فرهنگ امروز/حامد گنجعلیخان حاکمی:
XI .نقد نظریهی یکسانی نوع
- شناختی از روندهای مغزی نداریم
XII .خفاش بودن چه جور چیزی است؟
تاماس نیگل در سال ۱۹۷۴ سؤال خفاش بودن چه جور چیزی است را پخش کرد؛ این سؤال پیشتر در دههی ۱۹۵۰ مطرح شده بود. با استفاده از این سؤال میتوان ماتریالسم را به چالش کشید و تاماس هم منظور و هدفش همین بود. به نظر تاماس در مسئلهی ذهن–جسم، منظور ذهنیت است. اگر چیزی باشد که خفاش بودن آنجور باشد –چیزی برای خود خفاش– در این حالت، خفاش آگاهی دارد. اگر چیزی نباشد که خفاش بودن آنجور باشد، در این صورت، خفاش آگاهی ندارد.
برای آگاهی (داشتن یا پیدا کردن) نسبت به یک موضوع باید مجموعهای وجود داشته باشد که خصوصیات و ویژگیهای برای موضوع در نظر گرفته باشد.
- تعیین و تخصیص ویژگیها نسبت به موضوعات و برای موضوعات باید از چارچوب و قوانین یکسان پیروی کند.
- تعیین ویژگیها باید تجربهپذیر باشد.
- روش تعیین ویژگیها باید معلوم باشد.
- لغاتی که برای تعیین مجموعه استفاده میشود باید پیشتر موضع، معنا، فرهنگ، بستر تاریخی، خاستگاه آن روشن شده باشد و در آن ابهامی نباشد.
- دور علل و دلیل در مجموعه نباشد. پشتوانهی دلیلی و علتی اجزای مجموعه بیرون مجموعه اثباتشده باشند.
- شناخت و پی بردن به چنین مجموعهای برای وصفپذیرها باید قابل فهم و درک باشد.
اشیا باید دارای دو شرط باشند: بدون احساس، فاقد ذهن؛ این دو شرط برای اینکه بگوییم اشیا دارای آگاهی نیستند کافی است.
سؤال: لیوان بودن چه جور چیزی است؟ در پاسخ به این سؤال مشکلی وجود ندارد. اما وقتی سؤال میشود که کرم بودن چه جور چیزی است، نمیتوانیم بدانیم و هم نمیدانیم که کرم بودن چه چیزی است. چون اگر فکر کنیم که کرم بودن فلان جور است آنگاه اعتقادی حاصل میشود که کرم دارای آگاهی است.
در جواب به سؤالی که از مجموعه میشود با شرط اینکه جزء مجموعه باشیم و جزء مجموعه بودن این شرط کلی را بر خود حمل کند که جزء، کلیهی صفات و ویژگیهای کل را دارا باشد (جزء همهی خواص کل را دارد و در کنار هم قرار گرفتن جزءها کل بزرگتر را با توانایی بیشتر با همان خصوصیات میسازد)، همچنین جزء در مجموعه باشد -این شرط اصلی است که دو شرط پیشین را تصدیق میکند- جوابی ناقص و نافی است و در اکثر موارد باطل است. سؤال: کجا باطل نیست؟
تجربه کردن جهان به شکل یک کرم و یا خفاش و یا ….. چه جور چیزی است؟ باید گفت تصور چنین موضوعی اصلاً توجیه ندارد و این دو دلیل دارد:
- اگر ما بخواهیم یک کرم درسخوانده و ناطق باشیم دیگر کرم متعارفی نیستیم.
- اگر کرم متعارفی شویم که نه حرف بزنیم و نه آگاهی از بیرون داشته باشیم آنگاه این سؤال را هم نمیتوانستیم پاسخ دهیم.
اگر
- در درون مجموعه باشیم.
- عین مجموعهی کامل باشیم.
- یا کلاً خود مجموعه باشیم.
آنگاه سؤال درونی از خود مجموعه به مجموعه و توصیفات آن برمیگردد، دور و باطل است، زیرا از درون مجموعه نمیتوان تمام جنبههای آن را دید و... باید از بیرون مجموعه یک جزء باشد که از مجموعه سؤال کند و در این حال هم دیگر او آن مجموعه نیست یا جزء آن و یا درون آن نیست که بخواهد بگوید آن چطور چیزی است؛ و اگر خود مجموعه باشد پس سؤال معنا ندارد. بیمعنایی سؤال از آنجا شکل میگیرد که نمیتوان و قادر به آن نیستیم که به سؤال خودمان جواب بدهیم در عین اینکه در مجموعه هستیم. باید متذکر شد که دانستن اطلاعات از مجموعه هیچیک از سه شرط فوق را اجابت نمیکند. شخص میتواند در مجموعه باشد و خود خبر نداشته باشد؛ و این یک معیار است برای آنکه بدانیم از چه موضعی و از کجا سؤال میپرسیم.
