به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شرق ؛ از ترور ولیعهد اتریش در سال 1914 در سارایوو تا تسلیم بیقیدوشرط ژاپن در سال 1945 جهان شاهد آشوب و هرجومرجی بیسابقه بود. تا انفجار بمب اتم. بعد از آن سرنوشت جهان بهکل تغییر کرد. اگر به قول اریک هابزبام، در کتاب «عصر نهایتها»، جنگ جهانی اول مسئلهای را حل نکرد ولی جنگ جهانی دوم دستکم برای چند دهه راهحلهایی پدید آورد که بر آینده ساکنان زمین سایه انداخت. دوره بیستساله بعد از این مقطع «نمایانگر الگوی اقتصادی و سیاسی دیگری بود که با الگوی بین دو جنگ تضاد کامل داشت». بعد از پیروزی ارتش سرخ در برابر ورماخت (نیروی نظامی آلمان نازی) طی سالهای 1942-1943 که اروپا از سلطه نازیسم خارج شد و فاشیسم شکست خورد، شوروی از نظر قدرت و اعتبار بینالمللی بهشدت تقویت شد و سرنوشت اروپای شرقی را بهدست گرفت. در نیمی از قاره، در چکسلواکی و لهستان و مجارستان و رومانی و بلغارستان و یوگسلاوی و آلبانی، رژیمهای کمونیستی سر کار آمدند و از طبقات سرمایهدار محلی سلب مالکیت و مدل صنعتیشدن شوروی را در این مناطق برقرار کردند. در واقع در نیمی از اروپا اردوگاه سوسیالیستی منسجمی شکل گرفت. اما نیمه دیگر قاره را ارتشهای آمریکا و بریتانیا برای سرمایهداری نگه داشتند. در این دوران مسائل اجتماعی و اقتصادی مهم سرمایهداری ناپدید شدند و امکان بازگشت به دیکتاتوریهای نظامی در کشورهای مهم اروپای غربی از بین رفت و برای اولین بار در تاریخ سرمایهداری، دموکراسی پارلمانی به الگوی ثابت و رایج بدل شد و دنیای سرمایهداری به دوران شکوفایی بلندمدتی رسید که سریعترین و موفقترین دوره در تاریخش به حساب آمد؛ دورانی که به عصر طلایی معروف شد. از سوی دیگر، انقلاب نیز راه پیشروی خود را در همه جای جهان یافته بود: انقلابهایی در جهان شکل گرفت که ماحصل مشارکت مردم در نبردی جهانی بود، و در سطح محلی نیز در کشورهایی چون فرانسه و ایتالیا احزاب کمونیستی ملی در جبهه مقاومت به سازمانهای اکثریت طبقه کارگر بدل شدند.
در چنین دنیایی دگرگونشده، یک نظریه انقلابی شکل گرفت و جهشی را به سرانجام رساند که «پیکربندی فکری تماما تازهای را در مسیر بسط و گسترش ماتریالیسم تاریخی تشکیل میداد». این نظریه و جنبش سیاسی برآمده از آن را امروز عطف به ماسبق «مارکسیسم غربی» مینامند. مارکسیسم نزد متفکران این جریان به نظریهای بدل شد که از برخی جنبههای اساسی کاملا متمایز با هرگونه نظریه پیش از آن بود. یکی از مهمترین شرحها درباره مارکسیسم غربی را پری اندرسون در کتاب «ملاحظاتی درباره مارکسیسم غربی» نوشته که به تازگی با ترجمه علیرضا خزائی به فارسی منتشر شده است. اندرسون استاد تاریخ و جامعهشناسی دانشگاه کالیفرنیا و سردبیر مجله نیولفت ریویو و یکی از متفکران و مورخان شناختهشده در جهان است. برخی از آثار مهم او به فارسی ترجمه شدهاند، از جمله «تبارهای دولتهای استبدادی» و «گذار از عهد باستان به فئودالیسم» با ترجمه حسن مرتضوی، و «فرمان و دیوان» با ترجمه شاپور اعتماد.
