شناسهٔ خبر: 51909 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

جایگاه وحی در منظومۀ فکری لئو اشتراوس (۱)؛

وحی مسیحی و پیامدهای آن در عصر مدرن

اشتراوس اشتراوس آنچه را که دیدگاه خاص مسیحی نسبت به وحی می‎داند قویاً به نقد می‎کشد، آن‎ هم نه به‌منظور طرد یک ‎بار برای همیشۀ وحی از بحث عقلانی، بلکه به‌منظور بیان اینکه بیماری‎های فکری مدرنیته تا حد زیادی پیامد میراث الهیات مسیحی‎اند. بر پایۀ دریافت اسلامی -به‌مثابه دریافتی خلاف دریافت مسیحی- از فلسفۀ سیاسی کلاسیک بود که اشتراوس به نحو چشمگیری به بازاندیشی در معنای فلسفه، وحی و سیاست پرداخت.

فرهنگ امروز/ لیورا باتنیتسکی (Leora Batnitzky)[۱]،ترجمه: عدنان فلاحی[۲]:

۱ ـ فلسفه و وحی

اشتراوس در وصف «مسئلۀ الهیاتی-سیاسی»[۳] پیدرپی به مسائل مربوط به جایگاه معرفتشناسانه و سیاسی وحی در برابر فلسفه برمیگردد. او از نقادی مدرن دین -که در قرن هفدهم میلادی آغاز میشود- ازآن‌رو خرده میگیرد که این نقادی ایدۀ اینکه وحی و فلسفه باید پاسخ‌گوی سنجههای علمی یک‌سان باشند را بسط میدهد. ادعای اشتراوس این است که این ایده راه گفت‌وگوی جدی و معنادار دربارۀ وحی را خواه به شکل طرد کامل وحی از بحث، خواه به شکل آنچه اصطلاحاً دفاعهای مدرن از دین نام دارد -که فقط این طرد را نهادینه میکنند- میبندد. ژرفنگریهای نخستین اشتراوس دربارۀ مسئلۀ الهیاتی-سیاسی او را به بنمایهای[۴] دربارۀ این مسئله سوق داد که همواره بر آن پای میفشرد: ناسازگاری وحی و فلسفه (ناسازگاری آنچه او در مواضع دیگری، اورشلیم و آتن، یا کتاب مقدس و فلسفۀ یونان میخواند). اشتراوس مدعی است ازآن‌رو که اعتقاد به وحی ماهیتاً ادعای [ابتنا بر] شناخت بدیهی[۵] ندارد، فلسفه هیچگاه نمیتواند وحی را ابطال یا تأیید کند:

«ابطال حقیقی ارتودکسی[۶] نیازمند اثبات این است که جهان و زندگانی انسان بدون پیشفرض یک خدای رازآلود کاملاً معقول خواهند بود؛ این اثبات دست‌کم نیازمند موفقیت نظام فلسفی است: انسان باید به لحاظ نظری و عملی خود را در مقام خدای جهان و خدای زندگانی خویش نشان دهد؛ پیشفرض محض ارتودکسی میباید جای خود را به جهانی که به لحاظ نظری و عملی آفریدۀ انسان است، بدهد.» (Spinoza’s Critique of Religion, p.۲۹)

اما از آنجا که چنین نظام کاملی ممکن نیست -یا دست‌کم فعلاً ممکن نیست- فلسفۀ مدرن به‌رغم خودفهمیاش[۷] دال بر ابطال وحی، امکان وحی را ابطال نکرده است.

بر اساس خوانش اشتراوس، آنچه اصطلاحاً نقد روشنگری[۸] بر دین نامیده میشود، در نهایت توأم با نقد دین -بدون اینکه هوادارانش بدانند- خودویرانگری خردگرایی[۹] مدرن را نیز در پی داشت. اشتراوس علم مدرن را رد نمیکند، اما به این استنتاج فلسفی معترض است که «شناخت علمی بالاترین شکل شناخت است»، زیرا این ادعا «متضمن فروکاستن ارزش شناخت پیشاعلمی است». چنانکه وی مینویسد: «علم، بخش موفق فلسفه یا علم مدرن و فلسفه بخش ناموفق (تهمانده) است.» (Jewish Philosophy and the Crisis of Modernity, p.۹۹)

اشتراوس تاریخ فلسفۀ مدرن را به آغازیدن ارتقای انواع شناخت به جایگاه علم یا نظریه و [در ادامه] به فرجام رساندن تقلیل انواع شناخت به جایگاه تاریخ یا کنش تفسیر میکند. به بیان اشتراوس: «ریشۀ تمام تاریکیهای مدرن از قرن هفدهم تاکنون، مبهم کردن تفاوت مابین نظریه و کنش است، ابهامآفرینیای که ابتدا منجر به تقلیل کنش به نظریه شد (این معنای به‌اصطلاح خردگرایی [مدرن] است) و سپس متقابلاً منجر به رد نظریه تحت عنوان کنشی شد که اکنون دیگر به‌مثابه کنش قابلفهم نیست.» (Faith and Political Philosophy, p.۶۶)

