به گزارش فرهنگ امروز به نقل از هنرآنلاین؛ اگر یک روز یک آدم تبعیدی را در خیابان دیدید حتما بهش سلام کنید، احترام بگذارید و لبخند بزنید... او ابتدا متوجه این نمیشود چرا باید یک غریبه به او سلام کند و احترام بگذارد، اما وقتی دید شما دارید به او لبخند میزنید، میفهمد که کمدیِ روزگار در نامناسبترین احوال سراغش را گرفته است...
سوال: چطور بفهمیم آن مرد یا زن یک تبعیدی بوده است؟
جواب: اگر او هم خندید، از این بابت که او یک تبعیدی تمام عیار است، مطمئن باشید...
سِفر اول: واقعیت تلخ است
تا به حال یک تبعیدی را از نزدیک دیدهاید؟ ریش داشته؟ ریش ِ بلند، مثل فئودور داستایوسکی؟ صورت پیری داشته که به حال نزارش ترحم کردید؟ یا نه اصلا تبعیدی توی عمرتان ندیدهاید... به هر حال در اینجا با چند تا از این تبعیدیها آشنا میشوید... اما علی الحساب پیش از آشنایی شما با این شخصیتها و نحوه زندگیشان در دوران تبعید، یکی از نزدیکترین این افراد به شما را معرفی میکنم: خودتان...
اگر شما در دوران کودکیتان به حکمِ پدر تا ساعتها در زیرزمین خانهتان، حمام یا حتی اتاقتان حبس بودهاید مطمئن باشید جزو تبعیدشدگانی بودهاید که در مدت زمان اندکی به محیطی در قیاس با محیط قبلی نامناسب تبعید شدهاید... این را چِرنُویل سیناترا، مهمترین روان شناس سالهای ۱۹۰۲ و ۱۹۲۱ میگوید... بله، این طوریهاست... واقعیت تلخ است... این را هم اکثر آدمها میگویند...
سِفر دوم: سِفر پیدایش
پیش از این که در این باره بنویسم باید به این نکته مهم اشاره کنم که در ترتیب امور باید دقت کرد... این مسئله هیچ ربطی به موضوع این نوشتار ندارد، اما به آن گوش کنید، به کارتان میآید...
و اما بعد:
اگر بخواهیم دنبال اولین نوشته ثبت شده در تاریخ بگردیم که داستان مرد و زنی تبعید شده را روایت کرده باشند، باید برویم سراغ عهد عتیق. در تورات؛ سِفر پیدایش برای اولین بار قصه تبعید آدم و حوا از بهشت آسمانی به مصیبت زمینی روایت شده است. این داستان هرچند بعدها در کتب دینی دیگر نیز با کمی تفاوت نقل شده است اما مایه اصلی داستان خبط آدم و حوا و تبعید آنها به زمین است.
در تورات حتما خواندهاید که چطور شیطان در هیأت ماری، حوا را فریب میدهد تا با آدم از میوه ممنوعه بخورند... میوه ممنوعه خوردن همانا وُ سقوط به مصائب زمینی همان. آدم و همسرش در دوران تبعید باید خودشان کار میکردند، خودشان نان خودشان را در میآوردند و خودشان در تمشیت امور میکوشیدند... با این توضیح باید گفت اولین تبعیدیهای تاریخ در نوع و روش زندگیشان قرابتهای بسیاری با ما داشتند... هر چند بهتر است بگوییم زندگی ما شباهتهای زیادی با زندگی آنها دارد... به هر حال در ترتیب امور باید دقت کرد...
سِفر سوم: فئودور بدبخت
فئودور داستایوسکی بعد از لویی فردینان سلین بدبختترین نویسنده تاریخ ادبیات است... من البته این طور فکر میکنم... او تا دلتان بخواهد در زندگی ۶۰ سالهاش رنج و بدبختی و بیماری کشیده است... حتی زمانی که در تبعید سیبری به سر میبرد تا پای چوبه دار هم رفت... این نویسنده تبعیدی داستانی هم درباره تبعیدیها دارد: "خاطرات خانه مردگان". داستایوسکی این کتاب را در سال ۱۸۶۲نوشت. در ایران هم محمد جعفر محجوب و مهرداد مهرین(با نام "خاطرات خانه اموات") هر کدام جداگانه به سال ۱۳۴۱ ترجمه خود را منتشر کردند.
