فرهنگ امروز/ مرتضا حسینی: باوجود اینکه مضامین و رگههای اندیشه پستمدرن در غرب به آثاری در ادوار گذشته بازمیگردد، سرآغاز پستمدرنیسم به عنوان یک نظریه را در دهههای هفتاد و هشتاد میلادی میدانند. هرچند مفهوم پستمدرن در دههی 1930 در قلمرو ادبیات، معماری و در نقد اصول و مبانی کلاسیک مدرنیته و گسست از اصول مدرن کاربرد داشته است. در ایران نیز، همچون غرب، وجود مفاهیم، مضامین و مولفههای پستمدرنیستی را در آثار گذشتگانی چون: مولانا، سهروردی، بیهقی، هدایت و... جستجو میکنند.
همچنین، طی دوسه دهه گذشته، با ترجمه آثار فلسفی و نظری متعدد و آثار ادبی پستمدرنیستی تب پستمدرنیسم بخشهای مختلفی از هنر، ادبیات و اندیشه ایرانی را فراگرفته است. در این میان، پرسش از چیستی و وضعیت پستمدرنیسم در ایران و بررسی شیوه فهم وتحلیل ما از این موضوع، مسألهای مناقشهبرانگیز است. مناقشهای که شاید بتوان در گفتوگو با نویسندگان و صاحبنظران مخالف و موافق پستمدرنیسم، به آن دامن زد و سویههای مختلفی از آن را پیگیری و واکاوی کرد.
روزبه گیلاسیان، که در کارنامهاش تألیف آثاری چون «فلسفه در خیابان: عبور از فوکو و بودریار» و «نابهنگام: مبانی یک ستیزهجویی علیه وضعیت» دیده میشود، در گفتوگو با ایبنا به وجوهی از جریان پستمدرن در ایران، نحوه ورود و گسترش آن و مواجههاش با گفتمانها و نحلههای فکری دیگر پرداخته است. او جریان پستمدرنیستی این چند دهه اخیر را نوعی دهنکجی به آن «آقا معلمهای زورگوی ازخودراضی» میداند که خود بدل به «معلم زورگوی جدید» شده است. گیلاسیان سیطره تئوریهای از کارافتاده مدرن و علاقه به امر نو و مدرن را در اقبال جامعه ادبی و اهل اندیشه و هنر ایران نسبت به آثار پستمدرنیستی موثر میداند، و تأکید دارد که در ایران پستمدرنیسم خود بهعنوان یک کلان روایت ظهور کرده است و آن را تنها تمسک به یک ایده برای سکنی گزیدن و جاخوش کردن قلمداد میکند.
مسأله رویآوری به مباحث پستمدرن از این منظر برای او قابلدرک است که تا چه حد این مباحث ابزاری برای مبارزه با وضعیت موجود بودهاند و تا چه حد خود به وضعیت موجود و پذیرش آن، نه پس زدن آن، تبدیل شدهاند. پیش از این، از روزبه گیلاسیان، علاوه بر مقالههای متعدد درباره مسائل گوناگون فلسفی و فلسفه سیاسی، اثری متفاوت با عنوان «فیلسوف کوچولو: کتابی که باید بچهها برای بزرگترها بخوانند» منتشر شده است. در ادامه گفتوگوی ما را ذیل موضوع «تأثیر پستمدرنیسم بر اندیشه، هنر و ادبیات ایرانی» با او میخوانید.
