به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ «به مگزی خوش آمدید» دومین مجموعه داستان داریوش احمدی است که بعد از موفقیت «خانه کوچک ما» از این نویسنده منتشر شده است. مجموعه دوم احمدی، بیشتر به سرنوشت آدمهای اهل کتاب و نوشتن میپردازد و آسیبهایی که آنها را احاطه کرده است. البته هستند داستانهایی مثل «پنجشنبهی سگی» که خونی دیگر دارند. با داریوش احمدی درباره «به مگزی خوش آمدید» گفتوگویی انجام دادهایم که در ادامه میخوانید.
ابتدا بگذارید بپرسم چرا داستان کوتاه؟
فکر میکنم هر داستاننویسی، از داستان کوتاه شروع میکند. تا آنجا که آثار نویسندگان غرب را خواندهام، بیشترِ آنها از داستان کوتاه شروع کردهاند. حتی جویس هم با آن همه نبوغ، ابتدا «دوبلینیها» را تجربه کرد. هر چند داستان کوتاه، شگردها و پیچیدگیهای خاص خودش را دارد. گاه نوشتن یک داستان کوتاه، شاید بیشتر از یک رمان زمان ببرد. اما به هر حال، نوشتن داستان کوتاه، آزمونی است برای کارهای بزرگتر. و شاید بتوان آن را به یک خودباوری تعبیر کرد.
آیا داستان کوتاه در ادبیات جنوب با الگو برداری از ترجمههایی که از آثار همینگوی و نمونههای آمریکایی داستان کوتاه شد، عقبه پررنگتری دارد؟
فکر میکنم همینطور باشد. وقتی از داستاننویسی جنوب حرف میزنیم، محال است که به یاد همینگوی و فاکنر و استاینبک، و حتی ارسکین کالدول نیفتیم. هر چند جهان داستانی آنها با آنچه که جهان داستانیِ جنوبِ ما را میسازد، کاملا متفاوت است. اما حداقل تأثیر تکنیکها و مؤلفههایداستانی آنها را میتوانیم ببینیم. و فکر میکنم این عقبه پررنگ به یاری ترجمههای درخشان مترجمهای بنامی مانند: دریابندری، تقیزاده، صفریان، و دیگران به وجود آمده است.
در مجموعه داستان اول به لحاظ مضمونی با تنوع و رنگارنگی بیشتری مواجهیم. اما در مجموعه دوم، بیشتر با کاراکترهایی مواجهیم که یا درگیر نوشتن هستند یا کتابخوان. و به همین دلیل هم از زندگی جا میمانند و از جامعه جدا میافتند. شاید هم از این رو، نام داستان «به مگزی خوش آمدید» با آن تصویر که از مگزی ارائه داده میشود، ترسیمکننده جهان کلی داستانها باشد. خودتان چه نگاهی به این ویژگی دارید؟
من بیشتر سعی کردهام تجارب و دغدغههای خودم را بنویسم. آن صحنههای دراماتیکی که من و دوستانم را از این دنیا جدا میکرد. در آخرین داستان از کتابِ دوم، که به مرگ یکی از همین دوستان میانجامد، گاهی حس میکردم از دنیای آدمیت و از مفهوم زمان بیرون افتادهام. حتی این حس در دیگر دوستانم که از نظر ذهنی با من قرابتی نداشتند، . داستانِ مگزی، از نظر خودم یک جستوجو و کاوش است در روح و روان آدمی. انسان برای کاری به جایی میرود، اما سر از جای دیگری در میآورد.
آیا صرف کتابخوان بودن یا اهل نوشتن بودن، یک فرد را به کاراکتری خاص و جذاب برای روایت تبدیل میکند؟
دقیقا نمیدانم. چون خودم با این آدمها زندگی کردهام نمیتوانم پاسخ بیطرفانهای بدهم. این را باید دیگران بگویند. اما من با همین آدمها زندگیکردهام. چیزی نزدیک به 10 سال، هر ماه، بیست و سه روز آنها را میدیدم.
اما داستانهایی مثل «پنجشنبهی سگی» که یادآور خون داستانهای «جانیگیتار» و «اجنهها» در مجموعه اول هستند، از قدرت بیشتری برخوردارند. چرا در این مجموعه به سوی چنین کاراکترهایی برای روایت رفتید، آن قدر که در مجموعه پررنگ شوند؟
داستانِ «پنجشنبهی سگی»، به اواخر جنگ تعلق دارد. و من فقط از آن یک طرح کلی در ذهن داشتم و چند یادداشت جسته گریخته و تقریبا آن را پانزده سال پیش نوشتم. و اگر زنده یاد، فتحالله بینیاز، آن را نخوانده و تأیید نکرده بود، فکر کنم حالا چنین داستانی وجود نداشت و باز هم فکر میکنم حق با شما باشد، این داستان باید در همان مجموعه اول میآمد. بالاخره در هر مجموعهای، یکی دو داستان نمود بیشتری پیدا میکند و این نمود بستگی به نگاه و ذهنیت مخاطب دارد.
