شناسهٔ خبر: 34866 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

به مناسبت زادروز فرانتس کافکا؛

کافکا و اگزیستانسیالیسم

کافکا گناه قهرمان‌های اگزیستانسیالیست، چنانچه در آثار کافکا می‌آید، در درماندگی آن‌ها در انتخاب و گرفتار ساختن خویشتن در رویارویی با امکانات بی‌شمار است، امکاناتی که هیچ‌یک به نظر درست‌تر و یا ارزشمندتر از آن‌های دیگر نمی‌آید، مانند سیزیف قهرمان یکی از کتاب‌های کامو، کسی که محکوم است سنگی را تا نوک تپه حمل کند تا سقوطش را به طرف دیگر آن تماشاگر باشد. قهرمان‌های اگزیستانسیالیست خود را رویاروی سرنوشتی می‌بینند که در آن تلاش می‌کنند تا اندازه‌ای از ارزش [انسانی خود] را در جهانی پوچ همچنان حفظ کنند.

 

فرهنگ امروز/ هربرت چرمَک[۱]، ترجمه فاطمه شمسی: داستان‌های کافکا دربرگیرنده‌ی مفاهیمی است که فقط پس از چند بار خواندن، می‌توان به فهمی از آن‌ها رسید. اگر پایان‌بندی یا فقدان پایان‌بندی‌ها معنایی داشته باشد، بی‌درنگ مشخص خواهد شد، اما نه در زبانی صریح و روشن؛ دلیلش این است که داستان‌های کافکا گستره‌ی وسیعی از معانی ممکن عرضه می‌کنند و هیچ‌یک از آن‌ها را به طور مشخص تصدیق نمی‌کند که به‌نوبه‌ی خود دیدگاهی است که او با بسیاری دیگر از نویسندگان قرن بیست در آن مشترک است -یعنی این دیدگاه که خود او جزئی از نیروهای متعامل جاودانه است که مرکز ثابتی ندارند-. اگر او قرار است در آثارش به چیزی شبیه به واقعیت دست پیدا کند، تنها با توصیف جهان در زبانی نمادین و از چند نقطه‌نظر ممتاز و متمایز موفق به انجام آن خواهد شد؛ پس دیدی کامل و مطلق ناگزیر از دسترس او دور خواهد ماند. چنین جهانی که هرچه درباره‌ی آن بگوییم -هرچند قابل قبول- نمی‌توانیم تکذیبش کنیم، دارای ویژگی تمسخرآمیز خاصی است -تمسخرآمیز بدین معنی که هر دیدگاه ممکنی در مورد آن نسبی می‌نماید. بااین‌حال، واکنش عمده‌ی خواننده در قالب تراژدی می‌گنجد تا تمسخرآمیز؛ چراکه نظاره‌گر آن است که قهرمانان کافکا در تلاشند تکه‌پاره‌های باقی‌مانده‌ی جهان خویش را کنار هم قرار دهند.

جهان کافکا اساساً جهانی آشفته است و درست به همین دلیل است که نمی‌توان اصول فلسفی یا مذهبی خاصی را از آن منتج ساخت، حتی اگر آشفتگی و تناقض را جز تفکرات بیشتر اگزیستانسیالیستی بدانیم. تنها خود اتفاقات هستند که می‌توانند پوچی بنیادی چیزها را آشکار سازند. تلاش برای تقلیل نمادهای کافکا به معانی «واقعی‌شان» و طبقه‌بندی کردن جهان‌بینی او در قالب یک «ایسم» یا قالبی دیگر به مبهم کردن نوشته‌هایش با نوعی تجربه‌ی بی‌معنا می‌انجامد که طبق آن خودش را در هنرش رها کرده است.   

یکی از جنبش‌های ادبی که در ارتباط با کافکا به کرات مطرح شده، اکسپرسیونیسم است؛ این ممکن است به این دلیل باشد که اقبال عمومی به آن در ادبیات با آثار پخته‌ی کافکا، بین سال‌های ۱۹۱۲ و مرگش در ۱۹۲۴، هم‌زمان بوده است. اگرچه کافکا دارای خصیصه‌های مشترک خاصی با اکسپرسیونیست‌ها، نظیر داشتن نگاهی انتقادی به جهان‌بینی کورکورانه‌ی علمی-تکنولوژیک است، بااین‌وجود، چنانچه افکار او را در مورد برخی از اکسپرسیونیست‌های پیشرو در زمانه خودش در نظر آوریم، به‌طورقطع نمی‌توانیم وی را در زمره‌ی این جنبش به شمار آوریم، او بارها اعتراف کرده است که آثار اکسپرسیونیست‌ها او را غمگین می‌سازد. وی در مورد مجموعه تصاویر کوکوشکا، یکی از مشهورترین نمایندگان این جنبش می‌گوید: «من آن را نمی‌فهمم. به نظر من این اثر تنها آشوب درونی نقاش را تصدیق می‌کند.» آنچه او در اکسپرسیونیسم رد می‌کند، اغراق در بیان احساسات و به نظر فقدان استادکاری و صنعتگریست. گرچه کافکا شاید نویسنده‌ای صنعتگر به آن معنا که فلوبر بود، نبود، چنین قابلیتی را در دیگران تحسین می‌کرد. به لحاظ مضمونی، کافکا دیدگاهی به شدت شکاک و حتی خصمانه در قبال مطالبه‌ی اکسپرسیونیستی برای «انسان جدید» داشت؛ این روش پتک‌گونه‌ی اخلاقی-تعلیمی وی را پس می‌راند.   