گاه برای ورود به مباحث مناقشهبرانگیز، پرداختن به مباحث و منازعات کلیشهای گریزناپذیر است. در این مورد خاص نیز، همواره بحث تقدم و تأخر مدرنیته و پستمدرنیته مطرح بوده است؛ اینکه پستمدرنیته بهعنوان یک صورتبندی میبایست به صورتبندی ماقبل خودش (مدرنیته) استوار باشد و برای جامعه ماقبل مدرنی چون ایران، طرح مباحث مرتبط با پستمدرنیته خاماندیشانه است. موضع شما نسبت به طرح چنین استدلالهایی چگونه است؟
در اینجا نیز مانند هر جای دیگر بحث «شدن» است. اما برای جهان ما، یعنی جایی که ما ایستادهایم و تاریخی که در آن و بر آن و با آن زندگی میکنیم، «شدن» یک «شبیه شدن» را در دل خودش به عنوان پیشفرض مخفی ساخته است. ما نمیتوانیم به یک «شدن» به معنای تغییر از وضعیت کنونی به ناکجا بیندیشیم. ما به گونهای سترون تخیل خود را از دست دادهایم. وقتی صحبت از «مدرن شدن»، «پست مدرن شدن» و... میکنیم درواقع شدنی در کار نیست، بلکه منظور تحقق یک پروژه از پیش محقق شده در تاریخ دیگری است. صحبت از غرب در برابر شرق نیست، بحث بر سر این است که هر هویتی خود را از خلال دیگری باز میشناسد. تاریخ ما یا وضعیت ما، در برابر آن دیگری یا دیگریها به خود هویت میدهد. مساله حذف دیگری نیست، بلکه شناسایی خود از طریق دیگری است. اما چیزی که ما در نقطهای از تاریخ به دام آن افتادهایم، از دست دادن خود و واگذاری خود به دیگری است. از لحظهای بهبعد آنچه ما را میسازد تلاش در جهت یک انطباق است؛ تلاش در جهت تحقق رویای دیگری. ما رویایی از آن خود نداریم. ما شدن نداریم. ما شبیه شدن داریم. و البته کسی که میخواهد شبیه شود، شکل ویژه خود را از دست خواهد داد. مساله این است که ما نمیتوانیم به آن نقطه آغاز انحطاط یا انشقاق برگردیم، بلکه باید در همین وضعیت و اکنون با شناسایی این بیشکلی، خطوط چهره خویش را بازیابیم. پس اصلاً مسأله بر سر نوعی بازگشت به خویشتن یا گذشته نیست، بلکه مسأله نوعی بازگشت به حالحاضر است. مثال همان قایقران سوار بر قایق که در روی آب کشتیاش سوراخ شده است؛ کاری که باید کرد تعمیر کشتی در همین مسیر و بر روی آب است.
طی یک دو دهه گذشته، گفتارهای جدیدی در ادبیات ما در دنیای رسانه، میزگردها، جلسات ادبی و در خلال بحثهای سیاسی، ادبی، فلسفی و هنری گهگاه این مضامین شنیده میشود: «من شعری پستمدرنیستی نوشتم.»؛ «این نقاشی رگههای پستمدرنیستی داره.»؛ «ارجاعات برونمتنی، عدم قطعیت، فروپاشی روایت و... توی این متن دیده میشه.»؛ «من به چندصدایی و عدم حاکمیت هر نوع فراروایتی توی جامعه معتقدم.» و گفتارهای مشابه دیگر که نمایانگر فراگیر شدن انگارهها و مباحث پستمدرنیستی در جامعه ادبی و فکری ایران است. فکر میکنید چنین گفتارهایی متکی بر چه میزان دانش نظری و مبتنی بر چه درکی از شرایط سیاسی و اجتماعی حال حاضر هستند؟ به بیان دیگر، رواج این قسم گفتارها را برآمده از نوعی آگاهی و شناخت وضع موجود میدانید یا اینکه این هم تبی واگیردار است و عمق چندانی ندارد؟
یک سویه این قضیه همان شبیه شدن است، اما نباید یک طرفه به قاضی رفت. باید در وضعیت کنونی خویش رگههای حکمرانی سنتهایی را دید که مبتنی بر تئوریهای عمدتاً ترجمهای چندین دهه پیش، داعیه علمی بودن و حق بودن و تمام بودن را دارند. جریانهای پستمدرنیستی این چند دهه نوعی دهنکجی به آن آقا معلمهای زورگوی از خود راضی هم بوده است. مشکل فقط در اینجاست که این دهن کجیها بعد از مدتی خود در قامت یک معلم زورگوی جدید بازتولید شدهاند و تصورشان بر این است که سخنشان حق و تمامیت داشته و سنت جدیدی از اربابان و رعیتها، یعنی همان مناسبتهای قدیم، را در ظاهری جدید بازتولید میکنند. بخواهیم دقیقتر صحبت کنیم، در یک وضعیت جنگی گفتمانها، کردمانها و در نهایت تولید و مصرفها قرار داریم. همانطور که نباید گول شباهتها را خورد، نباید نیرنگ تفاوتها را نادیده گرفت. از سویی ایدهای وجود دارد که تفکر و تاریخ را وضعیتی عام میداند که همانگونه که در غرب اتفاق افتاد، در اینجا نیز رقم میخورد. در سوی دیگر ایدهای است که چنان تفاوت را پررنگ میکند که گویی این دو در دو جهان متفاوت و بیوابستگی هر یک تکینگی خاص خود را دنبال میکنند.
