شناسهٔ خبر: 66290 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

دگردیسی شاعرانه و دلنشین شخصیت‌های اساطیری و شاهنامه‌ای در آثار بهرام بیضایی

یک هنرمند خوب تاریخ می‌داند ولی تاریخ‌نگار نیست، با اسطوره‌ها آشناست ولی اسطوره‌نگار نیست. او ویژگی‌های شخصیت‌های تاریخی و اسطوره‌ای را در منابع مختلف و روایت‌های دینی کهن و شاهنامه خوانده است و به یاد سپرده است ولی کار او نقل و انتقال مو به موی آن‌ها نیست. این‌ها در محدوده کاری تاریخ‌نویس یا پژوهشگر اساطیر است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شب های بخارا:

دکتر ژاله اموزگار ـ عکس از ژاله ستار

دکتر ژاله آموزگار ـ عکس از ژاله ستار

یک هنرمند خوب تاریخ می‌داند ولی تاریخ‌نگار نیست، با اسطوره‌ها آشناست ولی اسطوره‌نگار نیست. او ویژگی‌های شخصیت‌های تاریخی و اسطوره‌ای را در منابع مختلف و روایت‌های دینی کهن و شاهنامه خوانده است و به یاد سپرده است ولی کار او نقل و انتقال مو به موی آن‌ها نیست. این‌ها در محدوده کاری تاریخ‌نویس یا پژوهشگر اساطیر است.

برای هنرمندِ خلاق، آگاه و گوهرشناس، این پدیده‌ها همچون گوهرهای گران‌بهایی هستند. او آن‌ها را با تخیلات سازنده و ابتکارات و نکته‌سنجی‌هایش صیقل می‌دهد، پرداخت می‌کند و در قالب‌های نوی می‌ریزد که با آنچه در دنیای محسوس او می‌گذرد، بیشتر هماهنگی دارد. آن هنگام هست که شاهکارهایی زاده می‌شوند که نه تاریخ‌اند و نه اسطوره، اما هم تاریخ‌اند و هم اسطوره.

در این راستا همۀ هنرمندان سلیقه‌ها و توانایی‌های یکسانی ندارند و تعبیرها و تفسیرهایی که در آثارشان به جلوه درمی‌آید، همیشه در ذهن مخاطبان خوش نمی‌نشیند. این کار هم مانند هر کار دیگری بجز استعداد ذاتی، آگاهی‌های برکشیده از منابع و توانایی‌های تخصصی آن هنر، ریزه‌کاری‌های ظریفی را نیز می‌طلبد که قلم روان بلغزد و واژه‌های نو و عبارت‌ها چنان خوش کنار هم جای گیرند که هیچ‌گونه تصنعی در آن‌ها احساس نشود.

بهرام بیضایی نمونه‌ی ارزنده و کم‌نظیر چنین هنرمندی است.

من بارها تکرار کردم که هیچگونه تخصصی در دانش سینما و تئاتر ندارم. تنها خواننده، بیننده و شنوندۀ علاقمندی هستم که می‌کوشم تا آنجا که ممکن است چنین آثار برجسته‌ای را بخوانم و به تماشای آن‌ها بنشینم و همیشه مسحور کارهای بهرام بیضایی بوده‌ام و واژه‌ها و عبارت‌های انتخابی او همچون ملودی زیبائی گوش و چشمم را نوازش داده‌اند و با مختصر آگاهی که از تاریخ و فرهنگ و اساطیر گذشته دارم، دگردیسی شخصیت‌های آشنایم را با جلوه‌ای نو و هنرمندانه در آثار او بازیافته‌ام.

من مسلماً نخواهم توانست در این فرصتی که در اختیار من است آن طور که لازم است و خود مایلم همۀ آنچه را که باید، برشمارم. نمونه‌های کوچکی برگزیده‌ام از میان بی‌شماران.

***

نخست، از شناخته‌شده‌ترین آن‌ها آغاز می‌کنم: نمایش‌نامۀ بی‌نظیر او با عنوان مرگ یزدگرد (۱). همه در تاریخ خوانده‌ایم (۲) که یزدگرد پس از شکست در کارزار برای درخواست کمک با خدم و حشم روی به مرو نهاد، گرفتار بدخواهی‌های ماهوی، مرزبان مرو شد، از لشکر دور افتاد. به آسیابی پناه برد تا شبی را در آنجا بگذراند، آسیابان به طمع جامه و گوهرهایش، او را در خواب به قتل رساند یا به روایتی دیگر سواران ماهوی او را در آسیاب خفته یافتند و کشتندش. همین روایت در شاهنامه (۳) هم می‌آید و با عباراتی کوتاه‌تر در بندهش به زبان پهلوی (۴).

