فرهنگ امروز/ محسن آزموده / انقلاب مشروطه را از منظرهاي مختلفي ميتوان بازنگري كرد، از اين ديدگاه كه با مشروطه مفاهيمي چون قانون و آزادي و حق به معنايي تازه بار ديگر بر سر زبانها افتاد، از اين چشمانداز كه مشروطه سرآغاز تاسيس نهادهايي مدرن چون پارلمان در ايران بود، از اين منظر كه با مشروطه استبداد تاريخي ايراني با چالشي تازه آغاز شد، يك رويكرد نيز آن است كه مشروطه را در نتيجه تكاپوهاي طبقات و گروههاي اجتماعي و سياسي و ائتلاف و همسويي ايشان بررسي كنيم يا آن را در بستر تحولات بينالمللي در نظر آوريم و پيامدهاي آن را نيز از همين منظر وارسي كنيم. فراسوي همه اين رهيافتها اما مشروطه آستانه ورود مردم به تاريخ بود، همان «كسان گمنام و بيشكوه»ي كه به تعبير دقيق مهمترين مورخ تاريخ مشروطه «در جنبش مشروطه كارا از پيش بردند» و به همين دليل است كه تاكيد ميكند: «تاريخ بايد بهنام ايشان نوشته شود». داريوش رحمانيان استاد تاريخ دانشگاه تهران مشروطه را از همين منظر مينگرد و بر همين اساس معتقد است در انقلاب فرانسه نيز پدر انقلاب ولتر است، متفكري كه انقلاب در فكر تاريخي را موجب شد و از نگريستن صرف به شاهان و سرداران و به ظاهر آدمهاي «مهم» روي گرداند و تاريخ مردم يا به تعبير او مردم نامه نوشت. آنچه ميخوانيد گفتاري از داريوش رحمانيان در يكي از يكشنبههاي انسانشناسي و فرهنگ در پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات است كه تحت عنوان مشروطه و تاريخ مردم ارايه شده است .
رحمانيان در آغاز موضوع بحث خود را نقد تاريخ نگاري معاصر ايران خواند و گفت: اين مسالهاي است كه تا حدود زيادي در ميان متفكران و صاحبنظران ما به ويژه اهل تاريخ مغفول مانده است. نقد تاريخ نگاري معاصر و به ويژه معاصرپژوهي كه مشروطهشناسي نيز جزيي از آن است، ضرورت و اولويت و فوريت دارد و بايد به آن انديشيد.
وي سپس به آثار موجود درباره مشروطه پرداخت و گفت: مشهورترين و مهمترين تاريخ مشروطه ما، تاريخ مشروطه ايران احمد كسروي است. البته در كنار آن آثار ديگري مثل تاريخ مشروطيت مهدي ملكزاده يا كتاب بسيار مهم ناظم الاسلام كرماني از نظر دادهشناسي يعني تاريخ بيداري ايرانيان هم هستند كه هيچ كدام قوت و قدرت كار كسروي را ندارند. اما ما همين آثار موجود را تا چه اندازه نقد كردهايم؟
انقلاب يك مفهوم مدرن است
نويسنده ايران بين دو كودتا سپس به مفهوم انقلاب پرداخت و گفت: ملت ايران نخستين ملت آسيايي، شرقي و مسلماني هستند كه انقلاب ميكنند. انقلاب يك مفهوم مدرن است، يعني با شورش و جنبش و حركتهايي كه در تاريخهاي گذشته بوده تفاوت ماهوي دارد. مورخان به معناي دقيق كلمه انقلاب فرانسه را مبدع انقلابهاي مدرن ميدانند، اما حق آن است كه انقلابهايي كه در سده هفدهم در انگلستان رخ داد را نيز به حساب آوريم، هر چند تاثيرات تاريخي آنها به هيچ عنوان به انقلاب فرانسه نرسيد و نميرسد. زيرا انقلابهاي انگلستان در سالهاي ١٦٤٨ و ١٦٨٨ نتوانستهاند الگويي براي حركتهاي انقلابي در اروپا و ساير نقاط جهان به خصوص در قرن بيستم شوند. اما مفهوم مدرن انقلاب با مفهوم ديگري پيوند دارد كه متاسفانه در بررسي انقلابها چندان به آن توجه نميشود. اين در حالي است كه ابزارهاي مفهومي در علوم انساني و به ويژه تاريخ بسيار مهم هستند و اگر مفاهيم را با دقت به كار نگيريم، نميتوانيم تحليل درستي ارايه دهيم. آن مفهوم اساسي، مفهوم مردم است. مردم به مثابه يك لفظ در زبان فارسي و ساير زبانها وجود داشته است، اما مردم به عنوان صاحبان حق و كساني كه فرهنگ و اقتصاد و سياست ميدان ايشان است، پديدهاي مدرن است.