علوم اسلامی، یک سر این طیف اخیر است و پستمدرنیستِ دریدایی طرفدار «تفاوط» سر دیگر آن طیف. از نظر من اندیشه نه تطابقپذیر بلکه مواد خام ابزارسازی را مهیا میسازد. این ابزار یک ابزار جنگی استیلایی است. چیزهایی در اندیشه، حال اسمش را مدرن بگذارید یا پسامدرن یا هر چیز دیگر، وجود دارد که میتواند بهنوعی تبدیل به ابزاری جنگی برای از بین بردن استیلا و هژمونی موجود شود، تا جایی که به اندیشه به عنوان این ابزار نگریسته شود و نه یک حقیقت، من با آن موافقم، اما بهمحض آنکه تمام ایدهها و مفاهیم زاده و ساخته شده در یک تاریخ بخواهد عینبهعین و نعلبهنعل بهعنوان یک حقیقت بیخدشه یا سرمشق دیکته شود، چیزی است که باید تمامقد در برابر آن ایستاد. مسأله تاریخ این چند دهه و رویآوری به مباحث پستمدرن از همین منظر برای من قابلدرک است، تا چه حد اینها ابزاری برای مبارزه با وضعیت موجود بودهاند و تا چه حد خود به وضعیت موجود و پذیرش آن، نه پس زدن آن، تبدیل شدهاند.
از میانه دهه هفتاد شمسی تا کنون، آثار ادبی و نظری بسیاری حول پستمدرنیسم در ایران ترجمه و تألیف شدهاند. بهلحاظ سیر تاریخی معرفی و ترویج اندیشههای فلسفه غرب در ایران، تصور میکنید چه عواملی در اقبال جامعه ادبی و اهل اندیشه و هنر ایران نسبت به این آثار تأثیرگذار بوده است؟ تأثیر شرایط سیاسی و اجتماعی کشور طی سالیان اخیر را بر این موضوع چگونه ارزیابی میکنید؟
چند عامل بر این موضوع تاثیر داشتهاند: اول نوعی سیطره تئوریهای ازکارافتاده مدرنی که یکبار در انقلاب 57 درس خود را پس دادهاند، دوم نوعی علاقه به امر نو و مدرن. تناقض ماجرا هم در همینجاست که پستمدرنیسم در ایران به عنوان امر نو یا همان مدرن مصرف شده است و به جریان ترجمه تنها میتوان به عنوان کارگزار و پاسخگو به این نیاز نگاه کرد. هیچ چیز بدی هم در این قضیه نهفته نیست؛ مترجم کار خودش را میکند؛ مباحث نو و بهروز را ترجمه میکند؛ نیاز بازار و علایق خودش را میسنجد و به سمت یک متن میرود. مشکل در جایی است که میخواهد این کنش معطوف به صدویک دلیل را یگانه طریق اندیشیدن در زمانه ما خطاب کند. مترجم کار خودش را میکند، البته کارش و نتایجش با سایر وضعیتها تداخل میکند، اما اینکه بگوییم همه درها بسته چون ترجمه باید این وظیفه را بر دوش بکشد یا دارد بر دوش میکشد، اشتباه است. البته بحث آقای فرهادپور هم در این وسط خودش تولید نظری غیروابسته به ترجمه بود؛ یعنی همین نظر حاصل نوعی تلاش و عرقریزان فکری در وضعیت ایران بود، اما در هر حال خودش هم نوعی نقض غرض بود، یعنی نشان داد میتوان خارج از چارچوب ترجمه هم اندیشید؛ که نمونهاش همین تز ترجمه/ تفکر یا بعدها ترجمه(خط خورده)/ تفکر(خط خورده) بود. البته خودشان هم بعدها به این تعمیم نابهجا پی بردند و سعی کردند با داوری در خصوص ترجمههای دیگران این نقیصه را جبران کنند، اما مشکل سر فن ترجمه نبود، بلکه سر ایده ترجمه بود.