آیا میتوان داستانهای شما را در جرگه ادبیات رئالیستی بررسی کرد؟...در داستان «لالی» از مجموعهی اول، به نوعی با نقد نویسندگان چپ در روایتهای داستانی و ساخت شخصیتهای پهلوانمانند از واقعیت بیمار و نحیف مواجهیم. شما چه نگاهی به ادبیات واقعگرا دارید؟
اگر رئالیستی نیستند، پس چه میتوانند باشند؟ به نظر من، داستان واقعگرا، فقط برگردان واقعیت نیست؛ بلکه آشنازدایی از واقعیت و دست بردن در آن است. واقعیت، به خودی خود همیشه خشک و انتزاعی است. و برای منیکه میان کوهها و صخرهها، با مارها زندگی کردهام، ترسناک. و همیشه سعی میکنم به کمک رؤیا و ذهنیت خودم با آن کنار بیایم. در داستان «شامِ آخر»، که به مرگ اسفناک یکی از دوستانم که اتفاقا نویسنده و مترجم بود میانجامد؛ من عملا این واقعیت عریان را دیدم که انگار در گوشهای ایستاده بود و ما را تماشا میکرد. در آن لحظه فقط واقعیت نبود، چیزی فراتر از آن بود که در ذهنم نمیگنجید. مرگ به همه چیز مهر تایید زده بود. و به قول لورکا، انگار خزهها و گیاهان هرز را میدیدم که غنچه جمجمهاش را به سر انگشتان اطمینان میشکوفانند تا مرگ را باور کند و خود نیز، با مرگش، آن را به ما بباوراند. اما داستانِ «لالی، یک خاطره»، واقعیتی انکارناپذیر بود که وقتی اتفاق افتاد، هم احساس وجد میکردم و هم شفقت. من با آدمهایی برخورد کرده بودم که قبل از آنکه آنها را ببینم، برایم اسطوره بودند. چون منزلت داستانی داشتند. اما چطور بعدها برایم از این حالت اسطورگی در آمدند و فروریختند. و فکر میکنم تمام ژانرهای ادبی ریشه در رئالیسم دارند. و حتی «بینوایان» ویکتورهوگو هم قبل از آن که یک اثر رمانتیک باشد، بیشتر رئالیست است. نگاهم به داستان، بیشتر شهودی است. و در نوشتن داستان به معماهای ریاضی چندان توجهی ندارم. این خودِ داستان است که تصمیم میگیرد کجا برود و نویسنده را به کجا بکشاند و چگونه نوشته شود. در داستانِ «لالی، یک خاطره»، من «خاطره» را به عنوان یک راهِ فرار از انتقادها به خاطر نامأنوس بودن شکل و بیان روایت، و عدول از گونههای مرسوم داستاننویسی آوردهام. میخواستهام داستانی بنویسم که بسیاری از گونههای ادبی را شامل شود. یعنی هم مقاله باشد، هم گزارش، هم خاطره، و هم داستان و تا اندازهای فراداستان. و در عین حال، واقعی و باورپذیر.
با توجه به داستانهایی که نوشتهاید و اهل کتاب را به افرادی توصیف کردهاید که با وقت گذاشتن برای ادبیات و تفکر، به افرادی ضعیف و آسیبپذیر در جامعه تبدیل شدهاند، فکر میکنید هنوز هم ادبیات کار میکند و تأثیرگذار است؟...و اصلا مگر پیش از این کتاب، تقدسی داشت؟ چرا؟
ادبیات همیشه کارکرد خودش را دارد و در درازمدت، تأثیراتش آشکار میشود. و فکر نمیکنم چنین افرادی که شما از آنها یاد میکنید، ضعیف و آسیبپذیر باشند. برعکس، آنها با رنج به یک نوع تعالی میرسند. البته استیصال و یأس، بهخصوص یأس فلسفی در بیشترِ روشنفکران ما وجود دارد. حتی از زمانهای بسیار دور. اما از آنجا که این افراد در لحظه زندگی میکنند، هر چیزی میتواند روی آنها اثر بگذارد. مثلا در خودِ داستان به مگزی...، راوی سیصد کیلومتر راه را پشت سر میگذارد تا کتابش را به دست بیاورد. و فراتر از آن، میخواهد تا با اصغر رحمتی بجنگد. اما نه تنها نمیجنگد، بلکه مجبور میشود شب در خانهاش بماند و دستِ آخر کتاب را هم به او پس دهد. به خاطر اینکه تمام اعمال و رفتارش شهودی است. مثل بسیاری از آدمهای اطرافمان. یا در داستانِ «آن چیزی که از کودکی میشناختم»، فقط شنیدن نامِ «گُرهگا» کافی است تا ذهنیت راوی تغییر کند و به یاد «گرهگوار سامسا»ی کافکا بیفتد. همانطور که گفتم آدم برای کاری به جایی میرود، اما سر از جای دیگری درمیآورد. تورگنیف در رمان با شکوه «پدران و پسران» که تصویری است تراژیک از نسل قدیم و جدید روسیه، میگوید: «من میخواستم پدران را بکوبم، اما ناخواسته پسران را کوبیدم. داستان از دستم در رفت و مرا به جای دیگری کشاند.»
نظر شما