بهرام بیضایی

بهرام بیضایی

اما قلم جادویی بهرام بیضایی با همین یزدگرد و با همین آسیابان روایتی نو، جذاب و دلنشین می‌سازد، با زنی و دختری، سربازی و سرداری، سرکرده‌ای و موبدی، همه در برابر مرده‌ای بر زمین. خواننده یا بیننده، حیران در میان گفتارها دست و پا می‌زند و چون در پایان کالبد را بیرون می‌برند، از خود می‌پرسد آیا سرانجام آسیابان یزدگرد را کشت یا یزدگرد آسیابان را؟

***

در سیاوش‌خوانی (۵) ما سودابه‌ دیگری می‌یابیم، که زیاد شبیه آن سودابه‌ای نیست که ما می‌شناسیم. سودابه‌ای که راویان نام او را پارسی‌شده سعدایِ عربی می‌دانند. این سودابه بیشتر عاشق است تا بدکار و سیاوش به نوعی در گریز از عشق است.

بیضایی در گزارش ارداویراف او را با نام سورآبه به جلوه درمی‌آورد که زنی گناهکار نیست. او نطفه کاووس را با خود به ژرفای آب می‌برد و رنگ گناه از او سترده می‌شود.

***

اما در بخش نخست کتاب سه برخوانی (۶) ، اژدهاک دیگری می‌بینیم. ترس‌آور است اما در دام افتاده، که روزگاران تلخ خود را روایت می‌کند. با دردمندی از جمی که خود او را اره کرده است هراس دارد، جمی که خدای دنیای مردگان می‌شود و در انتظار اوست. این اژدهاکی که نمرده است ولی در بند است و در دماوند همدم با غل و زنجیر، چنین می‌نالد:

«اینک منم، که این کوه را بر دوش می‌کشم، زیر پای من شهری. مردمان خوابند. مردگان جاودانه در خوابند و من تنها با غریو گنگ خود مانده.»

***

در بخش دوم سه‌برخوانی در روایت آرش، آرش دیگری می‌بینیم که با آن آرشی که می‌شناسیم تفاوت‌هایی دارد. ما خوانده‌ایم (۷) که افراسیاب تورانی، منوچهر پیشدادی را با لشکریانش در تبرستان محصور می‌کند. سرانجام هر دو خواهان آشتی می‌شوند و منوچهر از افراسیاب می‌خواهد که یک تیر پرتاب از خاک او را به وی برگرداند و چون این پیمان پذیرفته می‌شود. آرش، پهلوان ایرانی این مهم را به عهده می‌گیرد و با تمام نیروی خود و با تیر و کمانی که زمینیان و آسمانیان آن را فراهم کرده‌اند، تیر را پرتاب می‌کند که در ناحیه‌ای به نام گوزکان در کنار جیحون بر درخت گردویی می‌نشیند و خاک ایران گسترده‌تر می‌شود.

دگردیسی شاعرانه و دلنشین شخصیت‌های اساطیری و شاهنامه‌ای در آثار بهرام بیضایی

آرش دیگر نیست چون وجودش در تیری است که رها شده است.

اما در روایت بیضایی ما آرش دیگری می‌بینیم، آرشی ستوربان، در خود فرو رفته در برابر البرز که راز جهان با اوست و کشواد پهلوانی را می‌بینیم که پرتاب تیر به عهده اوست و خروش سپاهیان خطاب به او که پیش برو به سوی تورانیان… بگو که تیر خواهی انداخت و کشواد غریو برمی‌دارد که نمی‌توانم، تیر من فرسنگ ناچیزی را می‌پیماید. سپس روایت جذابی را می‌بینم که آرش ستوربان تیرانداز ماهری می‌شود و برای گستردگی این سرزمین کمانی به دست می‌گیرد که از پشت آسمان خمیده‌تر است.

آرش پای بر زمین، سر بر آسمان، تیر بر کمان می‌نهد و تیر همچنان می‌رود سبکبال و تا کیهان بوده است، این تیر رفته است.