ما پیش از این زمان (میانهی دهه هفتاد شمسی) با فراروایتها و حاکمیت آرمانهایی ذیل گفتمانهای مختلف مواجه هستیم. آیا نوعی گسست و فروپاشی این کلانروایتها، زمینهساز بروز و ظهور پستمدرنیسم در ایران شده است؟
در ایران پستمدرنیسم خود به عنوان یک کلان روایت ظهور کرده است. چیزی که در غرب بهعنوان دلایل ظهور پستمدرنیسم آورده میشود، به کل متفاوت از ایران است. پستمدرنیسم در ایران ظهور نکرد، بلکه به عنوان یک تئوری در برابر تئوری مدرن، ترجمه و جذب شد. تا چه حد سلاح بود و تا چه حد زیور نظری، باید دقیقتر به بحث نشست.
«تری ایگلتون» دوران پستمدرن را عصر فَک استقلال ذاتی از هنرها و فنونِ پایه و نیز عصر از بین رفتن مرز بین فرهنگ و جامعهی سیاسی میداند. حال در بستر سیاسی و فرهنگی حاکم بر ایران، اصلاً میتوان محو شدن مرز بین فرهنگ و جامعهی سیاسی را متصور بود؟
از این نظر که ما خیلی وقت است پستمدرن هستیم، هیچ استقلال ذاتی بین هنرها و فنون و مشاغل وجود نداشته است. از منظر سیاسی که همه چیز درهم فرورفته و مزهی سیاست را چشیده است. تقسیم کار و تعاریف در ایران تازه دارد شکل میگیرد، یعنی از این نظر تازه داریم مدرن میشویم. یکی از سختیهای شکل مبارزه در ایران هم همین است که در هر جبهه با سری از سهگانهی مدرن/ سنت/ پستمدرن باید دستبهگریبان شد. سبک زیست و پوشش تلفیقی است، سبک زیست و اخلاق تلفیقی است در یک موقعیت مدرن، در یک موقعیت سنتی و در یک موقعیت پستمدرن هستیم. از تکنیکهای مدرن تجسس و بازپرسی استفاده میکنیم، اما همچنان توان استفاده از تنبیهات سنتی را در دم و دستگاه دولت از دست ندادهایم. اینجا تفکیک پررنگی بین عرصه عمومی و خصوصی ایجاد شده است. عرصه عمومی عرصه تظاهر و فریب است و عرصه خصوصی عرصه تن دادن به قانون تن. همین امر سبب شده است که مردم ایران چندشخصیتی شوند، در جایی یک سخن و در جایی دیگر سخنی دیگر را میگویند و مهمتر این است که هر دو وضعیت را تحمل کرده و مطلوب میدانند. در این بین زنان و جنبشهای آنان است که سعی میکند این گپ بین عرصهی عمومی و خصوصی را در نوردد. برعکس مردان تلاش میکنند این تفاوت دو عرصه همچنان حفظ شود.
