فرهنگ امروز/ آيين فروتن: تازهترين قسمت از مجموعه فيلمهاي جيمز باند، سرشناسترين جاسوس چند دهه اخير سينما، به مانند عنوان خود Spectre (به معني شبح)، صرفا شبحي از جيمز باند را با خود دارد و بگذاريد بگويم كه منظورم از جيمز باند، آن شخصيت اصلي است كه شان كانري تجسم و تجسدبخشاش بود. دنيل كريگ، اين جيمز باند باب روز نسل جديد مصرفكنندگان فرهنگي/ سينمايي- كه اغلب با فيلمهاي اوليه اين مجموعه بيگانه و غريب هستند- چند سالي است كه تحت برچسبهاي تبليغاتي و شعاري همچون «آشناييزدايي» و «اسطورهزدايي» در شمايل مامور ٠٠٧ جولان ميدهد. به مدد تكنيسينها و متخصصان جلوههاي بصري در پشت صحنه (همچون شخصيت كيو و دارودستهاش در مجموعه باند)، اين فيلم جديد نيز قادر است خودش را در قامت يك فيلم گيشهاي «موفق» به تماشاگران خود عرضه كند و به تقاضاي آنها براي يك فيلم ديگر از مامور ٠٠٧ وقعي بنهد.
ولي كل اين سازوكار عريض و طويل فنسالارانه، عملا هرگونه خلاقيت سينمايي را قرباني اين تماميتطلبي و هژموني بصري ميكند. حتي ميتوان اذعان داشت كه اين ميزان از افراطگرايي تكنولوژيك فيلم را بدل به هجويهاي ناخواسته از خودش كرده است، در همان دقايق آغازين بنگريد به صحنه انفجار و تخريب ساختمان كه بيش از هرچيز به يك صحنهپردازي رايانهاي ناشيانه ميماند، صحنهاي كه بهشدت از فرط تصنع توي ذوق ميزند. ولي ميتوان فعلا از انگشت نهادن بر صحنههايي از اين دست كه تا انتهاي فيلم بهوفور (و در حد اشباع) در فيلم گنجانده شده، صرف نظر و توجه را معطوف به خود اين جيمز باند معاصر كرد.
فرمول و قاعدهاي كه توليدكنندگان اين فيلم (و بالطبع سه فيلم پيشين اين مجموعه) وضع ميكنند، آشكار است: نزديكي به «واقعيت» و دوريگزيني هرچه بيشتر از سينمايي بودن! پس جاي تعجب نيست اگر اين روزها با مامور مخفياي طرف هستيم كه با آن آقامنش خوشمشرب، شوخوشنگ، اغواگر و شستهورفته سالهاي اوليه فاصلهاي نجومي دارد. پرسش اصلي اما اينجاست كه فيلمهاي فعلي اين مجموعه با اين بهاصطلاح شخصيتپردازي «واقعگرايانه» چه قهرماني را براي مخاطبان خود توليد ميكنند و حس سمپاتي تماشاگر را نسبت به چه جنس پروتاگونيستي برميانگيزند؟ در سكانسي شبانه، در حالي كه شخصيت لوچيا (با بازي مونيكا بلوچي) در منزلاش روبهروي استخري ايستاده، مامور ٠٠٧ از پسزمينه تاريك وارد ميشود و به دو مامور همراه او از پُشت شليك ميكند! و اين تصويري يكسره متفاوت از آن جيمز باندي است كه مگر براي دفاع از خود دست به كشتن نميزد يا دستكم رودررو و عاري از خشونتي واقعنما با دشمنان خود به مقابله برنميخاست. صحنههاي زدوخورد، عملا از نمايش بيرحمانه خشونت امتناع ميورزيدند (يا لااقل به واسطه قوانين حاكم در آن سالها و عدم جهتيافتن سليقه و ميل بينندگان به تماشاي آشكار سبعيت در فيلمها از آن اجتناب ميكردند) . آيا مخاطب امروز به اسم «واقعيت» بايد با چنين قهرماني سرشار از خشونت و تُهي از رشادت همدل و همراه شود؟
دنيل كريگ، با آن سيماي نرينهخوي خالي از حس و ساديستياش حتي ذرهاي از نيروي اغواگري پيشينيان خود را به ارث نبرده است، براي رسيدن به هدف، به هر وسيلهاي دست ميآويزد؛ فاقد ظرافت، طنازي، سرخوشي و نرمخويي فيلمهاي شان كانري و راجر مور، چه در سطح روايت و چه اجرا. ولي اين بيحسي و «فراواقعگرايي» در شخصيت او خلاصه نميشود. نمونههاي اوليه مجموعه مامور ٠٠٧ با آن تنوع و خوشطبعي تصاوير، مناظر و رنگآميزي صحنهها را مقايسه كنيد با اين نماهاي تخت غوطهور در سبز و زردهاي مونوكروم، كه ميخواهد هر چه بيشتر جديت و دلمردگي از فيلم نشان دهد. به عبارت ديگر، ميتوان گفت فيلمهاي اوليه اين مجموعه نسبت به فيلم بودن و ذات مفرح «سرگرمي» به مراتب خودآگاه بودند و هيچ ابايي از سينمايي بودنشان نداشتند، حال آنكه هرچه به جلو ميآييم، گويي فيلمهاي جيمز باند (و بهويژه اين فيلم آخر) درصدد هستند تصوير فراواقعي خود را بر واقعيت تحميل و جايگزين كرده و وانمود خويش را به جاي نمود جهان بنشانند.