رحمانيان تاكيد كرد: البته ميشود در زمينه ريشهها و پيشينههاي مردم در يونان باستان و رم باستان و ايران باستان و دورههايي ديگر از تاريخ مورد بررسي قرار داد، اما فراموش نكنيم كه اينجا به مثابه يك ابزار معرفت شناختي (epistemological) براي دقيقتر بحث كردن از اين مفاهيم استفاده ميكنيم. به لحاظ مفهومي ميتوان از دو دوران سخن گفت: دوران پيشامدرن و دوران مدرن (بحث پست مدرن فعلا مد نظر نيست) . همچنين از نظر تاريخ انديشه سياسي و نظريه دولت و سياست بر تفاوت اين دو دوران از نظر جايگاهي كه نهاد و شخص در حكومت و سياست دارد، تاكيد ميشود. جمله معروف كارل پوپر در اين زمينه روشنگر است كه گفته در عصر پيشامدرن مساله اين بود كه چه كسي (Who) حكومت ميكند، در حالي كه در عصر مدرن مساله ربطي به شخص ندارد، بلكه مساله اين است كه حق حاكميت چگونه (How) بايد اعمال شود.
بدن و ماكياوللي: رهبران انقلاب پارادايميك در انديشه سياسي
اين استاد تاريخ مفهوم حاكميت (sovereignty) را مفهومي مدرن خواند و گفت: اين مفهوم از قرن شانزدهم در تاريخ انديشه سياسي با ژان بدن در اثر مهمش شش كتاب درباره جمهوريت مطرح شد. بدن آنجا هوشمندان حكومت را از حاكميت متمايز كرد و نوشت حاكميت امري فراتر از شخص و اشخاص، نهاد حكومت، حاكمان و فرمانروايان است، بلكه حقي در درون يك قلمرو است. بحث فعلي اين نيست كه بدن خودش طرفدار مردم بود يا استبداد، بلكه سخن اين است كه از همين زمان (قرون شانزده و هفده) به بعد بهطور اساسي زمينههاي يك انقلاب در فكر سياسي و بالطبع در فكر تاريخ پديد آمد.
رحمانيان در پيوند با بدن به نيكولو ماكياوللي اشاره كرد و گفت: ماكياوللي رهبر يك انقلاب پارادايميك در انديشه سياسي است. كتاب كوچك پرنس (شهريار) چنان ضربهاي بر تفكر شخص باور در عرصه سياست و دولت و حكومت آورد كه اين تفكر ديگر كمر راست نكرد. ماكياوللي مورخ بود و انديشه سياسي او از دل دريافتهاي تاريخياش در آمد. او در واقع سياست شخص محور و شخص باور را عريان كرد. بحث من بر سر نيت ماكياوللي نيست. اما بد نيست اشاره شود كه با وجود آنكه كليسا كتاب ماكياوللي را ضاله و شيطاني اعلام كرد و تاكنون نيز بسياري او را تقبيح ميكنند، اما ستايشگران ماكياوللي از هموطنانش تا اسپينوزا فيلسوف يهودي تبار نامدار هلندي-پرتغالي تا ژان ژاك روسو و برتراند راسل در قرن بيستم را در بر ميگيرد. فراموش نكنيم ماكياوللي در كتاب گفتارهايش چهره ديگري از خودش را به نمايش ميگذارد.
