فرهنگ امروز/ صادق وفایی: «هنر خودشناسی» چهارمین عنوان از مجموعه هنرهای آرتور شوپنهاور فیلسوف بدبین آلمانی است که اسفندماه سال گذشته با ترجمه علی عبداللهی توسط نشر مرکز منتشر شد. «هنر رفتار با زنان»، «هنر خوشبختی» و «هنر رنجاندن» سهعنوانی بودند که پیش از اینکتاب با ترجمه عبداللهی چاپ شدند و پس از آن نیز پنجمین جلد هنرهای شوپنهاور، با عنوان «هنر زندهماندن» همزمان با نمایشگاه کتاب امسال تهران به چاپ رسید.
چاپ مجموعه هنرهای شوپنهاور نتیجه تحقیق و تفحصهای فرانکو وولپی پژوهشگر ایتالیایی و تدوینگر آثار شوپنهاور است که بهعنوان پروفسور فلسفه در دانشگاه پادوای ایتالیا مشغول به کار است. اینشوپنهاورشناس با کمک انتشارات آدلفی، همه آثار گردآوریشده فیلسوف آلمانی را منتشر کرده که بینشان مجموعه ۸ جلدی هنرها هم قرار دارد. «هنر خودشناسی» که نسخه پیشرویمان از آن (که ترجمه عبداللهی از روی آن انجام شده) در سال ۲۰۰۶ منتشر شده است و در واقع، پس از مرگ شوپنهاور توسط پژوهشگران و محققانی که آثار او را جستجو میکردند، گردآوری و چاپ شد.
پس از نقد و بررسی دو کتاب «هنر رفتار با زنان» (اینجا) و «هنر خوشبختی» (اینجا)، اینبار به «هنر خودشناسی» و بررسی وجوه فلسفه شوپنهاور در آن میپردازیم.
* ۱- مقدمه
«هنر خودشناسی»ای که در دست داریم، توسط فرانکو وولپی بازسازی شده و همانطور که وولپی هم از لفظ «استاد بدبینی ما» در پیشگفتار کتاب استفاده کرده، میتوان روح بدبینی و بدگمانی شوپنهاور را در مطالب اینکتاب بهگونهای محسوس مشاهده کرد. بههمان طریقی که در کتاب میبینیم و وولپی هم تحلیل کرده، شوپنهاور به بدبینیاش، باوری خدشهناپذیر و مانا دارد و جهانی که در آن زندگی میکند، جهانی است که زندگی در آن، با انواع تردیدها و ناامنیها همراه، و برای او، بهتر و اولاتر آن است که راه برونرفت از شومترین اتفاقات و حوادث را با همان بدبینی مشهورش بیاموزد تا اینکه خوشبینانه، به فریبِ سراب خوشجلوه جهان دل بدهد.
علت وجودی کتاب «هنر خودشناسی» این است که شوپنهاور قصد نوشتن کتابی خودمانی درباره خود را داشته و میخواسته در صفحات آن، به زندگی خودش و چگونگی تغییر و تحول نظریاتش درباره زندگی و شخص خودش، بپردازد. کتاب پیشرو بین شوپنهاورشناسان به «کتاب پنهان» یا «دفتر رازآلود» معروف است چون احتمال میدهند خودش میدانسته که بناست پس از مرگش چاپ شود و مدام سطر و جملاتی به آن میافزوده و همچنین، بهجز چند دوست نزدیک، متن آن را از دیگران مخفی میکرده است. نکته دیگر درباره کتاب «هنر خودشناسی» احتمالی است که علی عبداللهی مترجم آن، ممکن دانسته است. عبداللهی که پیشتر آثاری از نیچه را ترجمه کرده، ایناحتمال را در پیشگفتارش بر کتاب مطرح میکند که نیچه که شوپنهاور را استاد معنوی خود میداند، نقشه نوشتن کتاب «اینک آن انسان» را با خواندن «هنر خودشناسیِ» فیلسوف شکاک ریخته باشد. بههرحال هم شوپنهاور و هم نیچه، در «هنر خودشناسی» و «اینک آن انسان» زندگی خودشان را وسط گذاشتهاند و مخاطب را با اخلاق و رفتار شخصی خودشان روبرو میکنند.
