به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ چندی پیش رهبری معظم انقلاب فرمودند: «متأسفانه در برخی مواقع بهجای ترویج زبان فارسی، زبان انگلیسی ترویج میشود و اکنون کار به جایی رسیده است که آموزش زبان انگلیسی به مهد کودکها کشیده شده است. زبان علم فقط انگلیسی نیست. اصرار بر ترویج انحصاری انگلیسی ناسالم است. زبانهای دیگر مثل اسپانیولی، فرانسه، آلمانی و کشورهای شرقی هم زبان علمند. کشورهای دیگر جلوی نفوذ زبان بیگانه را میگیرند. نمیگویم از فردا آموزش انگلیسی را تعطیل کنیم، اما بدانیم چه میکنیم.»
اینها جملاتی از رهبر انقلاب بود که از ترویج انحصاری زبان انگلیسی انتقاد کرده بودند. به همین بهانه به سراغ میثم سفیدخوش، عضو هیأت علمی گروه فلسفه و کلام دانشگاه شهید بهشتی رفتیم تا نظر وی را در این خصوص جویا شویم. متن زیر مشروح گفتگوی مهر با این استاد دانشگاه است؛
*نسبت زبان با موضوع پیشرفت چیست و بر آن چه تاثیری دارد؟
نخست اینکه به نظر می آید که هیچ زبانی به صورت ذاتی هیچ مناسبت خاصی با هیچ یک از ارکان مهم فرهنگ ندارد. اشتباه است که فکر کنیم یک زبانی در امکانات درونی خود ذاتاً ارتباط تنگاتنگی با یکی از ارکان فرهنگ یا تمدن مثل پیشرفت و اقتصاد و سیاست و... داشته باشد. تجربه تاریخی نشان می دهد که رابطه زبان ها با علم و تمدن و فرهنگ رابطه ای نسبی است، یعنی در یک شرایط مشخص تاریخی و به دلایل مشخصی، آرام آرام یک زبانی ارتباط تنگاتنگ تری با پیشرفت علمی یا اقتصادی و... برقرار می کند.
برای مدت ها زبان علمی بخش مهمی از دنیای یونانی بوده است و یا در مقطعی بخشی از دنیا با زبان عربی به کار علمی و فرهنگی اقدام می کرده است، مثل آن دوره هایی که به اسم تمدن اسلامی می شناسیم. دوره هایی هم زبان لاتین این نقش را در فرهنگ و تمدن بشر ایفا می کرده است. در یکی دو سده اخیر هم فراز و نشیبی را می بینیم که زبان فرانسه یا آلمانی و انگلیسی مطرح بوده اند. لذا باید گفت مسئله به ذات زبان بر نمی گردد و اهمیتش به این جهت است که نسبت به امکانات زبانی متنوع قدری حساس می شویم.
ما سر کلاس یا برای نوشتن مقالات با این مسئله روبرو هستیم که مثلا دانشجویان از واژه های خارجی استفاده می کنند. لذا باید آنها را دعوت کرد که به زبان فارسی نگاه علمی تری کنند و تلاش کنند آن را قدری ارتقا دهند. به خاطر اینکه بنا نیست که اگر فارسی تا الان زبان علمی نبوده برای همیشه همین وضعیت باقی باشد. این زبان می تواند در شرایطی ارتقا پیدا کند و موقعیت جدید بیابد.
از طرف دیگر با اینکه هیچ زبانی ذاتا زبان علم نیست ولی هیچ زبانی هم بی دلیل زبان علمی نمی شود. علمی شدن یک زبان تابعی از اراده جزئی من و شما یا دستور کسی نیست. یک فرآیند تاریخی منجر به رشد زبان می شود و همین دلایل تاریخی می توانند باعث سقوط آن شوند.
