فرهنگ امروز/ جورجو پینی، ترجمه: فرهاد علوی:
تا به اینجا معانی شیء در نزد اسکوتوس و طریقۀ قرائت وی از ابنسینا را از نظر گذراندیم. همانطور که پیشتر اشاره شد، اسکوتوس بر این باور بود که لفظ شیء هم دال بر شیء فاقد تناقض و هم به معنای آن شیئی است که موجود بودنش محال است؛ او بر آن است که منظور ابنسینا از شیء احتمالاً مورد دوم بوده است. اسکوتوس اغلب باور داشت که معنای نخست شیء (آنچه واجد سازگاری درونی است) با معنای دوم (چیزی که وجودش در خارج ممکن است) ارتباطی ندارد.
حال من مایلم به مسئلۀ سومی بپردازم که در ابتدای مقاله به آن اشاره کردم: مفهوم شیء یا موجودی که وجودش در خارج ممکن است، چه نقشی در معرفت ما ایفا میکند؟ به نظر میرسد نقش چنین موجودی هم برای معرفت به جهان مادی و هم جهان غیرمادی بسیار مهم است. اسکوتوس در این باره به آنچه از ابنسینا آموخته اذعان میکند. ابنسینا در آغاز فصل پنجم از مقالۀ نخست الهیات شفا این ادعای مشهور را کرد که شیء و موجود نخستین مفاهیم مرتسم در نفس انسان هستند. نظر اسکوتوس آن است که عقل در وضعیت فعلی ما، بهموجب اطلاعاتی که از عالم دریافت میکند، به حواس وابسته است؛ حال آنکه ارسطو گفته بود تنها کیفیات محسوسی مثل رنگ و صدا و نظایر اینها فینفسه متعلقات حس هستند؛ اسکوتوس نیز تماماً با این ادعا همرأی است.
دقیقتر بگوییم، اسکوتوس معتقد بود حواس انسان مستقیماً با مصداقهای شاخص کیفیات محسوسی همچون رنگ شاخص سرخ یا صدایی مشخص آشنایی ندارد، حواس انسان با خصیصههای تکرارشوندۀ این سرخی یا آن صدا دمخور است. اینها را اسکوتوس در استعمال رایج لفظ، انواع خاص (species specialissimae) مینامید. به سبب آنکه همۀ محتوای معرفتی، از حواس به عقل راه مییابد گمان بر این میرود که نخستین اموری که به شناخت عقل درمیآیند خواص تکرارپذیری مثل این رنگ یا آن صدا یا بهطورکلی انواع خاص کیفیات حسی هستند. گویی مفاهیم شیء و موجود در مرحلۀ دوم فرایند شناخت مطرح میشوند، مرحلهای که اسکوتوس آن را «شناخت متباین شیء» نامگذاری میکند. ما در ابتدا شیء و موجود را از متعلقات شناخت بازنمییابیم؛ صرفاً این یا آن رنگ و صدا، یا به عبارتی آن دسته از کیفیات حسی را که در کمترین سطح از کلیت قرار دارند، تشخیص میدهیم.
چگونه از این کیفیات حسی به مفاهیمی همچون موجود یا شیء میرسیم؟ اسکوتوس معتقد است انتزاع صرف از کیفیات محسوس، ما را به موجود و شیء نمیرساند. پس ادعای ابنسینا مبنی بر اینکه شیء و موجود نخستین مفاهیم مرتسم در نفس هستند، چگونه تأیید میشود؟ ادعای ابنسینا در ظاهر با این نظر ارسطو که نخستین متعلقات شناخت، کیفیات محسوسند، متناقض است. اسکوتوس ادعای ابنسینا را زمانی صادق میداند که شیء به طور متباین شناخته شود، یعنی زمانی که بخواهیم از آنچه میشناسیم، تعریف یا توصیفی ارائه دهیم. تنها در این صورت میتوانیم موجود و شیء را کلیترین مفاهیمی بدانیم که به منظور وصف هر مفهوم جزئیتر دیگر اولویت دارند؛ فیالمثل اگر قرار باشد از انسان تعریف یا توصیفی ارائه دهم، کلیترین توصیفی که میتوانم به دست دهم این است: «شیئی که یک سر و دو پا دارد و از خود رفتارهای معقول نشان میدهد، انسان است». همانطور که پیداست، هیچ راهی برای اجتناب از تعابیری همچون «شیء» یا «موجود» در این وصف وجود ندارد؛ این همان معنای خاصتر لفظ «شیء» است که اسکوتوس آن را در فقرۀ مورد بحث متمایز ساخته است: شیء و موجود در مقام اموری که در خارج از ذهن وجود دارند.