این مثال گویای این مطلب است، در نظر بگیرید سگی که روزنامهای را به دهان گرفته و به پیش صاحب خود میبرد، او اصلاً نمیداند چه میکند، بهتر است بگوییم او هیچ امیدی ندارد که بتواند آن روزنامه را بخواند.
پس میتوان گفت که انسانها در درک آگاهی از لحاظ شناختی بسته هستند؛ یعنی شاید بتوانیم بیشتر جزئیات و زوایای طرز کار ذهن را درک کنیم، شاید هیچگاه به خود آگاهی و مجموعهی آن نرسیم.
این خیلی مهم است که وقتی در مورد موضوعی صحبت میکنیم، بدانیم در حال صحبت در مورد چه موضوعی هستیم و میخواهیم در مورد چه چیزی صحبت کنیم. البته برای پاسخگویی به مسئلهی آگاهی بهنحوی ما با ذهنیت سروکار داریم، پس سؤالاتی که مطرح میشود، میتواند شامل:
- ذهنیت چگونه از جهان مادی نشئت میگیرد؟
- آیا آگاهی مترادف با فرایند مادی است؟
- آیا آگاهی نوعی وهم است؟
- آیا آگاهی وجود دارد؟
البته وقتی موضوعی باقدرت به نظر میرسد که وجود دارد، پس میتوان گفت آگاهی بر آن حاکم است؛ آگاهی بدین معنا را پدیدگی یا آگاهی پدیدهای مینامند.
آگاهی پدیدهای (پدیدگی یا ذهنیت) : یعنی در فلان حالت بودن چه جور چیزی است؛ و این کل مسئلهی آگاهی است.
آگاهی دسترسی: یعنی دسترسپذیری برای استفاده در تفکر یا هدایت کردار و گفتار.
سؤالات مناقشهبرانگیز:
- آیا آگاهی جزء یا عنصر اضافهای است که انسانها علاوه بر تواناییهای ادراک و تفکر و احساس، صاحب آن هستند؟
- آگاهی جزء ذاتی و لاینفک هستی مخلوقی است که توانایی ادراک و تفکر و احساس را دارد؟
دو نگرش برای پاسخ به سؤالات فوق وجود دارد.
نگرش اول: به شرط اینکه، اگر آگاهی را عنصر اضافهشده بپنداریم، پس چرا صاحب آن هستیم، برای چیست، چه میکند و اینکه چگونه صاحب آن شدهایم. با این ذهنیت تصوری که ایجاد میشود این است که شاید ما بدون آن تکوین یافتهایم، پس میخواهیم بدانیم آگاهی چرا تکوین یافته است، چه مزیتهایی را برای ما حاصل کرده است، آیا در سایر مخلوقات هم تکوین یافته است یا نه؟
نگرش دوم: اگر آگاهی، ذاتی فرایندهای بغرنج مغز است و از این فرایندها منفک نیست، پس طرح این سؤال بیمعنی است. در این نگرش که دارای صورتهای کارکردگرایی است، دلیلی ندارد که بپرسیم چرا آگاهی تکوین یافته است، زیرا مجموعهی هوش + ادراک + حافظه + عاطفه، روی هم آگاهی را به ما میدهد.
همچنین اگر دربارهی خود آگاهی یا کیفیات وصفناپذیر صحبت کنیم، چون چیزی اضافه بر فرایندها و تواناییها در کار نیست، کاری بیمعنی انجام دادهایم.