ارتباط کافکا با اکسپرسیونیسم دارای پیچیدگی بیشتری است، شاید بدین دلیل باشد که برچسب «اگزیستانسیالیست» به‌خودی‌خود بی‌معناست. آثار داستایفسکی، نیچه و کی‌یرکگارد وجوه اگزیستانسیالیستی مشخصی دارند و نیز آثار کسانی مانند کامو، سارتر، یاسپرس و هایدگر که از جنگ جهانی دوم با اصطلاح اگزیستانسیالیسم کم‌وبیش مترادف انگاشته شده‌اند. اگرچه این چهره‌های مختلف دارای اشتراکاتی ناچیز در زمینه‌ی دیدگاه مذهبی، فلسفی یا سیاسی هستند، اما بااین‌وجود، در اصول ویژه‌ی مشخصی با کافکا مشترک هستند که در آثارش به نمایش درمی‌آید.

بی‌شک کافکا تا آخر غرق در مضمون اساسی افکار مختلف اگزیستانسیالیستی و مجذوب این درون‌مایه ماند، درون‌مایه‌ای مانند دشواری تعهد و مسئولیت در رویارویی با جهانی بی‌معنا و پوچ. بااین‌وجود، به دور از همه‌ی دستورالعمل‌های متافیزیکی، انسان موظف است در جهانی که مرگ همه‌چیز را بی‌معنا می‌سازد، اخلاقی عمل کند. او باید به تنهایی تعیین کند که عمل اخلاقی چیست، گرچه هرگز نمی‌تواند پیامد و نتایج اعمال خویش را پیش‌بینی کند، در نتیجه، آزادی مطلقش در حق انتخاب را نوعی نفرین تلقی می‌کند.

 گناه قهرمان‌های اگزیستانسیالیست، چنانچه در آثار کافکا می‌آید، در درماندگی آن‌ها در انتخاب و گرفتار ساختن خویشتن در رویارویی با امکانات بی‌شمار است، امکاناتی که هیچ‌یک به نظر درست‌تر و یا ارزشمندتر از آن‌های دیگر نمی‌آید، مانند سیزیف قهرمان یکی از کتاب‌های کامو، کسی که محکوم است سنگی را تا نوک تپه حمل کند تا سقوطش را به طرف دیگر آن تماشاگر باشد. قهرمان‌های اگزیستانسیالیست خود را رویاروی سرنوشتی می‌بینند که در آن تلاش می‌کنند تا اندازه‌ای از ارزش [انسانی خود] را در جهانی پوچ همچنان حفظ کنند. اگرچه برخلاف سیزیف، قهرمانان کافکا در چشم‌انداز دور از ذهنی که به کمک آن‌ها در داستان شکل گرفته است سرگردان و بی‌هدف باقی می‌مانند. شخصیت اولریش در رمان مرد بدون خاصیت موزیل و شخصیت مورسو در رمان بیگانه کامو -این انسان‌ها واقعاً هم‌زمان با «قهرمانان» کافکا هستند- در دنیایی عاری از تکیه‌گاه متافیزیکی، بی‌هدف و سرگردان می‌گردند و از پوچی و ازخودبیگانگی رنج می‌برند و از این لحاظ جزء خویشاوندان امروزین هملت، شکاک و تردیدکننده‌ی بزرگ به‌حساب می‌آیند که قربانی آگاهی اغراق‌آمیز خود و وجدان بیش از اندازه سخت‌گیرش گشت.  

