فرهنگ امروز/ محسن آزموده: بدبينانه بينديش، خوشبينانه عمل كن. عبدالحسين نيك گوهر با بيان اين تعبير از امين مالوف، آن را فلسفه زندگي خود ميخواند و نتيجه عمرش را بيش از سي كتاب كه در حوزه فلسفه و علوم اجتماعي تاليف و ترجمه كرده ميخواند. از او به تازگي نيز كتاب تاريخ انديشههاي جامعهشناسي نوشته ميشل لالمان در دو جلد منتشر شده است. اين كتاب را بهانه كرديم و يك عصر پاييز به خانهاش در محله قلهك تهران رفتيم تا درباره قريب نيمقرن كار علمي در حوزه جامعهشناسي از او بپرسيم. موضوع اصلي در اين گفتوگو وضعيت جامعهشناسي در محافل علمي ايران بود و لاجرم مقايسهاي ميان امروز و ديروز علوم اجتماعي در ايران صورت گرفت، او فرهنگ حذف و فقدان استمرار را مهمترين مشكلات جامعه علمي ما ميداند و بر همكاري قانونمند و روشمند علوم اجتماعي، نهادهاي علمي و نهادهاي اجرايي تاكيد دارد .
شما آثار زيادي را در زمينه جامعهشناسي ترجمه كردهايد. خودتان هم جامعهشناسي خواندهايد؟
من ليسانس را در ايران فلسفه خواندهام و سال ١٣٣٩ به فرانسه اعزام شدم و يك دوره چهار ساله دكتراي اولم در زمينه جامعهشناسي را اخذ كردم و بعد به ايران برگشتم و در سپاه بهداشت خدمت نظام وظيفهام را انجام دادم و در حين خدمت در سال ١٣٤٥ به عنوان مدرس جامعهشناسي دانشكده ادبيات دانشگاه مشهد از سوي سازمان برنامه در طرح ١٠٠ مدرس براي دانشگاههاي كشور غير از تهران استخدام شدم. در آن زمان دكتر شريعتي هم در گروه تاريخ اين دانشگاه فعاليت ميكرد. ٣٠ ماه در اين دانشگاه تحصيل ميكردم.
آيا با دكتر شريعتي از نزديك هم ارتباطي داشتيد؟
بله، هم در دانشگاه پاريس و هم در ايران خاطرات فراوان دارم. ما در مشهد ٣٠ ماه همگروه بوديم. بعد هم كه به تهران آمديم كه او ممنوعالتدريس شد و به حسينيه ارشاد رفت. سال ١٣٤٦ در امتحان استادياري دانشگاه تهران شركت كردم، در آن زمان دكتر غلامحسين صديقي و دكتر احسان نراقي و دكتر راسخ و دكتر جمشيد بهنام حضور داشتند. ابتداي سال ١٣٤٨ به دانشگاه تهران آمدم و تا سال ١٣٥٠ در اين دانشگاه فعاليت ميكردم تا اينكه در سال ١٣٥٠ براي دكتراي دولتي به پاريس رفتم. دكتراي دولتي براي كساني است كه ميخواهند در دانشگاههاي فرانسوي زبان تدريس كنند و معادل پست دكتراي امريكا است. آن هم در زمينه جامعهشناسي بود. البته اين دفعه ديگر سوربن بعد از مي١٩٦٨ تقسيم به ده دانشگاه شده بود. يعني يك سوربن اصلي به نام رنه دكارت بود كه من در آن بودم و دانشگاههاي ديگر هم بودند كه هر كدام تخصصهاي مختلف داشتند. سال ١٣٥٤ بعد از اخذ دكترا به ايران بازگشتم.