حال سؤالات را عوض میکنیم:
- چرا به نظر میرسد چنین مسئلهای وجود دارد؟
- چرا به نظر میرسد ما دارای تجربههای وصفناپذیر، غیرمادی و آگاهانه هستیم؟
اگر بخواهیم بدانیم که توهمات چگونه شکل میگیرند، در بررسی سؤالات مطرحشده میتوانیم اندیشهی توهم بودن چیزی را بشناسیم. از سؤالات مطرحشده میتوان به طرح شدن اندیشهی توهم بودن آگاهی پی برد، بهطوریکه (در اینجا) عوض شدن دوبارهی صورت مسئله سؤال جدید هیچیک از پیشفرضها را تغییر نداده و در اصول تغییری ایجاد نمیکند، پس برای پاسخگویی به آن دوباره از همان مقدماتی که در پاسخگویی به سؤالات قبلی بوده است، استفاده خواهیم کرد. اگر چیزی آنطوری که به نظر میرسد، نباشد، یک توهم است؛ آیا میتوان توضیح داد که این توهم چگونه شکل میگیرد؟
میدانیم که افرادی وجود دارند که عیناً میخواهند مثل دیگری عمل کنند بدون آنکه حتی اندک نوری از معرفت شخص اصلی را داشته باشند، بهعبارتدیگر، کاملاً مقلدند و میگویند چون فلانی این کار را کرده و یا گفته است ما هم همان کار را میکنیم تا به همان نتیجهای برسیم که او رسیده است؛ در فلسفه به این افراد زومبی میگویند. در واقع این افراد که عین شخص مرجعشان حرف میزنند، عین او رفتار میکنند، عین او میخواهند فکر کنند و نتیجه بگیرند و … اما بههیچوجه دارای آگاهی نیستند و هیچ نوع تجربهی شخصی و آگاهانه ندارند، یک مخلوق ناآگاه هستند. در هائیتی به مردههای متحرک زومبی میگویند.
طرح مسئلهی زومبی بهصورت یک سیستم، کار را برای ما آسانتر میکند. دو سیستم را در نظر بگیرید که از لحاظ کارکردی معادل هم باشند اما یکی آگاه باشد و دیگری ناآگاه. این سیستم ناآگاه هیچ تجربهی آگاهانهای ندارد، بهعبارتدیگر، هیچ دنیای درونی ندارد، هیچ کیفیاتی ندارد.
سؤال:
- آگاهی به آدمی اختیار آگاهانه میدهد؟
- آگاهی به آدمی اختیار آزادانه میدهد؟
جمع این دو سؤال چگونه است: اختیار آگاهانه آزاد داریم یا اختیار آزادانهی آگاه داریم؟
انسان نماها در واقع زومبیها هستند.
این سیستم را میتوان برای رد زومبیها در نظر گرفت که هر سیستمی که بتواند راه برود، حرف بزند، فکر کند، بازی کند، تصمیم بگیرد چه لباسی بپوشد و … آن سیستم باید لزوماً آگاه هم باشد. به نظر شما ایراد این سیستم کجاست؟ در پاسخ به این سؤال از تصویر ذهنی میتوان بهره گرفت؛ فرد در استدلالات و پردازشهای ذهنی و روانی خود برای عکسالعمل از تصورات که در ذهن دارد، مدد میجوید. بعضی از تصورات استدلالسازند، بدان معنی که ابزارها و مقدمات تفکر منطقی را برای رسیدن به نتیجه ایجاد میکنند، ولی بعضی از تصورات نتیجه را میدهند بدون آنکه شخص از آنها و پیشینهی منطقی و تحلیلی آن اطلاعی داشته باشد.
شرایط زومبی بودن:
- زومبی باید بهکلی از شخص متعارف خارج و از او تمیزناپذیر باشد (رفتاری و …).
- زومبی باید همان جور رفتار کن که شخص آگاه رفتار میکند.
- از زومبیها نمیتوان دربارهی تجربههایشان پرسید.
- زومبی بودن میتواند چندوجهی باشد.
سؤالاتی جدید در مقابل آگاهی:
- آیا آگاهی چیز اضافهشدهی خاصی است که ما انسانهای آگاه از حسنتصادف صاحب آن شدهایم؟
- آیا آگاهی چیزی است که ضرورتاً با همهی آن مهارتهای ادراک و تفکر و احساس که در جریان تکامل پدید میآیند، همراه است؟
دو جواب برای دو سؤال فوق:
- اگر معتقد به آن باشیم که آگاهی چیز اضافهشدهای است، آنگاه میتوان معتقد بود که همه انسانهای بهصورت زومبیهای تکوینیافتهای هستیم نه بهصورت انسانهای آگاه.
- اگر اعتقاد به ذاتی بودن آگاهی داشته باشیم، آنگاه آگاهی از مهارتهایی است که ما انسانها داریم و جزءلاینفک ماست و در این صورت تفکیکناپذیر است.
نکتهی قابل توجه، این قانون کلی است که سهولت تجسم چیزی به معنای صدق آن چیز نیست.
