۀ (Erleben) خود هستی‌مندی (Dasein) خویش را باطناً درمی‌یابد، می‌زیند و می‌اندیشند. بنیاد انتقاد کیرکگور تا این‌حد ژرفا می‌یابد که او معتقد است مفهوم هستی (Sein, Ōn) از ارسطو تا زمان ما، شامل همین هستی واقعی مکانی و زمانی «اینجا و اکنون» (Hic et nune) است. حال‌آنکه هگلی‌ها ذات (wesen و Essence) را با هستی خالص (Existenz) همانند دانسته‌اند.

حال با این مقدمه‌، نگارنده رجوع کوتاهی به رسالۀ کتاب‌مانند کیرکگور، زیر عنوان «دربارۀ مفهوم طنز طعنه‌آمیز» (اصل به زبان دانمارکی: Über den Begriff der Ironie, ۱۸۴۱) می‌کند و شرح مختصری در این‌باره ارائه می‌دهد. کیرکگور در این رساله، که عمق آن بسیار پرمعناتر از ظاهر این نوشتار است، مکالمات سقراطی افلاطون بزرگ و بیانات رمانتیستی هگل را بیشتر مخرب تفکر سلیم و ایمان ژرف می‌داند و فرق می‌نهد بین «آیرونی کوچک» که گاه در منازعات و محاورات روزمره به کار می‌بریم و «آیرونی بزرگ» که برای تحکیم موقعیت‌های بیگانه با ذات واقعیت معتبر و معمول می‌داریم، هرچند باطناً مایلیم خود را از آن‌ها رها سازیم.

اساس دیالتیک هگلی کیرکگور دربارۀ آیرونی را می‌توان با تعمق در رسالۀ «مفهوم طنز طعنه‌آمیز» او، عبارت از این دانست که او از تقابل و تعاطی تضادآمیز (پارادوکسیکال) بین جدی و شوخی، بستن و باز کردن عقیده، آرامش و کشمکش و سطحی کردن و ژرف‌یابی در فرایند «آیرونی» سخن می‌راند. او در آخرین صفحات «مفهوم آیرونی» می‌گوید: «این وظیفۀ زمان (تاریخ) است که نتایج علوم را (در فلسفۀ هگل) به وجدان فرد انتقال دهد و درونی سازد.» بنابراین هرگاه یکی از اصول تمام فلسفه‌های دوران تفکر انتقادی، عقلانی و روشنگرانه (از دکارت و بیکن تا کانت، هگل و مارکس) این باشد که «جهان ماهوی ذاتی» (نومنال) به «جهان پدیدار» (فنومنال) استحاله یابد و دگرگون شود، کیرکگور مایل است برعکس این استحالۀ تاریخی را معکوس سازد و ظاهر را به باطن برگرداند. اگر سیستم فلسفی عظیم هگل فرایند عقل (از Logos هراکلیت تا ایدۀ افلاطون تا روح‌القدس مسیحیت و تا Cogito دکارت و خرد (Vernunft) کانت) را به فراشد وجود برگرداند و سوژه (هویت عقلانی) را با ذات وجود و لذا فکر را با هستی همانند کرد، کیرکگور این همانندی را تنها یک شوخی تلخ تلقی می‌نماید. اساس مسئله نزد کیرکگور بسیار بنیادی‌تر از یک رویارویی فلسفی است. از دیدگاه او، در گذرگاه طولانی‌مدت زمان، از «قدیم مسیحی اخروی» (ساکرال) به «جدید کاپیتالیستی دنیوی» (سکولار)، دیگر بحث راجع‌به وجود عام (essentia) خاتمه یافته است و سخن بر سر هستی خاص (existentia) انسان است.

در یونان باستان، رسیدن به تجرید هستی و هستی مجرد، وظیفۀ اصلی تفکر فلسفی بود (پارمنیدس)، ولی اکنون نزد کیرکگور یافتن هستی خالص انسان مدنظر است که این هستی به‌عقیدۀ او، در سیستم فلسفی هگل محو شده است و در این دستگاه عظیم، «وجود و تفکر، هستی و ذات و عام و خاص» در صیرورت (werden) محض، ملقمه گردیده‌اند. پس اگر نزد هگل رهایی بشریت از هستی‌مندی تقلیب‌یافته و بیگانه‌شدۀ (entFremdetesDasein) کنونی آن (آنچه هایدگر بعداً فراموشی وجود (seinsvergessenheit) می‌نامد) به‌عهدۀ «فرایند جهانی عقل مطلق» (Weltprozeß des absoluten geistes) سپرده شده است، حال کیرکگور چنین برخوردی را شوخی می‌داند و به‌جد معتقد است که این «نفی» (نگاسیون) بیگانگی واقعی انسان‌ها را منفی نمی‌سازد. او برابر این نفی ذهنی (نگاسیون سوبژکتیو) هگل «نفی نفی و نفی مطلق» را قرار می‌دهد که آن قیام علیه جهان بشریتی است که با هگل تقلیب یافته است و آن را تنها با اخلاقیت (ethische) می‌توان از بیگانگی رهانید.

