فرهنگ امروز/ امیر محقق:
این نمایشنامه، در واقع، رهبری هنرمندانه ارکستر مردگانی است، یک شکل و درهمآمیخته که هر نوع ویژگی هویتی و شخصیتی خود را از دست دادهاند و چنان شیءانگاری شدهاند که همچون ابزاری به کار تزیین و صحنهآرایی و ساختن شکلهای هندسی و تزیینی گوناگون میآیند. تبدیل شدن آدمها به عروسک جعبه موسیقی و حرکت آنها به روی چرخ، به جای راه رفتن از نمودهای مسخشدگی و شیءانگاری است؛ هویتزدایی و از دست دادن فردیت و صدا، یا صدای فرد، یا همنوایی با دیگران، چنانکه صداهای فردی نابود میشوند و پرسوناژها ویژگیهای فردی یا هویت فردی ندارند. اینکه یکی از مردگان سراغ خودش را از دیگران میگیرد یادآور گمگشتگی و بیخبری از هویت و آزادی فردی است که رهاورد حکومتهای فاشیستی مانند حکومت آلمان است؛ انسانها در راه مقاصد اینگونه حکومتها جان و هویت خود را از دست میدهند و به شکل مردگانی یکشکل و زدوده شده از هر نوع زیبایی و اعتلا مسخ میشوند. در عین حال، سراسر نمایشنامه اعتراض بر ضدمرگی است که بیهیچ منطقی، بیهیچ علتی است و هرگز عادی نمیشود و هرگز توجیه نمیشود. مرگ کودکانی که هنوز مادر خویش را صدا میزنند و میجویند و مادری که پس از مرگ هم هنوز بر مرگ کودکان خویش میگرید و میگریزد؛ یکی از تاثیرگذارترین و دردناکترین بخشهای این اثر است.
کودکی که در پی شیطنتی کودکانه، کودکیاش در زیر چکمههای سربازان آلمانی نابود شده و باعث مرگ پدر و مادر خود شده و حتی در چهل سالگی نیز کودک-نوزادی بیش نیست که رهبری ارکستر همنوایان را با رهبری سلاخی آدمها درهم میآمیزد. او در چهل سالگی خویش دیگر دری را به روی خود باز نمیبیند و دری که تا پیش از آن باز میشد، دیواری بنبست میشود که به عبث و بیراه فراری بر آن سر میکوبد و باز نمیشود- بنبستی که فاشیسم به آن میرسد.
در این نمایشنامه هیچ مرگی زیبا نیست، از شکل افتادن چهرهها پس از مرگ شخصیتهایی مجهول که بلافاصله در صحنه حاضر میشوند و توی دهان اجساد را با پنبه پر میکنند و آیشمنوار اجساد را فقط با اعداد و ارقام اندازه میگیرند. برای آنها آدمها فقط اندازه قد و اندازههای دیگرند و فقط اندازهاند و شماره تا در کفن و تابوت جای بگیرند.
در این میان، مهندسی دقیق جزییات و استفاده از تکنولوژیهای گوناگون حیرتآور است. شگفتآفرینی به تکنولوژی محدود نمیشود و تمام اجزای بدن، از حرکات سر و دست و زبان گرفته تا چشم و کل بدن، بهگونهای که گاه هر یک از اجزا به صورت مستقل نقش بازی میکنند و شکل میآفرینند و تاثیر میگذارند شگفتیآفرینند. افتادن جسد دخترک جوان در داخل چمدان و بسته شدن در آن چنان مهندسی شده و دقیق است که گویی تماشاگر شاهد خواندن نمایشنامه نیست و جلوههای ویژه سینمایی را میبیند.
زیباییزدایی از مرگ به مدد کلمات پیشپاافتادهای مانند «پاشو، پاشو» و انواع و اقسام اصواتی که به همه جور اصوات مشکوک شبیه است و حرکات بدنهای کج و کوله یا عروسکوار و انسانزدوده اتفاق میافتد. در عین حال، همان صدایی که بارها «یادآور تنها صداست که میماند»، همان صدای مردگان، صدایی است گمشده و از دست رفته که مردگان به تضرع از رهبر ارکستر میخواهند آن صدا و حیرت و گیجی آنها را از زندگیهای ناتمام و صداهایی که به گوش نرسیده، رهبری کند. مرگهای نازیبا و بیهوده تم سراسر نمایشنامه است و بیآنکه مرگ و زندگی را رمانتیزه کند، در تمام لحظات اهمیت مرگ را یادآور میشود.
مرگ پدر و مادر کودک-رهبر ارکستر، فقط برای آنکه چراغ را روشن کرده و برای سربازان دست تکان داده. خشونت پدر که فرزندش را، به جرم خوردن قندهای قندان به باد شلاق میگیرد. کشته شدن خیلی از افراد، به زخم چاقو به دست رهبر ارکستر مرگ، خودکشی زن خدمتکار و مادرِ کودکان بسیار، مرگ سربازی که قصد او فرار از خدمت نبوده و میخواسته به خانه و پیش گاوهایش برگردد، اما به دست رهبر ارکستر مرگ کشته شده. سربازی که زخم دردناک روی سینه او که پیوسته آن را میفشارد، هرگز فراموش نمیشود. سربازی که از او فقط چکمههای بیصاحبش برجای میماند. زخم دردناک زن ویولونیست که آرشه را روی سیمها میکشد، هم نشان میدهد که هیچ درد و مرگی را نباید ناچیز شمرد. در عین حال، همه اینها خشونت ساری و منتشر در حکومت نازیها و حکومتهای فاشیستی است و همین باعث میشود که این نمایشنامه از کسالت و ملالآوری کارهایی که از خط روایی واحدی برخوردار نیستند به دور باشد.
امیدوارم بازنشر این نمایشنامه بارها و بارها در دورههای مختلف تکرار شود.
روزنامه اعتماد
نظر شما