حق حاكميت مال مردم است
رحمانيان بعد از اشاره به ژان بدن و ماكياوللي گفت: اگر انقلاب ماكياولليايي در انديشه سياسي رخ نداده بود، سياست شخص باور كهن كنار زده نميشد و راه براي سياست مردم گرا و نهادگرا باز نميشد. بنابراين مفهوم مردم و در كنار آن مفهوم ملت (nation) و در تداوم با آنها با توجه به اينكه حق حاكميت مربوط به يك شخص، يك نهاد و يك گروه نيست و به قلمرو و سرزمين و مردمي كه در آنها زندگي ميكنند، ارتباط دارد، زمينه ساز چيزي تحت عنوان ملت-دولت (nation-state) شد. كه متاسفانه به غلط در فارسي به «دولت-ملت» رايج شده است. ملت-دولت يعني دولت بايد ملي باشد و اين بدان معناست كه دولت بايد مردمي باشد. دولتي كه ملي و مردمي نباشد، حق حاكميت را تصرف ميكند. حق حاكميت مال مردم است. اين مفهومي تازه است. در قرونوسطي اگر كسي چنين ميگفت، تكفير ميشد. همچنان كه اگر كسي خلاف پارادايم بطلميوسي ميگفت زمين به گرد خورشيد ميچرخد، تكفير ميشد و دستگاه انكيزاسيون (تفتيش عقايد) او را به صلابه ميكشيد، با سرنوشت دردناك جوردانو برونو آشنا هستيم و ميدانيم كه گاليله در دادگاه حرف خود را پس گرفت، اما بيرون از دادگاه پا به زمين كوفت و گفت تو بچرخ تا زماني كه تخت ايشان پايينايد. بنابراين تجدد يا بهتر است بگويمmodernity را جز با اين مفاهيم نميتوان شناخت.
مردم وارد ميشوند
رحمانيان گفت: مدرنيته، مدرنيسم و مدرنيزاسيون (سه مفهوم در پيوند با يكديگر) اشاره به فرآيند عمومي شدن و مردمي شدن در عصر مدرن دارند. البته مدرنيته يك رويكرد يا فلسفه يا نظريه يا ديدگاه يا جهانبيني است، اما مدرنيته در عصر جديد غالب شده و زمينه ساز مدرنيسم (مدرن باوري، مدرن گرايي) و مدرنيزاسيون (مدرنسازي) شده است. مدرنيته در يك كلام متناسب با بحث فعلي به معناي مردمي شدن است. يعني در قرونوسطي كليسا براي خودش حق انحصاري قائل بود و ميگفت من بايد كتاب مقدس را تفسير كنم و من واسطه بين انسان و آسمان است و مردم نيز بايد اين واسطهگري را بپذيرند. مسلما اين ديدگاه نتايج سوئي داشت. نهضتهاي پروتستاني كه شاخص عصر جديد هستند، ميخواهند همين نگاه را براندازند و بگويند كه عرصه معرفت و فكر ديني عرصه عمومي است و عرصه انحصاري نهادي به عنوان كليسا كه خود را قيم مردم ميداند، نيست، كليساي قرون وسطايي كه هر كس خلاف راي او راي بجويد، ز خون خويش دست شسته است! نهضت رفرميستي پروتستان اين ديدگاه را نميپذيرد و بر ترجمهپذيري كتاب مقدس هم تاكيد ميكند و انحصار آن به زبان لاتين را نميپذيرد. در آغاز نيز جان ويكليف كه كتاب مقدس را ترجمه ميكند، تكفير ميشود. مارتين لوتر نيز اين كتاب را به زبان آلماني ترجمه ميكند. اين اساس پيدايش مليت و مردم است.
اين استاد تاريخ گفت: در عرصه اقتصاد نيز تا پيش از اين فئودالها مردمي را كه سر يك زمين كار ميكردند، با خود زمين خريد و فروش ميكردند، سرفهاي بدبخت وابسته به زمين بودند و حق رفت و آمد هم نداشتند و وابسته به زمين بودند. فرق آنها با برده اين بود كه حقوق مختصري داشتند. البته اين وضعيت سودي هم براي اين سرف ها (رعيت ها) مثل امنيت داشت. اما بهطور كلي در سيستم فئودالي پيشامدرن اروپايي حق مالكيت عموم بيمعنا بود و تنها فئودالها و اهالي كليسا حق مالكيت داشتند. در سياست نيز شاه در راس است.