«ملاحظاتی درباره مارکسیسم غربی» روایت یکی از مهمترین مورخان تاریخ مارکسیسم است درباره سیر تحولات مارکسیسم در غرب، آنهم فراتر از روایت استالینی که پیشتر بر اندیشه مارکسیستی حاکم بود. او تاکید دارد که اصطلاح «مارکسیسم غربی» به خودی خود اشاره به هیچ زمان و مکان دقیقی ندارد. او در کتاب حاضر ضمن بررسی نظرات همه نظریهپردازان متعلق به سنت مارکسیسم غربی و مقایسه آنها با نسلهای پیشین که متعلق به سنت ماتریالیسم تاریخی بودند نشان میدهد: 1) چرخشهای فکری نظریهپردازان مارکسیسم غربی و زمینههای اجتماعی موثر بر این چرخش چیست
2) چگونه محورهای اصلی نظریه از سیاست و اقتصاد به فلسفه منتقل شدند
3) چرا مطالعه فرهنگ و در صدر آن هنر جدی شد 4) چرا و چگونه تلاشهای نظری معطوف شد به یافتن تباری فلسفی برای مارکس و ماتریالیسم تاریخی
5) چه شد روحیه بینالمللگرایی تقلیل یافت 6) و چرا هر یک از نظریهپردازان این جریان جدا از هم یکه و تنها بر کرسی استادی دانشگاهی تکیه زدند. پاسخ به هر یک از این مسائل را میتوان یکی از ویژگیهای مارکسیسم غربی دانست. اندرسون در کتاب حاضر میکوشد تاریخی مختصر بنویسد درباره اینکه چه بر سر سنت ماتریالیسم تاریخی رفته؛ هرچند نوشتن یک شرح جامع از ماتریالیسم تاریخی مستلزم بررسی بسیار گستردهتری است. البته او قصد ندارد در این کتاب دستاوردهای مفهومی و مضمونی سنت مارکسیسم غربی را ارزیابی کند بلکه میکوشد آن شرایط تاریخی و سیاسی را بررسی کند که پیدایش چنین مضامینی را اساسا ممکن ساخت. درواقع هدف اندرسون این است که «وضعیت مجموعهای مشخص از آثار نظری را به لحاظ تاریخی معین کند و به معرفی مختصات ساختاری وحدتبخش این مجموعه بپردازد». نظریهپردازانی که در این کتاب بررسی میشوند باتوجه به توالی زمانی و نسلی عبارتاند از: گئورگ لوکاچ، کارل کرش، آنتونیو گرامشی، والتر بنیامین، ماکس هورکهایمر، دلا وولپه، هربرت مارکوزه، آنری لوفهور، تئودور آدورنو، ژان پل سارتر، لوسین گلدمن، لویی آلتوسر و لوچیو کولتی. او همچنین در فصل آخر کتاب به نظریه و میراث تروتسکی و سنتی میپردازد که بعد از او امتداد یافت. اندرسون خاستگاههای اجتماعی مارکسیستهای غربی را بیشباهت به پیشینیانشان نمیداند و ازاینرو نخست به تحول پیشین مارکسیسم، قبل از به میدان آمدن این نظریهپردازان، میپردازد.