***

در بخش سوم از سه برخوانی، در کارنامه بندار بیدخش، جم زیبای دیگری می‌بینیم که جم روایت شده در فرگرد دو وندیداد است، جمشید شاهنامه است، جمشید روایت‌های گوناگون است، ولی به لونی دیگر و با پوششی لطیف‌تر. جم دیگر گناهکار نیست. جم جهان‌ساز است. روئینه دژساز است.

و بیضایی چه می‌کند با جام جم!

***

به سراغ گزارش ارداویراف می‌رویم. به نظر من این اثر یکی از برجسته‌ترین آثار اخیر بهرام بیضائی است. من شرح مفصلی از آن را با ذکر جزءجزء صحنه‌ها در دفتر پانزدهم مجموعه دفترهای تئاتر که ویژه بهرام بیضائی بود نگاشته‌ام (۸).

ارداویراف یا ارداویرازنامه یکی از رساله‌های شناخته شده ادبیات پهلوی است. (۹) برگردان منظومی نیز از آن را به قلم زردشت بهرام پژدو که در قرن هفتم هجری می‌زیسته است، در دست داریم.

این رساله شرح سفر دین‌مردی به نام ارداویراف است به جهان فراسو.

زمانی که دین مزدیسنایی دچار آشفتگی می‌شود و تردیدی در دل معتقدانش رخنه می‌کند، پیشوایان دین بر آن می‌شوند که دین‌مردی را با آئین‌های خاص برگزینند و به جهان دیگر گسیل دارند تا او در بازگشت با شرح آنچه دیده است بر حقانیت دین بهی مهر تائید زند. ارداویرف برای این سفر برگزیده می‌شود. به او بنگ و می  می‌دهند، در بستری می‌آرامد و هفت خواهر او همراه با موبدان یسنا خوانی می‌کنند و او هفت روز در بی‌خبری این جهانی و رویای آن جهانی است. پس از هفت روز دیده باز می‌کند و لب به سخن می‌گشاید و شرح سفر خود را در فراسوها بازگو می‌کند. این اثر که آن را مقدم بر کمدی الهی می‌دانند شرح دیدار این دین‌مرد از بهشت و همیستگان یعنی برزخ است و سپس دوزخ، زیربنای این اثر کاملاً‌ دینی است. نیکوکاران و یاری‌رسانندگان و بجا آورندگان آئین‌های دینی در بهشت جای دارند. کسانی که گناه و ثوابشان برابر است در همیستگان و آنان که بدکارند و پیمان‌شکن و دروغگو در دوزخ جای دارند و بادافراه سخت تحمل می‌کنند. در ارداویراف نامه اصلی نامی از هیچ شخصیت زمینی برده نمی‌شود و راهنمایان ارداویراف ایزد آذر و ایزد سروش هستند.

دگردیسی شاعرانه و دلنشین شخصیت‌های اساطیری و شاهنامه‌ای در آثار بهرام بیضایی

اما بهرام بیضایی با این اثر چه کرده است؟ کاری کارستان!

ارداویراف تبدیل به شخصیتی جالب توجه می‌شود، خواهران او که در رساله اصلی نه نام خاصی دارند و نه خویشکاری عمده‌ای، با قلم بیضائی هر کدام با نامی و شخصیتی خاص به صورت همسران او در می‌آیند، با احساساتی شگفت‌آور.

مقصد نخستین ارداویراف بهشت است. او در این بهشت به دنبال کسانی است که در درازنای زندگی‌اش بنابر آنچه آموخته است، باید بهشتی باشند ولی اثری از آنها نمی‌یابد. او نخست تهمینه را می‌بیند مادر سهراب، بعد ایرج را، سیاوش را سر در تشت، آرش کماندار را که آماده پرواز است. او گشتاسب ایران شاه را جستجو می‌کند که بنابر سنت مزدیسنایی یاری‌دهنده زردشت است، به او می‌گویند: «آن ستمگر جانشین و فرزندکش، آن که تاج از پور دریغ کرد و تخت نپرداخت»؟

جاماسب بیدخش را می‌بیند که هنوز به یاد جنگ ارجاسب و گشتاسب مرثیه می‌سراید.

 پس بهشتیان کی‌اند؟

به گفته سروش شاهانی که آب روان کردند و کاریز ساختند و گشور گستردند و درختی برافراشتند.