رحمانيان گفت: دوران مدرن اين ادعا را نميپذيرد، شعار اصلي انقلاب فرانسه اين است: صداي مردم صداي خداست، نگاه مردم نگاه خداست، خواست مردم خواست خداست. اين از نظر قدما الحاد است. از ديد پيشامدرن مردم قيم ميخواهند. در نتيجه در فرانسه جنگ شروع ميشود. محققان ما متاسفانه به اين نكات نپرداختهاند و فكر ميكنند جنگ بين مردم و دولت و كلان روايتهاي سياست و دولت و... به ما اختصاص دارد. در حالي كه اگر تاريخ سده نوزدهم فرانسه را بخوانيد، شاهد اين جنگ بين متجددين و مردم گرايان و قانون گرايان و آزاديخواهان با اهالي كليسا و فئودالها و... هست. دست كم ميتوان كتاب تاريخ جهان نو نوشته رابرت روزول پالمر (ترجمه ابوالقاسم طاهري) را كه قديمي شده خواند كه اواخر جلد دوم به اين ستيزهها اشاره شده است.
انقلاب مشروطه چيست؟
اين استاد تاريخ سپس به ايران پرداخت و گفت: اما انقلاب مشروطه چيست؟ آيا انقلاب است؟ برخي منكر انقلاب مدرن بودن آن به معناي فرانسوي هستند و ميگويند انقلابهاي مدرن اروپايي بر اساس مفاهيم مردم و ملت و سكولاريسم و خواست سكولاريزاسيون استوار شدهاند و رهبران آنها بورژواها هستند، نمايندگاني طبقاتي از جوامع اروپايي كه ميخواهند قيموميت كليسا و فئودالها را بر سرنوشت مردم بر بيندازند، در حالي كه در اينجا سران ايلات و عشاير جزو مدافعان اصلي مشروطه ما ميشوند و بخشي از رهبران مشروطه نيز روحانيت و علماي ديني مثل آقا سيد محمد طباطبايي، آقا سيد عبدالله بهبهاني و ديگراني در نجف و عتبات عاليات مثل مرحوم آخوند ملامحمد كاظم خراساني، آقا شيخ عبدالله مازندراني هستند. بنابراين بحث مهم نزد محققان اين است كه انقلاب مشروطه ايران را چگونه بايد ارزيابي كرد؟ آيا اين انقلاب سرآغاز تاريخ جديد و مدرنگرايي و مدرن شدن ايران است؟ خواست اصلي انقلاب مشروطه چيست؟
رحمانيان تاكيد كرد: در زمينه اين سوالها بحثهاي متنوعي شده است و گفت: آخرين تحليل مهم و تاثيرگذار و البته قابل نقد در اين زمينه كتاب مشروطه ايراني ماشاءالله آجوداني است كه سعي كرده با نگاهي آسيب شناسانه (pathologic) انقلاب مشروطه را بازخواني كند. اين كتاب نقاط قوت فراوان و كاستيهاي جدي دارد كه موضوع بحث فعلي ما نيست. اما حرف اصلي من اين است كه نخستين كسي كه انقلاب مشروطه را نوشت ادوارد براون ايران شناس نامدار انگليسي بود، كسي كه نخستين تاريخ ادبيات ايران را نوشت. او در نگارش كتاب از بزرگاني چون علامه قزويني بهره گرفت. او آثار متعدد ديگري چون نامههاي تبريز (با همكاري سيد حسن تقيزاده) را نيز در دفاع از مشروطه نوشت. البته ذهنيت توطئه انديش ما بسياري را به اين سمت سوق داد كه گفتيم براون فردي در خدمت استعمار انگليس بوده است، اين هم موضوع بحث من نيست. منصور بنكداريان در كتاب بريتانيا و انقلاب مشروطه ايران فرازهاي مهمي از كوششهاي براون پرداخته است. اما جان گرني تحقيق مفصلي درباره براون و انقلاب مشروطه در دست انجام دارد.
رحمانيان تاكيد كرد: به هر حال براون در تحقيقش راجع به مشروطه نكته مهمي را مطرح ميكند. او نخستين كسي است كه سعي ميكند راجع به ماهيت اين انقلاب به ويژه از تفكر سياسي و خواست ملت ايران بحث كند. براون معتقد است اين انقلاب ماهيت دموكراتيك ندارد، بلكه گفتمان آن قانون خواهانه است. قانون خواهي البته با دموكراسي ربط دارد ولي در خيلي حكومتهاي غيردموكراتيك نيز قانون داريم. البته بحث ما نقد براون و كاستيهاي تحليل او نيست.