"در اعماق سیبری، میان استپها و کوهها و جنگلهای صعب العبور، اینسوی و آن سوی، قصبههای کوچکی به چشم میخورد." این جمله آغازین رمان است. جملهای که از دهان راوی داستان شنیده میشود... شاید خود فئودور داستایوسکی بدبخت که سالها در تبعید سیبری به سر برد... او حالا میخواهد قصه یکی از این تبعید شدگان را برای ما بازگو کند: الکساندر پتروویچ.
راوی این کاراکتر را در یکی از مناطق سیبری میبیند. او فردی با رفتاری غیر معمول بود که از دیگران فرار میکرد و به هیچ وجه دوست ندارد با کسی برخورد داشته باشد از جمله با راوی همین داستان. پتروویچ با تدریس گذران می کرد و فردی دانش آموخته بود. دست نوشته های این فرد بعد از مرگش "خاطرات خانه مردگان" را رقم میزند. اما مردم تبعیدی "خانه مردگان" چطور زندگی میکردند؟
مردم تبعید شده در زندانی به بزرگی یک اردوگاه زندگی می کردند. آن ها بیشتر روز را خصوصا در تابستانها موظف به کار اجباری هستند اما قریب اتفاق این افراد برای زندگی بهتر در دوران تبعید به کار دیگری نیز مشغول میشوند. سعی می کنند به هر ترتیبی که شده پول داشته باشند چون با با پول حتی در زندان هم میشود زندگی بهتری داشت. بعضی رباخواری میکنند، بعضی خرید و فروش و معاوضه کالا و بعضی با تکه پارههای پارچه کهنه چیزی درست می کنند تا بفروشند.
در این کتاب میخوانیم: "کارهای اجباری برای زندانیان نه اشتغال و سرگرمی بلکه تکلیف و وظیفه بود. زندانیان پس از کار کردن در ساعاتی که طبق قانون مقرر شده بود به زندان باز می گشتند...زندانی محکوم به اعمال شاقه بدون داشتن یک سرگرمی و اشتغال شخصی که روح و فکر خود را بدان مشغول کند نمی تواند در زندان تاب بیاورد...چگونه ممکن است موجوداتیکه به شدت مشتاق و دوستدار زندگی هستند، از اجتماع و زندگی عادی جدا شوند و با این همه بتوانند به صورت عادی و طبیعی، با میل و رغبت و خوی خوش زندگی کنند..."
سِفر چهارم: نمای کوچکی از "تبعیدیها"
روسها داستانها و رمانهای بسیاری با موضوع تبعید و تبعیدیها نوشتهاند از داستایوسکی و تولستوی گرفته تا سولژنیتسین و دیگران ... اما همه این داستانها در اردوگاههای تبعیدیان میگذرد؛ جایی درست شبیه زندان ... در نمونههای ایرانی ولی قصه در ناحیهای دور افتاده سپری میشود... جایی شبیه یک روستا در ناکجا آباد...
"خواب صبوحی و تبعیدیها" کتابی است نوشته منصور کوشان که نشر شیوا در سال ۱۳۷۰ آن را منتشر کرد. این کتاب ۱۲۹ صفحهای شامل دو داستان میشود که داستان دوم آن همچنان که از نامش پیداست درباره تبعیدیهاست... تبعیدیهایی در دوران پیش از انقلاب... داستان "جاوید" است که به جایی دور افتاده تبعید شده است و حالا برگه آزادی را به دستش دادهاند تا برگردد خانه، و او در این اوضاع و احوال خاطرات این سالهای تبعید را به یاد میآورد.
تبعیدگاهِ داستانِ "تبعیدیها" جایی است به نام "کوهپایه". جایی که مردم حاضر نیستند به تبعیدیها جنس بفروشند یا کوچکترین معاشرتی با آنها داشته باشند. جاوید از اولین چیزهایی که به یاد میآورد شلاق خوردن از فرمانده "کوهپایه" است. او میگوید در "کوهپایه" رسم بوده تا با این کار دیگران را نسبت به تبعیت نکردن از اوامر بترسانند... به زعم فرمانده گولاخ ِ "کوهپایه" این کار باعث میشده دیگران عبرت بگیرند...
