به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن زیر یادداشتی است که نصرالله حکمت، استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه شهید بهشتی در پاسخ به این سؤال که فلسفه در کجای زندگی انسان، جای دارد؟ نوشته است:
ما ایرانیان -- البته نه همه، بلکه جمعی محدود و کوچک، آن هم علیالاغلب به شکل نمایشی -- سالی یک بار فیلمان یاد هندوستان میکند و برای این که بگوئیم از قافلهٔ جهانی غافل نیستیم و عقب نیفتادهایم، یادی از فلسفه میکنیم و یادداشتی مینویسیم و اینجا و آنجا جلسهای میگذاریم و مقالهای سفارش میدهیم و سرانجام کارکی انجام میدهیم تا بگوئیم که ما هم اهل فلسفهایم؛ و هنوز در ساحت فلسفه و تفکر زندهایم و نفسی میکشیم.
این وضعیت نمایشی و اندکی خندهدار و کمیک، در حالی جریان دارد که این مملکت، مملکت علوم انسانی است و نه مملکت انرژی هستهای؛ و روزگاری مهد فلسفه و تفکر بوده اما هم اکنون ما وارثانِ حقارتزده و نااهلِ آن میراث گرانقدر، بر ویرانهٔ گنجینههای پهناور و عظیم و اعجابانگیزِ آن تفکر و فلسفه، خوار و خفیف و گداپیشه نشستهایم و دست تکدی و نیاز و التماس، به سوی دیگران و به روی اینوآن گشودهایم و فکر و اندیشه و فلسفه و اخلاق و آداب زندگی و «معنای زندگی» و «سبک زندگی» را گدائی میکنیم.
این که چرا حالمان چنین است و چگونه به این روز سیاه افتادهایم، ماجرائی دور و دراز دارد و در این مجال، نه بابِ گفتنش هست و نه تاب شنیدنش. بگذریم و بگذاریم برای مجالی وسیعتر. الحال میخواهیم به مسئلهای بپردازیم که در عنوان این مقال آوردیم و آن، این پرسش است که:
البته همین پرسش هم اگر بخواهیم حقش را ادا کنیم و به نحوی مبسوط و همهجانبه مورد تأمل و کندوکاو قرار دهیم، دست کم یک کتاب بحث است. از اینرو آن را هم کوتاه و مختصر میکنیم و هم از این حیث مینگریم که: فلسفه، به لحاظ معلومات و مجهولات انسان، در کجای زندگی او جای دارد؟ به بیان دیگر میتوانیم سؤالمان را به این شکل، صورتبندی کنیم که: فلسفه چگونه میتواند معلومات و مجهولات انسان را مدیریت کند؟
در توضیح پرسش فوق باید بگویم که انسانها هم به لحاظ فردی و هم از حیث جمعی، دانستهها و معلوماتی دارند و این دانستهها هم در فرد و هم در جمع و هم به لحاظ کل جامعهٔ بشری، دایره و دوایری را در اندرون تکانسانها و نیز در کل دانش بشری تشکیل میدهد که دایرهٔ معلومات انسان است . از جانب دیگر، بیرونِ این دایرهٔ معلوم -- کوچک باشد یا بزرگ و یا بزرگتر -- جهان مجهول و نادانسته و ناشناخته، آغاز میشود و تا بینهایت ادامه دارد. وقتی به این دائرهها که دوایر معلومات انسانها و نیز کل بشر است بنگریم و از آنسو به جهان بینهایت مجهولات نگاه کنیم که جهان بشری را احاطه کرده است، این پرسش برایمان پدید میآید که: معلومات تکتک انسانها و کل بشریت، و ارتباط آن با مجهولات نامتناهی، چگونه باید مدیریت و ساماندهی شود که آدمی بتواند زیستِ انسانی و اخلاقی و سعادتمندانه داشته باشد؛ هم به لحاظ فردی و هم از حیث اجتماعی و هم از جهت ارتباطی که انسان با طبیعت و محیط زیست خود دارد؟
درست در همین جا است که کار فلسفه و تفکر آغاز میشود. فلسفه با انسان و دانستهها و ندانستههای او کار دارد. کارش این است که دانستهها و دانائیها و معلومات را به درستی مدیریت میکند و زمینهٔ نقل و انتقال صحیح آنها را فراهم میآورد و ضرورت و چگونگیِ آموزش را تعلیم میدهد؛ و از آن بسی مهمتر این که نسبت و ارتباط میان این معلومات و جهان نامتناهی مجهولات را از راه آموزشِ پرسش و طرح پرسش و از راه «مسئلهشناسی» معلوم میکند و نشان میدهد که در عین حال که بسیاری از معلومات و دانستنیهای ما مفید و ضروری و حتی مقدس است اما ما اگر ندانیم که نمیدانیم و اگر ندانیم که جهان، لبریز از مجهولات است و ما با مجهول و تاریکی ، احاطه شدهایم ، بسیاری از این معلومات ، میتواند مخرب و ویرانگر شود.