هرچقدر شما اندیشه های بهتری به زبان فارسی پیش اندازید، به شرط اینکه شرایط دیگر را نیز فراهم کنید، قطعا یک زمانی مراجعه به زبان شما اتفاق می افتد. خیلی از کسانی که در دنیا اوستایی یا پهلوی و فارسی خوانده اند تنها برای فهمیدن متون زرتشتی یا شعر مولوی و حافظ و مانند آنها بوده است. شما با این متون و اندیشه ها می توانید دیگران را وادار کنید که فارسی یاد بگیرند، کمااینکه کتاب افلاطون هزار و اندی سال است که متفکرین اسلامی را وادار کرده که یونانی یاد بگیرند.
*ما برای اینکه یک زبان را تبدیل به زبان علمی دنیا کنیم باید چه فرآیندی طی شود؟
اینکه یک زبانی به زبان علمی تبدیل شود به اراده فردی کوتاه مدت ما ربطی ندارد و این گونه نیست که چنین چیزی تابع مطلقی از اراده های جزئی ما باشد. البته می تواند تابع اراده های کوچک و بزرگِ بلند مدت ما باشد. اما اگر یک اراده بلند مدتی وجود داشته باشد شرط اولیه برای اینکه این زبان چنین نقشی را در آینده پیدا کند برایش رقم می خورد.
زبان هر چند ذات ویژه ای ندارد اما مولفه ها و ویژگی هایی دارد که قدرت هایی به آن می دهد و یا نقاط ضعفی برای آن به وجود می آورد. این قوت ها و ضعف ها به صورت تاریخی پدید آمده اند، یعنی شرایط پیچیده تاریخی در طول چند سده یک زبان را داری امکاناتی می کنند. مثلا تجارب تاریخی ما زبان فارسی را در طول سده دارای امکانات مناسبی جهت شعر گفتن کرده است. به صورت تاریخی این امکانات و نقاط ضعف برای آن پدید آمده است، لذا تغییر آن هم به صورت تاریخی است.
*پس نمی توانیم بگوییم که ذاتا زبان فارسی زبان شعر است و یا انگلیسی زبان علم است و...
اگر منظورمان این است که امروزه مثلاً زبان انگلیسی زبان علم است به روشنی سخن درستی است ولی اگر منظورمان این باشد که چیزی در انگلیسی هست که این وضعیت را برای این زبان ازلی و ابدی کرده است نه. به عبارت دیگر هیچ زبانی ذاتی همیشگی ندارد. البته این دیدگاه طرفدارانی دارند. آنها تاریخ را از همین الان شروع می کنند و فکر می کنند اتفاقی که برای زبان فارسی در طول ۶۰۰ سال افتاده معطوف به کل تاریخ آن است.
عربی هم برای مدت ها زبان شعر محلی بوده است. اگر متفکران قرن سوم ما هم می خواستند درباره زبان عربی قضاوت کنند، باید می گفتند عربی زبان عامیانه است و بیشتر برای شعر عامیانه استفاده می شود. اما مسئله این است که اندیشمندان مسلمان قرن سوم شروع کردند در یک فرآیند جدی در چند سده زبان ساده عربی را ارتقا دادند. یعنی زبان ها خود، کاری نمی کنند، زبان ها تابعی از تفکر ما هستند. تفکر ما اگر با حساسیت ویژه به زبانی بپردازد، آن زبان هم ارتقا پیدا می کند و برای اهداف مختلفی که تفکر ما پیگیری می کند، کمک می کند.
زبان تابع اندیشه است. البته زبان گاهی چیزهایی را بر اندیشه تحمیل می کند و این دو از هم جدا نیستند. اولا زبان خودش چیز مستقل از دایره آگاهی ما نیست. زبان یک حقیقتی مربوط به آگاهی است و در واقع لباس اندیشه های ماست. اندیشه کسانی که برای مدت ها فقط در روابط خانوادگی و قومی و طایفه ای سیر می کند واژه هایی برای همین روابط می سازد و ساختارهایی برای همین روابط طراحی می کند و زبان آنها بازتابی از احساسات و عواطف آنها و افکارشان نسبت به همین روابط عامیانه است.