در این میان، گرایش نسبی به پستمدرنیسم در ایران تا کنون توانسته است در چه حوزهها و گفتمانهایی تشکیک ایجاد کند؟ منجر به فروپاشاندن کدام فراروایتهایی شده است؟ روی دیوار مستحکم کدام حقیقتهای نهادینهشده و تثبیتشدهای تَرَک انداخته است؟
در ایران تشکیک، فروپاشاندن فراروایتها، ترک انداختن روی به قول شما دیوارهای مستحکم حقیقتهای نهادینه شده و تثبیت شده، هیچکدام توسط گرایش به پستمدرنیسم رخ نداده است. چیزی که میبینیم تمسک به یک ایده برای سکنی گزیدن و جا خوش کردن است. عدهای همانطور که گفته شد، به پستمدرنیسم گرایش مییابند، چون آن را کالای نوتری میبینند؛ یعنی خود پستمدرنیسم را بهخاطر مدرن و نو بودن میپذیرند. به همین دلیل هم هست که اکنون آن گرایش و شور و شوق دهه هفتادی کاهش یافته است، چون با گذشت بیش از دو دهه دیگر نو بودن خود را از دست داده است. اکنون میتوان اسمها و ایسمهای جدیدتری یافت و در کنار آنها پهلو گرفت. برای بعضی دیگر پستمدرنیسم یک حمله بود، یک حمله که باید سرسختانه در برابر آن ایستاد و این بیشتر در حوزه تفکرات چپ سنتی و سیاستهای لیبرالِ عقلگرا قابل ملاحظه است. که اگرچه در آغاز با نوعی درگیری همراه بود، بعد بهنوعی پنهانی جذب بدنه تفکرات سیاسی چپ و لیبرال شد و از هر دسته یارگیریهایی کرد. حوزهی دیگری که پستمدرنیسم را به عنوان یک ابزار به نفع خود مصادره کرد، حوزه سنت بود که در برابر تهاجم روایتهای مدرن و عقلگرا، راهی یافته بود که ثابت کند چیزی به معنای عقل خودبنیاد عام وجود ندارد. چیزی بهنام پیشرفت یا روایت خطی تاریخ وجود ندارد.
استفادههای دیگر از نظریههای پستمدرن، استفادهای اجرایی/تولیدی بوده است؛ مثلا تولید شعر، داستان، معماری، هنرهای تجسمی، فیلم و... این تولیدات بیشتر نوعی سبک بهشمار میآمدند تا یک جریان جدی ریشهدار برآمده از مواجه با وضعیت خاص تاریخی موجود. و در عمل تولیداتشان استفاده از چند اِلِمان و تکنیک پستمدرن بود که در سایر کارها نیز تکرار میشد. درست مثل وضعیت معماری پستمدرن در ایران که با استفاده از چند المان و فرم شناخته میشود.
قصد دارم برای تبیین و تحلیل موجز درباره بُنمایههای نظریههای پستمدرنیستی در حوزه سیاست و بهویژه انقلابهای سیاسی، سراغ مصداقی ملموس و آشنا بروم؛ اگر واژههای «انقلاب» و «پستمدرنیسم» راتوأمان در ذهن احضار کنیم، بیگمان یاد پستمدرن دانستن انقلاب ایران از منظر «میشل فوکو» میافتیم. حال پرسش اینجاست که چه رویدادها، مؤلفهها و ویژگیهایی در روند انقلاب ایران ظهور و بروز پیدا کرده بود که این فیلسوف شهیر فرانسوی در مقطعی آن را رویارویی چهرهی نرمافزاری قدرت در برابر چهرهی سختافزاری قدرت در اولین انقلاب پستمدرن تاریخ میدانست؟
وقتی از فوکو در مورد پست مدرن بودن خودش میپرسند، در جواب خبرنگار میگوید: «من زیاد بهروز نیستم، پستمدرن یعنی چه؟» حال میگویید فوکو انقلاب ایران را اولین انقلاب پست مدرن میدانست؟ فوکو اساساً پروژه خود را در مفهومی بهنام پستمدرنیسم تعریف نمیکرد. در سلسله مقالاتی هم که او برای روزنامهای ایتالیایی درباره انقلاب ایران تهیه کرد، که بعد در کتابی به نام «ایرانیان چه رویایی در سر دارند؟» به چاپ رسید، او از مشاهدات خودش در دوبار سفر به ایران در شهریور و آبان 57 به تهران و قم و آبادان و سخن گفتن با مردم میگوید. چیزی که برای فوکو جالب بود همان چیزی بود که در پروژهی خودش دنبال میکرد. اینکه «قدرت همه جا هست، نه به آن علت که همه را در بر گرفته است، بلکه به آن خاطر که از همه جا میجوشد.» مسأله بر سر حاکم بودن همهجانبه قدرت بهعنوان قدرت حکومت نیست، مسأله بر سر نشأت گرفتن قدرت و تولید شدن آن در هر رابطه قدرتی است. ما با قدرت سروکار نداریم، ما با یک رابطه قدرت سروکار داریم و این رابطه قدرت اصلا یک سویه نیست. مردم با دستان خالی میتوانند از طریق خلاقیتها و جسارتهای خود تولید نیرو کنند.