وظیفهٔ علوم این است که دایرهٔ معلومات را گسترش دهد اما این که این معلومات و دانستهها چگونه مدیریت شود و به درستی توزیع گردد و آموزش داده شود و در این عرصه، انحصار آموزشی نباشد و عدالت آموزشی برقرار باشد، کار علوم نیست. در این روزگار، علوم در اکثر موارد در خدمت مثلثِ بههمپیوسته و درهمآویختهٔ «قانون و قدرت و ثروت» قرار دارد و عموم مردم از علوم و از آموزش و از «میدانمها» محرومند و طبعا در چنین وضعیتی که آموزشهای راستین و حقیقی، مورد توجه نیست و یا به شکل انحصاری درآمده، عموم مردم به آموزشهایِ از نوع فضای مجازی ، و یا تعالیم اتوبوسی و خیابانی روی میآورند و رفته رفته از آموزشهای ممنوع و پنهانی -- اعم از روا و ناروا -- سردرمیآورند.
البته وظیفهٔ فلسفه و فیلسوف این نیست که عدالت آموزشی را برقرار کند؛ چرا که برقراری عدالت آموزشی، کاری است که باید در ساختار سیاسی و اجتماعیِ قدرت، صورت گیرد و متفکر و فیلسوف، به خصوص در جوامعی مثل جامعهٔ ما که در چارچوب «خودِناآگاهِ جمعی» اداره میشود، هیچگونه جایگاهی در ساختار قدرت، و البته به نحو عام، هیچ میلی به قفلشدگیِ در ساختارها ندارد. آنچه وظیفهٔ فیلسوف است این است که از یکسو، معلومات انسان را به لحاظ فلسفی مدیریت کند و در ذیل آن نشان دهد که توزیع عادلانهٔ آگاهی و دانائی، برای ایجاد یک جامعهٔ سالم ضرورت دارد و دانستن و فهمیدن و آگاهشدن در زمرهٔ نخستین حقوق مردم است. از سوی دیگر -- و البته مهمتر -- کار فیلسوف این است که ارتباط دانستهها و دنیای معلوم را با جهان بیکران مجهولات و ناشناختهها، نشان دهد. کار فیلسوفی همانند سقراط، نه این است که مردم را در دنیای دانستههایشان تثبیت کند و بدینگونه آنان را در ماندن در جهل مرکب که به تعبیر من «زیستن در جهانلانه» است ترغیب نماید. بلکه کار او این است که نخست خود را، سپس دیگران را از جهل مرکب بهدرآورد و به ساحت پرشکوه جهل بسیط ببرد. التفات به ضرورت جهل بسیط برای زندگیِ انسانی، معنایش این است که آدمی بیش از آن که به دانستهها و معلومات ، نیاز داشته باشد، به توجه به جهان نامتناهیِ مجهول و ناشناخته، و فهم ارتباط معلوماتش با جهان ناشناخته نیاز دارد. تنها از این راه است که هرکس به توانشهای نهفته در اندرون خود راه مییابد و به کل هستی، وصل میشود و به قدرتی بیکرانه متصل میگردد.
بنابراین وظیفهٔ فلسفه و فیلسوف این است که «میدانمها» و «نمیدانمها» را مدیریت کند. از آنجا که فلسفه در ذات سیال خود، عشق و اشتیاق به دانستن است، پس «معلومشناسی» و «مجهولشناسی» و فهم نسبت میان معلوم و مجهول، و بحث و کندوکاو در باب مسائل مربوط به ارتباط معلومات و مجهولات با انسان ، در زمرهٔ نخستین وظایف فلسفه است. هم دربارهٔ معلومات و هم در باب مجهولات، مسائل جدی و سرنوشتساز مطرح است که فقط فیلسوف میتواند در مورد آنها بیندیشد و تکلیف آنها را معین کند و آدمیان را از بلاتکلیفی و تعلیق و سرگردانی درآورد. به خصوص در مورد مجهولات ، مسائلی قابل طرح است که جز فیلسوف کسی نمیتواند به آنها بپردازد؛ و اگر فیلسوف به آنها التفات نکند و یا او در یک جامعه ، جایگاهی نداشته باشد، به گونهای طبیعی ، میلِ به زیستن در دنیای محدودِ دانستهها، مردم را به سمتی سوق میدهد که ناگزیر به زندگی در «جهانْلانه» میشوند و «جهانلانه» جهان بسته و مسدودی است که دیوارهای بلند آن، با خشت و گلِ دانستهها و معلومات، بالا رفته و هیچ روزنهای به بیرون از خود ندارد و بدینگونه زیستن در «جهانلانه» به معنای محبوس ماندن در زندانِ «میدانمها» و محروم شدن از «نمیدانمها» و هر آن چیزی است که بیرون از این محبس قرار دارد . به قول ملاصدرا بدینگونه آدمی در گور معلومات خود مدفون میگردد.
