فرهنگ امروز/ سیدعبدالجواد موسوی:
درآغاز دهه هفتاد در و دیوار شهر ناگهان شکل عوض کرد. من که هنوز هم دلباخته شعارهای آرمانی دهه شصت بودم و جدی جدی باورم شده بود باید تا رفع فتنه در عالم از پای ننشینم، با دیدن تبلیغات رنگارنگی که مردم را به هرچه بیشتر خوردن و مصرف کردن دعوت میکرد حالم بد میشد. ما قرار بود گرسنگان آفریقایی را از فقر و فلاکت نجات دهیم، پس چرا روی بیلبوردهای شهر تبلیغ خاویار دیده میشد؟ آن هم با تصویر یک پسربچه تپل که لپهایش گل انداخته بود و بازوهایش را مثل قهرمانهای زیبایی اندام بالا گرفته بود تا ما پستی و بلندیهایش را ببینیم. او ما را مسخره میکرد. او رسما ما را مسخره میکرد. در و دیوار شهر پر شده بود از تبلیغات نمایشگاه گل و گیاه و ماشین لباسشویی و یخچال و جاروبرقی و موز دُل و الخ. آنهایی که در و دیوار شهر را این شکلی کرده بودند حتما قصد مسخره کردن ما را داشتند که اگر چنین قصدی نداشتند، روی تابلوهای شهر نمینوشتند: چشم وا کن که جلوه دلدار/ به تجلی است بر در و دیوار
ما تا آن روز فکر میکردیم این بیت یعنی حق در همه جا متجلی است. ما قبلترها دیده بودیم روی دیوار مینویسند عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید. نمیدانم آنها که شعارهایی از این دست روی دیوار مینوشتند به این شعارها باور داشتند یا نه، ولی ما باور داشتیم. پس چرا اینجوری حرف میزدند؟ آنها آمده بودند همه چیز را تغییر دهند. حتی شعر و شعارها را داشتند جور دیگری تفسیر میکردند. همه چیز باید در خدمت نظم نوینی درمیآمد که آنها میخواستند؛ حتی اشعار عرفانی؛ حتی آیات و احادیثی که تا چند وقت پیش گمان میکردیم معنای دیگری دارند. ما مردمان سادهدلی بودیم و با دیدن این چیزها فکر میکردیم بزرگترها رسما سر ما را کلاه گذاشتهاند. اگر کشتیبان را سیاست دیگر آمده بود پس چرا به ما نمیگفتند؟ نسبت ما با آرمانهایمان که نسبت سود و زیان نبود. ما که از روز اول گفته بودیم: ما را سری است با تو که گر خلق روزگار/ دشمن شوند و سر برود هم برآن سریم
خب، خیلی راحت به ما میگفتند قرار است قبله را عوض کنیم. مگر ما چیزی میگفتیم؟ میگفتند مصلحت است. مگر قبلا نگفتند؟ مگر وقتی گفتند باید از این آب و خاک دفاع کرد و جهاد واجب کفایی است، ان قلت آوردیم؟ مگر بهانه آوردیم و گفتیم چرا جنگ بعد از آزادسازی خرمشهر ادامه پیدا کرده است؟ مگر ما دیپلمات و سیاسیکار بودیم که از این حرفها بلد باشیم؟ به ما گفته بودند تمامی اسلام در مقابل تمامی کفر ایستاده است و ما نه از باب تشبیه و استعاره که حقیقتا فکر میکردیم در سپاه سید و سالار شهیدان در حال شمشیر زدنیم. اجرمان را هم نه از بنیاد شهید میخواستیم و نه از بنیاد جانبازان. وقتی میگفتند اجرت با اباعبدالله، آن را شوخی نمیپنداشتیم. جدی جدی فکر میکردیم آقا اباعبدالله اجر و پاداش ما را خواهد داد و اگر کسی میخواست به ما پاداش دنیوی دهد، بانگ برمیآوردیم که: ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست/ احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
اما چیزهایی میدیدیم و میشنیدیم که به هیچ وجه با چیزهایی که پیشتر به ما گفته بودند جور درنمیآمد. لباسها ماشینها، ساختمانها، روزنامهها و قیافهها داشت تغییر شکل میداد و این همه تغییر شکل برای ما که دوازده، سیزده سال در فضای دیگری زندگی میکردیم خیلی ناگهانی بود؛ شوک بود. اگر بگویم بعضی وقتها شب که میآمدم خانه گریه میکردم، باور میکنید؟ با خودم میگفتم خدایا چرا دارد اینجوری میشود؟ یعنی چه؟ اگر بگویم چند بار به این تابلوهای تبلیغاتی روی دیوار حمله کردهام، باور میکنید؟ یعنی با مشت و لگد افتادم به جانشان و بعضیهایشان را پاره کردم. خب، بیشتر از این از من برنمیآمد. یک بار هم به سرم زد یک برج را بفرستم هوا. یعنی تیانتی یا چیزی شبیه آن تهیه کنم و یک برج مجلل تازهساز را بترکانم و یکجورهایی به گوش دولتمردان برسانم که نمیتوانید هر کاری دلتان میخواهد، بکنید و آرمانگرایان را نادیده بگیرید. اما من این کار را نکردم. هم دلش را نداشتم و هم کمکم عقل از راه رسید و مرا نجات داد. با این حال، پس از گذشت این همه سال و علیرغم همه تغییرات بنیادینی که در ذهن و ضمیرم رخ داده است، معتقدم سیاستمداران در تغییراتی که باید انجام میدادند زیادی عجله کردند. آنها میتوانستند ملاحظه آدمهای سادهدلی مثل مرا هم بکنند و یکجورهایی از شیوه اقناعی استفاده کنند، نه این که یکباره بولدوزر بیندازند زیر همه چیز و سر و شکل کل شهر را از بیخ و بن تغییر دهند. آن روزها ما وقتی میدیدیم، می،خواهند یک قسمت از شهر را به بهانه فرسوده بودن بکوبند و به جایش مجتمع مسکونی و اتوبان و برج بسازند، وحشت میکردیم و چهارستون روح و جانمان میلرزید. البته این ترس و وحشت فقط به روحیه آرمانگرایی ما برنمیگشت.