انقلاب در فكر تاريخي و سياسي
وي نكته اساسي بحث خود را چنين خواند: انقلاب در ايران در حالي اتفاق افتاد كه ايران از نظر زمينههاي مادي (اجتماعي و اقتصادي) كاملا سنتي است. حدود ١٥ درصد (در بهترين حالت ٢٠ درصد) از جامعه ايران در اين زمان شهرنشين است، شهر نيز نه به معناي غربي (وبري يا منفوردي يا...) كلمه يعني شهر شهروندمدار كه در آن شهروندان قدرت دارند، به كار نميرود، بلكه شهرهايي كه بهترين آنها تبريز و رشت هستند و به درجات زير سلطه حكومت هستند. حدود ٥٠ درصد جامعه ايران روستانشين و حدود ٣٠ تا ٣٥ درصد نيز ايلات و عشايرند. شهرها نيز در بسياري جاها بافت قبيلهاي و روستايي دارند. مثلا در شيراز طوايف بخش مهمي از جمعيت را تشكيل ميدهند. اما از نظر فكر و فرهنگ مشروطه مهم است.
رحمانيان تاكيد كرد: چنان كه در آغاز گفتم انقلابات اروپا (در انگلستان و فرانسه و در قرن نوزدهم) كه در آنها نوعي ملتسازي در دستور كار رهبران انقلابي صورت ميگيرد، موخر بر انقلاب در فكر سياسي و فكر تاريخي هستند. به ماكياوللي و ژان بدن اشاره كردم اما بدون اشاره به ولتر بحث من ناتمام است. ولتر متفكر نامدار فرانسوي با اينكه از نظر انديشه سياسي مثل ژان ژاك روسو و اصحاب قرارداد نبوده و حتي با سلطنت مشكلي نداشت، اما نكته مهم اين است كه تاكيد داشت هر حكومتي بايد مردمي باشد. محور انديشه و عمل او به لحاظ انديشه سياسي مفهوم مردم است. او به لحاظ انديشه تاريخي نيز نخستين طغيان عليه سنت شاهنامهنويسي است. تاكيد ميكنم به هيچ عنوان منظور از شاهنامهنويسي، شاهنامه حكيم فردوسي بزرگ نيست و نبايد شاهنامه فردوسي را كه خردنامه و دادنامه است را با آنچه ميگويم خلط كرد. ولتر عليه تاريخ نويسي سنتي اشراف گرا و اشراف محور كه به زندگي شاهان و وزرا و سرداران اختصاص داشت، قيام كرد. او در برخي آثارش به ويژه در كتاب روحيات و احوال ملل با قلم طنز قدرتمندي گفت مورخ كسي نيست كه مدام راجع به شاهان و سرداران بنويسد، مورخ واقعي كسي است و علم تاريخ واقعي چيزي است كه موضوعش تاريخ احوال مردم است و مسالهاش اين است كه مردم كيستند و چطور زندگي ميكنند و ميميرند. اين سرآغاز رويكردي در تاريخنويسي جديد است كه نام آنpeople’s history (تاريخ مردم) يا به تعبير من «مردم نامه» است. اين تعبير را با توجه به سنت و زبان بالقوه قدرتمند خودمان كه متاسفانه فقير مانده برساختهام.
رحمانيان تاكيد كرد: انقلابيون فرانسه به ولتر لقب پيامبر و پدر انقلاب فرانسه دادهاند. چرا چنين است؟ او كه جمهوريخواه نبود. چرا ژان ژاك روسو و مونتسكيو را چنين نخوانده اند؟ زيرا ولتر تاريخ را از زير سلطه اشراف و شاهان و پادشاهي و كلان روايت سلطنت در آورد و تاريخ را مردمي كرده بود و به روايت تاريخ بر اساس مردم، وجود مردم و مفهوم مردم مينوشت. ويل دورانت نيز در تاريخ تمدنش به درستي قرن هجدهم را قرن ولتر لقب داده است. اين انقلاب دليل همين مفاهيم و انديشهها و آرمانها پديدار شد. اول ولتر بوربونها و شاهان اين سلسله را از تاريخ بيرون كرد، بعد مردم ايشان را از سياست بيرون كردند. ولتر كمر انديشه تاريخي شاه محور و شخص پرست را شكست و بعد كمر سلطنت بوربونها شكسته شد. البته بعدا در قرن نوزدهم سلطنت خواست كمر راست كند كه موضوع بحث ما نيست.