در فرانسه آيا با كساني چون ريمون آرون و سارتر و... نيز برخورد داشتيد؟
آرون استاد من بود. من رساله دكترايم را با او گذراندم و خاطراتش را نيز در دو جلد در حدود ١١٠٠ صفحه ترجمه كردم. از ديگر استادانم ميتوانم به ژرژ گورويچ و ژان استوزل اشاره كنم كه موسس IFOP يا همان نخستين مركز نظرسنجي فرانسه است كه در سال ١٩٣٨ اين كار را كرد. البته بعدا اين موسسه به علت جنگ جهاني دوم تعطيل شد اما وقتي دوگل بر سر كار آمد، آندره مالرو نويسنده مشهور را وزير فرهنگ كرد و يكميليون فرانك آن زمان به اين موسسه دادند تا قانون اساسي جديد فرانسه را نظرسنجي كند و چون نظرسنجي خيلي به واقعيت نزديك بود، هنوز نيز اين موسسه پابرجاست، اگرچه استوزل در ١٩٧٨ مرد.
موضوع پاياننامههاي شما چه بود؟
دوره نخست درباره بزهكاري نوجوانان تحت تاثير مكتب شيكاگو كار كردم كه آن روزها باب بود. در آن زمان به خاطر بحران بعد از جنگ مسائلي از اين دست رايج بود. پاياننامه دوم درباره مشاركت سياسي در محيطهاي سنتي بود.
به ايران هم ربطي داشت؟
بله، در اولي، مورد مطالعاتي تهران بود و در دومي، بحث درباره مشاركت سياسي در مناطق اطراف يزد بود. من اهل شمال بودم و منطقهاي را انتخاب كرده بودم كه آشنايي قبلي با آن نداشته باشم و در سالهاي ١٣٥١ تا ١٣٥٢ درباره روستاهاي ندوشن و محمدآباد و... كار كردم. در هر صورت در سال ١٩٧٥ (١٣٥٤) به ايران بازگشتم.
وقتي به ايران بازگشتيد، جو جامعهشناسي به چه صورت بود؟
خيلي خيلي بهتر از حالا بود. البته بيشتر جامعهشناسي كاربردي بود. مثلا موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي داشتيم كه به مسائل عشايري، روستايي و شهري به خصوص در اواخر با رويكرد ميداني ميپرداختند. خودم هم بين سالهاي ١٣٥٤ تا ١٣٥٦ بعد از دكتر كتبي رييس اين موسسه شدم. بعدا مدير گروه جامعهشناسي دانشكده علوم اجتماعي شدم كه در آن زمان در باغ نگارستان واقع در ميدان بهارستان بود.
رويكرد كلي جامعهشناسي در ايران آن زمان بيشتر از كدام جهتگيريها در جامعهشناسي تاثيرپذيرفته بود؟
آن زمان بيشتر از جامعهشناسي فرانسوي تاثير گرفته بود، زيرا در آن زمان كساني چون بهنام، كتبي، راسخ و خود دكتر صديقي فرانكوفون بودند و در فرانسه تحصيل كرده بودند. اما به تدريج استادان ديگري كه در جاهاي ديگر تحصيل كرده بودند نيز آمدند، مثلا دكتر احمد اشرف كه از امريكا فارغالتحصيل شده بود.
ويژگيهاي جامعهشناسي فرانسوي چه بود؟
جامعهشناسي فرانسوي نسبت به جامعهشناسي امريكايي فلسفيتر بود. البته علوم از فلسفه برخاستهاند و فلسفه مادر علوم است. اما اروپا به طور كلي و فرانسه به طور خاص در اثر انقلاب صنعتي و انقلاب اجتماعي و سياسي محل نشو و نماي علوم اجتماعي بود. يعني از قرن هجدهم به بعد با چهرههايي چون روسو، سن سيمون و توكويل و مونتسكيو و... انديشمندان نه با عنوان دقيق جامعهشناسي، به مسائل اجتماعي ميپرداختند. به گونهاي كه آرون بعدا در نگارش تاريخ انديشههاي جامعهشناسي (مراحل اساسي انديشه جامعهشناسي) اين چهرهها را به عنوان جامعهشناس معرفي ميكند. يعني ايدههاي جامعهشناسي پيش از آنكه اسم آنها توسط آگوست كنت «جامعهشناسي» شود، نزد اين انديشمندان بود. بعدا آگوست كنت از سر لجبازي با رياضيدان آمارشناس بلژيكي، به جاي تعبير «فيزيك اجتماعي» از تعبير «سوسيولوژي» (جامعهشناسي) بهره گرفت كه از تركيب دو ريشه لاتين (سوسيو) و يوناني (لوگوس) درست شده است. بعد از آن هم تعبير سوسيولوژي باب شد.