اگر در فلسفۀ هگل، «عقل جهانی» و نزد مارکس «پرولتاریای جهان» (مانیفست ۱۸۴۷) باید بشریت را از وضع فعلی آن نجات دهند، کیرکگور (طبق اطلاعیۀ او در سال ۱۸۴۶) رهایی انسان‌ها را از گمگشتگی کنونی، به‌عهدۀ رستاخیز انسان مسیحی می‌سپارد. پس نظر به عمل، متافیزیک به اخلاق (اتیک و مورال) و بورژوازی به مسیحیت برگشت داده می‌شود. از منظر فلسفی، کیرکگور آنجا هم که هگل دین‌مدارانه از تجلی اسطوره (تصلیب عیسی مسیح) سخن می‌گوید، معتقد است او تنها نظرورزی متأملانه (speculation) انجام می‌دهد و هرچه این «فریبکاری دیالکتیکی» بیشتر اوج می‌گیرد، بر شناخت عقلانی هگل افزوده می‌شود، ولی از ایمان رستگاری‌بخش او کاسته می‌گردد. نزد متفکر ما فرایند مطلق همانا مرگ است که تراژدی عام آن ما را سمندروار به تحمل سوختن در آتش و سپس برخاستن از این آتش رنج وادار می‌سازد. حال نزد او در چنین حالی، گزینش پوچی‌های بی‌ارزش در زندگانی و فخرفروشی دلقک‌وار پادشاهان و رهبران بر عظمت‌های حقیرانۀ خود، جنبۀ آیرونی و کمدی آن تراژدی ژرف و عام است. آنجا که نزد کیرکگور مسئلۀ هستی انسانی به‌ دور محور «یا و یا» (oder , entweder) می‌گردد، هگل در سیستم فلسفی خود، با جمع بین ذات و وجود (wesen و sein) و جامعۀ بورژوایی و دولت و دین (مسیحیت)، به ایجاد آشتی بین تضادها پرداخته است.

در حقیقت هم هگل و هم هگلی‌های چپ و راست (مارکسیست‌ها و اگزیستانسیالیست‌ها) برابر واقعیت ظهور شهاب‌آسا و نکبت‌بار سرمایه‌داری جهانی موضع گرفته‌اند، اما یکی (مارکسیست‌ها) راه رهایی را در نابودی سرمایه‌داری می‌داند و دیگری (اگزیستانسیالیست‌ها) طریق نجات را در برگرداندن آن به دیانت مسیحیت می‌پندارند. اولی‌ها انقلاب سیاسی و دومی‌ها انقلاب دینی را مدنظر دارند. اگر نزد کیرکگور برای رد شدن از جهان قدیم، ریختن خون مسیح (فرزند خدا) لازم می‌نمود، حال باید علمای دین از چنان تربیت عقلانی والایی برخوردار شوند که مانند مسیح بر صلیب رنج و رهایی جان سپارند. او در نهایت شگفتی اعلام خطر می‌کند که مبادا در این میان، دیانت کاذب و پیامبران دروغینی پدید آیند که شریک دزد و رفیق قافله باشند؛ آنچه در همان زمان، نیچه راجع‌به ظهور دجال (آنتی‌کریست) اعلام می‌دارد. بنابراین در واپسین تحلیل مرگ‌اندیشی و نفی‌گرایی در عرفان باطنی (گنوزیس) کیرکگور روی به‌سوی تولدی دیگر و احیای حیاتی نوین دارد. «محو می‌باید نه نحو اینجا بدان/ گر تو محوی بی‌خطر در آب ران/ مرد نحوی را از آن لب دوختیم/ تا شما را نحو محو آموختیم» (مولانا).

حال در پایان این مرثیه باید پرسید که خود تاریخ، یعنی جهان تاریخ بشریت، با افکار کیرکگور چگونه برخورد کرده است؟ آنچه سرانجام توسط جهان تاریخ بشریت برقرار و مقرر گردیده است، نه فلسفۀ «وحدت وجودی» (پان‌ته‌ئیستی) هگل است که «پان» در آن «عقل» (logos) یونانی است و نه «دیانت عرفانی وحدت وجودی» (پان‌ته‌ئیستی) کیرکگور است که «پان» در آن «خداوند» (theos) مسیحیت است. بلکه آنچه تاکنون در تمام کشورهای جهان بر ملت‌ها تحمیل گردیده و استقرار یافته است، نظام گسترده و ژرف حاکمیت «زر و زور و تزویر» (طلا و تیغ و تسبیح) است که برابر ابهت نفرت‌انگیز آن، فلسفۀ هگل و عرفان کیرکگور تنها چونان نقل مجالس به حاشیه رانده شده‌اند.

بنابراین هگل حق داشت وقتی پیامبرانه می‌گفت «تاریخ همواره دو بار روی می‌دهد» و مارکس به‌حق در تکمیل بیان استاد خود می‌افزود: آری، اما بار اول جدی و تراژیک، ولی بار دوم شوخی و آیرونیک. با تفسیر دقیق‌تر و صادقانه‌تر این جدی و آن شوخی دیگر، تکلیف تفکر اصیل فلسفی و عرفانی در دوران کنونی تاریخ بشریت معلوم است. احتمالاً شوخی‌ترین جدی همان است که هستی تاریخ جهان و جهان تاریخ با انسان‌ها نموده است و می‌نماید. مولانا که یکی از سرحلقه‌های این‌گونه تأملات معنوی است، در «فیه‌مافیه» خود می‌فرماید: «هرچند که عقل آن چیز را به‌جهد ادراک نکند، اما عقل جهد خود کی رها کند، و اگر عقل جهد خود رها کند، آن عقل نباشد. پس آدمی که از حق بشکیبد و اجتهاد ننماید، او آدمی نباشد، و اگر تواند حق را ادراک کردن، آن‌هم حق نباشد. پس آدمی آن است که از اجتهاد خاکی نیست و گرد نور جلال حق می‌گردد بی‌آرام و بی‌قرار، و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد.»

نظر شما