مشروطه شكست نخورد
اين استاد تاريخ سپس به نگاه آسيبشناسانهاش به تاريخ نگاري مشروطه پرداخت و گفت: البته تاكيد كنم كه من بر خلاف بسياري سالهاست بر تحليل انقلاب مشروطه و حتي نهضت ملي و بسياري از جنبشها بر اساس مفهوم شكست اعتراض كردهام. البته اشكال ندارد كسي مفهوم شكست را مطرح كند، اما اگر اين تاكيد به لحاظ گفتماني پيامدها و دلالتهاي سياسي براي ايجاد يأس در دل ملت پيدا كند، با آن مخالف هستم. انقلاب مشروطه ايران دستاوردهاي فراواني داشته و نبايد مدام بر شكست تاكيد كرد. در همه جاي جهان همه آرمانها در گام اول محقق نشده است. در انگليس هم سدهها طول كشيده تا مشروطيت شكل گرفته است. قانون جهان يا قانون هستي قانون تدريج است. اما نگاه آسيب شناسانه من اين است كه بر خلاف انقلابهاي غربي، انقلاب در فكر تاريخي و در فكر سياسي را نداشتيم. ما انقلاب كرديم در حالي كه به لحاظ پارادايميك (اگر بشود مفهوم پارادايم را به مفهوم كوهني كلمه با احتياط به كار برد) ايرانيان در حالي انقلاب مشروطه را برپا كردند كه در پارادايم سنتي تاريخ يعني انديشه تاريخي و سياست يعني انديشه سياسي قرار داشتند. نه انقلاب ماكياولليايي و ادامهاش يعني اصحاب قرارداد از ژان بودن تا هارتمان تا روسو و نه انقلاب در فكر تاريخي كه از تبعات آن بود، در ايران رخ نداده بود. البته به اين معناي آن نيست كه ميرزا آقاخان كرماني، طالبوف، سيد جمال و به ويژه و از همه مهمتر ميرزا ملكم خان ناظم الدوله كاري نكردند.
رحمانيان در پايان به نقد ديدگاههاي سيد جواد طباطبايي در مورد مشروطه به ويژه ديدگاه او درباره ناظم الدوله پرداخت و گفت: به نظر من قدر و منزلت ناظم الدوله زير كلان روايتهايي كه ميسازيم ناديده گرفته شده است. اينجا از نظر تحقيقي تاريخي مايلم انتقادي به يكي از آثاري كه در اين اواخر درباره تاريخ فكر سياسي در دوره قاجاريه نوشته شد، يعني نظريه حكومت قانون در ايران سيد جواد طباطبايي وارد كنم. اين بحث شگفتانگيزي است و نشان ميدهد كه در دستگاه فكرياي كه ايشان براي تحقيق در تاريخ تفكر ما ارايه ميكند، چقدر مشكل هست. ايشان در مقدمه اين كتاب ميگويد من ميرزا ملكمخان را حذف ميكنم، زيرا جزو گروه مقلدان است. اين همان حرفي است كه نخستينبار مرحوم علامهقزويني گفت و گفت ميرزا ملكم خان ياوهگويي بود كه چرندياتي گفت و نثر مهوعي داشت و مقلد مونتسكيو بود. بعدا هم جلال آل احمد گفت اينها مونتسكيوهاي وطني هستند. به نظر من قدر ميرزا ملكم خان متاسفانه آلوده به روايت كلان بيمحتوايي شد. ملكم البته خطاهاي زيادي داشت، اما پيام بزرگي كه براي ما داشت و درك دقيقي كه از تفكر سياسي مدرن داشت اين بود كه بايد نهاد را جاي شخص گذاشت.
روزنامه اعتماد
نظر شما