نسل اول و دوم مارکسیستها
بخش اعظم نوشتههای مارکس، دستکم سهچهارم آن، تا زمان مرگش منتشر نشد، آثاری مهم چون «دستنوشتههای اقتصادی فلسفی 1844»، «نقد فلسفه حق هگل»، «ایدئولوژی آلمانی»، «گروندریسه»، مجلدات دوم و سوم «سرمایه»، «نظریههای ارزش اضافی» و چند اثر مهم دیگر. فهرست آثار منتشرشده مارکس در زمان حیاتش نشان میدهد که چه موانعی بر سر راه نشر افکارش وجود داشت، «آنهم دقیقا در میان همان طبقهای که مخاطب این افکار بود». اندرسون بر این باور است که آثار مارکس در زمینه ابداع وسایل و شرایط رهاسازی تودهها به دست خودشان نمیتوانست از روند تاریخی واقعی جلوتر بزند. از سوی دیگر، معتقد است مارکس هرگز شرحی عمومی و گسترده از ماتریالیسم تاریخی به معنای دقیق کلمه ارائه نکرد و این وظیفهای بود که بعدها انگلس در اواخر دهه 1870 و اوایل دهه 1880 با نوشتن آنتیدورینگ و تکملههایش به رشد سازمانهای طبقه کارگر در اروپای قارهای دنبال کرد. تا اینکه نظریهپردازان نسل بعد از مارکس و انگلس به میدان آمدند که آنها نیز اغلب نسبتا دیرهنگام در روند بسط و گسترش نظریات شخصیشان با ماتریالیسم تاریخی آشنا شدند. اندرسون چهار چهره برجسته این دوران را لابریولا، مهرینگ، کائوتسکی و پلخانوف میداند که همگی از مناطق عقبماندهتر اروپای شرقی و جنوبی بودند. او سمتوسوی آثار آنان را در ادامه روند آثار انگلس در دوره پایانیاش میبیند و معتقد است تمامی آنان به طرق مختلف «درگیر نظاممند ساختن ماتریالیسم تاریخی در مقام نظریهای جامع درباب انسان و طبیعت بودند که امکان جایگزینی با رشتههای بورژوایی رقیب خود را داشت و میتوانست چشماندازی گستردهتر و منسجم از دنیا را به جنبش کارگری ارائه کند که به سهولت برای مبارزان این جنبش قابل فهم بود». اما در سالهای پایانی قرن نوزدهم، مشخصا از سال 1874 تا 1894، یعنی دوران پس از شکست کمون پاریس و پیش از شعلهورشدن تعارضهای بین امپریالیستی در جنگهای انگلستان-بوئرها و اسپانیا-آمریکا، توسعه سرمایهداری نسبتا آرام بود و وارثان مارکس و انگلس در این دوران نسبتا آرام قوام یافتند. ولی همزمان با حرکت به سوی توفان جنگ جهانی اول نسلی از مارکسیستها پا به عرصه نهادند که در محیطی ناآرامتر قرار داشتند. اندرسون این نسل از نظریهپردازان مارکسیست را در مقایسه با پیشینیان پرتعداد میداند، نسلی که کل محور جغرافیایی فرهنگ مارکسیستی را به سمت اروپای شرقی و مرکزی منتقل کرد. چهرههای برجسته این نسل جدید بلااستثنا از دل مناطقی بیرون آمده بودند که در شرق برلین قرار داشتند: لنین، لوکزامبورگ، تروتسکی، هیلفردینگ و بوخارین. او با جزئیات نشان میدهد که همه این نسل جوان نظریهپرداز نقشی موثر در رهبری احزاب ملی خود داشتند؛ نقشی که بسیار محوریتر و فعالانهتر از نقش پیشینیانشان بود. او دغدغههای این گروه را در پرتو تسریع روند کلی وقایع تاریخی قرن جدید دنبال میکند، روندی که در راستای دو جهت تازه بود: 1) دگرگونیهای آشکار شیوه تولید سرمایهداری که به انحصار و امپریالیسم انجامید 2) در این مقطع آثار مارکس برای اولین بار به محک انتقادات حرفهای اقتصاددانان دانشگاهی گذاشته شد. به روایت اندرسون، دیگر نمیشد به سادگی بر سرمایه تکیه کرد، باید آن را بسط میدادند که اولین تلاش عمده در این راستا را کائوتسکی و سپس لنین و بعد سایر نظریهپردازان این نسل انجام دادند. به گفته اندرسون در این زمان برای اولین بار نظریه سیاسی مارکسیستی به طرزی خیرهکننده در آثار این نسل ظهور کرد و تجلی آن را میتوان در انقلاب اکتبر به رهبری لنین دید. تا اینکه لنین در اوایل 1924 درگذشت. بعد از آن و پس از پیروزی استالین سرنوشت سوسیالیسم و مارکسیسم برای دهههای پیش رو رقم خورد. به روایت اندرسون وقتی حکمرانی استالین به اوج خود رسید، مارکسیسم در روسیه دیگر بیشتر به یک خاطره بدل شده بود: «در این دوران پیشروترین کشور جهان در زمینه بسط و گسترش ماتریالیسم تاریخی که با تنوع و استحکام نظریهپردازانش تمامی اروپا را مقهور ساخته بود، در یک دهه بدل به مردابی از کمسوادی شد». اما چنانکه اندرسون نشان میهد درونمایهها و دغدغههای کل مجموعه نظریهپردازانی که تا پیش از جنگ جهانی اول به بلوغ سیاسی رسیده بودند بهشدت متحول شد و تغییری را از سر گذراند که هم متکی بود بر تغییر نسل و هم دگرگونی جغرافیایی. او تاریخ این تغییر را که نقطه آغازش بین دو جنگ بود، تاریخی پیچیده و درازمدت میداند که با افول سنت پیشین نیز همپوشانی داشت.