فریور، نامی که بیضایی به جریره می‌دهد، دختر پیران و همسر نخستین سیاوش و مادر فرود، او در نهایت شکوه جلوه می‌کند اما با نفرین بر چندین «دیوخوی کیکاووسی»

زو تهماسب هم آنجاست آخرین شاه از شاهان پیشدادی، چون در دوران آشفتگی و در سالهای قحطی‌زده ایران را به آشتی و آبادانی کشاند.

ارداویراف شگفت‌زده در بهشت ارنواز و شهرناز را می‌بیند دختران جم. سروش درباره ایشان می‌گوید: «هزار سال آزگار ستمکاره‌ اژدهای تنومند را تن دادند تا مگر آتش وی بیارمد تا هنگام فریدون اژدهاکش رسد.»

ارداویراف بانگ برمی‌دارد: «این‌ها نباید دوزخی باشند؟ دو تن داده در بهشت؟» و ارنواز در پاسخ به تندی می‌گوید: «پناه از تو به ضحاک ماردوش، خوشا که ترازوی دادگری دست تو نیست.» ارداویراف این بار خشم خود را چنین بیان می‌کند: «بدا کشورا که شهریارانش را زنان تاج دهند» و شهرناز پاسخ می‌دهد: «بدا کشور را که شهریارش شبی مغز دو برنا خوراک مارهای خود کرد و آئین‌شناس دم نزد.»

و «بدا کشور را که در آن زنان را کم گیری».

 سرانجام ارداویراف وخشوری را می‌بیند، سپیتمان زردشت که با اناری در دست به پیشوازش می‌آید. دل شکسته و گریان که چرا «نیکان کم‌اند»؟ و با گله از این که سرودهای مرا باز نوشتند و چون نوشتند دیگر سرودهای من نبود! من از خرد گفتم کی خواستم از آن سر نیزه‌ای کنند، من گفتم مردم را به دین بخوان، نگفتم زور کن. ارداویراف بهشیان را وداع می‌کند و راه همیستگان در پیش می‌گیرد. برزخ بیضایی نیز حال و هوایی دیگر دارد. برخی رنجیده و دلخسته و برخی با لبخند. بهرام چوبینه از تبار آرش کماندار، نالان از گُردیه که خسرو را بر او برتری داد و گُردیه نالان که تن دادنش به شاه ساسانی از آن بود که برادر را برهاند.

او بیژن را می‌بیند در چاه برزخ. چرا؟ که تبر به فرود پسر سیاوش زد و منیژه از بهشت فرود می‌آید و بر سر چاه می‌نالد: کی توران و ایران به خود آیند که خویشان همند؟

ارداویراف به دنبال گرشاسب است که با وجود پهلوانی‌ها در فریب پری خناثئیتی گرفتار آمد و ثواب و گناهش یکسان شدند.

مشکدانه را به او می‌نمایانند که دلها آباد کرد ولی چون دلی را شکست در برزخ است. او که از هوس‌بازی موبدی به جان آمد، با ترفندی زنانه پالان بر دوشش نهاد و در برابر همگان از او سواری گرفت. ارداویراف از دیدن او لرزه بر اندامش افتاد. بسیاری کسان دیگر نیز دید چون گُردآفرید و مانی و مزدک با روایت‌هایی نو.

سرانجام ارداویراف به دوزخ می‌رسد که جذابترین بخش این سفر است، جایی که «دختر پدر و زن شوی و خواهر برادر نشناسد.»

از ساکنان این وادی او نخست اژدهای سه سر سه پوزه شش چشم را می‌بیند، سپس افراسیاب خون‌تشنه، اسکندر که «کینه نهان کرد در شکم اسب چوبین دوستی»، گفت برادر شاه ایرانم از مادری دیگر. بر خوان او نشست و چون خواب مستی گرفت کاخ در آتش زد.

ارداویراف بهت‌زده به آغاز و پایان می‌اندیشد، سروش می‌گوید «چشم کم می‌آوری برای دیدن آن چه پیش روی تست»

او جهی، پری خناثئیتی را می‌بیند که اسب پهلوان گرشاسب را ربود و پس نداد مگر به همبستری‌اش ….

شغاد را می‌بیند که برادرش رستم را به چاه نیزه‌ها افکند، و سلم و تور که ایرج سربریدند.

شهریارانی را دید که بر پسر و جانشین خود رشک بردند چون کاووس که سیاوش را به سوی مرگ فرستاد و کی‌گشتاسب اسفندیار را.

