فرهنگ امروز / آندره گوندر فرانک، ترجمۀ فاطمهالسادات آزادی: تجربیات تاریخی کشورهای مستعمره و توسعه یافته کاملاً متفاوت از یکدیگر است، بنابراین باید دانست که توسعهنیافتگی، اصیل و سنتی نیست و نه گذشته و نه حال کشورهای توسعهنیافته، اشتراک مهمی با گذشته کشورهای توسعهیافته امروزی ندارد. عموماً میگویند توسعۀ اقتصادی با پشت سر گذاشتنِ مراحل سرمایهداری اتفاق میافتد و کشورهای توسعهنیافتۀ کنونی، هنوز در یک مرحله متوقف ماندهاند. گاهی به این مرحله، مرحلۀ ابتداییِ تاریخ میگویند که کشورهای پیشرفتۀ امروز، مدتها پیش از آن عبور کردهاند. ولی حتی با آشنایی مختصری از تاریخ، میتوان فهمید که توسعهنیافتگی، [مرحلهای] ابتدایی یا سنتی نیست.
اکثریت جمعیت جهان از توسعهنیافتگی رنج میبرند، اما بدونِ آنکه ابتدئاً بفهمیم چگونه پیشینۀ اقتصادی و اجتماعی آنها به توسعهنیافتگیِ کنونیشان منجر شده است، نمیتوان به صورتبندیهای نظری و سیاستگذاریهای مناسبِ توسعه، برای این مردمان امیدی داشت. هنوز غالبِ مورخان فقط کشورهای توسعهیافتۀ مرکزی را مطالعه میکنند و کمتر به سرزمینهای توسعهنیافته و مستعمره توجه دارند. از همین رو، اکثر مقولههای نظری و راهنماهای ما در سیاستگذاریِ توسعه، تنها از تجربههای تاریخی کشورهای پیشرفته و سرمایهدار اروپا و آمریکای شمالی نشأت میگیرد.
مسلم است که تجربۀ تاریخیِ کشورهای مستعمره، کاملاً با تجربۀ کشورهای توسعهیافته تفاوت داشته است. بنابراین، دانش نظریِ فعلی، نمیتواند گذشتۀ بخش توسعهنیافتۀ جهان را به طور کامل آفتابی کند، و تنها بخشهایی از گذشتۀ کل جهان را بازمیتاباند. مهمتر آنکه نادانی ما از گذشته و تاریخِ کشورهای توسعهنیافته، باعث میشود فرض بگیریم که گذشته و حال این کشورها، در واقع، شبیهِ مراحل ابتدایی تاریخ کشورهای پیشرفتۀ امروزی است. این نادانی و پیشفرض، ما را به تصورهای بسیار اشتباهی دربارۀ توسعهنیافتگی و توسعهیافتگی در دنیای معاصر میرساند. به علاوه، اکثر پژوهشها دربارۀ توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی، از پرداختن به رابطۀ اقتصادی و دیگر روابطِ بین مادرشهرها و مستعمرات اقتصادیشان ناتواناند؛ چون با عینکِ گسترش و توسعۀ جهانی نظام مرکانتیلیستی و سرمایهداری، به تاریخ نگاه میکنند. درنتیجه، بیشتر نظریههای ما در توضیح کلی و همهجانبۀ ساختار و گسترشِ نظام سرمایهداری، شکست میخورد و پاسخی برای شکلگیریِ همزمان توسعهنیافتگی در بعضی از جاها و توسعۀ اقتصادی در جاهای دیگر ندارد.
عموماً میگویند توسعۀ اقتصادی با پشت سر گذاشتنِ مراحل سرمایهداری اتفاق میافتد و کشورهای توسعهنیافتۀ کنونی، هنوز در یک مرحله متوقف ماندهاند. گاهی به این مرحله، مرحلۀ ابتداییِ تاریخ میگویند که کشورهای پیشرفتۀ امروز، مدتها پیش از آن عبور کردهاند. ولی حتی با آشنایی مختصری از تاریخ، میتوان فهمید که توسعهنیافتگی، [مرحلهای] ابتدایی یا سنتی نیست. به علاوه، گذشته و امروزِ کشورهای توسعهنیافته، وجه مشترک مهمی با گذشتۀ کشورهای توسعهیافتۀ امروزی ندارد. ممکن است توسعۀ کشورهای پیشرفتۀ کنونی کاهش یافته باشد، اما این کشورها، هرگز توسعهنیافته نبودهاند.
بر اساس باور عمومی دیگری، عقبماندگی فعلی هر کشور، فقط نتیجه یا بازتابِ شاخصهها یا ساختار اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خودش است. ولی مطالعۀ تاریخ نشان میدهد توسعهنیافتگی فعلی، تا حد زیادی، نتیجۀ تاریخی روابط گوناگون، از جمله رابطۀ اقتصادی، بین کشورهای عقبماندۀ اقماری و کشورهای پیشرفتۀ مرکزی در گذشته و حال است. از این که بگذریم، این روابط، بخشِ حیاتی ساختار و گسترشِ نظام سرمایهداری در مقیاس کلِ جهان به شمار میرود. عقیدۀ عمومی دیگری که در این زمینه رایج است و بسیار هم نادرست، این است که توسعۀ کشورهای توسعهنیافته و عقبماندهترین مناطق درون آنها، باید نفوذ و پراکندگی سرمایه، بنگاهها، اعتبارات و مانند آن، از جانب مادرشهرهای ملی و بینالمللی باشد. نویسندگانی که چشمانداز تاریخیشان را بر پایۀ تجربۀ تاریخی کشورهای توسعهنیافته شکل دادهاند، برعکس معتقدند: توسعۀ اقتصادی در کشورهای عقبمانده، هماکنون نیز میتواند مستقل از اکثر روابطی که ذکر کردم، اتفاق بیفتد.