ظهور مارکسیسم غربی
اگر تمامی نظریهپردازان مهم دو نسل متوالی پس از بنیانگذاران ماتریالیسم تاریخی از اروپای مرکزی یا شرقی بودند، همه چهرههای سنت مارکسیسم غربی، بهجز لوکاچ و شاگردش گلدمن، از غرب بودند. هرچند به قول اندرسون، خود لوکاچ هم عمدتا در هایدلبرگ قوام یافت و همیشه در حوزه فرهنگ بیش از آنکه مجاری باشد آلمانی بود و گلدمن نیز همه دوران بزرگسالیاش را در فرانسه و سوئیس بود. اندرسون نخستین گروه متفکران این سنت را کسانی میداند که شخصیتشان یا درپی تجربه سیاسی جنگ جهانی اول شکل گرفته بود یا درپی انقلاب روسیه. او تکتک نظریهپردازان مورد بحث در کتاب حاضر را در این قاب میبیند، مثلا لوکاچ و کرش را تحت تاثیر انقلاب میداند و گرامشی و مارکوزه و بنیامین را متاثر از جنگ. او حتی بنیامین و گرامشی را قربانی جنگ میداند. همچنین نشان میدهد که اساسا از اوایل دهه 1920 مارکسیسم اروپایی بیش از پیش در آلمان و فرانسه و ایتالیا متمرکز شد، سه کشوری که چه قبل و چه بعد از جنگ توانسته بودند دو عامل را با هم ترکیب کنند: احزاب تودهای کمونیستی و روشنفکران رادیکال. معالوصف، اندرسون نخستین و بنیادیترین ویژگی این سنت را جدایی ساختاری این نوع مارکسیسم از عمل سیاسی میداند. اگر نزد مارکسیستهای کلاسیک پیش از جنگ اول شاهد وحدت ارگانیک نظریه و عمل بودیم، در حد فاصل 1918 تا 1968 در اروپای غربی چنین نبود. البته اندرسون این گسست را فوری و ناگهانی نمیداند و آن را نتیجه فرایندی تدریجی میداند که به گسست نهایی پیوند بین نظریه و عمل در خلال دهه 1930 منجر شد. پس از جنگ دوم نیز بین این دو وجه چنان فاصله افتاد که به نظر میرسید جدایی نظریه از عمل، جوهر مشترک خود سنت مارکسیسم غربی است. البته اندرسون اذعان دارد که بنیانگذاران کلیت الگوی مارکسیسم غربی، یعنی لوکاچ و کرش و گرامشی، همگی در ابتدا رهبران سیاسی بزرگی در احزاب خود و نیز از شرکتکنندگان و سازماندهندگان مستقیم شورشهای تودهای انقلابی آن زمان بودند.