یکی از مسائل مهم و قابل توجه مقدمه وولپی این است که به وجه منفی خودشناسی و رویکرد شوپنهاور هم اشاره کرده است. البته این اشاره وولپی کمی رقیق و تلطیفشده است اما این وجه منفی در خودشناسی شوپنهاور، خود را به شدت به رخ میکشدشوپنهاور در اینکتاب، خودشناسی را اولین گام بهسوی فرزانگی دانسته و میگوید جمله «خود را بشناس» سنگ بنای فلسفه و سنگ بنای عشق به فرزانگی است. وولپی هم در پیشگفتاری که برای کتاب نوشته، سعی کرده ریشه تاریخی خودشناسی یا معرفت نفس را در فلسفه یونان باستان جستجو کند که در نتیجه، به امرِ تیمارِ خویش میرسد و اینمساله را مطرح میکند که خودشناسی بهمرور تبدیل به مراقبت و تیمار کلی و همهجانبه از خویش میشود که دامنهاش به کل زندگی میرسد و رشتهای از ممارستها و ریاضتهای هر روزه میشود. حرف کلی وولپی با استناد به آموزههای فلاسفه کلاسیک، این است که خودشناسی و تیمار خویش، نخستین جوانه دستیابی به نوعی زیباییشناسی وجود است. یکی از مسائل مهم و قابل توجه مقدمه وولپی این است که به وجه منفی خودشناسی شوپنهاور هم اشاره کرده است. البته این اشاره وولپی کمی رقیق و تلطیفشده است اما همانطور که در بررسی کتاب خواهیم دید، این وجه منفی در خودشناسی شوپنهاور، خود را به شدت به رخ میکشد. بههرحال وولپی ضمن اشاره به بنمایه آینه که طبق آن سقراط از شاگردانش میخواست هر بامداد در آینه نگاه کنند تا خود را بشناسند، از اسطوره نارسیس که نماد خودخواهی و خودپرستی است هم بهطور گذرا یاد میکند. از نظر وولپی، بنمایه آینه، با وجود خوبیهایش آنروی سکه خودشناسی را هم آشکار میکند؛ یعنی خودبینی و خطایی که نارسیس مرتکبش شد. تحلیل وولپی در فرازهایی به سمت عرفان و گریز از خویش میرود و ضمن اشاره به شعری از گوته [که یکبیتاش چنین است «بایدم از خود گریختن.»] میگوید فقط خویشتن خویش را شناختن، به معنای زندانی تصویر خود ماندن است.
چنین رویکردی را؛ یعنی فقط خویشتنِ خویش را شناختن، بهکَرّات در کتاب «هنر خودشناسی» شوپنهاور میبینیم. بنابراین با تحلیل صحیحی که وولپی دارد، هنر خودشناسی فقط کاویدن وجوه درونی خود نیست (کاری که شوپنهاور در بیشتر فرازهای کتاب کرده) بلکه خودشناسی واقعی همانا انسانشناسی است. در اینزمینه میتوانیم به تاکید بر خودشناسی در شریعت و طریقت اسلامی و حدیث امام علی (ع) هم، که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اشاره کنیم و این استنباط را داشته باشیم که خودشناسی همانا انسانشناسی و انسانشناسی، در طول مسیر خداشناسی قرار دارد.
بههرحال در پایان مقدمه اینمطلب به تحلیل دیگری از وولپی اشاره میکنیم که ناظر بر رویکرد کلی شوپنهاور نسبت به فلسفه است؛ یعنی رویکرد عملی و نه نظری. از اینمنظر، شوپنهاور خودشناسی را یکمفهوم انتزاعی ندانسته و نسبت به آن رویکرد عملی و پراگماتیک دارد. بنابراین پیش از ورود به بدنه اصلی بحث، یادآوری ایننکته ضروری است که شوپنهاور، فلسفه و بهتبع آن خودشناسی را نهفقط معرفت نظری هستی که یک حکمت عملیِ زندگی میداند. به بدبینی و شکاکی شوپنهاور اشاره کردیم و باید به اشارات چندبارهای هم که وولپی در پیشگفتارش درباره این ویژگی شوپنهاور دارد، اشاره کنیم. البته وولپی شوپنهاور را یکطرفه قضاوت نمیکند و بدبینیاش را نشانهای از فرهیختگی هم میداند: «با اینهمه در آثار وی، سخن از گونهای بدبینی بود که به سادگی برآمده از ترشخویی، ناتوانی یا وادادگی و تنگنا نمیتوانست باشد، بلکه برآیند روشننگری، تیزبینی، فراست، ولع دانایی و درک تراژدی هستی بود. در این معنا، آدم بدبین تمامعیاری همچون شوپنهاور، همزمان مرد خوشبینِ فرهیخته و نیکآمختهای نیز هست.»
* ۲- ورود به متن کتاب
شوپنهاور در همان اولین مطلب از مطالب کتاب که با شماره یک تا ۳۸ نامگذاری شدهاند، بهطور مستقیم و غیرمستقیم به معنای زندگی خود و بحث خودشناسیاش میپردازد. او والاترین اصل راهبردی در زندگیاش را «اندک خواستن و تا جایی که امکان دارد، بسیار شناختن» عنوان میکند و میگوید اراده یکسر در ما، اموری پلشت و زشت است. شوپنهاور معتقد است پلشتی و زشتی ریشههای ماهیت انسان هستند و باید مانند اندامهای جنسی پنهان داشته شوند. بنابراین در شروع کتاب، با بدبینی مولف روبرو شدهایم و بدی و زشتی را بهعنوان ریشههای انسان یافتهایم. نتیجهگیری شوپنهاور هم از بیان ایننکته، این است که اجازه ندارد غمگین باشد و کدورتی به دل راه دهد. شوپنهاور چه در اینمطلب و چه در دیگر بخشهای کتاب، خود را بسیار بالاتر از دیگر انسانها میبیند و نقشی پیامبرگونه برای خود و فلاسفه شبیه خودش قائل است. او میگوید: «اما زندگانی من حیات معنوی روشنفکرانهای است که باید حرکتِ توقفناپذیر و تاثیرگذاری بیخللاش، در خلال چند سال محدود سرشار از نیروی روحی و کاربردی آزاد، میوههایی به ثمر برساند که سدهها انسانیت را غنی و پربار میسازد.» [در فراز ۲۹ کتاب هم میگوید ما برای آموزاندن باقی مردم به دنیا آمدهایم و احتمالا این «ما» متفکران و روشنفکرانی چون خودش هستند.] البته اینشروع برای خودشناسی، که به دغدغهمندی برای تلفنکردن عمر منجر شود، سرآغازی مبارک و خوب است اما شوپنهاور در ادامه خودشناسی خود، اسیر خودخواهی میشود که به جزئیات آن خواهیم پرداخت. در ادامه روند همان سرآغاز مبارک، او در مطلب دوم به بحث شناخت گوهر درونی انسان میرسد و مقصود خود را از اینبحث با استفاده از لفظ «گنج درونی» و رسیدن به آن بیان میکند.
