فرهنگ امروز/ کاوان محمدپور:
مارتین مکوئیلان در مقدمه خود بر کتاب (گزیدهی مقالات روایتشناسی)، سوال بحثبرانگیزی را پیش میکشد. سوالی که بیشتر ترسناک جلوه میکند تا سخت. وی میپرسد: اگر دیگر داستانی روایت نشود چه پیش میآید؟ بیگمان اهل ادبیات بیشتر از هرکسی چنین جهانی برایشان زجرآور است و خطرات آن را درک میکنند. اما بهراستی اگر دیگر داستانی روایت نشود چه بر سرِ جهان ما میآید؟ آیا «لالشدگی» در برابر روایت، بیسرانجامی و بحران جهان آدمی نیز است؟ اگر از منظر رولان بارت به چنین پرسشی نظر افکنیم حتی اندیشیدن به چنین جهانی خود، روایت است، و با ارفاق میتواند داستان هم باشد. داستانی در مورد جهانی که دیگر قادر به روایتکردن نیست با شخصیتهای سرگردان و لال! شاید استعاره «شهرزاد» در «قصههای هزارویک شب» بهترین نمونه برای بیان جهانی بیداستان باشد. شهرزاد برای زندهماندن و کشتهنشدن توسط پادشاه مجبور است هر شب قصه بگوید، قصههای دنبالهداری که پادشاه را برای شنیدن مشتاق میکند و از کشتن شهرزاد دست میکشد. شهرزاد میتواند استعارهای برای «فراموشی» باشد، هر کس روایت نکند- داستان خود را نگوید- منجر به فراموششدن وی و در بیانی استعاری منجر به مرگ وی میشود. عین چنین نمونهای را میتوان در مفهوم (موزلمان) در اردوگاههای نازیها جست. «موزلمان»
(Musselman یا Muselmann) اصطلاحی بود که در اردوگاه کار اجباری نازیها به کسانی اطلاق میشد که شدت تحقیر و شکنجه، ترس و گرسنگی، هرگونه آگاهی و احساس هویتی را در آنها مضمحل کرده بود. کسانی که پیش از مرگ بیولوژیک به مرگ نمادین تن داده بودند، و با وادادن هویت و نام و میل، در برزخی میان زیستن و مرگ، انسانیت و حیوانیت گرفتار شده بودند. انسانهایی عاری از هرگونه هویت آدمی و گرفتار در منطق استثنایی حاکم. اینکه امروزه ما موزلمان را جز با چنین توصیفی نمیشناسیم و هویتی جز هویت موجود ستمدیده و ناامید- به معنای کامل کلمه- برایشان متصور نمیشویم، از خاطرات کسانی چون جرج سمبیریون و پریمو لوی در مورد چنین اردوگاههای برمیآید. بخش اعظمی از موزلمان در اردوگاههایی نازیها از بین رفتند- یا به قول هانا آرنت نابود شدند- اما آن تعداد کمی که زنده ماندند دچار لالشدگی و ناتوانی در برابر روایت فاجعه یا همان ناتوانی «شهادت»دادن بر فاجعه شدهاند. سرگذشت چنین کسانی بیگمان سرگذشتی بسیار زجرآور است. اما چنین ناتوانی در برابر روایت منجر شده امروزه ما جز مفهوم زجر و عریانی چیزی از موزلمان ندانیم و اگر در نوشتههای پریمو لوی و سمبیریون نامی از آنها به میان نمیآمد به همین مقدار اندک نیز از وجود آنها خبردار نمیشدیم. روایت نشدن سرگذشت موزلمان موجب فراموشی فردیت و سرگذشت اختصاصی و شخصی افراد آن شده است. درواقع روایتپردازی شکلی از تمنا برای جاودانگی و ماندگاری است.
میتوان به زعم بارت، روایت را در سراسر زندگی دید. وی حضور روایت را همچون «عشق» در سراسر زندگی میداند، و تمام رفتارهای بشری را زیر عنوان روایت تقسیم میکند- از نقاشی و رقص گرفته تا داستانپردازی و موسیقی-. اما سوال مکوئیلان همچون روایتشناس، پیرامون از میانرفتن روایت داستانی است نه اخصا خود روایت. درواقع اگر روایت داستانی، یعنی بیانی نظاممند که داستانی را برایمان بازگو میکند از میان برود چه پیش میآید؟ به نظر میرسد بهتر باشد همچون روایتشناسان دو مفهوم روایت و داستان را از همدیگر جدا کنیم تا بهتر بتوان مقصود مکوئیلان را فهمید و تا حدودی از «اضطراب» چنین سوالی کاست. به زعم روایتشناسان، داستان همان ماده خامی است که در ذهن نویسنده/گوینده وجود دارد، بدون روابطی علی و یا نظام مشخص روایی. هرگاه چنین ماده خامی را به شکل شفاهی یا کتبی بیان کردیم و سعی بر نظمدادن روابط بین داستانی آن کردیم، یا به عبارتی چنین ماده خامی دارای پیرنگ، راوی، زوایه دید مشخص، رویدادی مشخص توسط کاراکتر یا کارکترهای خاص در زمان و مکانی خاص شد ما با روایت داستانی روبرو هستیم. مورگان فاستر در کتاب -جنبههای رمان- پلات(پیرنگ) و داستان را از هم جدا میکند و اذعان میدارد: داستان زنجیرهای از رویدادها است و پلات زنجیره رویدادها همراه با علت است. به محض اینکه داستان را- ماده خامی که در ذهن ما است- پلاتمند کردیم شکل خاصی از بیان را بوجود میآوریم. برای نمونه در الگوی: «سیب سرخ از درخت افتاد»، ما با داستان و ماده خام روبروییم. اما وقتی چنین داستانی را به شکل زیر