اختلاف فاحش درآمدی و تفاوتهای فرهنگی باعث شده است بسیاری از ناظران، شاهدِ اقتصاد و جامعهای «دوبخشی» در کشورهای توسعهنیافته باشند. فرض بر این است که هریک از دو بخش، پیشینهای مخصوص به خود را دارد و از حیث ساختار و سازوکار، تا حد زیادی مستقل از دیگری عمل میکند. تصور میشود روابط اقتصادی نزدیک با جهان سرمایهداریِ «بیرون»، تنها بر یک بخش از اقتصاد و جامعه، اثری شایان توجه به جا میگذارد؛ و این بخش به واسطۀ ارتباط با جهان سرمایهداری، مدرن و سرمایهدار و نسبتاً توسعهیافته میشود. در بسیاری مواقع، به بخش دیگر، به منزلۀ بخشی منزوی نگاه میکنند که اقتصادی معیشتی، فئودالی یا پیشاسرمایهداری و درنتیجه، توسعهنیافتهتر دارد.
در مقابل، من بر این باورم که کلِ فرضیۀ «جامعه دوبخشی» نادرست است و توصیههای سیاستگذارانهای که بر اساس آن ارائه میشود، فقط به تشدید و تداومِ شرایط فعلی توسعهنیافتگی منجر میگردد؛ یعنی همان شرایطی که این سیاستگذاریها را برای درمانش طراحی کردهاند.
مجموعۀ فزایندهای از شواهد که مطمئنم تحقیقات تاریخی آتی هم مؤید آنها خواهد بود، نشان میدهد که گسترش نظام سرمایهداری در قرنهای گذشته، حتی در منزویترین بخشهای جهانِ توسعهنیافته به نحوی اثرگذار و سراسری، نفوذ کرد. بنابراین، نهادها و روابطِ اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگیای که امروزه میبینیم، همانقدر نتیجۀ توسعۀ تاریخی نظام سرمایهداری است که بخشهای سرمایهدار و مدرنترِ مادرشهرهای ملیِ کشورهای توسعهنیافته، نتیجۀ آن است. همانندِ رابطۀ بین توسعه و توسعهنیافتگی در سطح بینالمللی، نهادهای توسعهنیافتۀ فعلی که متعلق به مناطقِ به اصطلاح عقبمانده یا فئودالی در کشورهای توسعهنیافته است، همانقدر نتیجۀ سیر تاریخی توسعۀ سرمایهداری است که نهادهای به اصطلاح سرمایهدارانۀ مناطق پیشرفتهتر، نتیجۀ توسعۀ تاریخی این نظاماند. حال باید شواهد متنوعی که نظریه فوق را تأیید میکند، شرح دهم و همزمان، به مطالب مرتبط و مفید در مطالعات و تحقیقات دیگر هم اشاره کنم.
دبیرکل مجمع آمریکای لاتینیِ تحقیقاتِ علوم اجتماعی، در مجلۀ مجمع مینویسد:
جایگاهِ برتر شهر، ریشه در دورۀ استعماری دارد. فاتحان شهر را بنا کردند تا در خدمت همان اهدافی باشد که امروز دنبال میکند؛ برای پیوند جمعیت بومی با اقتصادی که فاتحان و حامیانشان آورده و توسعه دادند، شهرهای محلی، ابزاری برای سلطه بود و امروزه نیز شهر ابزار استیلاست.
مؤسسه ملی بومیانِ مکزیک هم چنین دیدگاهی را تأیید کرده و مینویسد: «دورگهها در واقع همواره در شهر زندگی میکنند: مرکز منطقهای میانفرهنگی که به منزلۀ مادرشهرِ ناحیهای است که جمعیت بومی در آن زندگی میکنند، مادرشهری که با اجتماعاتِ توسعهنیافته رابطهای نزدیک و صمیمی برقرار کرده است و مرکز را به اجتماعات اقماری میپیوندد.» و در ادامه این نکته را میگوید که «وابستگی اقتصادی و اجتماعی بین دورگههای ساکن در شهر مرکزی منطقه و سرخپوستهای ساکن در مناطق روستایی، در واقعیت نزدیکتر از آن چیزی است که در نگاه اول ممکن است به چشم بیاید.» مادرشهرهای استانی، «به دلیل اینکه مرکز مبادلهها هستند، مرکز استثمار نیز به شمار میروند».