در بحث گنج درونی و رسیدن به آن، شوپنهاور به سالهای جوانی خود اشاره میکند و میگوید در آنسالها که مردم دنبال مال و منال و مسائل دنیوی بودند، او هیچتمایلی به ایندستمسائل نداشته و در خود گنجی حمل میکرده که ارزشش از همه مسائل بیرونی بیشتر بوده است. بنابراین در تقابل درون با بیرون، او جانب درون و گنج درونی را میگیرد. درباره تغییر و تحولی هم اشاره کردیم قصد داشته در اینکتاب به آن اشاره کند، مساله گذر عمر و کسب تجربه را مطرح میکند و میگوید ابتدا خودآگاهیاش نسبت به آن گنج درونی، تیره و تار بوده اما هرسال که بر او گذشته و بزرگتر شده، اینخودآگاهی وضوح بیشتری پیدا کرده است. بنابراین آن انزوا و گوشهگیری که در ادامه مطلب به آن خواهیم رسید، ناشی از تقویت و وضوح بیشتر خودآگاهی اینفیلسوف بوده است. شوپنهاور در تعریف گذار از سالهای جوانی به بزرگسالی، به متمرکز کردن یا به قول خودش وقف دقتاش برای حفظ خویش و آزادگیاش اشاره میکند و جمعبندیاش هم این است که باید نیروی خود را به خدمت شخص خود و تشویق به سرخوشی خود در بیاورد تا بتواند آن را در خدمتگزاری به بشریت پیشکش کند.
شوپنهاور میگوید خوشبختی آدمهای معمولی در رفت و آدم بین کار و لذت شکل میگیرد اما نزد او، هر دوی اینعوامل، یکی هستند. یعنی او کار و لذت را جدا از یکدیگر نمیداند. بهعلاوه خودش را وصلهناجوری در جامعه و بین عوام میبیند.موضع دوگانه و متناقضی که شوپنهاور در اینکتاب دارد، همین انزوا و خودشناسی انفرادی برای خدمت به بشریت (با توجه به آن رسالت پیامبرگونه و خارقالعادهبودنش که در فراز نهم هم دوباره بر آن صحه میگذارد) است. او در فرازهای بسیاری از کتاب، مردم و دیگر انسانها را تحقیر کرده و خوار میشمارد اما در اینفراز و چند فراز دیگر از خدمت به آنها صحبت میکند؛ هماویی که در مطلب سوم کتاب، امتیاز و ویژگی اشرافیت خود را در رویداد فکریاش یعنی تفکر کردن میداند و خود را از جامعه آدمهای معمولی جدا میکند. شوپنهاور میگوید خوشبختی آدمهای معمولی در رفت و آدم بین کار و لذت شکل میگیرد اما نزد او، هر دوی اینعوامل، یکی هستند. یعنی او کار و لذت را جدا از یکدیگر نمیداند. بهعلاوه خودش را وصلهناجوری در جامعه و بین عوام میبیند. در اینباره میتوانیم به فرازی از کتاب «هنر خودشناسی» اشاره کنیم که در آن میگوید: «حال و روز آدمی مثل من، بهخصوص تا زمانی که جوان هستم، در تمام مناسبات زندگی، مثل حال و روز کسی است که در جامهای خزیده که به او نمیخورد.» و چندسطر پیشترش هم به میسیونرها (مبلغان مسیحی) در چین اشاره کرده که با چینیها اشتراکی نداشتند ولی با آنها برادروار بودند. بنابراین شوپنهاور میگوید با مردم اطرافش، نقطه اشتراکی ندارد اما ناچار است برادروار با آنها زندگی کند و این، بهنوعی ریاضت و سختی او در زندگی است.