به این ترتیب است که یک زبان به یک زبان فولکوریک تبدیل می شود. اگر آرام آرام به مسائلی فراتر از روابط قومی فکر کنند، نیازمند واژه ها و ساختارهای جدید به عنوان لباس جدید برای اندیشه خود خواهند شد. این به طور طبیعی زاده می شود. این اتفاق برای زبان عربی افتاده است. قرآن به زبان عربی آمده و مسلمانی که به قرآن نگاه می کند، آن را صرفا واجد مجموعه ای از سخنان مربوط به روابط عامیانه نمی بیند. بسیاری از تعابیر و آیات قرآن هست که از فهم عامیانه بیرون اند.
یا اینکه در طول تاریخ فهم های والاتری نسبت به آنها پدید آمده، بسیار فراتر از آن چیزی که یک تازه مسلمان عرب از آن آیات می فهمید. در قرن سوم در جهان اسلام، یک اتفاق سیاسی در حال رقم خوردن است و بحث مرزهای اسلامی و جهان اسلام و مسئله سیاست اسلامی و تمدن اسلامی مطرح است و مجموعه همه اینها فکر عربی را رشد داد و برای آن واژه ها و ساختارهای جدید و تجربه های جدید رقم خورد و زبان عربی را زبان علمی و فرهنگی و تمدنی کرد.
البته زبان محدویت هایی را بر تفکر تحمیل می کند، مثلا اگر شما بخواهید به زبان فارسی در مورد مسائل پیچیده علمی صحبت کنید، اولین مشکلی که زبان به ما تحمیل می کند این است که دایره لغات، تکافوی فکر جدیدی که شما دارید را نمی کند. مشکل بعدی این است که لغات موجود دایره معنایی ای دارند که تضادهایی با فکر جدید که شما می خواهید بیان کنید، دارند. سوم اینکه ساختارهای صرفی و نحوی، شما را در تنگناهای ادبی قرار می دهند. همین ها واقعیات زبان اند. اینها خودشان تابعی از تفکر پیشینیان بودند ولی الان بر فکر ما فاعلیتی پیدا می کنند یعنی ما را محدود می کنند.
از این جا به بعد دوباره باید دیالکتیک من و زبان یا فکر و زبان شکل بگیرد، باید آن قدر با زبان بازی کنیم و آن قدر تجربه کنیم و امکانات آن را باز و بسته کنیم تا در دراز مدت احتمالا افق هایی باز شود. دیالکتیکی بین فکر و زبان برقرار است که هم محدودیت هایی برای فکر رقم می زند و هم امکاناتی.
*آیا می توانیم بین تولید علم بومی و زبان آن بوم نسبتی برقرار کنیم؟ آیا لزوماً نسبتی بین این دو برقرار است؟
پاسخ بنده با چند شرط و قید توضیحی مثبت است.به نظر می آید که اندیشه نسبتی با شرایط زیست بوم ما دارد و به همین ترتیب زبانی مناسب با زیست بوم ما را می طلبد. مخصوصا در مسائل انسانی، چون علم ما ناظر به روابط انسان هاست به طور طبیعی ناظر به شرایط زیست بوم آنها نیز هست. به عنوان نمونه جامعه شناسی ما قاعدتاً چون مثلا مردم زاهدان را جامعه شناسی می کند، در بند واقعیات زیست بومی مردم اهواز می شود و هر سخن معناداری که درباره آنها بگوید نیازمند این است که موانست و تفهمی با شرایط زیست بومی آن منطقه برقرار بکند.
لذا جامعه شناسی موفق در اهواز جامعه شناسی ای است که به زبان مناسبی برای فهم مناسب مردم اهواز دست پیدا کند. این زبان می تواند در دو سطح مطرح باشد؛ نخست اینکه خود پژوهشگر با زبان طبیعی زیست بومی که قرار است بشناسدش ارتباط معناداری بگیرد و دوم اینکه با زبان علمی مناسبی آن را صورتبندی کند و به طور عمومی عرضه کند.