بی‌معنایی و پوچی‌ای که کافکا در داستان‌های هراس‌انگیز خود به تصویر می‌کشد، از نگاه او تجسم کامل شرایط انسانی است. تضاد محض «قانونی الهی» و قانون بشری و ناتوانی کافکا برای حل ناهمخوانی‌ها، ریشه‌های احساس بیگانگی قهرمانان وی است که از آن در رنجند. با وجود جنگ سرسختانه‌ی قهرمانان کافکا برای آشتی با جهان، ناامیدانه نه تنها در درون مکانیسمی که خود فراهم آورده‌اند، بلکه در سلسله اتفاقات و حوادث داستان گرفتار می‌آیند که دست‌کم سخت‌ترین پیامدها را به دنبال خواهد داشت. بی‌معنایی و پوچی منجر به احساس بیگانگی می‌شود و در گستره‌ای که کافکا با این بلای بنیانی دست‌به‌گریبان است، در حقیقت با مضمونی به‌غایت اگزیستانسیالیستی روبه‌روست.

قهرمانان کافکا تک‌وتنها هستند؛ زیرا در نیمه‌ی راه بین دو مفهوم خیر و شر گیر کرده‌اند، مجالی که در آن نمی‌توانند تصمیم بگیرند و تناقضی که نمی‌توانند آن را حل نمایند، آن‌ها که فاقد هرگونه مرجع مشترک هستند و اسیر چنبره‌ی دریافت محدود خود از «قانون» هستند، صدای‌شان دیگر از سوی جهان پیرامون شنیده نمی‌شود و کمتر درک می‌شوند، آن‌ها درحالی‌که از برقراری تعاملات معنادار ناامید هستند، در انزوا به سر می‌برند. زمانی که قهرمان کافکایی با پرسشی در باب هویتش روبه‌رو می‌شود، نمی‌تواند یک پاسخ سرراست بدهد. کافکا پا را از نشان دادن دشواری‌های بیان کلامی فراتر می‌گذارد، او می‌گوید قهرمانانش بین دو جهان (یکی جهانی محوشده که زمانی به آن تعلق داشت و دیگری جهانی که بدان تعلق ندارد) ایستاده‌اند؛ این با جهان کافکا همساز است، جهانی که عبارت است از تضادهای مشخص و مجموعه‌ای از امکانات و فرصت‌های بی‌پایان. این ویژگی‌ها هرگز چیزی بیش از بیاناتی موقت و زودگذر نیستند و هیچ‌گاه آنچه باید انتقال دهند را به‌تمامی منتقل نمی‌کنند؛ ازاین‌رو گذرا و چندپاره بودن داستان‌های کافکا را به نمایش می‌گذارند.

 کافکا به لحاظ اینکه از محدودیت‌هایی که زبان بر او تحمیل می‌کند آگاه است و حدود ادبیات را می‌آزماید، نویسنده‌ای «مدرن» و ازاین‌جهت که مؤلفه‌های دستوری، نحوی و معناشناختی نوشته‌هایش را نمی‌شکند، سنتی است. کافکا از بروز چنین امیال ساختارشکنانه‌ای خودداری کرده است؛ چراکه او علاقه‌مند به پیگیری فرایند استدلالی بشر از جزئیات بسیار ریز آن تا نقطه‌ایست که به شکست می‌انجامد. او به رویکرد تجربی وفادار می‌ماند و هنگامی که قهرمانانش را در تلاشی ناامیدانه برای درک جهان به روشی «بهنجار و معمول» به تصویر می‌کشد، به بهترین شکل ممکن این کار را انجام می‌دهد.

از آنجا که شخصیت‌های اصلی داستان‌های کافکا نمی‌توانند صدای خود را به گوش دیگران برسانند و بالطبع بسیار کمتر فهمیده می‌شوند، درگیر ماجراجویی‌ها می‌شوند که هیچ‌کس دیگری از آن‌ها خبر ندارد. خواننده‌ی کافکا دوست دارد این‌طور فکر کند که او از سرنوشت قهرمان داستان مطلع است و بنابراین، همذات‌پنداری با او را نسبتاً آسان می‌یابد. از آنجا که اغلب هیچ‌کس دیگری در داستان نیست که قهرمان با او گفت‌وگو کند، او تمایل دارد که بارها و بارها به مشکلات خود فکر کند؛ یک ویژگی خودانگارانه[۲] که کافکا در آن با بسیاری از نویسندگان اگزیستانسیال مشترک است، گرچه اصطلاح‌شناسی اگزیستانسیالیست از این ویژگی با عنوان «خویشتن‌سازی[۳]» یاد می‌کند.