شوپنهاور از استقلالِ رای خود در چهارمین مطلب کتاب با عنوان «ناوابستگی» یاد میکند و در مطلب پنجم هم بزرگترین لذتش در زندگی را «اینخود» یعنی خودی که با آن از درونش مشغول به تفکر است، میداند. اگر دقت کنیم، افتادن شوپنهاور در دام خودبینی از همین صفحات و همین فراز پنجم شروع میشود و رویکردی در نگارش آغاز میشود که در نتیجه آن، خودبینی بهمرور جای خودشناسی را میگیرد. نویسنده کتاب، وضعیت خود را هم، نسبت به جهان اطراف اینگونه توصیف میکند: «در چشم مهاجری غریب در سرزمین بیگانه، نامهای که از وطن رسیده باشد، بهمراتب باارزشتر از گفتوگوی زنده با بیگانگان دور و برش است.» شوپنهاور در ششمین مطلب یا بخش کتاب هم بدبینی خود را نسبت به شهر برلین (بهعنوان جهان بیرون) اینگونه بیان میکند: «همهچیز کمیاب، گران و سخت به هم میرسد، خوردنیها از دم خشکیده و پلاسیدهاند؛ برعکس تا بخواهید دلهدزدی و طراری از هر قماش آنجا رایج است، رایجتر از سرزمینی که در آن لیموها میشکفند. (منظورش ایتالیاست)» شوپنهاور در فراز ۲۸ درباره فایده ترس و بدگمانی در زندگی حرف نوشته و معتقد است ترسی که گاهی در حقیرمایهترین مناسبات و بهانههای معمولش وجود دارد، با چنان اقتداری ارادهاش را سرشار میکند که هرگونه شوربختی صرفا احتمالی و حتی بهندرت قابلتصور را بهطور مجسّم جلوی خود میبیند. اینبخش از نوشتههای شوپنهاور جای تحلیل روانشناسی زیادی دارند. یعنی میتوان درباره ترس و هراسهای او صفحات زیادی نوشت. چون او در بخشی از کتاب، با اشاره به سختیهای زندگیاش در برهه سال ۱۸۳۳ به بعد، میگوید «به محض اینکه شب سروصدایی میشنیدم، سراسیمه از تختخواب برمیخاستم و دست به دشنه و تپانچهای میشدم، که همواره پرفشنگ و آماده زیر سرم گذاشته بودم. حتی زمانهایی که هیچ محرک خاصی در میان نبود، در خود نگرانی درونی مزمنی نسبت به این داشتم که حتی آنجا که هیچ خطری نیست، خودِ خطرها مرا میبینند و به جست و جو برمیآیند.» شوپنهاور اینترس و وحشتها را در نوشتههایش هم با مخاطب به اشتراک گذاشته است.
اینفیلسوف شکاک در هشتمین فراز از کتاب «هنر خودشناسی»اش ضمن اشارات و کنایههایش برای دشمنی با فلسفه دانشگاهی، از نقش دیگران و عوامل بیرونی برای بدبختکردن آدمها نوشته و راهحلی هم که در اینزمینه مطرح میکند، این است که خود را جای آدمی متفاوت از خود میگذارد. در نتیجه ایناحساسِ خوشبختی به او دست میدهد که هیچکدام از این افراد یا آدمها نیست. اما در کنار ایناحساس خوشبختی، اینسوال را هم مطرح میکند که «پس راستی من کی هستم؟» همانی که کتاب «جهان همچون اراده و تصور» را نوشته و راهحلی برای معضل بزرگ هستی ارائه کرده است؟ و این تشکیکی است که خودش وارد میکند.
در یازدهمین بخش از «هنر خودشناسی» شوپنهاور متناقض با رویکردی که تا اینجای کتاب داشته و پس از این هم دارد، میگوید هرگز اجازه ندارد بیش از هرکس دیگری باد به غبغب بیاندازد و با ادعاهایش گوش فلک را کر کند چون مردم استدلال خواهند کرد که ... . جالب است که در اینفراز، قضاوت مردم برای فیلسوف بدبین و شکاک آلمانی اهمیت پیدا میکند چون در دیگر فرازها، مردم را موجودات دوپا میخواند و آنها را مستحق راهنمایی و هدایت از جانب روشنفکری چون خودش میداند. او فراز ۱۱ کتاب را با چنینجملهای از «تا ائیس هیتون» نوشته مارکوس اورلیوس به پایان میبرد: «من بر این باور استوارم: مرا خوار بشمار، اگر که میتوانی، البته با مسئولیت و ریسک خودت، نه من.» فراز دوازدهم هم بیشتر از آنکه خودشناسی باشد، خودخواهی است. شوپنهاور در اینفراز میگوید که در سالهای عمر، رفتهرفته صاحب دیدهتنهایینگر شده و حالا بهگونهای نظاممند، مهمانیستیز و رفتوآمدگریز شده است. این «حالا»یی که فیلسوف مذکور به آن اشاره دارد، سالهای پنجمین دهه زندگیاش است که درباره اینمقطع از عمرش میگوید میخواهد «باقیمانده این زندگی پادرگریز رابه تمامی به خودش تقدیم کند.»