فغان‌های دوزخیان رنج‌آور ولی پرمعناست. یکی بانگ برمی‌دارد «ما بندۀ خواهش‌های تنی بودیم که آفریدگار ما را بخشید» و دیگری دنبال می‌کند «آفرینده از جان من چه می‌خواهد؟ هر تلخی را همو به من داد، هر سختی را او برایم تراشید. دیگر چرا کیفر می‌دهد. این چه بنده آزاری است که بی خواست من به من جان داد و بازپس گرفت».

بدکیشی می‌پرسد: این چه دوزخی است که در آن یک موبد نیست؟ نواخوانی پاسخ می‌دهد: هستند ولی روی پنهان می‌کنند، آن چنان هستند که ایشان را دوزخی دیگر باید ساخت.

دوزخِ روایت بیضایی بسیار تأمل‌برانگیز است. هر کلام دوزخیان فلسفه‌ای به دنبال دارد.

ارداویراف سفر دوزخ را به پایان می‌برد و دگرگون شده به این جهان بازمی‌گردد، ولی ارداویراف برگشته از این سفر با ارداویرافِ، ارداویراف‌نامه زمین تا آسمان فرق دارد، او موبد ستیز شده است. همه آنچه را پیش‌ترها آموخته بود رها می‌سازد. نخست خواهران را آزاد می‌کند که به دنبال خواهش دل بروند. در برابر شماتت سر موبد که نهیب می‌زند «پشت دین مشکن، سخنانت را پس بگیر»، او پاسخ می‌دهد که: «ما چیزی نساختیم جز دوزخ».

ارداویرافِ دگردیس شدۀ بیضائی وقتی گام در این سفر آسمانی می‌گذارد خام است و پخته باز می‌گردد، سفری به درون خود داشته است و به خود بازشناسی دیگری رسیده است.

***

از میان دیگر آثار بیضائی در آخرین بخش گفتارم به سراغ بخش اول شب هزارویکم (۱۰) می‌روم که شهرناز و ارنواز قهرمانان اصلی آنند، دختران یا خواهران جمشید. نام آن‌ها در اوستا به صورت سنگَهَوَکَ و ارنَوَکَ آمده است. (۱۱) و در آبان‌یشت (بند ۳۳) و رام‌یشت (بند ۲۳). گوش یشت (بند ۱۳) و ارت یشت (بند ۳۴) با عباراتی یکسان از آن‌ها یاد شده است، نه به عنوان خواهران و یا دختران جمشید بلکه به این صورت که فریدون از درگاه خدایان درخواست می‌کند که او چنان نیرویی ‌یابد که سنگَهَوَکَ و ارنَوَکَ، هر دو زن آژیدهاک را برباید که برای توالد و تناسل دارای بهترین بدن هستند و از نیکوترینانند در جهان (۱۲).

دگردیسی شاعرانه و دلنشین شخصیت‌های اساطیری و شاهنامه‌ای در آثار بهرام بیضایی

در شاهنامه نیز چنین آمده است (۱۳) که پس از پیروزی ضحاک بر جمشید، دو خواهران او را که ترسان و لرزان بودند از بارگاه جمشید بیرون کشیدند و به ایوان ضحاک بردند. اژدهافش به آنان از راه جادویی کژی و بدخویی آموخت و سپس چون فریدون به ایوان ضحاک رسید و با جادویی درگشود دختران را از شبستان ضحاک بیرون کشید، تطهیرشان کرد. آنان لب به سخن گشودند و ستم‌های ضحاک را برشمردند و به او مسیر ضحاک را نشان دادند. دیگر اشاره‌ای به آنها نمی‌شود تا وقتی در داستان فریدون خبر از پدید آمدن سه فرزند گرامی فریدون است، دو پاکیزه از شهرناز و یکی کهتر از ارنواز.

اما بیضائی روایتی دیگر از این دو بانو دارد در شب هزار و یکم.

در شبستان ضحاک این دو دختران جمشید خودخواسته به سر می‌برند و به چنین خفتی تن در داده‌اند تا از ستم ضحاک بکاهند.

 این سخنان را بیضایی از زبان شهرناز نقل می‌کند:

«بهتر است انباز ستم بدانندم اگر چنین بشاید از ستم کاست و نیاید روزی که ستمدیده بشناسندم اگر از این بر ستم می‌افزاید.»