آنچه در سلسله مقالات فوکو در مورد ایران پررنگ است، اصرار فوکو بر نوعی سیاستورزی معنوی است که از دل اسلام شیعی انتقادی و شخص آیتالله خمینی نشأت میگیرد. چیزی که اگر کسی مثل وِبِر میخواست تحلیلش کند، به قدرت کاریزماتیک آیتالله خمینی نسبتش میداد. اما فوکو سعی میکند آنچه در ایران در حال وقوع بود را براساس خط فکری خویش دنبال کند. او آنقدر زرنگ هست که در مقالاتش با قطعیت از خوبی و آیندهی خوب انقلاب سخن نمیگوید، بلکه میگوید: «این انقلاب و وقایع پیشرویش همانند گردش تاسهایی است که ریخته شدهاند، اما هنوز از گردش باز نایستادهاند.»
آیا آن تحلیلهای فوکو درخصوص نوع ویژه و تکینهای از بروز سیاستورزی در ایران که انتظار داشت درست بود؟ مسلماً وضعیت ایران ویژه بود، اما بهزودی جذب شیوههای سنتی اعمال قدرت و سرکوب شد. آنچنانکه چند سال بعد خود فوکو نسبت به آن سرخورده شد و در هیأت گروهی دانشجو به نشانه اعتراض به مقر اسکان قبلی آیتالله خمینی در نوفل لوشاتو رفته و آن را بهصورت نمادین اشغال کردند. مسأله این نیست که واقعیت را به واسطه اعمال نظریه تا سر حد تناقضگویی به گروگان نظریهی خویش درآوریم، کاری که خیلیها با اصرار تئوریک بر یک موضع سالها بر سر آن درجا میزنند. مسأله این است که بتوانیم واقعیت را از خلال تئوری خویش، حرکت داده، هدایت کرده، ویران ساخته و از نو بسازیم، به گونهای این دو، یعنی تئوری و واقعیت، همدیگر را همافزایی نمایند. و این اصلاً یک تطابق ساده ارسطویی نیست، بلکه ماتریسی با درایههای بیشماری است که تنها در یک لحظهی تاریخی فیکس و ثابت شده و دترمینان و تعین مشخص پیدا میکند. خوشبختانه فوکو اینقدر زیرک بود که بهزودی تغییرجهت وضعیت را درک کند و بهجای اصرار بر تئوری خود، سعی نماید بهواسطه عمل، آنچه را نظرش مخدوش ساخته بود به سمت مخالفش هدایت کند.