«نمیخواهم انسان-بیزار بلکه میخواهم خوارشمار انسان باشم.» اینجمله را میتوان از دیدگاه عرفانی نگریست و گفت خودشناسی انسان منجر به این میشود که خود را در دستگاه خلقت و پیشگاه خداوند ناچیز و خوار بشمارد اما مراد شوپنهاور از خوارشماری انسان، نه نفس ممزوج انسانی و حیوانی آدمها بلکه جامعه انسانی استکل رویکرد بدبینانه فلسفه شوپنهاور را میتوان در فراز ۱۳ کتاب پیش رو مشاهده کرد که در آن، جملاتی از اندیشمندان مختلف آورده تا صحّت نظر خود را اثبات کند. او به فرانسیس بیکن بهخاطر اینکه گفته اساس بر نادانستگی استوار است، انتقاد میکند و بعد با نیکلا شامفور همآواز میشود که آغاز حکمت، از نقطه هراس از انسانهاست. همچنین دموستنس را محِق میداند که گفته دیوارها و حصارها حفاظهای دفاعی خوبی هستند ولی بهترین سد دفاعی بدگمانی است. او با استناد به حکمتگزینِ بیا (Bia) بیشتر آدمها را پلشت میداند و در موافقت با اصول جیاکومو لئوپاردی میگوید دروغ روح حیات اجتماعی است و جهان دارودستهای از شیادان علیه درستکاران و پستفطرتان علیه بلندهمتان است. ادامه اینرویکرد را میتوان در فراز هفدهم کتاب هم مشاهده کرد که شوپنهاور در آن، از نگرانی دائمیاش میگوید؛ از اینکه بین موجوداتی قرار دارد که مثل او نیستند. ایننگرانی و جملهدیگری که پیش از این در بخشی از همین فراز کتاب مطرح میشود، مثالهای دیگری از خودخواهی و بدبینی شوپنهاور هستند: «ترساندن مردم، ابزار مطمئنتری از اعتماد کردن به آنهاست.» شوپنهاور در کتاب «هنرخودشناسی» بدبینی و توهین به انسانهای عادی و معمولی را به حد نهایی رسانده و به اینجمعبندی میرسد که میخواهد خوارشمار انسانها باشد: «نمیخواهم انسان-بیزار بلکه میخواهم خوارشمار انسان باشم.» اینجمله را میتوان از دیدگاه عرفانی نگریست و گفت خودشناسی انسان منجر به این میشود که خود را در دستگاه خلقت و پیشگاه خداوند ناچیز و خوار بشمارد اما مراد شوپنهاور از خوارشماری انسان، نه نفس ممزوج انسانی و حیوانی در درون آدمها؛ بلکه جامعه انسانی است. در واقع شوپنهاور، همانطور که در فرازهای دیگر اینمطلب خواهیم دید، جایی برای تفسیر عرفانی از مواضعش باقی نمیگذارد چون در همینبحث میگوید: «نباید بگذاری نفرت و بیزاری در تو جوانه بزند؛ زیرا چیزی را که از آن نفرت داری، نمیتوانی درست و حسابی تحقیرش کنی و خوارش بشماری.» پس شوپنهاور رویکرد اخلاقگرایانه هم ندارد که در پی جلوگیری از نفرت باشد بلکه رشد نفرت را از آنجهت نکوهیده میداند که نمیتوان با وجودش آدمها را تحقیر کرد. در ادامه همین مواضع و منویات است که ایننسخه را هم میپیچد که مطمئنترین سلاح علیه نفرت از انسانها (انسانبیزاری) این است که همواره آنها را خوار بشماریم و تحقیرشان کنیم؛ اما تحقیری اساسی که حاصل نوعی دروننگری و بصیرت زلال باشد. تنها مولفه خودشناسی هم در این نظریه، شاید همان دروننگری و بصیرت مورد اشاره شوپنهاور باشد. بههرحال او همانطور که هجدهمین فراز کتاب میگوید، دنیا را جایی میبیند که حداقل پنجششماش را بیسروپاها گرفتهاند. بنابراین با چنین دیدگاهی، طبیعی است چنین نظریات و مواضعی داشته باشد به قول خودش، ناگزیر به انزوا و گوشهنشینی باشد.
طرح جلد آلمانی کتاب «هنر خودشناسی»
در سیوپنجمین فراز کتاب است که شوپنهاور نسخه دیگری درباره بدی و شرارت دارد. او بر اینباور است که مثالهای شگفتانگیز و صریحِ بدی و شرارت، باید همیشه پیش چشم باشند و به تعبیر خودش، نباید به فراموشی سپرده شوند. بلکه باید در حکم سوختِ موتورِ خوارشماری آدمها به کار گرفته شوند. سوالی که پیش میآید این است که چرا؟ چرا باید از بدی و شرارت آدمها برای خوارشماری آنها استفاده کنیم؟ مگر آدمها نکات مثبت ندارند؟ پاسخ شوپنهاور چنین است که باید همیشه خلقت راستین آدمها را پیش نظر داشته باشیم که ظاهرا از نظر او، این خلقت راستین چیزی جز همان بدی و شرارت نیست؛ یعنی همانباوری که در ابتدای قسمت «ورود به متن کتاب» از اینمتن به آن اشاره کردیم و ناظر به باور شوپنهاور درباره ماهیت انسان است که ملهم از پلشتی و زشتی است. میشود ایننظر شوپنهاور را هم به سمت تفسیر عرفانی برد و گفت نفس انسان، تمایل به بدی و گناه دارد اما او در ادامه جملاتش، باز به سمت بدبینی میرود و مجالی برای تفسیر عرفانی نمیگذارد. در فراز ۳۴ هم از نفع مطلق صحبت میکند که میتوان برایش، مفهومی معادل عقل معاش قائل شد. او معتقد است اجتناب از نزدیکشدن به انسانها به واسطه تناقضاتی که دارند، نفع مطلق است. پس شوپنهاور به دنبال نفع مطلق است نه رسیدن به درجات متعالی چون ظاهرا اینمقام و درجات را برای خود متصور است و پیشتر به آن رسیده است. در فراز ۳۳ است که فیلسوف مورد بررسی، انسانها را موجودات دوپا میخواند و جملاتش کاملا با آموزههای عرفانی و اجتماعی در تضادند. توصیههایی که عموما در این دو ساحت یعنی عرفانی و اجتماعی یا دیگر ساحتها مثل دین، اخلاق و ... میشود، این است که با مردم بجوش، هرچند عامی و بیسواد باشند! اما شوپنهاور میگوید هرچه فردی در مراتب روحی والاتری قرار داشته باشد، انسانها هم به همان میزان از نظرش معمولیتر و نازلتر به نظر میآیند.