این در حالی است که زبان اکثر علوم انسانی در ایران به شدت ریاضی است. مسئله بنیادی تر از آن چیزی است که تصور می شود. بحران علوم انسانی از حیث زبان در این نیست که تابع شرایط زبانهای غربی است، که نیست. بحران علوم انسانی در ایران این نیست که غربی اند، بلکه بحران شان برای این است که از الگوی ریاضی تبعیت می کنند. مسئله این است که در غرب تنوعی از روش های مطالعاتی در علوم انسانی وجود دارد. ما از میان روش های موجود، آن روش هایی که بهتر می توانستند ما را معطوف به خودمان کنند کنار گذاشتیم و روشی که بیشتر زیست بوم تاریخی ما را تعلیق می کند انتخاب کردیم که آن روش، روش ریاضیاتی پوزیتیویستی است.
روش پوزیتیویستی زیست بوم یا مولفه های فردیت اجتماعی ما را تعلیق می کند و من و شما را موجوداتی قابل شمارش تلقی می کند. دیانت و خلقیات و عواطف ما را اموری قابل شمارش می بیند و زبان آن زبان ریاضیات است که برای مطالعات انسانی یک علم مرده است. ما در علوم انسانی یک موجود زنده را بررسی می کنیم نه کوه را. کوه نه عاطفه دارد و نه ترس و نه آرزو و... بلکه تعدادی حجم و اندازه و... دارد. البته برخی چنان سخن می گویند که همه چیز در غرب پوزیتیویستی است در حالی که جریان اصلی علوم انسانی در جهان اروپایی تا جایی که من می شناسم غیر پوزیتیویستی است.
نتیجه این است که ما در علوم انسانی نیازمند زبانی هستیم که پابند زیست بوم ما باشد تا بتوانیم آن جامعه را بشناسیم. این بیشتر در علوم انسانی است. در علوم طبیعی وضع قدری متفاوت است و دست کم برای ۴۰۰ سال است که روش شناسی ریاضی در مطاعات علوم طبیعی چنان پاسخگو است که علم طبیعی را از حالت بومی شناسی خارج کرده است. مثلا کانی شناسی منطقی دارد که در ایران، آمریکا و آفریقا یکی است. نقطه قدرت علوم طبیعی یا مهندسی این است که قبلا انتزاعی و عقلی بودند و الان تجربی و عقلی شدند. از این حیث در علوم طبیعی به نظر نمی رسد که مسئله زبان بومی به اندازه زیادی تاثیر خاصی داشته باشد. اما در علوم انسانی نگاه به زبان بومی فوق العاده اهمیت دارد.
زبان علوم طبیعی تاثیرات فراعلمی دارد. ولی روی علم تاثیر خاصی ندارد. چون زبان علم طبیعی، زبان ریاضی است، نه انگلیسی است نه فرانسه است و نه آلمانی است. اما چون قالب ثانویه است و زبان در یک دوره ای فرانسوی یا انگلیسی بوده است، می تواند تبعاتی خارج از علم مثلا تبعات فرهنگی داشته باشد. اینکه شما به زبان آلمانی درباره آن علم صحبت می کنید یا فارسی، می تواند از حیث حس وطن دوستی روی شما تاثیر مثبت یا منفی داشته باشد. مثلا اگر شما به استرالیا بروید و ببینید به زبان فارسی در دانشگاه ها تدریس می کنند، حس فرهنگی شما بر قدرت فرهنگی شما تاثیر زیادی دارد ولی روی خود آن علم ممکن است تاثیر خاصی نداشته باشد. اما بر اوضاع فرهنگی-تمدنی بیرون از علم حتما تاثیر دارد.