بنابراین روابط میان مادرشهرها و اقمار، فقط به امپراطوریهای استعماری یا سطوح بینالمللی محدود نمیشود، بلکه زندگی اقتصادی و سیاسی و اجتماعی فعلی در داخل مستعمرهها و کشورهای آمریکای لاتین را هم شکل داده و در آن رسوخ کرده است. درست همانطور که سرمایۀ استعماری و ملی و بخش صادراتی آن، تبدیل به قمرِ مادرشهرهایِ اقتصاد جهانی در اسپانیا (و بعداً دیگر مراکز) میشوند، همین قمرها، خود بلافاصله تبدیل به مادرشهری استعمارگر و ملی میشوند که بخشهای تولیدی و جمعیت داخلی را استعمار میکنند. به علاوه، سرمایههای استانی که خودشان قمرِ مادرشهر ملی و به تبع آن مادرشهر جهانی هستند، مراکز استانیای میشوند قمرهای محلی دور مدارشان میگردند. بدین ترتیب، زنجیرۀ پیوستۀ مادرشهرها و قمرها، همۀ بخشهای سراسر نظام را از مرکزهای مادرشهریِ اروپا یا آمریکا، تا دورافتادهترین نقطههای روستایی در آمریکای لاتین، به هم ربط میدهد.
وقتی ساختار این مادرشهر-قمرها را بررسی میکنیم، درمییابیم هر قمر -که شامل اسپانیا و پرتغالِ توسعهنیافتۀ امروز هم میشود- همچون ابزاری است که سرمایه یا مازادِ اقتصادی قمرهای خودش را میمکد و بخشی از آن را به مادرشهر جهانیای همه قمر آن محسوب میشوند، منتقل میکند. اضافه بر این، هر مادرشهر ملی و محلی (همانطور که مؤسسه ملی بومیان مکزیک نیز اشاره میکند) تا زمانی که از منافع مادرشهر بودن بهره میبرد، تلاش میکند تا ساختار انحصارطلبانه و استثماری این نظام را پیاده کند؛ چرا که از این ساختار جهانی و ملی و محلی، منفعت میبرد و توسعۀ خودش را سرعت میبخشد و میزان حاکمیتش را افزایش میدهد.
اینها مشخصههای ساختاری اصلیای است که فاتحان در آمریکای لاتین نهادینه کردند و همچنان هم پایدار است. رویکردِ پیشنهادی من برای بررسی بیشتر نحوۀ تشکیل ساختار استعماری، در مفهوم تاریخیاش، این است که سیر تاریخی توسعهیافتگی و عقبماندگی مادرشهرها و قمرها را در آمریکای لاتین به طور کامل و پیوسته مطالعه کنیم. از این طریق، متوجه شویم چرا در آمریکای لاتین و ساختار سرمایهداری جهانی، گرایشی وجود داشته و دارد که منجر به توسعۀ مادرشهرها و توسعهنیافتگیِ قمرها میشود. به ویژه با چنین بررسیهایی، درمییابیم چرا توسعۀ اقتصادیِ مادرشهرهایِ اقماریِ ملی و منطقهای و محلی در آمریکای لاتین، در بهترین حالت، توسعهای محدود یا توسعهای توسعهنیافته خواهد بود.
من معتقدم توسعهنیافتگی فعلیِ آمریکای لاتین، نتیجۀ قرنها مشارکت در فرآیند توسعۀ سرمایهداری جهانی است؛ مطالعههای موردیِ من در تاریخ اقتصادی و اجتماعی شیلی و برزیل نیز همین را میگوید. مطالعۀ من دربارۀ تاریخ شیلی نشان میدهد فتح شیلی توسط استعمارگران، نه تنها کشور را کاملاً به سمت بسط و توسعۀ نظام تجارت جهانی و سپس سرمایهداری صنعتی سوق داد، بلکه ساختار انحصارگرانۀ مادرشهر- قمر و توسعۀ سرمایهداری را هم در جامعه و اقتصاد بومی شیلی جا انداخت. در مرحلۀ بعدی این ساختار با سرعتی بسیار به همۀ شیلی سرایت و نفوذ کرد. از آن زمان در طول تاریخ شیلی و جهان، یعنی دورههای استعمار، تجارت آزاد، امپریالیسم و دورۀ معاصر، ساختار اقتصادی و اجتماعی و سیاسیِ شیلی، برچسبِ توسعهنیافتگی و وابستگی خورده بوده است. توسعۀ توسعهنیافتگی شیلی تا امروز ادامه دارد: هم به دلیل اقماری شدنِ فزاینده شیلی به دستِ مادرشهرهای جهان و هم به خاطرِ قطبی شدن حادِ اقتصاد بومی این کشور.
تاریخ برزیل احتمالاً بارزترین نمونۀ توسعۀ توسعهنیافتگی در سطح ملی و منطقهای است. گسترش اقتصاد جهانی از آغاز قرن شانزدهم، شهرهای شمال شرقی، منطقۀ داخلیِ ایالات میناسگرایس، شمال و جنوب مرکزی (ریودوژانیرو، سائوپائلو و پارانا) را پی در پی به اقتصادهایی صادراتی تبدیل کرد و آنها را وارد ساختار و توسعۀ نظام سرمایهداری جهانی نمود. هر یک از این مناطق، در دوران طلایی خود، هر آنچه را که ممکن است توسعۀ اقتصادی بنامند، تجربه کرد. اما این توسعه، توسعهای اقماری بود که نه محصولی از خود داشت و نه میتوانست به خودی خود تداوم یابد.