مواجهه شوپنهاور با جامعه به تنهایی و انزوای او میانجامد. او میگوید جامعه چنان در تنگنایش میگذارد که تنهایی برایش گسترده میشود. در همینبحث جملهای هم از جوردانو برونو (فیلسوف معروف مسیحی که در دادگاه تفتیش عقاید محکوم به مرگ شد) میآورد که در راستای انزوا و درکنشدنش از سوی جامعه است. مضمون جمله برونو این است که از نظر یک فرد عامی، کسی که در جستجوی حقیقت است، یک موجود وحشی به چشم میآید. در کل شوپنهاور آن حالت شوریدگی و درکنشدن از طرف عامه را برای جستجوگران حقیقت، از جمله خودش قائل است. پس در جمعبندیِ نگاهی که به دنیا دارد و راهحلی که ارائه میکند، باید گفت در واقع، همان سبک و روش زندگی خود را ارائه و توصیه میکند. نسخه کلیاش هم در زمینه خودشناسی، یا بهتر بگوییم جامعهشناسیاش در فراز ۱۸ کتاب چنین است: «در جهانی چنین پلشت، بر هر ناپلشتی واجب است از انزوایی به انزوایی بگریزد و بسیاری چنین کردهاند. انسان هرچه بیشتر از جماعت آدمیان طرد شود، بههمان میزان بهتر میتواند خود را پیدا کند.» همینبحث گوشهگیری و دوری از مردم را میتوان در فراز ۲۰ کتاب «هنر خودشناسی» هم، که سرآغازش درباره «راهبان طبیعی» است، مشاهده کرد. شوپنهاور در اینفراز از کتابش از وجود چنین افرادی بین ملتهای فرهیخته صحبت میکند؛ افرادی که ترجیح میدهند آموزش و نیکی به دیگران را در خودآگاه خود رواج دهند. در همینفراز است که میگوید حکمت زندگیاش ( که صاحب مرتبهای والاتر از آگاهی یعنی هستی والاتر است) این است که لذت برخورداری از آگاهی را برای خود، ناب و تازه و باطراوت نگه دارد و طمع چیزی فراتر از این نکند. پس مراتب رشد و طی آنها در نظر شوپنهاور به آگاهی ختم میشود. اما در ادامه همین مسیر متناقضی که به آن اشاره کردیم و در خلال آن او قضاوت مردم و زندگی بین آنها را مهم میپندارد؛ تحمل رفتار آدمیان ناگزیر است: «دیگر خو گرفتهام به تحمل بسیاری از رفتارهای آدمیان، چون خیلی زود به بصیرت دریافتم که اگر خیال دارم بهنحوی با آنان مراوده داشته باشم، ناگزیر به چنین کاری هستم.» بنابراین شوپنهاور اگر بناست مردم را از الطاف و علم خود بهرهمند کند، چارهای ندارد جز اینکه خیلی از رفتارهای آنها را تحمل کند. در مجموع، شوپنهاور نسبت به دیگر آدمها، نگاه از بالا به پایینی شدیدی دارد و خود را از مصاحبت یا آموختن از آنها محروم میکند.