اسکوتوس معتقد است ما به لطف همین مفاهیم شیء و موجود قادریم از انواع خاص کیفیات محسوسی که با آنها مستقیماً در تماسیم فراتر رفته و شناختمان را توسعه دهیم. من رنگ مشکی را مشاهده میکنم و نرمی را با دستانم لمس میکنم، اما چگونه از این احساسات به دریافتی از گربه میرسم؟ پاسخ اسکوتوس این است که ما در پس عوارض محسوس، حضور یک شیء را استنباط میکنیم، شیء و موجود در این استنباط نقش اصلی را ایفا میکنند. ما با التفات به اینکه برخی کیفیات محسوس مثل رنگ و حسی از لامسه مرتباً با هم مصادف میشوند، استنباط میکنیم که باید شیئی این تصادف را توضیح دهد. ما نتیجه میگیریم این کیفیات محسوس با هم روی میدهند، زیرا در شیء واحدی گرد آمدهاند که به آن جوهر میگوییم. ما تنها این را میدانیم که این جوهر شیء یا موجودی است که اتحاد کیفیات حسی بخصوص و در واقع آنچه را که همۀ این کیفیات متعلق به آن هستند، توضیح میدهد؛ لذا محال است از مفاهیم شیء و موجود بیبهره باشیم و بتوانیم ساختار عالم را بازسازی کنیم.
اسکوتوس تصریح میکند (اگر بخواهیم به هم پیوستن معمول کیفیات حسی را تشریح کنیم) اینکه جواهر را مستقیماً نمیتوانیم به چنگ بیاوریم و صرفاً میبایست به استنباط وجود آنها قناعت کنیم، وضعیت اسفناکی است، بااینهمه، اسکوتوس بر آن بود که این واقعیت وضعیتی حادث است؛ انسان در آغاز عالم را اینگونه نمیشناخته، جواهر را مستقیم ادراک میکرده و تقدیر نظرکردگان در عالم باقی نیز همین است. این وضع که هماکنون جواهر را صرفاً با استنباط از کیفیات محسوس و از طریق مفاهیم شیء و موجود میشناسیم از عواقب هبوط آدم است. عقل پس از هبوط آدم به حواس متکی شد و حواس به تنها منبع اطلاعات عقل بدل شدند. عقیدۀ اسکوتوس آن است که توصیفات ارسطو تنها در وضعیت مابعد هبوط آدم صادق است، نه در شرایط طبیعی وی. به باور اسکوتوس حتی بهرغم محدودیتهای شناختی که معرف وضع کنونیمان است، میتوانیم تصور تقریباً مناسبی از عالم حاصل کنیم. ما به لطف داشتن و به کار بستن کلیترین مفاهیمی همچون وجود و شیء و موجود و نظایر آن، قادریم به چنین تصوری برسیم. پس ابنسینا با مؤکد ساختن نقش اساسی مفاهیمی همچون شیء و موجود به نکتۀ بسیار مهمی رسیده بود، حتی چنانچه خود به اهمیت این مفاهیم در وضع کنونی انسان التفاتی نداشته باشد. اهمیت این مفاهیم ازآنروست که به ما امکان میدهد بر محدودیتهای شناختی حال حاضر خود چیره شده و ساختار واقعیت را بر مبنای کیفیات محسوس یا همان اموری که مستقیماً با آنها مرتبط هستیم، بازسازی کنیم؛ ابنسینا بدین اعتبار از ارسطو فراتر میرود.