جامعهشناسي اما به تدريج از فلسفه دور شد و مسائل خاص خودش را پيدا كرد.
بله، با توجه به تنوع زندگي مدرن و پيدايش پيچيدگيهايي در زندگي جمعي انسان، به تدريج جامعهشناسي نيز وارد مسائلي چون خانواده، زندگي شهري، سياست، فرهنگ، كار، اوقات فراغت، اقتصاد و... شد. امروز عرصهاي در زندگي اجتماعي نيست كه جامعهشناسي به آن نپردازد. براي مثال امروز با به وجود آمدن شبكههاي اجتماعي مجازي جامعهشناسي نيز حوزه تازهاي را دربرميگيرد، يا با تحولات هنر، جامعهشناسي نيز موضوعهاي تازهاي مييابد، امروز سينما و نقاشي و موسيقي از منظر جامعهشناختي مورد بحث قرار ميگيرند. زيرا همه اين مسائل جامعهشناختي هستند، زيرا در شكل دادن به هويت اجتماعي ما نقش دارند. جامعهشناسي مطالعه روشمند اين موضوعات است كه ضمن زمينههاي مشترك از نظر موضوعي با ساير رشتهها مثل علم سياست و حقوق و... از اين علوم متمايز است. البته جامعهشناسي در روش نيز با برخي علوم همپوشاني دارد، مثلا بورديو در آثارش از روش مصاحبه و مطالعات ميداني نيز بهره ميگيرد. من چهار سال با بورديو در يك ساختمان كار ميكردم. در اين ساختمان استاداني چون آرون و ريمون بودون حضور داشتند. من از بودون آثاري چون فرهنگ انتقادي و روشهاي جامعهشناسي و منطق كنش اجتماعي او را ترجمه كردهام. كتاب كنش اجتماعي او را كه در سال ١٣٦٤ ترجمه كردم، امسال به عنوان يكي از صد كتاب برگزيده جامعهشناسي در جهان شناخته شده است. ديگر كتاب او كه ترجمه كردهام، روشهاي جامعهشناسي است كه موسسه علمي فرهنگي (فرانكلين سابق) چاپ كرده است.
شما وقتي به فرانسه رفتيد كه غولهاي جامعهشناسي فرانسوي مثل ريمون آرون، گورويچ و نسل بعدي شامل فوكو، بورديو، بودون حضور داشتند. به نظر شما چرا اين اندازه جامعهشناسي طرفدار داشت؟
البته اين فراز و نشيبها همواره در تاريخ جامعهشناسي بوده است. براي مثال در آغاز سده بيستم با چهرههايي چون ماكس وبر و گئورگ زيمل در آلمان، در فرانسه دوركهيم و مكتب مارسل موس و شاگردانش اوج گرفت. اما به دليل شروع جنگ جهاني اول و دوم جامعهشناسي ضربه مهلكي خورد. براي مثال بسياري از شاگردان دوركهيم در جنگ جهاني اول كشته شدند، حتي پسر خود دوركهيم در جبهه بلغارستان كشته شد و يك سال بعد هم خودش مرد. در جنگ جهاني دوم نيز بسياري از جامعهشناسان آلماني به امريكا مهاجرت كردند، مثل اصحاب مكتب فرانكفورت. در فرانسه جنگ جهاني دوم هم كه خيلي از جامعهشناسان به جرم يهودي بودن يا مقاومت اعدام شدند يا در بازداشتگاهها از بين رفتند. اما بعد از جنگ بار ديگر با بازگشت اين چهرهها به كشورهايشان از يك سو و بازار داغ مسائل اجتماعي ناشي از جنگ، جامعهشناسي رونق گرفت. جامعهشناسي در دهههاي ١٩٦٠ و ١٩٧٠ پرطرفدارترين علم آن زمان بود. از همه سو دانشجوها براي تحصيل جامعهشناسي به فرانسه ميآمدند. حتي ماجراي مي١٩٦٨ از دپارتمان جامعهشناسي دانشگاه نانتر شروع شد. در اين دوره جامعهشناسي بسيار اوج داشت. اما بعد از مي١٩٦٨ بار ديگر افول كرد. جالب است كه بيشتر جامعهشناسان فرانسوي پيشزمينه فلسفي داشتند و از مراكزي مثل اكول نرمال فارغالتحصيل شده بودند، مثل سارتر، مرلوپونتي، آرون و...