فيلم بيش از يك ساعت از زمان دو ساعت و بيست دقيقهاياش را دور خود ميچرخد و طي اين مسير به دمدستيترين شكلهاي ممكن ميكوشد مرموز جلوه كرده، غافلگيري و نصفه هيجاني ايجاد كند. بهطور نمونه وقتي باند به جلسه سري سازمان «اسپكتر» پاي ميگذارد، چندين دقيقه تمام به زمختترين و ساختگيترين صورت ممكن چهره مرد اول جلسه در تاريكي نگه داشته ميشود، تا ناگهان در لحظهاي سر بچرخاند و مستقيم، بدون نياز به يافتن جيمز باند در بالكن طبقه بالا، به چشمان او بنگرد؛ تمهيدي كذايي كه در ديدار باند با آقاي وايت در كلبه دورافتادهاش در اتريش تكرار ميشود، باند از طبقه بالا وارد ميشود و وايت بيآنكه برگردد خطاب به باند ميگويد: «يه لطفي در حقام بكن و سريع كار را تمام كن!»، اتفاقي كه در ملاقات باند و مادلن (با بازي لئا سيدو) تكرار ميشود: ديدن بدون نگريستن! لحظاتي از قبيل فروبردن انگشت در چشمان يك مرد در جلسه (توسط هينكس عظيمالجثه كه صرفا به نسخهاي بازيافتي از آدمكش غولپيكر «جاسوسي كه دوستم داشت» (١٩٧٧) شبيه است) و خودكشي آقاي وايت نيز صرفا شوكهايي آني هستند كه هيچچيز به فيلم نميافزايند مگر برآوردن آه از نهاد نسل تازه مخاطباني كه به احتمال زياد فيلمهاي اوليه جيمزباند را در قياس با ساختههاي متاخرتر اين مجموعه، بيش از حد «شيك»، «نازكنارنجي» و «احساساتي» خواهند خواند و البته چه جاي شگفتي از نسلي چنين خوكرده به تماشاي حريصانه هرچه بيشتر خشونت!
از سكانس چرخزدنهاي نمايشي هليكوپتر، تعقيبوگريز ماشينها پس از جلسه سازمان «اسپكتر» روي پلكان، يا پشتكزدن و حركات آكروباتيك صحنه تعقيب هواپيما (راستي باند چگونه به اين هواپيما دسترسي يافت؟) و ماشينها- كه بيشتر موجب خنده هستند تا هيجان- بگذريم. از شخصيت «كيو»ي جوان و آن شمايل هريپاترگونهاش نيز صرفنظر كنيم؛ به آن فضاي سري در اتاق هتل مراكش كه جيمز باند با مشت آن را خراب كرد، تاكيد نكنيم و حتي نپرسيم آيا آقاي وايت كه آن محل سري را درست كرده هربار براي دسترسي به آن، ديوار را خراب ميكرده و سپس آن را دوباره ميساخته است؟ ولي پنهان نكنيم كه آن صحنه درگيري در قطار تا چه اندازه رونوشتي سادهانگارانه و تكراري از همان قسمت «جاسوسي كه دوستم داشت» با بازي راجر مور بود، در يك قطار كه گويي هيچكس غير از باند، مادلن و هينكس كه همچون اجل معلق سرميرسند، حضور ندارد.
سكانس ملاقات باند با اوبرهاوزر و آن نماهاي دردناك و شكنجهگونه براي تشديد ادعاي واقعنمايي فيلم كافي هستند. صحنهاي كه با يك انفجار مصنوعي و آماتورگونه، امكان فرار باند و مادلن را فرآهم ميآورد؛ ٠٠٧ ابرقهرمان- اين پهلوان پنبه MI٦- اما ميتواند بهطور غلوآميزي از جايش بلند شود و با وجود آن فريادهاي ديوانهوار تحت درد و شكنجه، دگربار اسلحه به دست بگيرد و سازندگان فيلم همه آن تلاشهاي بد واقعنماي خود را زير پا بگذارند. «اسپكتر»، در به تصوير كشيدن هيجان، اكشن و جلوههاي بصري ناتوان است و در ترسيم حس و عشق مادلن به باند، الكن و سترون. منتقدان هوادار فيلم اما از قرار معلوم دلباخته تماشاي همين ميزان از سطحينگري و وانمودهاي خشونتآميز از واقعيت هستند؛ شيفتگاني كه حتي زماني كه به دفاع از سينما به عنوان صنعتي سرگرميساز برميخيزند گويي صرفا تصوري تقليليافته و مبتذل از سرگرمي دارند، همان منتقداني كه با حمايت همهجانبه از محصولات فرهنگي بابروز، هر دستاوردي در گذشته را فرع ميدانند و به پاككردن حافظه مخاطب همت ميگمارند و به قول ديالوگي از مجموعه باند «مجوز كشتن» يك فرهنگ سينمايي را دارند.
روزنامه اعتماد
نظر شما