در توضیح مطلب فوق، چنین میتوان گفت که تفاوت انسانها، ریشه در «دانستهها» و «داشتهها»یِ آنان دارد؛ و تنه و شاخ و برگ این تفاوتها هنگامی عیان میشود و به بار مینشیند که مردم به «دانستهها» و «داشتهها»یِ دیگران احساس نیاز داشته باشند و در ندانستنِ آن «دانستهها» و در نداشتنِ آن «داشتهها» خود را در مقام عجز و ضعف و ناتوانی ببینند. اگر آن احساس نیاز، و بر اثر آن، این احساس عجز و ناتوانی نباشد، همهٔ انسانها در «نداشتهها» و «ندانستهها» و یا بگوئیم در «ندارمها» و «نمیدانمها» یکسان و برابرند. این را نمیگویم تا از این راه به مردم ، القای مساواتِ کاذب کنم ؛ بلکه میگویم تا به مردم گفته باشم که اگر به «میدانمها»ی خود و «دارمها»یشان اتکا نکنند و به «میدانمها» و «دارمها»یِ اصحاب مثلث «قانون و قدرت و ثروت» احساس نیاز و در نتیجه احساس ضعف و عجز و ناتوانی نداشته باشند، در اوج قدرتند و میتوانند هر آنچه را که حق آنان است به دست آورند و هیچگاه خود را از اکتساب حقوقشان ناتوان نینگارند. بدین گونه در یک جمله میتوان چنین گفت که قدرت بیکران و لایزال مردم در این است که به «ندارمها» و «نمیدانمها»ی خود توجه داشته باشند.
در برابر، اصحاب مثلث «قانون و قدرت و ثروت» چارهای ندارند جز این که با تمام اجزای وجودشان، به آنچه دارند و آنچه میدانند، اتکا کنند و «میدانمها» و «دارمها»یشان را در برابر کسانی که خود را در وضعیتِ نیاز و ناتوانی احساس میکنند، نقطهٔ قوت خود بدانند و منبعی تلقی کنند که پشتوانهٔ آنان است. اینک اگر عموم مردم، با راهنمائیهای فلسفه و فیلسوف، از جهل مرکب، و از اتکا به دانستههای خود و از احساس نیاز به دانستههای کسانی که از راه دانش و معلومات خود ، انسانهای دیگر را به مصرف منافع خود میرسانند، خارج شوند و قدم در ساحت «جهل بسیط» نهند، و به جهان بیکران مجهولات و «نمیدانمها» متصل گردند، علاوه بر این که در این «نمیدانمها» با همهٔ کسانی که ادعای دانستن دارند ، برابر میشوند، میتوانند به قدرت عظیم و لایزال جهان مجهولات، اتکا کنند و ضمن اینکه بیوقفه بر دانائی و آگاهی خود میافزایند، میتوانند برای مدیریت امور فردی و اجتماعی خود، راهکارهائی بیابند خارج از دانستهها و معلومات کسانی که بر آنان حکم میرانند.
اینک جامعهای را تصور کنید که در آن، یا فیلسوف و متفکری نیست و یا امور کلان آن جامعه ، در غیاب فیلسوف و متفکر، و بدون نیاز به فلسفه و فیلسوف، مدیریت میشود. چنین جامعهای عرصهٔ تاخت و تاز کسانی است که با مجموعهٔ «میدانمها»ی خود در حلقهٔ مثلثِ بههمپیوستهٔ «قانون و قدرت و ثروت» قرار میگیرند؛ هرچه بخواهند میکنند و هیچکس جلودارشان نیست. اگر بخواهم به زبان اصطلاحات خودم سخن بگویم، چنین باید گفت که فیلسوفان و متفکران یک جامعه، بخشی از «خودِآگاهِ جمعیِ» آن جامعه است و آنگاه که «خودِآگاهِجمعی» در جامعه ، حضور و ظهوری ندارد، طبعا همهٔ امور به دست «خودِناآگاهِ جمعی» مدیریت میشود و بدینگونه، همه چیز و همه جا آرامآرام، رو به ویرانی میرود. دقیقاً مانند یک فرد که اگر در وضعیتِ «خودِناآگاهِ فردی» امورش را مدیریت کند، سلامت و سعادت خود را در معرض صدها خطر قرار داده است.
نظر شما