زمانی که بازار و تولیدِ سه منطقۀ اول کاهش یافت، اقتصادهای خارجی و داخلیای که به این مناطق پیوسته بودند نیز تنزل کردند و به حال خود رها شدند تا توسعهنیافتگیشان بیشتر و بیشتر شود. اقتصاد قهوه در منطقۀ چهارم نیز شرایطی مشابه، البته نه به همان بدی سه منطقه دیگر را تجربه کرد. (هرچند گسترش جایگزینهای مصنوعی قهوه، خبر از ضربهای مهلک به اقتصاد این منطقه در آیندهای نه چندان دور میدهد). همۀ دلایل تاریخی، باور عمومیای را رد میکند که میگوید آمریکای لاتین از جامعهای قطبیشده یا از بنگاههای فئودالی رنج میبرد و این عوامل است که مانع راه توسعۀ اقتصادی آن شده است.
هرچند در طول جنگ جهانی اول و حتی بیشتر، در دورۀ رکود بزرگ و جنگ جهانی دوم، سائوپائولو ساختن تشکیلاتی صنعتی را آغاز کرد که تا امروز، بزرگترین تشکیلاتِ صنعتی آمریکای لاتین است، اما سؤال اینجاست که آیا این توسعۀ صنعتی توانسته یا میتواند چرخۀ توسعهنیافتگی و توسعۀ اقماری برزیل را که تاریخ ملی این کشور و دیگر مناطق در نظام سرمایهداری مبین آن است، بشکند؟ من معتقدم پاسخ منفی است. دلیل این حرف کاملاً واضح است.
توسعۀ صنعت در سائوپائولو، ثروت بیشتری برای دیگر مناطق برزیل به ارمغان نیاورد؛ بلکه در عوض، آنها را تبدیل به قمرها و مستعمرههای داخلی کرد، بیشتر سرمایههای آنها را از بین برد و توسعهنیافتگیشان را گستردهتر و حتی عمیقتر کرد. شواهد اندکی وجود دارد که این فرآیند، احتمال دارد در آیندۀ پیشبینیپذیر، وارونه شود. الا اینکه مردم فقیر ولایتها، به مادرشهرها مهاجرت کنند و بشوند مردم فقیر مادرشهرها. اگرچه توسعۀ اولیۀ صنعتی در سائوپائولو نسبتاً مستقل پیش میرفت، اما شواهد نشان میدهد سائوپائولو به طور روزافزونی در حال تبدیل شدن به قمرِ مادرشهرهای سرمایهداری جهانی بوده است و امکان توسعهاش در آینده، محدود و محدودتر خواهد شد. بررسیها مرا به این باور رساندهاند که چنین توسعهای، تا زمانیکه در چارچوبهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعی فعلی اتفاق بیفتد، محکوم به توسعۀ محدود یا توسعۀ توسعهنیافتگی خواهد بود.
به طور خلاصه، باید این طور نتیجه بگیریم که دلیل توسعهنیافتگی، بقای نهادهای منسوخ و کمبود سرمایه در مناطقی که از جریان تاریخ جهان عقب افتادهاند نیست، بلکه برعکس، همان فرآیند تاریخیای که توسعۀ اقتصادی را به بار آورد، توسعهنیافتگی را به وجود آورد و همچنان به آن تداوم میبخشد؛ منظورم [فرایند تاریخیِ] توسعۀ سرمایهداری است. باعث خوشبختی است که بگویم این عقیده، میان دانشجویانِ آمریکای لاتین در حال گسترش است و ارزشمندی آن، در روشن کردنِ معضلات منطقه و صورتبندیِ چشماندازی بهتر در نظریه و عمل آشکار خواهد شد.
رویکردِ تاریخی و ساختاریِ مشابهی، با ایجاد مجموعۀ فرضیههایی دربارۀ توسعه و توسعهنیافتگی، میتواند منجر به نظریهها و سیاستگذاریهای بهتری در توسعه شود. من در حال آزمودن چنین رویکردی در تحقیقات خود هستم. این فرضیهها را از مشاهدههای تجربی و پیشفرضهای نظریای استخراج کردهام که میگوید: در ساختار جهانی مادرشهرها و قمرها، مادرشهرها به توسعهیافتگی میل میکنند و قمرها، به سوی توسعهنیافتگی کشیده میشوند. فرضیۀ اول را پیش از این مطرح کردم: که برخلاف توسعۀ مادرشهرهای جهانی که قمر هیچجای دیگری نیستند، توسعۀ مادرشهرهای ملی و اقماری، به دلیل جایگاه اقماریشان، محدود است. شاید آزمودن این فرضیه، از بقیۀ فرضیههایی که در ادامه خواهد آمد، دشوارتر باشد، زیرا بخشی از اثبات آن، به آزمودن دیگر فرضیهها بستگی دارد. با وجود این، همانطور که در اسنادِ حاصل از مطالعات پیشین اثبات شده، به نظر میرسد بهطورکلی این فرضیه اثبات میشود؛ آنهم به دلیلِ توسعۀ اقتصادی و بهویژه توسعۀ صنعتیِ بیریشه و نامطلوبِ مادرشهرهای ملی در آمریکای لاتین. مهمترین و درعین حال مؤیدترین نمونهها، مناطق مادرشهریِ بوئنوسآیرس و سائوپائولو هستند که رشد آنها تازه در قرن نوزدهم آغاز شد، بنابراین، از قید و بندِ مردهریگ استعمار، تا حد زیادی رها بودند؛ اما با وجود این، توسعۀ این مناطق، توسعهای اقماری بوده و هست که همچنان عمدتاً متکی به مادرشهرهای خارجی است: در وهله اول بریتانیا و بعد از آن، ایالات متحده.