*زبان علم در اروپا از چه موقعی از لاتینی تغییر کرد؟ این تغییر زبان از لاتین به نظر شما تحت چه عواملی و چه فرآیندی اتفاق افتاد؟
دو دلیل عمده برای این وجود دارد؛ یکی تنگناهای آگاهی و زبانی است که در آن دوره برای اندیشه اروپایی به زبان لاتینی پدید آمده بود. یعنی اینکه فکری که به زبان لاتینی در اروپا مورد بررسی قرار می گرفت به بن بست رسیده بود. بن بستی که در تفکر اتفاق می افتد در زبان تجلی دارد. زبان آن قدر با تفکر درهم تنیده است که هر بن بستی برای تفکر، بن بست در زبان هم هست. متفکرانی که به نحو دیگری فکر می کردند متوجه شدند که مشکلی با زبان لاتین هم دارند. یعنی از هر واژه جدیدی که می خواهند برای فکر جدید خود استفاده کنند دربند معناهای ثابت شده قبلی آن واژه می افتند.
فکری که به زبان لاتینی مطرح می شد در حال تغییر بود، به طور طبیعی زبان آن هم باید تغییر می کرد. به نظر من این دلیل درونی اصلی است. یعنی بحران در تفکر لاتینی بود که به طور طبیعی زبان لاتینی را تحت تاثیر قرار داد. اما دلایل بیرونی هم دارد. یکی پیدایش دولت-ملت های جدید است. این امر که اروپای یکپارچه را بر هم زد، تعیین زبان علم را تابعی از شرایط فرهنگی و سیاسی و اجتماعی می کرد. یعنی مثلا وقتی یک دولت-ملت در هلند در حال تاسیس بود، باید استقلال خود را نسبت به سیاست رم نشان دهد لذا آرام آرام به فکر نو کردن سایر ارکان فرهنگ خود می افتد.
لذا با عرق ملی جدیدی که پیدا کرده است، دوست دارد که مثلا اگر مردم به زبان هلندی صحبت می کنند با همین زبان، دیوان اداری خود را سامان دهد و یا با همین زبان، دانشگاه مخصوص محل قلمرو خود را نیز سامان دهد. باید گفت در اروپا دانشگاه ها خیلی مهم اند. در قرن ۱۳ تا ۱۶ همه زیر مجموعه کلیسا و سیاست رم اند. از قرن ۱۶ به بعد با شکسته شدن دیانت مسیحی و پیدایش دولت ملت ها، هر دولت-ملتی دانشگاه مخصوص به خود را تاسیس کرد.
یک پدیده ای در اروپای قرن ۱۷ داریم که تنوع عجیب دانشگاه هاست. این دانشگاه ها بر اساس عرق ملی و دولتی که پیدا کرده بودند تلاش می کردند که کارها را با زبان خودشان پیش ببرند البته همه نیز موفق نبودند. مهمترین جایی که خیلی موفق بود در قرن ۱۸ و در آلمان است. آلمان یک از موفق ترین دولت ملت ها در قرن ۱۸ است بخاطر اینکه مسئله ارتقای زبان را تبدیل به یک تجربه تاریخی کرد. دانشمندان مهی مخصوصا در دانشگاه هاله و دانشگاه گوتینگن شروع کردند به اینکه کتاب ها و مطالبی را به زبان آلمانی هم برای دانشگاهی ها و هم برای عموم بنویسند.
میشائیلیز نقش بسیار زیادی در عمومی کردن زبان آلمانی در دربار و بین توده ها داشت. یکی از پیشنهادهای او این بود که استادها برای عموم هم کتاب بنویسند، کتاب هایی به زبان ساده ولی به زبان آلمانی. لذا او این بخشی از ادبیات علمی عمومی را برای مردم درست کرد.