باز به رابطه فلسفه و جامعهشناسي اشاره كرديد. به نظر شما اين ارتباط به چه صورت است؟
فلسفه، زهدان علوم اجتماعي است. هنوز هم بايد ارتباط اين دو حفظ شود، اما يك تفاوتي ميان فلسفه و علم و جامعهشناسي است. فلسفه ميتواند هنجارگذاري و خير و شر را تعيين كند و نرمال و آنرمال را مشخص سازد، اما جامعهشناسي اين وظيفه را ندارد. بلكه وظيفهاش شناخت و تحليل و تبيين است. فرق جامعهشناسي سياسي و حقوق در همين است. جامعهشناسي سياسي نميگويد چه چيز بر حق است و چه چيز برحق نيست، اما حقوق ميخواهد تعيين كند كه حق متعلق به كيست.
يك نقدي كه به جامعهشناسي فرانسوي ميشود، همين رويكرد بيش از اندازه فلسفي آن است.
به نظر من اين نقد درست نيست و اتفاقا الان دارند به فلسفه باز ميگردند. از سوي ديگر ميتوان به مكتب شيكاگو و كلمبيا اعتراض كرد كه بيش از اندازه در مسائل جزيي گرفتار شدهاند. بنابراين به نظر من جامعهشناس بايد بتواند مسائل خود را در يك بستر بزرگتر و به صورت مفهومي بيان كند. در كتاب جامعهشناسي رابطه اجتماعي در اين زمينه بحث ميشود كه چگونه يك مفهوم مثل همبستگي در آكادميا و در محافل علمي مورد بحث قرار ميگيرد و عدهاي آن را پرورش ميدهند. مثلا دوركهيم همين مفهوم همبستگي را در پاسخ به كتاب اجتماع و جامعه تونيس مطرح كرده و كتاب تقسيم كار اجتماعي را نوشته است و بحث همبستگي مكانيكي و ارگانيكي را مطرح ميكند. بعدا ماكس وبر و نوربرت الياس نيز به همين مفهوم همبستگي ميپردازند. منتها يك عده هستند كه حد واسط آكادمي و دولت و دستگاههاي اجرايي هستند، مثل لئون بورژوا كه هم وزير فرهنگ و وزير امور خارجه بود، او در حوالي ١٨٧٠ كه جنگ آلمان و فرانسه شكست خورد، سرباز بود و بعدا وزير شد. او كتاب همبستگي را نوشت و مفهومي را كه جامعهشناسان در تراز علمي مطرح كرده بودند، به استراتژي بدل كرد و بعدا جمهوري سوم فرانسه بر اساس كتاب لئون بورژوا يعني همبستگي نظام تامين اجتماعي را بنا كرد. البته نه به شكلي كه بعدا دوگل مطرح كرد. يعني به جاي موسسات خيريهاي كه قبلا وجود داشت و به فقرا كمك ميكرد، اين كار را وظيفه دولت كرد. بنابراين شاهديم كه چطور مفهوم (concept) به آموزه (doctrine) و بعد به استراتژي بدل ميشود. اين روش جامعهشناسي است كه از فلسفه نيز الهام ميگيرد يعني تحليلهاي مفهومي كار فلسفي است، اما در ادامه در روندي كه گفتم اجرايي ميشود.