فرضیۀ دوم من این است که قمرها، بهترین دوران توسعۀ اقتصادی و بهویژه جدیترین دورۀ توسعۀ صنعتی سرمایهداریِ خودشان را زمانی تجربه میکنند که وابستگیشان به مادرشهرها، به کمترین میزان رسیده باشد. این فرضیه، تقریباً نقطۀ نظریۀ پذیرفتهشدهای است که میگوید توسعه در کشورهای توسعهنیافته، نتیجۀ بالاترین میزانِ ارتباط و پیوستگی با کشورهای پیشرفتۀ مادرشهر است. به نظر میرسد این فرضیه، با دو گونه از انزواهای نسبیای که آمریکای لاتین در طول تاریخ خود تجربه کرده است، تأیید شود. یکی از آنها، انزواهای موقت آمریکای لاتین، به خاطرِ بحران جنگ و رکود در مادرشهرهای جهانی بود. اگر از نمونههای کوچک بگذریم، پنج دوره از چنین بحرانهای شدیدی رخ دادهاند که فرضیۀ ما را تأیید میکنند.
این دورهها عبارتند از: رکود اروپا و بهویژه اسپانیا در قرن هفدهم، جنگهای ناپلئونی، جنگ جهانی اول، رکود سال ۱۹۳۰ و جنگ جهانی دوم. به روشنی معلوم است و اثبات کردهاند که مهمترین دورۀ توسعۀ صنعتی در آرژانتین و برزیل و مکزیک و حتی دیگر کشورها مانند شیلی، دقیقاً در دورۀ دو جنگ جهانی و رکود میانِ آنها رخ داده است. به یُمن از بین رفتن وابستگیهای تجاری و سرمایهگذاری در طول دورههای یادشده، قمرها به طور محسوسی مستقلاً شروع به رشد و صنعتی شدن کردند. تحقیقات تاریخی نشان میدهد در طول دورۀ رکود قرن هفدهم در اروپا هم همین اتفاق در آمریکای لاتین افتاد: صنعت در کشورهای آمریکای لاتین رشد کرد و چندین کشور از جمله شیلی، صادرکنندۀ کالاهای تولیدی شدند. جنگهای ناپلئونی نیز موجب جنبشهای استقلالخواهانه در آمریکای لاتین گردید. این دست وقایع را شاید تا حدودی بتوان مؤیدی برای فرضیۀ توسعهای من قلمداد کرد.
نوع دوم انزوا که میتواند مؤیدِ فرضیۀ دوم باشد، انزوای جغرافیایی و اقتصادی مناطقی است که در دورههایی، وابستگی و پیوند نسبتاً کمرنگ و ناچیزی با نظام مرکانتیلیستی و سرمایهداری داشتند. مطالعات اولیۀ من نشان میدهد که مناطقی در آمریکای لاتین وجود داشته است که امیدبخشترین توسعۀ اقتصادی متکی به تولید داخل را به شیوۀ سرمایهداری صنعتی کلاسیک، آغاز و تجربه کرده بودند.
مهمترینِ این مناطق، احتمالاً توکمن و آسونشن و شهرهای دیگری مانند مندوزا و رزاریو در آرژانتین و پاراگوئه در پایان قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم بودند. نمونۀ دیگر، سائوپائولوی قرن هفدهم و هجدهم است؛ یعنی مدت زمانی طولانی قبل از اینکه قهوه در آنجا رشد کند. آنتیوکویا در کلمبیا و پوئبلا و کوئرتارو در مکزیک مثالهای دیگری هستند. از شیلی هم به نوبۀ خود میشود نام برد، این کشور پیش از آنکه دریا را از شاخِ قاره دور بزنند، منطقهای جداافتاده بود، چون اکتشافات دریایی اروپاییان، نهایتاً در پاناما به پایان رسیده بود. همۀ این مناطق، پیش از آنکه در نظام سرمایهداری استعماریِ ملی و جهانی، به منزلۀ اقمار مشارکت کنند، تبدیل به مراکز تولیدات کارخانهای و حتی صادرکننده شده بودند که عمدتاً منسوجات صادر میکردند.