اما در معنای کلی، پستمدرنیسم نسبتی با انقلاب در معنای قدیم آن ندارد. پستمدرنیسم نمیتواند یک جبهه واحد از ایده رهایی و یک جبهه واحد از حقیقت غایی را دربرابر یک جبهه از ستم و ناحقیقت بسیج کند. آنچه پستمدرنیسم میتواند به آن ختم شود، نه یک انقلاب سیاسی در حاکمیت، بلکه یک انقلاب در وضعیت استقرار نیروهاست. از این جهت پستمدرنیسم تا حدی بهنوعی آنارشیسم روششناسانه متکی است که در وضعیتهای متفاوت زندگی هیچ دولت و هیچ قانونی نمیتواند تشکیل شود. هیچ اصل ارجحی نمیتواند کلیت وضعیتهای زندگی را بازتاب داده یا آنها را نمایندگی کند. درحالیکه ایده انقلابهای مدرن بازتاب دادن نظر مردم، ستمدیدگان و... بود. در نتیجه پستمدرنیسم نمیتواند به ارمغان آورنده یک انقلاب در معنای قدیم آن شود. بااینحال پستمدرنیسم به هر انقلابی آری میگوید، نه به این معنا که آن را قبول دارد و میپذیرد، بلکه تغییر وضعیت مستقر چیزی است که یک نظریه پستمدرن نمیتواند نسبت به آن بدبین باشد. بدبینی و شکاکیت یک خصیصه مدرن و دکارتی است، پستمدرنیسم از تغییر وضعیت نمیترسد، به آن تا جایی که آن آینده نخواهد خود را چون امروز مستقر بر همه عرصهها سازد، بدبین نیست. اما درهرحال آینده چون نیامده است، نمیتوان از موضع ترس یا با ابزار تئوریک ثابت کرد که تغییر وضعیت به وضعیت بدتر ختم خواهد شد. بههمینخاطر هم هست که آدمهایی مانند فوکو تغییر را از جایی میدانند نه به جایی. یعنی قرار نیست آینده بر اساس طرح نظری و قانون اساسی از پیش نوشته شده تعیین و تضمین شود. هیچ تضمینی در کار نیست، تنها جرأت و خواست و میل در جهت تغییر وضعیت است که میتوان همواره آن را طلب کرد و بدینوسیله رادیکال ماند. یعنی اصل تغییر را به اصل ثبات ترجیح داد.
بهموازات ترجمه آثار و ترویج مباحث پستمدرنیستی در ایران، ما شاهد ترجمه آثار هابر ماس، یکی از منتقدان سرسخت پستمدرنیسم، و اقبال نسبتاً چشمگیری نسبت به آثار و نظریههای او در ایران هستیم. چه جریانها و اشخاصی این دو دیدگاه را پیگیری و ترویج میکنند و چه تقابلی بین اهداف، اندیشه و آثار آنها در فضای فکری، سیاسی و ادبی ایران وجود دارد؟
ملاک و میزان چشمگیر چیست؟ هیچ برخورد جدیای بین این دو در فضای فکری ایران رخ نداده است. ترجمه در ایران خریدار دارد، همانطور که هر کالای خارجی خریدار دارد، فرقش این است که از گمرک رد شود یا در مهاباد به اصطلاح قاچاق شود. اینکه چه جریاناتی این دو را پیگیری و ترویج میکنند زیاد مهم نیست ، مهم این است که هیچ برخورد اندیشورزانهای بین این جریانات رخ نمیدهد. مسأله سر حقیقت نیست که چیزی عام و بیمکان و زمان است، مسأله حتی سر حقانیت هم نیست که میتواند به دلیلی ملموس صدقپذیر شود، مسأله بر سر این است که این دعوا یک دعوای بر سر یک پروبلم یا مسأله نیست، بلکه نوعی نزاع بر سر یک تاریخ سپری شده است. یک دعوای تاریخ فلسفه است نه خود فلسفه. لااقل خود فوکو و هابرماس قرار بود باهم در این رابطه مناظرهای کنند که با مرگ زودهنگام فوکو برگزار نشد. اما در ایران وضعیت، رقابت دو کارخانه تولید محتوای فلسفی است. فرض کنید دو برند سامسونگ و ال جی با هم رقابت میکنند، با این تفاوت که آن رقابت مابهازای خارجی و واقعی مانند بهصرفه بودن، امکانات و تسهیلات، دوام و ماندگاری و... را میتوانند بهعنوان محکهای انضمامی خود مطرح سازند، اما جریان ترجمه در ایران تنها واردکنندهی سبکهای اندیشه کردن است؛ اندیشه کردنی که درنهایت یک فیگور در یک سبک زندگی روشنفکرنمایانه است.