کافکا با آثار کی‌یرکگارد و داستایفسکی آشنایی کامل داشت و این باعث می‌شود تا بتوانیم شباهت‌ها و تفاوت‌هایی را که بین دیدگاه‌های خاص آن‌ها وجود دارد، بررسی کنیم. واضح‌ترین شباهت کافکا و کی‌یرکگارد، یعنی روابط پیچیده‌ی آن‌ها با نامزدهایشان و ناکامی در ازدواج، همچنین نشان‌دهنده‌ی تفاوتی عمیق بین آن‌هاست. وقتی کافکا درباره‌ی زندگی مجردی و گوشه‌گیری صحبت می‌کند، درباره‌ی اموری منفی و ناخوشایند صحبت می‌کند؛ در مقابل کی‌یرکگارد مجرد پرشور و شوقی است که ترک ازدواج و دوری از زنان را مطابق با اجرای فرمانی الهی می‌داند. مجرد بودن برای کافکا به‌منزله‌ی بیگانگی با لذات مشترک بشری بود و به دیگر مؤلفه‌های فردگرایی نیز با همین دید نگاه می‌کرد؛ ازاین‌منظر کافکا اگزیستانسیالیستی مسکین بود.

برخلاف کی‌یرکگارد که با کنار نهادن تمامی تأملات عقلانی بر دلهره و هراسش از طریق یک «جهش به‌سوی ایمان» سنجیده فائق آمده بود، کافکا و قهرمانانش هرگز در چیرگی به این اضطراب و هراس بنیادی موفق نشدند. کافکا تا ابد در بند عقل جست‌وجوگر و قدرتمند خویش در تلاش برای حل چیزها به طریقی عقلانی و تجربی محبوس می‌ماند. کافکا جهانی متعالی که از طریق واژگان تناقض‌آمیز و نارسایش آن را توصیف نماید، در سر ندارد، در عوض او در پی توصیف عقلانی و در نتیجه ناکافی جهان است. این درست به‌مانند این است که مجبورش کنند که چیزی را توضیح دهد که خود نمی‌فهمد -و نه واقعاً قرار است بفهمد-. کافکا کسی نبود که بتواند اراده به عمل باور کند و نه مردی از گوشت و استخوان که اقدام به برداشتن قدمی قطعی به‌سوی عمل و «کلیت تجربه» کند، چنان‌که کامو برای مثال، در فعالیت‌های زیرزمینی در فرانسه علیه نازی‌ها انجام داد. کافکا هیچ‌گاه از پذیرش این جهان به طریقی که به دور از هر مذهب خاص باشد فراتر نرفت، او تمایل به مخالفت با عرفان متعالی کی‌یرکگارد داشت، اگرچه بحث در باب اینکه او به‌تمامی از ایمانش به «طبیعت فناناپذیر» جهان، چنانچه خود می‌نامد، دست کشیده بود، ممکن است تندروی باشد. شاید منظور کافکا از گفتن این جمله که می‌گوید: «نمی‌توان گفت ما با فقدان ایمان روبه‌روایم، واقعیت ساده زندگی ما ارزش ایمانی[۴] است که پایان‌ناپذیر است»، همین بوده است.

 در مورد تشابهاتی که داستایفسکی با کافکا دارد، می‌توان به آگاهی سنگدلانه و ضمیر سخت‌گیر و دقیقی که از آن ناشی می‌گردد، اشاره کرد؛ همچنان‌که شخصیت‌های آثار داستایفسکی در اتاق‌های گمنام و بی‌پیرایه و ساده زندگی می‌کنند، برای مثال دیوارهای قفس هنرمند گرسنگی و اتاق خواب گرگوار سامسا همه باریک و تنگ و انعطاف‌ناپذیر و دیوارهای زندان ابدی آگاهی خودشان است. تراژیک­ترین بیداری­ها در داستان‌های کافکا همیشه بیماری ناشی از آگاهی و وجدان است. کافکا از داستایفسکی در این مورد پیشی می‌جوید؛ چراکه آنچه در آثار داستایفسکی در قالب روابط دراماتیک -برای مثال بین راسکولنیکف و پورفیری در جنایت و مکافات- نشان داده شده است، در آثار کافکا تبدیل به مونولوگ ناامیدانه‌ی روح می‌گردد.

بنابراین، نظرگاه فلسفی کافکا یک نظام باز است و آن عبارت از یکی از تجارب انسانی در باب جهان و نه جهان خاص (Weltanschauung) یک اندیشمند است. قهرمانان کافکا با الوهیتی عرفی‌شده مواجه می‌شوند که جنبه‌های پیدای آن مرموز و گمنام است؛ بااین‌وجود، علی‌رغم رویارویی مستمر با پوچی ذاتی تمامی تجربیاتشان، این انسان‌ها از تلاش برای به دست آوردن جواب دست برنمی‌دارند. بدین منظور، کافکا از آثارش به‌عنوان یک رمز از تعالی، زبان ناشناخته سود می‌جوید. فهمیدن این نکته مهم است که این رمز گریختن از واقعیت نیست، بلکه درست بالعکس، وسیله‌ای است که از طریق آن او تلاش می‌کند جهان را در تمامیتش درک کند.

 

[۱] Herberth Czermak

[۲] Solipsistic

[۳] Self-realization

[۴] Value of faith

 

نظر شما