البته از لحاظ بینالمللی، نمونه بارز صنعتیشدن، بدونِ مشارکت در نظام جهانی سرمایهداری به منزلۀ قمر، دوران اصلاحات میجی در ژاپن است. میتوان پرسید چرا ژاپن با فقر منابع طبیعی و بدون وابستگی به نظام جهانی، توانست در پایان قرن، آنقدر سریع صنعتی شود، در حالیکه کشورهای ثروتمند آمریکای لاتین و روسیه نتوانستند و روسیه در جنگ سال ۱۹۰۴، پس از چهل سال تلاش برای توسعه، به راحتی مغلوب ژاپن گردید؟ فرضیۀ دوم، علت اساسی را در این میداند که ژاپن طی دورههای توکوگاوا و میجی، قمر نبود و درنتیجه، توسعۀ آن، مانند کشورهای اقماری، از نظر ساختاری محدودیت نداشت.
دیگر نتیجۀ فرعیِ فرضیه دوم، میگوید وقتی مادرشهر از بحرانهایش نجات مییابد و روابط بازرگانی و سرمایهگذاری خود را که عامل پیوند دوبارۀ قمرها به نظام است، از سر میگیرد، یا وقتی مادرشهر گسترش مییابد تا مناطق جدا افتادۀ سابق را به نظام جهانی متصل کند، توسعه و صنعتِ پیشین این مناطق، نابود میشود یا به مسیرهایی کشیده میشود که خودکفا و امیدبخش نیست. این اتفاق بعد از هر پنج بحرانی که ذکر کردم افتاد. گسترش مجدد تجارت و اشاعۀ لیرالیسمِ اقتصادی در قرنهای هجده و نوزده، توسعۀ صنعتیای را که آمریکای لاتین در قرن هفدهم تجربه کرده بود، متوقف و وارونه ساخت. همین روند در مناطق دیگر، در ابتدای قرن نوزدهم رخ داد. پس از جنگ جهانی اول، هجوم اقتصادی آمریکا، عواقب مهلکی برای صنعت ملی تازهپای برزیل داشت. پس از جنگ جهانی دوم و خصوصاً پس از بهبود معضلاتِ جنگ کره و گسترش مادرشهر، افزایش نرخ رشد تولید ناخالص داخلی و بهویژه صنعتیسازی در سراسر آمریکای لاتین وارونه شد و صنعت مجدداً بهطور فزایندهای اقماری گردید. از آن تاریخ به بعد، این کشورها نه تنها توسعهیافتهتر نشدهاند، بلکه بخشهای صنعتی برزیل و مشهورترین بخشهای صنعتی آرژانتین از نظر ساختاری، مداوماً بیشتر و بیشتر توسعهنیافته شدهاند و قدرت آنها برای تأمین صنعتهای بادوام یا حمایت از توسعۀ اقتصاد، کمتر و کمتر شده است. این فرآیند که هند نیز از آن رنج میبرد، در تراز پرداختها، تورم و دیگر مشکلات اقتصادی و سیاسی، کاملاً منعکس میشود. فرایندی که هیچ راهحلی را باقی نمیگذارد، الا تغییر ساختاری دور از دسترس.
فرضیۀ ما میگوید هرگاه مناطقی که قبلاً قمر نبودهاند، به مشارکت در نظام [جهانی] دست میزنند، اساساً همین اتفاق، حتی به شکلی اسفناکتر برای آنها میافتد. بسط و گسترشِ بوئنوس آیرس به مثابۀ قمرِ بریتانیای کبیر و به راه انداختنِ تجارت آزاد به نفع طبقات حاکمِ هر دو مادرشهر، تولید کارخانهای و بیشتر بقایای زیربنای اقتصادیِ نسبتاً موفق داخلی در گذشته را تقریباً بهطور کامل نابود کرد. رقابت خارجی کارخانهداری را ویران کرد؛ اقتصاد صادراتی با رشدی حریصانه، زمینها را تصرف کرد و به سوی زمینداریِ گسترده کشاند؛ توزیع درآمد منطقهای نابرابرتر شد و مناطقی که پیش از این در حال توسعهیافتن بودند، به قمر بوئنوس آیرس و به تبع آن قمرِ لندن تبدیل شدند. البته مراکز ولایتی بدون کشمکش و درگیری قمر بودن را نپذیرفتند. کشمکش بین مادرشهر و قمر، بیشترین علت منازعههای طولانی سیاسی و نظامی، بین وحدتگرایان در بوئنوس آیرس و طرفداران دولت فدرال در ولایتها بود. شاید بتوان گفت تنها علت مهم جنگهای سهگانۀ اتحاد در بوئنوس آیرس، مونتِویدئو و ریودوژانیرو همین بود. جنگی که با تحریک و کمک مالی لندن برافروخت و نه تنها اقتصاد خودکفا و درحال توسعۀ پاراگوئه را نابود کرد، بلکه تقریباً همۀ جمعیت تسلیمناپذیر این کشور را به کام مرگ فرستاد.
اگرچه بیشک این جنگ، بهترین مثال برای تأیید فرضیهام است، ولی معتقدم مطالعات تاریخ در زمینۀ اقماری کردنِ زمینهای کشاورزیِ نسبتاً مستقلی که سابقاً به شیوۀ خردهمالکی کشت میشدند و اولین مناطق کارخانهداری مانند جزایر کارائیب، فرضیۀ مذکور را بیشتر تأیید میکند. این مناطق، شانسی در برابر نیروهای سرمایهداریِ در حال گسترش و توسعه نداشتند و توسعۀ خودشان نیز لاجرم قربانی توسعهیافتگی دیگران شد. اقتصاد و صنعت آرژانتین، برزیل و دیگر کشورهایی که تأثیر جان گرفتنِ دوبارۀ مادرشهرها پس از جنگ جهانی دوم را تجربه کردهاند، امروز به همین سرنوشت مبتلاست؛ البته با شدتی کمتر.