البته شما خودتان هم گفتيد كه جامعهشناسي را با فلسفه آغاز كردهايد.
بله، نخستين كار من هم در سال ١٣٣٨ يعني زماني كه هنوز دانشجوي سال دوم رشته فلسفه بودم، به نام متافيزيك اثر فيلسين شاله منتشر شد كه البته هميشه از آن به عنوان معصوميت جواني ياد ميكنم و در تبريز نيز چاپ شد! اين اثر البته بعدا هيچگاه تجديدچاپ نشد. در آن زمان در شعبه موسسه فرانكلين در تبريز آقايي به اسم كارنگ كار ميكرد. من كه دانشجوي فلسفه بودم، براي كار در آنجا انتخاب شدم و در آن زمان كارم را با تصحيح كتابهاي علمي آغاز كردم.
شما به روند كاربردي شدن مفاهيم جامعهشناختي اشاره كرديد، اما متاسفانه در ايران اين مباحث صرفا در حوزه مفهومي و بحثهاي فلسفي باقي ميماند و كمتر كاركردي ميشود. به همين خاطر معمولا نقدي كه به جامعهشناسي ميشود اين است كه بيش از اندازه فلسفهزده است.
ببينيد اينجا بحث مفهومي هم نيست. در واقع اين مباحث فرصت رشد پيدا نميكند. متاسفانه در ايران امور استمرار ندارند، نه در صنعت و نه در علم. سازمان ملي دانشگاهها كه توسط دكتر پاكدامن و تعدادي از استادان ايجاد شده بود، گفته بود رياست دانشكدهها انتخابي باشد. در آن زمان ٣٦ استاد در رشته جامعهشناسي بود. من تابستان سال ١٣٥٧ با ٣٣ رييس انتخابي دانشكده شدم. بعد از انقلاب از اين ٣٦ استاد، ٣٠ نفر رفتند و در دانشگاههاي مختلف دنيا مثل آلمان، فرانسه، استراليا، كانادا، امريكا و... جذب شدند. يعني نسل قبلي رفتند. مثلا دكتر بهنام و همسرش خانم ويدا ناصري به فرانسه رفتند. سياوش اميني، رادميك استپانيان، جليل دهقان به آلمان رفتند، عدهاي به اتريش رفتند، اديبي به استراليا رفت، نظامي به شيكاگو رفت و از آنجا دانشگاه رياض او را استخدام كرد و تا بازنشستگي همان جا بود. يعني همه اينها پراكنده شدند و تنها من و فيروز توفيق مانديم كه بعدا از دانشگاه كنار گذاشته شد و من هم بازنشسته شدم. كساني كه از آن گروه در دانشكده ماندند كساني چون دكتر ساروخاني و دكتر غلامعباس توسلي و دكتر وثوقي ماندند. نسل جديدي آمد كه نتوانست كاري بكند.
يعني شما مشكل اساسي را فقدان استمرار ميدانيد؟
بله، غير از استمرار، مساله بسته بودن فضا نيز هست. جامعه ما بر اساس فرهنگ حذف عمل ميكند و اين باعث ميشود كه استمرار نباشد. اين امر باعث ميشود كه بحران متراكم شود و يكجا در نهايت منفجر شود.