بیان کنیم و بگویم: «باد وزیدن گرفت و سیب سرخ از درخت افتاد»، چنین روایتی چون بر روابط علی معلولی استوار است-وزیدن باد علت افتادن سیب سرخ است- دارای پیرنگ است. حال چنین پیرنگی را به علت وجود رویداد مشخص در مکان و زمانی خاص و بیان آن از زاویه دیدی مشخص میتوان روایت داستانی خواند. براساس نظریه روایت، میتوان روایت را شکلی از بیان نظاممند که وضعیتی ثابت را ناثبات و دوباره ثابت میکند دانست. براساس الگوی ششگانه روایتشناسی مایکل تولان هر روایتی مسیری مشخص و پیشروندی را طی میکند که روایت مشخصی دارد. داستان (story) و روایت (Narration) در هنگام بیان دو عنصر گرهخورده و موازی هستند که خط مشخص معنایی را پدید میآورند. کلود برمون بر آن است که ما همیشه با داستان روبروییم و هرگاه نمودی خاص از روایت، چون فیلم یا حتی رقص و نقاشی را مشاهده میکنیم برایمان بازگوکننده داستانی خاص است که نمود کنونی آن در نقاشی یا موسیقی پدیدار شده. به عنوان نمونه موسیقی که برای ما معنای عاشقانه یا اعتراضی دارد، در نهان خود، داستانی دارد که رویدادی عاشقانه یا اعتراضی را بیان میکند. برای شناخت بهتر چنین عناصری روایتشناسان دو مفهوم نظریه روایت و روایتشناسی را از هم تفکیک میکنند، اما این تفکیک به معنای جداسازی کامل آنها نیست. نظریه روایت، نظام موجود در هر روایت است؛ اینکه هر روایتی دارای راوی، زاویه دید، رویداد، زمان و مکان و... است. و روایتشناسی بررسی چنین نظامی در بستر روایی خاصی است. درواقع روایتشناسی به ما میگوید که نظام روایی حاکم بر فلان داستان چیست. از نظام روایی هر روایت میتوان تشخیص داد که چه الگوهایی بر ذهن نویسنده/گوینده آن حاکم است. این مورد را میتوان در قصههای فولکور میان اقوام مختلف و یا خاطرات یا نقل حوادث مختلف توسط گویندهها بررسی کرد. فرض بنیادی روایتشناسان، همیشگیبودن روایت است، به عبارتی روایت برساختی زبانی است و تا انسان وجود داشته باشد، نمود زبان نیز وجود دارد. از این رو همیشه روایت-با وجود انسان- وجود دارد. اما روایت داستانی چطور؟ آیا همیشه روایتکردن داستان وجود دارد؟ و یا اگر سوال مکوئیلان را به گونه دیگر مطرح کنیم و بپرسیم خود داستانپردازی چه اهمیتی دارد که ما باید برای بقای آن تلاش کنیم؟ جواب ما به چه شکلی نمود پیدا میکند؟ شاید برای توجیه حفظ داستان مثال ریچارد رورتی در مقاله- هایدگر وکوندرا و دیکنز- نمونه قابل قبولی باشد. رورتی در این مقاله ما را به جهانی خیالی دعوت میکند که بر اثر تصادف، تمام دستآوردهای آن-جهان غرب- از بین رفته است، و اگر در این دنیای خیالی تنها مجموعه آثار هایدگر- همچون فیلسوف- و دیکنز- چون رماننویس- باقی بمانند، کدام یک از این آثار به آیندگان میگوید که غرب چه دستاوردی داشته است؟ وی در ادامهی بحث خود آثار دیکنز را دارای چنین مشخصهای میداند. «دیکنز با خلق شخصیتهای متعدد در داستانهای خود به آیندگان نشان میدهد که عظیمترین دستاوردهای ما چه بودهاند». «با خواندن آثار دیکنز توسط آیندگان است که آنان میتوانند امید به آزادی و برابری را مهمترین میراث غرب بدانند، نه تکنولوژی و دستآوردهای تکنیکی آن را». از منظر رورتی رمان نمود جهان کنونی ماست، وجود تفاسیر با آدمهای متعدد، ظهور و افول سیستمهای معرفتی و پدیدآمدن آدمهایی گوناگون تنها از دریچه رمان است که بازگو میشود. رورتی حتی پا را فراتر نهاده و داستان را برتر از فلسفه –البته فلسفه ماهیتگرا- میداند. وی بر آن است که تفاوت معرفتشناختی فلاسفهای چون ولتر و مارکس با نویسندهگانی چون سروانتس و دیکنز در درک آنان از مفهوم اخلاق است. داستاننویسان گناه را حاصل نادانی انسان در برابر اخلاق میدانند حال آنکه فلاسفه گناه را نهتنها حاصل نادانی بلکه حاصل ناتوانی و ضعف آدمی دربرابر امر خیر و توانایی جسورانه در برابر امر شر میدانند. به زعم رورتی در داستان فردیتها و جهان درونی انسانها رخ مینماید و چنین آشکارگی فرصتی نو برای حضور دموکراسی و زیستنی مسالمتآمیز برای آدمی فراهم میکند. آشکارگی درون انسان دریچهای نو به جهان است. شاید استدلال کسانی چون رورتی، باختین و تودوروف در حفظ داستانپردازی و ابداعات آن دلایل معرفتشناختی و قابل نقد باشند، اما بیگمان از سخن پیرمرد قصهگوی فیلم «قصههای هزارویک شب» نمیتوان بیتوجه رد شد، آنجا که به شهرزاد گوشزد میکند: «قصهها میتوانند زندگی ما را نجات دهند».
روزنامه شرق
نظر شما