به یاد داشته باشید آلمان قرن ۱۶ کاربرد چندانی جز کاربرد عامیانه ندارد. یکی میشائیلیز بود که زبان آلمانی علمی عمومی را پدید آورد و دوم دانشمند خیلی مهم به نام کریستین ولف که زبان علمی تخصصی آلمان را پدید آورد. ولف به تنهایی چند هزار صفحه کتاب دانشگاهی نوشت. وقتی ولف این کتاب ها را می نویسد زبان آلمانی زبان خیلی ضعیفی است ولی بافعالیت او زبان آلمانی ارتقای علمی قابل توجهی یافت.
ما الان در دانشگاه های خود فارسی حرف می زنیم ولی خیلی از اصطلاحات تخصصی ما در علوم انسانی، عربی است. اگر ترک ها بخواهند یک مقدار خارج از مواضع روزمره حرف بزنند، همه فارسی صحبت می کنند. یعنی اگر یک استاد جامعه شناسی به ترکی ایرانی برای شما حرف بزند ۸۰ درصد واژه های او فارسی است. چون واژه ندارد و کسی به زبان ترکی کار علمی نکرده است و رسم الخط ندارد و ارتقا پیدا نکرده است.
*آیا ضرورتی دارد که ما زبان های دیگر مثل زبان ترکی را هم در کشور خودمان پرورش دهیم؟
حتما. به نظر من لازم بوده که به زبان ترکی بپردازیم و آن را ارتقا دهیم. اشکالی ندارد که شما چند زبان را با هم رشد دهید. حتی می خواهم بگویم اگر فارسی رشد نمی کند به خاطر این است که رقبای قدری در محیط خودش ندارد. ما ایرانی ها و ترک ها و عرب ها پیوند اجتماعی بسیار نزدیکی با هم داریم. اتفاقا اگر ما کمک می کردیم که ترکی رشد می کرد می توانستیم از امکانات آن در فارسی استفاده کنیم. زبان ها یک چیز خالص نیستند. زبان عامل رابطه فرهنگی است نه فقط عامل تشخص من از شما.
اگر کمک می کردیم که زبان ترکی در ایران رشد پیدا می کرد به یاری شرایط دیگر می توانست در رشد زبان فارسی هم موثر باشد. به لحاظ فردی هم آموختن هر زبان به فرایند آموزش زبان دیگر هم یاری می رساند.
*در دوره مشهور به دوره شکوفایی تمدن اسلامی، زبان عربی چه فرآیندی طی کرد و چه دلایلی باعث شد که به عنوان زبان علم شناخته بشود؟
این یک فرآیند خطی ندارد. هر زبانی باید به صورت جداگانه بررسی شود. جزئیات آن لازم به پژوهش دارد. اما کلیت آن را می توان حدس زد. اول این است که شما به تفکراتی می رسید که واژه های موجود برای شما تنگ است. مثلا متفکران ما در قرن دوم و سوم به یک مفهوم انتزاعی رسیدند که امروزه به آن وجود می گویند. تا قبل از سده دوم هجری واژه مناسبی در زبان عربی برای توضیح وجود نداریم. این فکر در سده دوم پدید آمده که مستقل از موجودات چیزی داریم به اسم وجود.
لذا صد سال روی آن کار شده که واژه وجود در زبان عربی ساخته شده است. کریستین ولف در آلمانی واژه Bewustsein را به جای consciousnessلاتینی تبار ساخت. در زبان فارسی معاصر واژه ای مثل گفتمان را داریم که تا چند دهه پیش نداشتیم. این واژه ساخته شده و پرکاربرد شده است. ابن سینا کلی واژه در دانشنامه علائی خود ساخته است.
پس یک بخش ماجرا تنگناهای واژه است که شما یک فکری دارید ولی برای آن واژه ندارید و باید واژه های جدیدی بسازید. مسئله دوم هم ساختار صرفی و نحوی است. مثلا در خصوص زبان عربی در تمدن اسلامی، متفکرین ما متوجه شدند عربی گرامر ندارد. متفکرین ایرانی مثل ابن سیبویه گرامر زبان عربی را نوشتند. همین الان درباره مشکلات گرامر زبان فارسی در راه علمی شدن آن بحث های زیادی مطرح است.