برای هر کسی که به زندگی سخت دوران تبعید فکر کند، طبیعی به نظر میرسد که تبعیدشدگان دائم به فکر فرار باشند؛ خصوصا زمانی که زندانی یک محیط بسته یا چیزی شبیه اردوگاه کار نیستند. اما واقعیت این است که گماشتهها و سربازان حکومت این فکر را در حد و اندازه یک فکر و خیال باقی نگه میدارند. خاطرات جاوید از "کوهپایه" هم همین را به ما میگوید. از طرفی رفتار مردم در دوران تبعید هم زندگی تبعیدیها را سختتر میکند. یکی از کاراکترهای این داستان میگوید: "ماههای اول را خیلی سخت گذراندم. مردم حتی حاضر نبودند به من جنس بفروشند یا کبریتی بدهند که سیگار روشن کنم." تبعیدیهای داستان "تبعیدیها" حتی اجازه پوشیدن لباس محلی نیز نداشتند. آنها حتما باید لباس مشخصی میپوشیدند تا در هر کجای روستا انگشت نما باشند:
"میخواهند مشخص باشی. با لباسهای شهری از هر فاصلهای شناسایی میشوی."
سِفر پنجم: زندگی زیباست یا عشق من "گوییدو"
"زندگی زیباست" عنوان فیلمی است به کارگردانی روبرتو بنینی، محصول سال ۱۹۹۷.
جنگ جهانی دوم هنوز شروع نشده اما در شرف وقوع است. "گوییدو" جوان یهودی است که عاشق یک دختر زیبای ثروتمند به نام "دِوُرا" میشود. این دو به هر ترتیبی که شده با هم ازدواج میکنند و صاحب پسری میشوند به نام"جاشوا".
حالا جنگ جهانی دوم آغاز شده است و "گوییدو" به عنوان یک یهودی همراه با خانوادهاش به اردوگاه مرگ منتقل میشوند. با این که فاجعه بزرگی پیش آمده است اما "گوییدو" همچنان طناز است و با رفتارهای کمیک خود مخاطب را میخنداند. او برای پسرش توضیح میدهد که همه این اتفاقها یک بازی بزرگ است و آنها نباید این بازی را خراب کنند. "گوییدو" باید تمام تلاشش را بکند تا این نمایش ساختگی همچنان ادامه داشته باشد تا پسرش متوجه اتفاقهایی که پیرامونشان میافتد، نشود.
با اینکه "گوییدو" و پسرش به اردوگاه مرگ نازیها تبعید میشوند و با این که مخاطب همچون پسر "گوییدو" فریب بازی پدر را نمیخورد و شاهد فجایع جنگ جهانی دوم و مصیبت این خانواده ایتالیایی است، داستان روح کمیک خودش را حفظ میکنند؛ هر چند همین کمدی بیشتر از تراژدی تاثیر گذار است.
روبرتو بنینی در گفتوگویی با فرانسوا گورین و ونسان رمی میگوید:"بهترین وسیله برای نفی یک موضوع، به استهزا گرفتن نکات غیر معقول آن است. وقتی "گوییدو" – شخصیت اصلی فیلم – برای نجات پسرش وانمود می کند که تبعید به اردوگاه مرگ یک بازی بزرگ است، درست در همین زمان است که ناگهان خود را در میان اردوگاه می بیند. یعنی گرچه با واقعیت روبروست، اما آنرا به باد تمسخر می گیرد. انسان در چنین شرایطی بسیار وحشت زده است. انکار واقعیت در چنین شرایطی بسیار دشوار است."
طنز در "زندگی زیباست" زندگی پر از رنج تبعیدیهای اردوگاههای مرگِ فاشیستها را با شکوه و پر معنی تصویر میکند و نشان میدهد که قدرت این تبعیدیها در کجا نهفته است...
بعد از پایان این فیلم تنها "جاشوا" و "دِوُرا" نیستند که عاشق "گوییدو"اند؛ او بعد از این فیلم سمبل دوست داشتنی و ملیحی است برای ایستادگی، که همه مخاطبان تا مدتها آن را به یاد خواهند آورد.
سِفر ششم: یک تبعیدی خیالی در گفتوگو با "روشن"
- جناب آقای تبعیدی راست است که میگویند شما به اینجا تعلق دارید؟
- چه کسانی میگویند؟
- همه... توی بیوگرافیتان هم این طور نوشتند...
- بله... ولی به من گفتهاند که دیگر به اینجا تعلق ندارم...
- چه کسانی گفتهاند؟
- کسانی که هیچ تعلق خاطری به اینجا ندارند...
مجتبا هوشیار محبوب
این نوشته پیش از این در دو هفته نامه "روشن" شماره شانزدهم منتشر شده است
تصویر نقاشی کار شده برای این خبر اثری ست از هنرمند عراقی صدیق کویش الفرجی
نظر شما