انسان نمیتواند در بادی امر، از رفتار دیگران با خودش، چیزی بیاموزد و داوری کند که چه کسی است. بلکه باید پی ببرد آنها کی هستند. بنابراین نتیجهای که شوپنهاور از ابتدای کتاب تا اینجا به آن میرسد، شناخت خود از طریق شناخت دیگران است«فروبستگی» کلیدواژه بعدی کتاب «هنر خودشناسی» است که در واقع بهعنوان راهکاری برای مواجهه صحیح با مردم مطرح میشود. از نظر شوپنهاور کسی که بنا ندارد بازیچه این و آن بشود، باید فروبسته باشد! «ناگزیر مرا زیبنده این است که فروبسته بمانم.» اما اینفروبستگی بهمعنی سکوت پیشهکردن و سخننگفتن نیست. فروبستهبودن صحیح در نظر شوپنهاور بهمعنی مرموزبودن و با کنایه سخنگفتن است: «طعن و کنایه، لحن درست سخنگفتن با مردم است؛ اما کنایهای یکسر آشکار، بیشیلهپیله، آرام و رام و نه پوشیده.» در همینبحث فروبستهبودن، شوپنهاور توصیهای دارد که عرفانی و تربیتی است و میتواند حقیقتا در رشد و تعالی فرد یاریرسان باشد: «فرد باید عادت کند درشتترین کلام را آرام و وارستهوار بشنود.» البته درباره دَم فروبستن هم توصیهای در فراز ۳۲ کتاب آمده و شوپنهاور در آن، به بهتر بودن سکوت برابر سخنگفتن اشاره کرده است. او ضمن اینکه برای گفتگو با دوست یا دلدار، استثنا قائل شده، میگوید بهتر آن است اصلا سخنی نگوییم. با اینحال باز به تنهایی و انزوای مورد نظرش دامن زده و میگوید حتی به طبیعت هم نمیتواند پناه ببرد. همچنین یک توصیه نسبی هم دارد که از اینقرار است: «انسان باید همواره نگاهش را به کلیت امر بدوزد و اگر در جزئیات باقی بمانیم به سهولت خطا میکنیم.» یکنکته تربیتی و جالب دیگر شوپنهاور در اینبحث این است که انسان نمیتواند در بادی امر، از رفتار دیگران با خودش، چیزی بیاموزد و داوری کند که چه کسی است. بلکه باید پی ببرد آنها کی هستند. بنابراین نتیجهای که شوپنهاور، در ایننقطه از کتاب (فرازهای پایانی) به آن میرسد، شناخت خود از طریق شناخت دیگران است.
پس از صفحات زیادی که به برداشتهای شخصی شوپنهاور از خود و جهان اطرافش دارند، در فراز ۳۰ (صفحه ۶۵) به برخی مواضع و افکار او درباره خودشناسی میرسیم؛ همانفرازی که در آن همصدا با فلاسفه یونان باستان و جهان قدیم، فراغت خاطر را بالاترین دارایی زمینی میخواند. بد نیست اینمیان به ایننکته هم توجه کنیم که فیلسوف موردنظر، معتقد به دارایی زمینی و غیرزمینی است. با برگشت به بحث اصلی (خودشناسی)، شوپنهاور میگوید انسانی چون او باید بتواند در هر روز و ساعتی، خودش باشد تا بتواند با جان و روحش زندگی کند. حالا اینجمله یا بهآن معناست که انسان بتواند از بودن با جان و روحش زندگی کرده و لذت ببرد و یا بدان معنا که انسان باید بتواند با اتکا به جان و روحش زندگی را برای خود میسر کند. [یعنی جان و روح وسیله زندگی هستند.] موضع انسانشناسانه و خودشناسانه شوپنهاور در اینفراز از کتاب، از اینقرار است: «در زندگی بیشتر انسانها برنامه یا نقشهای مشخص پیدا میشود که همزمان هم طبیعت خاص و هم ملاحظاتی که آن را پیش میبرند، پیشاپیش برای آنان ترسیم شده است؛ وضعیتهای زندگیشان نیز همانگونه جا عوض میکنند و دگرگونیپذیر میشوند، چنانکه در پایان کلیتی آشکار میشود که در بین خود، بهگونهای همخوانی و تطابق مشخص پی میبرد. دست تقدیری مشخص، هرچهقدر هم که بخواهد تاثیری پنهانی داشته باشد، آشکار میشود: اکنون ایندست را تاثیر بیرونی یا ندا و حسی درونی به جنش درمیآورد. بله، دلایل متضاد اغلب در مسیرشان به جنبش درمیآیند.»
فیلسوف دانزیگی در فراز ۳۸ که آخرین فراز کتاب است، نگاه خود را متوجه مسیر کلی و طیشده زندگی میکند و میگوید چون در طول زندگی تنها بوده، بهتر از دیگران از کسب و کار یگانه مرگ سر در میآورد. پس تنها بودن، از نظر شوپنهاور، موجب آشنایی بهتر با پدیده مرگ میشود. جملات پایانی او، گویای یک حس آرامش و اطمینان خاطر هستند و بهنظر میرسد شوپنهاور با وجود همه شکاکیت و بدبینیهایش از سرانجام خود، نگران نبوده است. چون معتقد است غرق در آگاهی سرخوشانه به پایان راه خویش خواهد رسید و به همان جایی رجعت میکند که با مهربانی والا از آنجا بیرون رانده شده تا رسالت خودش را تمام و کمال انجام بدهد. بخش ۲۲ کتاب هم یکی از فرازهایی است که در آن تفکر و بدبینی اینفیلسوف با هم ممزوج شدهاند و میگوید به محض اینکه بنا را بر فکرکردن گذاشته، دریافته که جهان با او یکدل و یکجهت نیست. بهعبارت دیگر به ایننکته پی میبرد که جهان با او دوگانه است. او در اشارهای به ۴۰ سالگی و محکمه هستی، موضعی دارد که بهنظر نگارنده اهمیت دارد؛ بهاینترتیب که تازه در گذر از ۴۰ سالگی عمر، به چنین باوری رسیده که در مرحله آخر دادرسی (به قول مترجم کتاب در محکمه هستی) قطعا اوست که برنده خواهد بود. او ضمن داشتن تعبیر صحیحی از دنیا، «میهمانخانهای تمامعیار!» به اینجمله میرسد که «به من انسانی ارزانی دارید!» و در ادامه دوباره از تنهاییاش گلایه دارد.