چند علت داشت. یکی اینکه تعداد روستاییانی که پس از انقلاب به شهر آمدند به شدت قابل توجه بود. ناگهان جمعیت شهرنشین چندبرابر شد. این درست که روستاییان برای رفاه بیشتر به شهر آمدند اما ذهنیت خو گرفته به دشت و طبیعت بکر به آسانی نمیتواند با برج و آپارتمان و نوسازی بیرحمانه جهانسومی کنار بیاید و به هر حال، نوعی بیگانگی با فضاهای مدرن احساس میکند. دوم اینکه ذهنیت شاعرانه ایرانیها با فضاهای سنتی و قدیمی به مراتب بیشتر انس و الفت دارد تا فضاهای مدرن امروزی. آنها که شهریترین فیلمساز ایرانی، یعنی مسعود کیمیایی، را به مخالفت با توسعه یا حتی ناجوانمردانه او را به همکاری با بعضی از جریانهای خوفناک سیاسی متهم میکردند از این ماجرا غافل بودند که کیمیایی بیش از آنکه مخالف توسعه باشد، نگران فضاهایی است که کمر به قتل شعر بستهاند. چرا باید سلطان (نقش اول فیلم دندان مار) وسط اتوبان بایستد و بگوید دنیا مثل بهشت شده ولی من میترسم؟ چرا باید شاملو، شاعر نوگرای ما که زندگیاش از همه شاعران همنسلش شهریتر بود و موسیقی غربی استماع میکرد و شکل و ریختش هم به غربیها شبیه بود، در ستایش روستا شعر بگوید؟ به این چیزها فکر کردهایم؟ هیچ فکر کردهایم چرا یکجورهایی در رگ و خون خیلی از ماها عشق به بافتهای فرسوده و بناهای قدیمی وجود دارد و تخریب آن را معادل از دست رفتن تاریخ و سنت و فرهنگ خود میدانیم؟ تازه جای آنچه تخریب میکردیم، چه مینشاندیم؟ چیزهایی که به احساس بیگانگی ما بیشتر دامن میزد. اصلا شعر بالذات با فضاهای امروزی مشکل دارد. چرا فروغ فرخزاد که شهریترین شاعر تاریخ ماست، میگوید: و این منم/ زنی تنها/ در آستانه فصلی سرد/ و یأس ساده و غمناک آسمان/ و ناتوانی این دستهای سیمانی
چرا دستهای سیمانی؟ چرا سیمان و آهن و ماشین اینقدر در نظر ما هولناک جلوه میکنند و ما همیشه با آنها احساس بیگانگی میکنیم؟ ذهنیت شاعرانه گمان میکند این ساختمانهای جدید از حس زیستن، آن هم به معنای شاعرانه کلمه، تهی هستند. ذهنیت شاعرانه در ساختن مظاهر دنیای جدید پول را خیلی دخیل میداند و در نظرش آدمهای کاسبکار و دلالصفت و بیعاطفه سردمدار تخریب قدیم و ساختن جدیدند. شاید مخالفت با ساختمانهای قدیمی، آن هم به بهانه نوسازی، یک علت دیگر هم دارد و آن ظلمی است که به زعم ما، بر صاحبان آن بناها میرود. یادم هست سالها پیش که میخواستند در مشهد ساختمانهای اطراف حرم امام هشتم را تخریب و طرح توسعه و نوسازی حرم را پیاده کنند، همه میگفتند، میخواهند این خانهها را مفت از مردم بخرند و آوارهشان کنند. عین همین حرفها را درباره طرح بزرگ نواب تهران هم میگفتند. من نمیدانم چقدر این حرفها درست است، اما میدانم هر وقت صحبت تخریب بناهای قدیمی میشود، اولین چیزی که دهان به دهان میگردد همین قضیه ظلم و اجحاف در حق صاحبان بناست. این را هم فراموش نکنیم که آنقدر در تخریب بناهای درست و حسابی و تاریخی بیرحمی و بیذوقی نشان دادهایم که کمتر کسی ظن خیر به تخریبکنندگان میبرد. وقتی نمایندگان مجلس، آن هم تعداد قابل توجهی از آنها، نامه میدهند و از دولت میخواهند، بیاعتنا به وضعیت محیط زیست، در یکی از زیباترین و بکرترین نقاط دیدنی این کشور، یعنی جنگل ابر، جاده بسازد و به ویلاسازان اجازه ساختوساز در آن منطقه را بدهد، چطور میتوان توقع داشت مردم باور کنند در پس تخریب بافتهای فرسوده نیت خیر وجود دارد؟ البته خدا را شکر، تلاش آن دسته از نمایندگان خدوم ملت همیشه در صحنه به سرانجام نرسید، اما منظورم این است که وقتی سودجویی و بیاعتنایی به منافع ملی تا این اندازه به سطوح بالا کشیده میشود، چرا نباید به نفس این ماجرا مشکوک بود؟ و داستان همچنان ادامه دارد.
سایت انسان شناسی و فرهنگ
نظر شما