عقاید ابنسینا دربارۀ شیء و موجود حتی در مورد معرفت کنونیمان از خدا نیز فراتر از ارسطو است. ابنسینا شیء و موجود را به دیدۀ معقول نگریست و با تمام کلیتی که به این مفاهیم نسبت داد، محدود بودن شناخت به اشیای محسوس را پس از هبوط آدم در نظر نیاورد. ابنسینا کاملاً به این نکته بیاعتناست که بخواهد میان شرایط کنونی انسان پس از هبوط و شناخت آنطور که بایستۀ انسان است، تمایز وضع کند، حال آنکه از آغاز مقدر نبود که انسان اینچنین بر حواس متکی باشد؛ ابنسینا قوای شناختی انسان را بر مبنای طبیعتشان داوری میکند، نه وضع کنونیشان. عقیدۀ اسکوتوس آن است که دلیل این امر متأثر بودن ابنسینا از باورهای دینیاش بوده است، باورهایی که به انسان امکان میداده در زندگی پس از مرگ با خدا ملاقات کند، ضرورتاً به لحاظ معرفتی نباید محدود به حواس بماند. به باور اسکوتوس تأثیرات باورهای اسلامی بر ابنسینا، ولو به طور ناخودآگاه، تأثیرات بسیار تعیینکنندهای بر وی داشته است. ابنسینا با بیاعتنایی خود به محدودیت معرفت کنونی انسان توانست آن چیزی را به ما خاطرنشان کند که در آغاز مقدر بود بدانیم و در زندگی بعد، آخرسر حتماً خواهیم دانست.
لذا به گمانم بهتر است نتیجه بگیریم که از دیدگاه اسکوتوس، ابنسینا مکمل سودمندی برای ارسطو بهحساب میآید. ابنسینا و ارسطو هردو به تفاوت اوضاع کنونی انسان با وضعیت آغازینش بیاعتنا بودند و هیچیک عواقبی را که هبوط آدم بر قوای شناختیاش در پی داشت، به رسمیت نشناختند؛ اما بیاعتنایی این دو، پیامدهای متفاوتی به دنبال داشت. ارسطو (و به نوعی مریدش آکویناس) محدودیت معرفتی حال حاضر انسان به اشیای محسوس را معمول و مقوم حالت انسانی تلقی کردند. ارسطو و آکویناس اینگونه، متعلق خاص عقل را ماهیت اشیای محسوس پنداشتند و به بیانی دایرۀ شناخت را محدود به محسوسات ساختند. ابنسینا برخلاف این دو، وجود را بهدرستی متعلق قوای شناختی معرفی کرد و از این نکته که در حالت کنونی دریافتهای انسان در واقع میبایست محدود به محسوسات باشند، روی برگرداند. ارسطو بر آنچه هستیم متمرکز شد و از آنچه بودیم و خواهیم بود روی گرداند. ابنسینا نیز در مقابل، بر آنچه باید باشیم و خواهیم بود وقع نهاد و از محدودیتهای شناختی حال حاضرمان چشم پوشید. از ثمرات مهم این چشمپوشی خوشبختانه تأکید بسیاری بر مفاهیم شیء و موجود بود، مفاهیمی که ابنسینا در آنها به دیدۀ متعلقات عقل مینگریست؛ ما با اتکا به همین مفاهیم است که قادر میشویم آنچه را که از کف دادهایم، بسنجیم و دسترسی مستقیم معرفتی به جواهر و هرآنچه را که در حیات پس از مرگ بدان خواهیم رسید، در نظر بیاوریم: به بیانی، دسترسی مستقیم معرفتی به خدا در تشخص خاص خود. به لطف مفاهیم شیء و موجود میتوانیم ساختار واقعیت را تا جایی که در وضع کنونی از ما ساخته است، بازسازی کنیم. ما به مدد مفاهیم شیء و موجود قادریم علم به ذات خداوندی را پیشانگاری کنیم، ذاتی که بهزعم اسکوتوس در زندگی بعد تجربهاش خواهیم کرد.
نظر شما