يعني شما فرهنگ را نقدناپذير ميدانيد؟
بله، اين امر باعث ميشود كه محقق و منتقد ما از پرداختن به مسائل جدي كناره ميگيرد. من خودم در سال ١٣٦٢ و اول ١٣٦٣ كه از دانشگاه بيرون آمدم، در بهترين مجله جامعهشناسي فرانسه مقاله داشتم كه اين مقاله به زبانهاي روسي و آلماني و اسپانيايي ترجمه شد. اما بعد از بازنشستگي ديگر انگيزهاي نداشتم و به عنوان مترجم رسمي مشغول به كار شدم، لابهلاي يك شناسنامه و يك طلاقنامه، يك صفحه از متن آرون را ترجمه ميكردم. من ١١٠٠ صفحه كتاب آرون را ظرف سه سال در دارالترجمهاي كه كار ميكردم، لابهلاي اسناد دولتي ترجمه كردم. يعني يك شرايط ايدهآل آكادميك براي فعاليت نداشتم. مجبور بودم براي امرار معاش در سه موسسه كار كنم. يكي مركز ملي سنجش افكار عمومي بود كه من ١٧ سال در آن در پيشه نظرسنجي كار كردم. البته تلاش ميكردم اين كار را هم با وجدان انجام دهم، به همين خاطر در طول ١٧ سال يعني دو دوره اصلاحات و دو دوره آقاي احمدينژاد هيچ ايرادي بر كارهايي كه كرديم وارد نشد و نتايج انتخابات با ضريب خطايي كمتر از پنج درصدي كه ميگفتيم، درست پيشبيني شد.
شما محيطهاي مختلفي را (اعم از ايران يا خارج از ايران) در حوزه جامعهشناسي تجربه كردهايد. به نظرتان مشكل جامعهشناسي ما در ايران چيست؟
به نظر من دانشگاهها از اعتبار افتادهاند. دانشگاهها را نميشود با مهندسي اداره كرد. اختيار دانشگاه بايد در دست اعضاي هيات علمي باشد. يعني دانشگاه بايد به بلوغ برسد، نه اينكه مقابل دولت باشد، بلكه همراه دولت باشد. يعني مسائل دولت و حتي صنايع و اقتصاد بايد در دانشگاه مطرح شود. دانشگاه دستوري و بخشنامهاي نميشود. دانشگاه بايد هيات امنايي باشد كه در آن استادان، دانشجويان، والدين دانشجويان و كارمندان در آن عضو باشند.
مشخصا درباره جامعهشناسي چه ميتوان گفت؟ آيا آثار جامعهشناسي امروز ما با زمان شما قابل مقايسه است؟
ما كتابهاي تاليفي كه اصولا نداريم، اگر هم كتابي به اسم تاليف هست، يك ترجمه بريدهبريده و تكهتكه است كه به اسم تاليف منتشر ميشود. ما تاليف جامعهشناسي به معناي دقيق كلمه نداريم. زيرا تاليف مثل كار بورديو نيازمند هزينه زياد و زمان و دستگاههاي اجرايي است. وقتي بورديو ميخواست كتاب تمايز را منتشر كند، من در فرانسه بودم. او همان زمان نتيجه تحقيقاتش را در نشريهاي هر دو ماه يك بار منتشر ميكرد. بعد كه كار تمام شد، به صورت كتاب منتشر شد. يا آرون وقتي مراحل اساسي جامعهشناسي را به ما درس ميداد، هنوز كتاب نشده بود. هر بار كه به كلاس ميآمد صد صفحه از ان را تدريس ميكرد. جزوه نميگفت، او مباحث را مطرح ميكرد و ما فرداي آن روز پلي كپي مباحثي كه مطرح كرده بود را ميگرفتيم. بعدا كه درس تمام شد، كتاب شد. يعني به تدريج اين آثار و با حمايت دانشگاه و در دل موسسات و دانشگاهها شكل ميگرفتند. اما سيستم آموزشي ما چطور است؟ استاد در بهترين حالت جزوهاي تكراري ميگويد و دانشجو نيز بايد همان را بخواند. بعد هم هميشه دعوا بر سر حضور و غياب و نمره است. اين اصلا آكادمي نيست. البته ما استاداني هم هستند كه چنين نيستند، اما قاعده اين نيست.