برخی مطرح می کنند که یکی از دلایلی که اجازه نمی دهد، زبان فارسی زبان علمی شود این است که فعل در زبان فارسی به آخر جمله می رود و این امر تاثیر زیادی در ابهام جمله ایجاد می کند. باید جمله را تا انتها ادامه داد تا ابهام برطرف شود. برخی زبان شناسان می گویند زبان علم باید زبان شفاف و روشن باشد و فعل زود بعد از فاعل در جمله بیاید. به هر روی مسئله مهم این است که گرامر زبان ما هم باید یک گرامر مناسبی باشد. زبان انگلیسی از همان اول گرامری به این صورت نداشت و تا همین الان هم بر روی آن کار می کنند.
بعضی می گویند گرامر مناسب برای زبان علمی باید الگوی سادگی داشته باشد و بعضی می گویند الگوی دقت. مثلا یکی از رموز موفقیت و فراگیر شدن زبان انگلیسی سادگی آن بوده است. آلمان ها می گویند این مخل علمی بودن زبان انگلیسی است و زبان ما بهتر است چون ما دقیق تر هستیم. حرف بنده این است که اگر بخواهید زبانی را ارتقا دهید بخش مهمی این است که به گرامر آن بپردازید و درباره گرامر آن با حساسیت فکر کنید.
فرآیندهای دیگر بیرونی هم در این مسئله دخیل است. مثل فرآیندهای اقتصادی، سیاسی و.... در آلمان قرن نوزدهم که زبان آلمانی زبان علم می شود، شروع این اتفاق از قرن هجدهم بوده است که سیاستمداران به خوبی حمایت کرده اند و شما نمی توانید نقش فردریک کبیر را در گسترش و علمی شدن زبان آلمانی نادیده بگیرید. یعنی اراده حامی سیاستمدارن کمک زیادی کرد.
*اگر برای جمع بندی بحث خاصی دارید، بفرمایید؟
متاسفانه بحث هایی که در ایران مطرح می شود همه تاریخ مصرف دارند در حالی که همگی مسائل مهمی هستند. مثلا مسئله علم بومی، علوم انسانی، زبان و... مسائل بسیار مهمی است ولی گرفتاری ما در جامعه این است که به صورت مقطعی به این بحث ها پرداخته می شود. خاستگاه این بحثها هرچه باشد دانشمندان نباید آن مطالب را رها کنند. سیاست گذاران فرهنگی ما باید نظام اولویت های پژوهشی خود را معرفی کنند. این درست نیست که به صورت مقطعی به یک موضوعی پرداخته شود و رها شود.
مثلا در قرن نوزدهم، مسئله اروپا، بحران علوم انسانی است. یکی از کسانی که برای این مسئله اقدام می کند، دیلتای است که کل عمر خود را بر روی علوم انسانی متمرکز می کند. برای صد سال از ۱۸۵۰ تا ۱۹۵۰ مسئله متفکرین بحران علوم انسانی در اروپا است. آلمان پس از جنگ جهانی اول و دوم با خاک یکسان می شود اما چرا دوباره بر می خیزد؟ به خاطر اینکه برای هر یک از بحران های خود صد یا دویست سال پشتوانه کار فکری دارد.
این در حالی است که در جامعه ما مسائلی به این مهمی پشت سر هم مطرح می شود و تبی را پدید می آورد و با مسکنی هم فراموش می شود. در واقع این مباحث بیشتر کاربرد خبری و سیاسی و گاهی اقتصادی پیدا می کنند در حالی که مسئله ای مانند زبان به راستی گریبان فرهنگ ما را گرفته است و اگر در کارمان صداقت داشته باشیم باید به صورتی مستمر و آزاداندیشانه و فراگیر به کندوکاو درباره آنها اقدام کنیم.
نظر شما