آن‌ها که پس از پیروزی ضحاک در پنهانی می‌زیسته‌اند، ترسان و لرزان و از دور نگاره‌گر ستم‌های اژدهافش هستند و رنج می‌برند مه مغان را فرا می‌خوانند و از او می‌خواهند که آن‌ها را به شبستان ضحاک برد و چنین وانمود می‌کنند که دلداده ضحاک‌اند. این چنین خود را قربانی می‌کنند تا ضحاک و مارهایش را بفریبند و خوالیگر هر شب بتواند جوانی را برهاند. آری هزار شب بر او داستان می‌سرایند. او را به خواب می‌برند، مارهایش را افسون می‌کنند تا برنایی را هر شب بگریزانند و سپاه فریدون آماده شود. در شب هزار و یکم است که حقایق را بر ضحاک بازگو می‌کنند. چون دیگر هراسی از او ندارند و فریدون در راه است.

دگردیسی شاعرانه و دلنشین شخصیت‌های اساطیری و شاهنامه‌ای در آثار بهرام بیضایی

ارنواز یکی از دختران می‌سراید:

 «در خوابِ خداییِ خویش پهلوانی پروریدم، دادگر؛ خاک نورد و آتش گداز، پهلوانی که مادرش گاوی بود و می‌آید به آبادی چشمه‌ها و درخت.»

ارنواز زنجیر بر گردن ضحاک می‌اندازد و می‌گوید: «هنگام شد که سر به پالهنگ بسپری، ضحاک! که جابان و جاندار شمشیر نهاده و گریخته‌اند.»

ضحاک که به زانو افتاده است خطاب به آن‌ها می‌گوید: «شما بی‌خردید. پهلوانان می‌آیند. مرا زنجیر می‌کنند و شما را جز سرزنش نمی‌رسد بدین که همسران من بودید. در داستان‌ها که از این پیکار می‌کنند سخنی از شما نخواهد رفت.»

 بیضائی با این کلام از زبان شهرناز این نوشته زیبا و جذاب را به پایان می‌برد:

«من این برای نام نکردم ضحاک! خواهرم ارنواز نیز، ما دختران جمشیدیم جهان به داد می‌گستریم و خود اره می‌شویم.»

پی‌نوشت‌ها:

۱) بیضایی، بهرام، «مرگ یزدگرد»، انتشارات روشنگران، چاپ دوم، ۱۳۷۶.

۲) کریستن سن، آرتور، «ایران در زمانه‌ی ساسانیان»، ترجمه رشید یاسمی، دنیای کتاب، ۱۳۶۵، ص ۶۵.

۳) «شاهنامه» به تصحیح خالقی مطلق، جلد یکم، ص ۵۵

۴) «بندهش»، گزارش مهرداد بهار، انتشارات توس، چاپ اول، ۱۳۶۹، ص ۱۴۱.

۵) بیضایی، بهرام، «سیاوش‌خوانی»، انتشارات روشنگران، ۱۳۷۶.

۶) بیضایی، بهرام، «سه برخوانی»، انتشارات روشنگران، ۱۳۷۶.

۷) تفضلی، احمد، «آرش»، «مقالات احمد تفضلی»، گردآورنده ژاله آموزگار، انتشارات توس، چاپ دوم، ۱۳۹۸، ص ۱۸۹ تا ۱۹۲.

۸) آموزگار، ژاله، «روایتی دیگر از ارداویراف‌نامه، گزارشی از گزارش ارداویراف»، «دفترهای تآتر»، دفتر پانزدهم، ویژه بهرام بیضائی، به کوشش ژیلا اسماعیلیان، ۱۳۹۷، ص ۱۵۹ تا ۱۷۷.

۹) تفضلی، احمد، «تاریخ ادبیات پیش از اسلام»، انتشارات سخن، ۱۳۷۶، ص ۱۶۷.

۱۰) بیضایی، بهرام، «شب هزار و یکم»، انتشارات روشنگران، ۱۳۸۲.

۱۱) «یشت‌ها»، گزارش پورداود، جلد اول، چاپ دوم، کتابخانه طهوری، ۱۳۴۷،ص ۱۹۳.

۱۲) همان، جلد اول، صص ۲۴۹،۳۸۱ جلد دوم، صص ۱۴۹،۱۹۴.

۱۳) خالقی مطلق، «شاهنامه»، دفتر دوم، ص ۵۵ به بعد و ۷۵ و ۷۶.

نظر شما