قسمتی از این رمان به ترتیب زیر است:
يک هفتهاي از آمدنم به مدرسه پزشکيان گذشت . هنوز درست و حسابي ، چم و خم مدرسه و دبيرانش دستم نيامده بود که ناگهان يک برگه ابلاغ جديد روي ميزم قرار گرفت. سر بالا کردم . او که روبرويم ايستاده بود، در ابتدا به نظرم دختر بچهاي آمد . با تمام پهناي صورتش خنديد و با شادي گفت : سلام!
نگاهش کردم . دخترک پر نشاط بود و بسيار با انرژي و بينهايت زيبا !
اين چهره را يکبار ، جايي ديده بودم . کجا ديده بودمش؟ با عجله نگاه به برگه ابلاغ انداختم . برگه ابلاغ با سمت دبير تعليمات ديني صادر شده بود. سن و سالش، به دختر بچه دبيرستاني ميآمد تا يک دبير! آخر اين را براي چه فرستادهاند به اين مدرسه ! آن هم دختري به اين زيبايي و قطعا بيتجربه.
- گفتم سلام!
اينبار سلام گفتنش را با عشوه و ناز بر زبان آورده بود و به صدايي بلندتر . من تازه به خودم آمدم که جوابش را ندادهام.
- سلام خانم ، بفرماييد! بفرماييد بنشينيد!
نشست و با لبخندي ماندگار بر صورت، همانطور نگاهم کرد . يکبار ديگر به برگه ابلاغ نگاه کردم و متعجب گفتم:
- اين نامه، مربوط به خود شماست؟!
ابروهايش را بالا داد و گفت:
- منظورتون چيه ! يعني به من نميآد که دبير باشم!
و خنديد. صورت بزک کردهاش بر زيبايياش افزوده بود . هر چند چنين صورت زيبايي چه نيازي به آرايش دارد ؟ نگاهي به ابلاغ انداختم و به لحن پرسش گفتم : خانم عسل گلنگار؟
مثل يک دلقک نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند و رو به من کرد و با ناز و کرشمه گفت : توي اين اتاق ، فقط من هستم . هيچ خانم ديگهاي نيست . پس من خانم عسل گلنگار هستم!
نظر شما