سؤال: آیا آگاهی کاری میکند یا نه؟
اگر آگاهی را نوعی نیرو بدانیم که میتواند مستقیماً به دو شکل بر جهان اثر کند: با اثر گذاشتن بر جسم خود ما و با اثر گذاشتن در چیزهایی ازقبیل التیام روحی یا شفای روحی، تلهپاتی یا عمل ذهن بر ماده، آنگاه میتوان از آگاهی بهعنوان قوهی آگاهی یاد کرد. اما آیا این ایده معنایی دارد؟ اگر آگاهی را به معنی ذهنیت یا پدیدگی بدانیم در این صورت میتوان از این مقدمه این نتیجه را گرفت که این ایده ناموجه و غیرقابل قبول است و رد است. برای روشنتر شدن موضوع، چگونه ممکن است که بخواهیم بدانیم فلان چیز بودن چه جور چیزی است؟ جوابش نیرو یا قوهای باشد؟ سادهتر بگویم، چگونه ممکن است که تجربهی من از سبز بودن یک درخت باعث شود اتفاقی بیفتد؟ برای اینکه بدانیم آگاهی میتواند نوعی نیرو یا قوه باشد یا نه، یکی از راهها این است که بپرسیم: اگر آن را برداریم چه اتفاقی میافتد؟
آیا برای تصمیمگیری نیاز به آگاهی داریم؟ سؤال در بررسی اولیه بسیار ساده به نظر میرسد، اما امروزه ما دربارهی نحوهی تصمیمگیریهای مغز و مکانیسم آن اطلاعات زیادی داریم و در هیچیک از آنها به نظر نمیرسد که مغز برای تصمیمگیری به نیروی اضافهشدهی خارجی (که آگاهی را بدان تعریف کردیم) نیاز داشته باشد. اگر رأی شما این است که بگویید برای دریافت زیبایی و درک آن، برای خلاقیت، برای عاشق شدن و … به آگاهی نیاز است، آنگاه باید نشان دهید که این اعمال را خودِ آگاهی انجام میدهد نه سازوکار یک مغز سالم؛ پس برای درک و دریافت سه نظریه در پیش داریم:
- نیاز به آگاهی داریم، بهعنوان یک نیرو یا به هر شکل که در مغز وجود دارد.
- خود آگاهی آن کار را میکند.
- مغز سالم و درست بدون آگاهی آن کار را میکند.
در انجام کارها و عکسالعملهای سریع که افراد انجام میدهند، طوری است که انگار همه آگاهانه به نظر میرسد، اما آیا این خود آگاهی است که موجب انجام این کارها میشود؟ آنطور که معلوم شده است بخشهایی از مغز که درگیر تجربهی آگاهانه نیستند این کارها را هماهنگ میکنند.
آیا میشود که آگاهی بهکلی فاقد قوه باشد؟ یک پاسخ به این سؤال، باور به پدیدهزادگی این ایده که آگاهی نوعی محصول جنبی بیفایده است، یا پدیدهزاده است، میتواند باشد. این جواب نتیجهای به دنبال دارد، اینکه آگاهی عملاً وجود دارد اما هیچ اثری بر چیزی نمیگذارد و مشکل کار همین جاست!
جواب دیگر برای آنکه بخواهیم قوه بودن آگاهی را رد کنیم این است که بگوییم همهی مخلوقات شبیه ما که بتوانند ببینند، احساس کنند، فکر کنند، عاشق بشوند و لذت ببرند، بهناچار میپذیرند که صاحب آگاهی هستند و جزء اعتقادشان است.
قوه انگاشتن آگاهی نوعی وهمباوری است.
من
اگر ذهن را یک تماشاخانه (= سینما) در نظر بگیرید، آنگاه میتوان گفت من اینجا هستم، درون سرم، از طریق چشمانم میبینم، من رنگها، بوها، صداها و عواطف را تجربه میکنم، من میتوانم از تخیلم استفاده کنم، من میتوانم تداعی کنم و طوری این کار راه کنم که انگار روی پردهای ذهنی آنها را با چشم درونم میبینم یا با گوش درونم میشنوم؛ همهی اینها محتویات آگاهی من هستند و من تماشاچی کسی هستم که اینها را تجربه میکند.
ویلیام جیمز «پدر روانشناسی جدید» (۱۹۱۰-۱۸۴۲)، اصطلاح رودخانهی جاری را باب کرد؛ طبق این نظر زندگی آگاهانهی ما شبیه سیلان پیوستهی منظرهها، صداها، بوها، لمسها، فکرها، هیجانها، نگرانیها و خرسندیهاست که همه پشت سر هم برای ما پیش میآیند. این نمونه از تصور از ذهن آنقدر آسان و طبیعی است که بعید مینماید جای چونوچرا باقی بگذارند؛ اما وقتی که به مخمصهی فکری دچار میشویم، همانطور که در مورد مسئلهی آگاهی دچارش شدهایم، باید گاهی اوقات در بنیادیترین تصورات ذهنمان چونوچرا کنیم و این میارزد.