سومین فرضیۀ عمدهای که از ساختار مادرشهر و قمر استخراج میشود، این است: مناطقی که امروز جزء توسعهنیافتهترین و فئودالیترین مناطق بهشمار میروند، در گذشته نزدیکترین روابط را با مادرشهر داشتهاند و مهمترین صادرکنندههای محصولات اولیه و بزرگترین منابع سرمایه برای مادرشهرِ جهانی به حساب میآمدند؛ و هروقت که به دلایلی، کسبوکار افول کرد، مادرشهرها رهایشان کردند. فرضیۀ سوم، این باور عمومی را رد میکند که نهادهای پیشاسرمایهداری و انزواطلب، عامل توسعهنیافتگی یک منطقه اند.
به نظر میرسد توسعۀ فوقالعادۀ اقماری در گذشته و توسعهنیافتگیِ زایدالوصف امروزی در هند غربی که صادرکنندۀ شکر بود، مناطق شمالِ شرقی و معدنهای متروکۀ میناسگرایس در برزیل، مناطق کوهستانی پرو، بولیوی و ولایتهای مرکزی مکزیک همچون گواناجواتو، زاکاتکاس و دیگر مناطقی که معدنهای نقرۀ آنها، شهرت جهانی داشت، فرضیۀ ما را خیلی بیشتر تأیید میکنند. مطمئناً امروزه هیچ منطقه مهمی در آمریکای لاتین، نمیتواند بیش از این در فقر و توسعهنیافتگی غرق شود. همۀ جاهایی که نام بردم، مانند بنگال در هند، روزگاری رگ حیاتیِ توسعۀ تجاری و صنعتی سرمایهداری در مادرشهر بودهاند. مشارکت مناطق مذکور در توسعۀ نظام سرمایهداری جهانی، برایشان توسعهنیافتگیِ تمام و کمالی را به بار آورد که ارمغانِ اقتصاد صادراتی سرمایهدارانهای بود که پیش از این، در دوران طلاییشان داشتند. وقتی بازار شکر یا ثروت معادن از بین رفت و مادرشهر آنها را به حال خود رها کرد، ساختار اقتصادی و سیاسی و اجتماعی در این مناطق، مانعِ توسعۀ اقتصادی خودکفا شد و نه تنها هیچ راهحل یا جایگزینی در چنته نداشت، بلکه موجب پسرفت شد و این مناطق را به توسعهنیافتگیِ مفرطی سوق داد که امروز میبینیم.
این ملاحظات، دو فرضیۀ مرتبط دیگر را پیش میکشد: اول اینکه کشاورزیِ خردهمالکی، صرف نظر از اینکه ظاهر امروزیاش مزرعه باشد یا مِلک، نوعاً از دوران تولدش، شاکلۀ بنگاههای تجاری را داشت و برای خود، نهادهایی را ساخت که با افزایش زمین [زیرِ کشت]، سرمایه و نیروی کار، به افزایش تقاضا در بازار جهانی یا ملی پاسخ گفته و عرضۀ محصولات را افزایش میداد. پنجمین فرضیه از این قرار است: کشاورزی خردهمالکی امروزه منسوخ، معیشتی و شبهفئودالی بهنظر میرسد؛ تقاضا برای محصولات یا ظرفیتهای تولیدیاش کاهش یافته است و اصولاً تنها در مناطقی یافت میشود که همانطور که گفتم، در زمرۀ صادرکنندگان سابقِ محصولات کشاورزی و معدنی بودهاند و در حال حاضر، فعالیت اقتصادیشان در مجموع تنزل کرده است. این دو فرضیه، مخالف نظر اکثر مردم و حتی برخی مورخان و دانشجویانِ این حوزه است. مورخانی که ریشههای تاریخی و دلایلِ اجتماعی و اقتصادیِ ایجاد کشاورزی خردهمالکی و نهادهای مِلکی در آمریکای لاتین را در تغییر شکلِ نهادهای فئودالیِ اروپا یا رکودهای اقتصادی میجویند.
فرضیههای فوق با بررسیهای کلی و مجمل اثبات نمیشود و نیازمند تحلیل جزئی نمونههای زیادی است. با وجود این، شاهدِ مؤیدِ مهمی در اختیار داریم: رشد کشاورزی آرژانتین و کوبا در قرن نوزدهم، دلیل مبرهنی برای اثبات فرضیۀ چهارم است. این رشد، به هیچ وجه نمیتواند ناشی از تغییرشکلِ نهادهای فئودالی در دوران استعمار باشد. فرضیۀ چهارم، مؤید دیگری هم دارد: تجدید حیات دوبارۀ کشاورزی خردهمالکی در دوران پساانقلابی، مخصوصاً در شمال مکزیک که برای بازار آمریکا تولیدِ محصول میکند، همچنین در ساحل پرو و مناطق جدید کشت قهوه در برزیل. تبدیل مزرعهداری خردهمالکی در جزایرِ کارائیب مانند منطقۀ باربادوس به اقتصاد صادرکنندۀ شکر در دورههای متناوبی از قرن هفدهم تا بیستم و رشد بهرهوری زمینداری در جزایر مذکور، مهر تأیید دیگری بر فرضیۀ فوق است.