جنگ جهانی دوم تاثیری چشمگیر بر الگوی جغرافیای مارکسیسم گذاشت که یک فرهنگ فعال در اروپا شناخته میشد. اندرسون نشان میدهد که چطور با این تغییر شرایط، نظریهپردازان مارکسیسم غربی به پاسخهایی متفاوت درخصوص رابطه نظریه مارکسیستی با سیاست پرولتاریایی رسیدند و هرگز هم راه حلی نیافتند: لوکاچ و دلا وولپه و آلتوسر به پیوستگی ظاهری با احزاب طبقه کارگری رسیدند، لوفهور و کانتی به خروج از این احزاب، سارتر به گفتوگوی دوستانه با آنها، آدورنو و مارکوزه به نفی آشکار هرگونه ارتباط با آنها، و به قول اندرسون همگیشان نیز به یک اندازه از ایجاد وحدت بین نظریه مارکسیستی و مبارزه تودهای ناتوان بودند. بااینحال، همه این نظریهپردازان جنبش رسمی کمونیستی را، فارغ از اینکه موافق آن بودند یا نه، نمایانگر تنها ستون رابطه با سیاستهای سوسیالیستی سازمانیافته میدانستند. به روایت اندرسون، در چارچوب این رابطه فقط دو انتخاب پیش روی نظریهپردازان مارکسیسم غربی وجود داشت: یا عضو حزب کمونیست شوند یا بهعنوان متفکر مستقل بیرون از هرگونه سازمان حزبی بمانند. اگر عضویت را میپذیرفتند در آنصورت ضمن پذیرش سختگیری انضباطی میتوانستند هم با زندگی طبقه کارگر ملی در ارتباط باشند و هم با متون کلاسیک مارکسیسم و لنینیسم. اگر هم عضویت را نمیپذیرفتند، هرچند زیر هیچ کنترل نهادی نبودند ولی هیچ نقطه ثقلی هم درون آن طبقه اجتماعی نداشتند. اندرسون آخرین گزینه را نیز گذشتن از هر دو مورد میداند که مثال بارزش آدورنو بود. با تمام این اوصاف، مارکسیسم غربی، از لوکاچ و کرش تا گرامشی و آلتوسر، «در بسیاری از زوایا خط مقدم صحنه را در کل تاریخ فکری چپ اروپایی، پس از پیروزی استالین در اتحاد جماهیر شوروی، در اختیار خود داشته است».
شکاف نظریه و عمل در مارکسیسم غربی
تقلیل فضای کار نظری به دو انتخاب محدود سرسپردگی سازمانی یا انزوای فردی باعث شد هرگونه امکان برای یک رابطه پویا میان ماتریالیسم تاریخی و مبارزه سوسیالیستی مسدود و بسط و گسترش مستقیم مضامین مارکسیسم کلاسیک متوقف شود. نتیجه شد سکوت حسابشده مارکسیسم غربی در زمینههایی که برای سنت کلاسیک ماتریالیسم تاریخی بسیار تعیینکننده بودند: ازجمله «بررسی موشکافانه قوانین اقتصادی حرکت سرمایهداری بهعنوان یک شیوه تولید، واکاوی سازوکار سیاسی دولت بورژوایی، استراتژی مبارزه طبقاتی که برای براندازی این دولت ضروری بود». بااینحال، چنانکه اندرسون نشان میدهد مارکسیسم غربی همواره متمایل بود به قطبیشدن در برابر کمونیسم روسی که آن را بهمثابه تنها تجسم تاریخی پرولتاریای بینالمللی در قامت طبقهای انقلابی تلقی میکرد. اگرچه این سنت هیچوقت فعالانه به مبارزه با استالینیسم نپرداخت، هرگز آن را نپذیرفت. اندرسون همین خط مشی مارکسیسم غربی را عاملی میداند که به اندازه یک جهان سیاسی بین این سنت و آثار تروتسکی فاصله انداخت. چرا که «زندگی تروتسکی پس از مرگ لنین وقف مبارزهای عملی و نظری برای رهاسازی جنبش بینالمللی کارگری از سلطه بوروکراتیک شد تا این جنبش بتواند براندازی موفقیتآمیز سرمایهداری در مقیاسی جهانی را از سر گیرد». به باور اندرسون «پایدارترین تلاش برای بسطوگسترش نظریه مارکسیستی در تبعید تروتسکی آغاز شد». او آثار این دوره تروتسکی را آثاری میداند که از زهدان یک خیزش تودهای عظیم، یعنی انقلاب اکتبر، زاده شده بود.