مسئله «شک نسبت به عقل انسان و عقلگرایی و طغیان همهجانبه علیه روشنگری» مسئلهای محوری در میان آرا و اندیشههای عمدهی فلاسفه و نظریهپردازان پستمدرن است. اگر این ستیز با عقلگرایی بهشکلی گسترده و فراگیر در حوزههای مختلف نمود پیدا کند، چه نتایجی را بهدنبال خواهد داشت؟
هیچ وقت این ستیز نمیتواند بهصورت ریشهای و رادیکال در همه حوزهها نمود پیدا کند. مسأله بر سر جنگیدن با غولی به نام عقل نیست، مسأله بر سر مبارزه با یک عقلانیت مستقر است. چیزی چون عقل انسان و آنچه از خلال آن سعی میکند معیشتش را بگذراند نیست، بلکه صحبت بر سر عقلانیت یا عقلانیتهایی است که خود را ابدی ازلی میدانند و شک بر آن و تخیل نبودن آنها یا دیگرگون بودن آنهاست که میتواند تکانی شدید به وضعیت مستقر بدهد. در وضعیت ما، هرکه میخواهد زیراب عقل را به نفع یک معنویت غیرعقلانی و یا حتی متفاوت بزند، یا عقل را با چیزی چون غیر عقل جایگزین کند، کاری جز مستقر ساختن یک عقلانیت جدید نمیکند. عقلانیت شیوههای عقلانی یا غیرعقلانی در توجیه و تصدیق کارهاست. چنین شیوه عامی وجود ندارد، این به معنای نسبی بودن و عدم امکان تمیز نیست، بلکه تنها چیزی که از آن برمیآید حفظ روحیه مقاومت دربرابر اقتدار یک گفتمان با تخیل کردن راههای بدیل آن است. این بدین معناست که انقلاب و مبارزه در هر وضعیت میتواند تا ابد تکرار شود.
خود شما، با توجه به کتابها و مقالات منتشرشدهتان، در کدام جبهه و نحله فلسفی قرار میگیرید: پستمدرن یا چپ؟
چه تقسیمبندی بدی! پستمدرن یا چپ به هم مربوط، درهم ادغام و در عین حال از هم جدا هستند. اگر بخواهم به همان شیوه فوکویی پاسخ شما را بدهم، باید بگویم: «از من نپرس که هستم و از من نخواه آنچه بودم، باقی بمانم.» واقعاً سادهترین راه، انتخاب و جاخوش کردن در یک هویت از پیش تعریف شده است. ساختن هویتهای جدید، آفرینش فضاهای دیگری برای فعالیت است که مشکل و درعینحال برای من جذاب است. مسأله بر سر این نیست که بخواهیم خود را تافته جدا بافته بیتاریخی تصور کنیم که قرار است همهچیز را از نو بسازیم، مسأله این است که چگونه بتوانیم در برابر اذهان سادهانگاری که میخواهند با جای دادن شما در طبقهبندیهای از پیش معلوم، دیگر به شما فکر نکنند، مبارزه کنیم. بگذارید دیگران برگههای هویت من را و گذرنامهها و شناسنامههای من را کنترل کنند، عرصهی تفکر عرصه چنین پلیسبازیها و پلیسسازیهایی نیست. اینکه منتقدین یکی از وظیفهها و شگردهایشان همین دستهبندیها و البته تفاوتگذاریهاست مهم نیست، بگذارید هر کس کار خود را بکند. اما اینکه خود فرد بخواهد به این دستهبندیها جنبهی واقعی داده و هویتش را بر اساس آن تعریف کرده و در اصطلاح به آنچه هست اعتراف کند، کمی سادهسازی و البته ابلهانه است.
ایبنا
نظر شما