چند سال پيش يكي از استادان جامعهشناسي از مرگ جامعهشناسي و تولد مطالعات فرهنگي سخن گفت. شما در اين مورد چه نظري داريد؟
اين حرف بيربطي است. اين حرفها علمي نيست. جامعهشناسي ممكن است در دورههايي افول پيدا كند، اما خودش اين استعداد را داشته كه از خاكستر خودش بلند شود. جامعهشناساني كه ميخواهند مشاور قدرت باشند، از اين حرفها زياد ميزنند. به خاطر دارم سال ١٣٦٣ كه براي بازنشستگي مرا خواسته بودند، در دايره حقوقي دانشگاه تهران درباره آقاي احسان نراقي كه تازه از زندان آزاد شده بود، از من پرسيدند كه نظر شما راجع به او چيست؟ من گفتم به نظر من نراقي آدمي است كه دوست دارد مشاور قدرت باشد، فرقي نميكند چه نظامي حاكم باشد! فردا نراقي به منزلم آمد، همين را به او گفتم. خنديد و قبول كرد. به هر حال او ميخواست در دستگاههاي دولتي مشاور باشد. حالا هم كساني كه اين نظرات را ميدهند، همينطور هستند. البته من نميگويم جامعهشناسي نبايد كاربردي باشد يا جامعهشناسان نبايد با دستگاههاي دولتي كار كنند، بلكه معتقدم اين همكاري بايد قانونمند و علمي و روشمند باشد. مثلا ايرانخودرو كالايي توليد ميكند، ميخواهد نظر جامعه را درباره اين كالا بداند و آن را از منظر اجتماعي ارزيابي كند. اين كار جامعهشناس است كه به صورت علمي صورت ميپذيرد و بايد با كار ميداني و تحقيقات علمي انجام شود. در جامعه ما موسسات دولتي يا شركتهاي خصوصي اصلا به اين جنبهها توجه نميكنند و وقعي به تحقيقات جامعهشناسي نميدهند.
پارسال آقاي اباذري در يك سخنراني مشكل جامعهشناسي در ايران را نظري شدن بيش از اندازه آن خواند.
خودش كه بيش از بقيه كار نظري ميكند. كدام كار عملي را كرده است؟ بيشتر كارهايش در فصلنامه ارغنون بود كه كار فلسفي بود.
بله، خودش را هم به اين امر متهم كرد.
ببينيد من وارد مباحث پلميك نميشوم. پلميك يعني جدل لفظي. ايشان در دهه ١٣٨٠ هم در يك سخنراني از مرگ جامعهشناسي مثل استادي كه شما گفتيد، سخن گفت! در جشنواره جامعهشناسي كسي كه از مرگ جامعهشناسي حرف بزند، بايد كجسليقه باشد. من با همه احترامي كه براي ايشان قايلم و ميدانم كه دانشجويان خيلي دوستش دارند و قبول دارم كه خيلي هم زحمت كشيده است و ايدههاي خوبي دارد و از بسياري از استادان دانشگاهها برتر است، اما گاهي حرفهايي ميزند كه در شأنش نيست. مثل اينكه در قضيه مرگ يك خواننده پاپ، ملت را تحقير كرد. مردم اين خواننده را دوست داشتند، اين چه عيبي دارد؟ من تا زماني كه اين اتفاق افتاد، اسم اين خواننده را نشنيده بودم، اما بعد كه فوت كرد، آهنگهايش را از رسانههاي عمومي شنيدم و متوجه شدم اين آهنگهايي كه گاهي نوهام در اتاقش گوش ميكرد و تكرار ميكرد، از اين خواننده بود! به هر حال جوان ١٨،١٧ ساله اين آهنگها را ميشناسد و دنبال ميكند. ببينيد مسائل ما مهمتر از اينهاست. با فرهنگ حذف، جامعه را نميشود اداره كرد. البته من شخصا نااميد نميشوم.
روزنامه اعتماد
نظر شما