آنطورکه اندرسون میگوید، مارکسیسم غربی از دهه 1920 به بعد از مواجهه نظری با مسائل اساسی اقتصادی و سیاسی دور شد. حتی گرامشی که مستقیما در نوشتههای خود مسائل اصلی مربوط به مبارزه طبقاتی را مطرح کرده بود، به خود مسئله اقتصاد سرمایهداری در معنای کلاسیک آن، یعنی واکاوی قوانین حرکت شیوه تولید، نپرداخته بود. بااینحال، تاکید دارد این سنت از دل شکست بیرون آمده و این عامل اصلیِ تعینبخش مارکسیسم غربی است. اندرسون نوآوریهای متوالی مضامین مایهدار مارکسیسم غربی را بازتاب یا پیشبینی مسائلی واقعی و اساسی میداند که تاریخ، طی نیمقرن پس از جنگ جهانی دوم، بر سر راه جنبش سوسیالیستی قرار داده بود. هرچند به باور او «مارکسیسم غربی ضرورتا بیش از آنکه مارکسیسم باشد، غربی بود».
به طور خلاصه، ویژگیهای معرف مارکسیسم غربی، چنانکه اندرسون در کتاب حاضر صورتبندی میکند، عبارتاند از: 1) این سنت زاده شکست انقلابهای پرولتری در مناطق پیشرفته سرمایهداری اروپا بعد از جنگ جهانی اول بود، که از دل شکاف بین نظریه سوسیالیستی و عمل طبقه کارگر بیرون آمد. 2) جدایی ساختاری بین نظریه و عمل که ویژگی درونی ماهیت احزاب کمونیستی در این دوران بود، مانع از خلق آثار یکپارچه سیاسی فکریای شد که معرف مارکسیسم کلاسیک بود. نتیجه شد انزوای نظریهپردازان در دانشگاهها، و عقبنشینی نظریه از حوزه اقتصاد و سیاست به فلسفه.
3) غیاب اشکال پویای ارتباط با عمل طبقه کارگر موجب شد نظریه مارکسیستی به سمت نظامهای فکری غیرمارکسیستی و ایدهآلیستی معاصر کشانده شود. 4) تمرکز نظریهپردازان مارکسیسم غربی به فلسفه، همگام با کشف آثار اولیه مارکس، منجر به جستوجو برای یافتن نیای فکری مارکسیسم از دل تفکر فلسفی متقدم اروپا و تفسیر دوباره ماتریالیسم تاریخی در پرتو نتایج این جستوجو شد. این الگو نتایجی سهگانه داشت: نخست، سیطره چشمگیر آثار معرفتشناسانه که اساسا متمرکز بر مسئله روش بودند؛ دوم، اصلیترین حوزه واقعی که این روش در آن به کار گرفته شد حوزه زیباشناسی و روبناهای فرهنگی بود؛ سوم، ماحصل تلاش نظری بیرون از مارکسیسم کلاسیک نشان از یک بدبینی داشت. در مجموع، اندرسون تشخیص این عناصر را در چهره مارکسیسم چندان دشوار نمیبیند: «روش در مقام عجز، هنر در مقام تسلی، بدبینی در مقام رخوت». معالوصف، چنانکه از اندرسون انتظار میرود در پایان کتاب مینویسد: «تمام چیزی که میتوان گفت این است که زمانی که تودهها خود به سخن درآیند، نظریهپردازان -از آندست نظریهپردازانی که غرب در پنجاه سال اخیر به وجود آورده- ضرورتا سکوت خواهند کرد». در این زمینه مطالعه کتاب «مارکسیسم دگراندیش» اثر دیوید رنتن نیز میتواند سودمند باشد. این کتاب با ترجمه نسترن موسوی و اکبر معصوم بیگی در فارسی موجود است.
نظر شما