تماشاخانهی دکارتی
فیلسوف، دنیل دنت، قویترین چونوچرا را مطرح ساخت؛ از نظر او نفی نظریهی دوباوری دکارتی از سوی آدمها صحیح است. اما در رد نظریهی دوباوری دکارتی ردپای کاملاً مشخصی از تفکر دوباوری به چشم میخورد و دنیل دنت آن را تماشاخانهی دکارتی مینامد. بحث بر سر این موضوع است که گویا در جایی از ذهن یا مغز لابد مکانی و زمانی وجود دارد که در آن همهچیز به هم میرسند و آگاهی رخ میدهد. انگار نوعی خط پایان در فعالیتهای مغز هست که بعد از آن به طرز مرموزی که ما متوجه آن نمیشویم چیزها آگاهانه میشوند و یا وارد آگاهی میشوند؛ پس بر اساس این ایده چیزهایی که وارد مغز ما میشوند (دریافتهای مغزی) به دو شکل درمیآیند: آگاهانه میشوند، وارد آگاهی میشوند.
بر اساس نظر دنت این تصور کاذب است. استدلالات دنت در رد این تصور شامل موارد زیر میشود:
- هیچ مرکزی در مغز وجود ندارد که با این تصور انطباق پیدا کند، زیرا مغز نوعی سیستم پردازش اساساً موازی است که هیچ فرماندهی بر آن حاکم نیست.
- اطلاعات به حسها درمیآیند و به منظورهای مختلفی در همه جا توزیع میشوند و به کار گرفته میشوند.
- در کل فعالیتها هیچگونه مکان مرکزی وجود ندارد که در آن، من بنشیند و همچنانکه چیزهایی از آگاهیام عبور میکند نمایش را نگاه کند.
- هیچ مکانی وجود ندارد که در آن ورود فکرها یا ادراکها مشخصکنندهی لحظهای باشد که در آن فکرها و ادراکها آگاهانه شوند.
- هیچ جای واحدی وجود ندارد که تصمیمها از آنجا صادر شوند.
- قسمتهای مختلف مغز هریک کار خود را میکنند و در مواقع ضروری با هم ارتباط برقرار میکنند و هیچ کنترل مرکزی در کار نیست.
مبتنی بر این دلایل چه چیزی میتواند مطابق با تماشاخانهی آگاهی باشد؟ آنطور که دنت میگوید: ثمری هم ندارد که تماشاخانه را دیگر مکانی واقعی در نظر نگیریم، بلکه این تماشاخانه را نوعی فرایند توزیعی یا شبکهی گستردهی عصبی تصور کنیم. این اصل غلط همچنان برقرار است، اصلاً مکان یا فرایند یا هیچچیز دیگری نیست که نظیر قطعهی آگاه فعالیتهای مغز باشد و بقیه فعالیتها هم ناآگاهانه بمانند. به هیچ معنی نمیتوان گفت که دادهها به هم میرسند و در آگاهی نمایش داده میشوند تا کسی آنها را ببیند یا بشنود و هیچ آدمکی هم درون آن نیست که بر آنچه میبیند اثر بگذارد؛ سامان مغزی اگر به این شکل بود کار نمیکرد، پس به این شکل نیست. چکیدهی کلام دنت این است که ما باید به شکلی دریابیم که این احساس وجود یک خودآگاه که دارای سیلان تجربههاست چگونه در مغزی پدید میآید که واقعاً نه تماشاخانهی درونی دارد، نه نمایش و نه تماشاگری.
دنت دانشمندانی را که دوباوری را نفی میکنند اما همچنان به تماشاخانهی دکارتی معتقدند ماتریالیست دکارتی مینامد. نکتهی قابل ذکر این است که دو اصطلاح تماشاخانهی دکارتی و ماتریالیسم دکارتی هر دو مربوط به دنت هستند و ارتباطی به دکارت ندارند. اما بیشتر دانشمندانی که دوباوری را نفی میکنند، چیزی شبیه سیلان آگاهی را فرض میگیرند یا با ذهن طوری روبهرو میشوند که انگار نوعی تماشاخانهی درونی است؛ اگر این حرف درست باشد، آنگاه وظیفهی آگاهیپژوهی عبارت میشود توضیح این نکته که آن تماشاخانهی استعاری مطابق با چه چیزی در مغز است و چگونه کار میکند؟
نظر شما