در شیلی، ظهور کشاورزی خردهمالکی و ایجاد نهادهای ارباب رعیتی که بعدها فئودال نام گرفت، در قرن هجدهم اتفاق افتاد و قطعاً پیامد و واکنشی بود به گسترش بازار گندم شیلی در لیما. حتی رشد و فراگیریِ کشاورزی خردهمالکی در مکزیکِ قرن هفدهم که اکثر محققانِ خبره، علت آن را رکود اقتصادی ناشی از کاهش معادن، کمبود نیرویکار سرخپوستان و در نتیجه، پسرفت و ایجاد اقتصادی روستایی میدانند، زمانی روی داد که جمعیت شهری و تقاضا درحال رشد بود، کمبود غذا بحرانی شد، قیمت مواد غذایی با سرعت زیادی بالا رفت و سودآوری دیگر فعالیتهای اقتصادی مانند استخراج معدن یا تجارت خارجی کاهش یافت. همۀ عوامل ذکر شده بهعلاوه چند عامل دیگر، کشاورزی را سودآورتر کرد.
بدینترتیب ظاهراً این نمونه نیز میتواند تأییدی باشد بر این فرضیه که میگوید: رشد کشاورزی با شرایط فئودالی در آمریکای لاتین، همواره واکنشی تجاری به افزایش تقاضا بوده و هست و تغییرشکل یا ماندگاری نهادهای بیگانۀ مغایر با توسعۀ سرمایهداری، ربطی به آن ندارد. ظهور کشاورزی خردهمالکی که امروزه کم و بیش (اگرچه نه کاملاً) منسوخ شده است، ممکن است مربوط باشد به آنچه در فرضیۀ پنجم گفته ام. یعنی با افول کسبوکارهای قدیمی و سودآور کشاورزی، سرمایهای که داشتند و مازاد اقتصادیِ متأخری که تولید کردهبودند و همچنان باقی است به دست مالکان و تاجران به جاهای دیگری منتقل شد. مالکان و تاجرانی که معمولاً شخص واحدی هستند یا به خانوادۀ واحدی تعلق دارد. آزمون این فرضیه، نیازمند تحلیل جزئینگرانهتری است. من چنین تحلیلی را روی کشاورزی برزیل انجام دادهام.
همۀ فرضیهها و تحقیقاتی که پیشنهاد کردم، میگویند گسترش و یکپارچگی جهانی نظام سرمایهداری، ساختار انحصارگرانه و توسعۀ نامتوازن آن و همچنین اصرار بر سرمایهداری تجاری به جای سرمایهداری صنعتی در جهان توسعهنیافته (که شامل پیشرفتهترین کشورهای صنعتی هم میشود)، نسبت به آنچه تا امروز انجام دادهایم، مستلزم بررسی و مطالعۀ بیشتر در زمینه توسعۀ اقتصادی و تغییر فرهنگی است. اگرچه مرزهای ملی، برای علم و حقیقت اعتباری ندارد، اما احتمالاً نسلهای جدید دانشمندانی که در کشورهای توسعهنیافته بالیدهاند، با احساس نیازی که دارند، به بهترین وجه به این معضلات توجه خواهند کرد و سیر توسعه-یافتگی و توسعهنیافتگی را شرح خواهند داد. در نهایت، وظیفۀ تغییر این فرایندی که دیگر تحملپذیر نیست را بر عهده خواهند گرفت و این شوربختیِ واقعیت را رفع خواهند کرد.
مردم این کشورها، نخواهند توانست با الگوهای وارداتی بیثمری که از مادرشهرها آمدهاند و تشابهی به واقعیت اقتصادی قمرهایشان ندارند و نیازهای سیاسی آزادیخواهانه آنها را تأمین نمیکنند، به اهداف فوق دست یابند. برای تغییر وضعیتی که این کشورها در آن به سر میبرند، ابتدا باید این مسئله را درک کنند. به همین دلیل، امیدوارم اثبات بهتر این فرضیهها و پیگیریِ بیشترِ رویکرد تاریخی، کلنگر و ساختاریای که پیشنهاد کردم، بتواند به مردم کشورهای توسعهنیافته کمک کند تا بتوانند علتِ توسعۀ توسعهنیافتگی و توسعهنیافتگیِ توسعۀ کشورهایشان را دریابند و آن را تغییر دهند.
این مقاله ترجمهای است از:
The Development of Underdevelopment, in Theory and Methodology of World Development: The Writings of Andre Gunder Frank, Ed. Sing C. Chew and Pat Lauderdale, PALGRAVE MACMILLAN, 2010
+ متن کامل مقاله را با زیرنویسها و پینوشتها در قالب pdf میتوانید از اینجا دانلود کنید: http://tarjomaan.com/images/docs/files/000003/nf00003089-1.pdf
منبع: ترجمان
نظر شما