* ۳- پرداخت دوباره به مساله زنان و ازدواج
با اینکه شوپنهاور پیشتر در کتاب «هنر رفتار با زنان» به افکار و اندیشههایش درباره جماعت زنان پرداخته، در «هنر خودشناسی» هم نتوانسته از اینکار دست بردارد و در برخی فرازهای اینکتاب نیشوکنایههای مستقیم خود را درباره امر ازدواج مطرح کرده است که البته با فرازهایی از کتاب «هنر رفتار با زنان» مشابهت زیادی دارند. بههرحال همانطور که میدانیم شوپنهاور با وجود داشتن مادر، از مهر مادری محروم بوده و همینمساله از کودکی تا بزرگسالی، موجب شکلگیری عقاید ضدزن در او شده است. پاسخ یکی از سوالهای مهم درباره شوپنهاور و زنان را میتوان در فرازی از «هنر خودشناسی» جستجو کرد. جایی که دارد علت ازدواج نکردنش را شرح میدهد. او در دو ساحت زندگی واقعی و زندگی آرمانی پاسخ اینسوال را میدهد و میگوید اگر فرض را بر اینبگیریم که زندگی واقعیاش، یعنی مساله بنیادین وجودش حول محور سرچشمه تمام لذتهایش میگشت، با طیب خاطر ازدواج میکرد اما بهعکس از آنجا که زندگیاش یک زندگی آرمانی و روشنفکرانه بوده، اجازه انجام چنین کاری را نداشته است. زیرا در هر صورت یکی باید قربانی دیگری شود.
ایننقل قول از فرانسیس بیکن را هم میآورد که آنکه زن و بچه دارد، گروگان سرنوشت است. در بخش ۲۵ کتاب هم دوباره به مساله ازدواج پرداخته و خودشناسی را کنار گذاشته است. شوپنهاور در کتاب «هنر خودشناسی» ازدواج را نوعی سبکسری و خطا میداند که افراد اغلب در جوانی مرتکب شده و در پیری تاوانش را میدهند. او در کتاب «هنر رفتار با زنان» هم اشارهای به خوشبختی و بدبختی فلاسفه و شاعران داشت؛ مبنی بر اینکه فلاسفه، چون مجرد بودند موفق؛ و شُعرا چون تن به ازدواج داده، بدبخت بودندشوپنهاور درباره ازدواج فرد مجردی که تا ۴۰ سالگی مجرد مانده (یعنی خودش)، نظر جالبی دارد. او میگوید کسی که در این سن و سال ازدواج کند، مانند کسی است که سهچهارم مسیر را پیاده طی کرده باشد و بخواهد بهخاطر یک ایستگاه باقیمانده، بلیط کاملِ تمام مسیر را باطل کند. در همینزمینه، ایننقل قول از فرانسیس بیکن را هم میآورد که آنکه زن و بچه دارد، گروگان سرنوشت است. در بخش ۲۵ کتاب هم دوباره به مساله ازدواج پرداخته و خودشناسی را کنار گذاشته است. شوپنهاور در کتاب «هنر خودشناسی» ازدواج را نوعی سبکسری و خطا میداند که افراد اغلب در جوانی مرتکب شده و در پیری تاوانش را میدهند. او در کتاب «هنر رفتار با زنان» هم اشارهای به خوشبختی و بدبختی فلاسفه و شاعران داشت؛ مبنی بر اینکه فلاسفه، چون مجرد بودند موفق؛ و شُعرا چون تن به ازدواج داده، بدبخت بودند. شوپنهاور در فراز ۲۷ کتاب «هنر خودشناسی» هم همچنان در همین فضا و غافل از کار خودشناسی است. شاید بهتر باشد بگوییم بخشهای مشخصی از کتاب «هنر خودشناسی» بهجای اینکه معطوف به خودشناسی باشند، روی زنشناسی تمرکز دارند. فراز ۲۷ نیز با چنین جملهای شروع میشود که ناشی از همان دید بالا به پایین اوست: «امکان ندارد بشود زنها را طور دیگری به جز از طریق ترس، در محدودههای خرد نگه داشت...»
بار گران تاهل، یکی از مسائلی است که شوپنهاور در فراز ۲۴ کتاب، مانند کتاب «هنر رفتار با زنان» دربارهاش صحبت میکند و تنها، پرستاری و تیمار انسان در دوران پیری را از مواهب ازدواج عنوان میکند. شوپنهاور در «هنر خودشناسی» ضمن بیان اینکه راه طبیعی زندگی آدمی مثل او این است که تنها بماند، میگوید «فقدان دسترسی آزاد به شخص خود من، پلشتی بهمراتب عظیمتری است از مزیتی که ممکن است از به دست آوردن دیگری عایدم شود.» همچنین یکنمونه دیگر از خودخواهیهایش را میتوان در فراز ۱۴ کتاب مشاهده کرد که در آن میگوید: «آرزو دارم زنی بگیرم که به تمامی از آن من باشد...» اما با توجه به مختصات و چارچوبهایی که در اندیشه اینفیلسوف دیدهایم، این جمله، چیزی جز یک آرزو نیست.
مهر
نظر شما