به‌رغم اینکه هابز در قرن هفدهم -مانند اسپینوزا پس از وی- ارزش شناخت پیشاعلمی را تحت عنوان علم فروکاست، هایدگر در قرن بیستم ارزش شناخت علمی را تحت عنوان تاریخیگرایی[۱۰] فروکاست. درحالی‌که بسیاری از فیلسوفان (ازجمله خود هایدگر) فلسفۀ هایدگر را به‌مثابه گسستی از خردگرایی مدرن دانستهاند، اشتراوس فلسفۀ هایدگر را پیامد منطقی همان خردگرایی میبیند. به عقیدۀ اشتراوس، خردگرایی مدرن خودش را درهم میشکند: آنچه -تحت عنوان شناخت یقینی- در مقام جست‌وجویی عمیق برای ترسیم کردن معیارهای علمی آغاز شد، به این استنتاج رسید که چنین معیارها و حقایقی وجود ندارند.

اشتراوس استدلال میکند همانگونه که فلسفۀ مدرن با درکی بزرگنماییشده از خرد آغاز میشود -که نظریه را بر کنش برتری میدهد- و با تاریخگرایی رادیکالی -که هرگونه معنایی برای عقل، بیرون از تاریخ را انکار میکند- به پایان میرسد. فلسفۀ سیاسی مدرن نیز با تلاش برای برساختن انسان به‌مثابه بخشی از طبیعت -آنگونه که علم آن را تعریف میکند- آغاز میشود و با انکار هرگونه مفهومی از طبیعت به‌صورت کلی به پایان میرسد. از دیدگاه اشتراوس این دو مسیر در انطباق فلسفۀ هایدگر با بدبیاریهای سیاسی وی به هم میرسند:

«مسئلۀ حیاتی مربوط به جایگاه خصوصیات ماندگار آدمی -ازقبیل تفاوت بین انسان شریف و پست- است... بیاعتبار شمردن این ماندگاریها بود که به رادیکالترین تاریخگرا[۱۱] در سال ۱۹۳۳[۱۲] اجازه داد که حکم نابخردترین و نامتعادلترین بخش از ملت خود را بپذیرد یا به بیان دقیقتر، به آن خوشامد بگوید... اگر چنین برهانی لازم بود که انسان نمیتواند مسئلۀ جامعۀ خوب را رها کند، بزرگترین رخداد سال ۱۹۳۳ ترجیح داد این‎‎گونه به نظر آید که چنین چیزی را ثابت کرده است.» (What is Political Philosophy and Other Studies, pp.۲۶-۲۷)

اشتراوس در صدد القای این نیست که ناسیونالسوسیالیسم [= نازیسم] اجتنابناپذیر بود، برعکس، وی در صدد بررسی این موضوع است که چرا هیچ پاسخ معقول و اخلاقی مناسبی به برآمدن ناسیونالسوسیالیسم وجود نداشت. اینجاست که بحرانهای مدرن فلسفه و الهیات با بحران مدرن سیاست تلاقی پیدا میکنند. نه فلسفۀ سیاسی مدرن و نه الهیات و نه فلسفه، پشتوانههای انتقادی واکنش به فروپاشی دولت لیبرال -ساختار کاملاً سیاسیای که به‌مثابه «ضد قلمروی تاریکی یعنی جامعۀ قرون‌وسطایی» ستایش شده است- را نداشتند. (Spinoza’s Critique of Religion, p.۳)

شاید هم‌وغم اشتراوس در دوران بلوغ فکریاش تأمل دربارۀ این موضوع شد که چگونه هریک از فلسفه، الهیات و فلسفۀ سیاسی یک بار دیگر میتوانستند پشتوانههای انتقادی ساختن اساسیترین تمایز مابین شریف و پست را تدارک ببینند. جهت انجام این مهم اشتراوس میبایست بر چیزی غلبه میکرد که آن را چنین خواند: «تعصب قدرتمند، [دال بر] اینکه بازگشت به فلسفۀ پیشامدرن ناممکن است.» (Spinoza’s Critique of Religion, p.۳۱)

۲ ـ بازنگری در فلسفه و وحی

اینکه مسیر درست زندگی همچنان پرسشبرانگیز باقی مانده است و در پی آن ادعای فروتنی فلسفه نسبت به تواناییهایش ما را دوباره به رابطۀ فلسفه و وحی بازمیگرداند. بدون یک متافیزیک کامل، فلسفه نمیتواند وحی را ابطال کند. این ناتوانی در ابطال وحی پیامدهای مهمی برای خودفهمیِ فلسفه دارد. چنانکه اشتراوس -در شاید مشهورترین بیان خود دربارۀ این موضوع- در حق طبیعی و تاریخ نوشته است:

«فلسفه باید بپذیرد که وحی ممکن است؛ اما پذیرفتن امکان وحی به معنای پذیرفتن این است که زندگی فیلسوفانه لزوماً و آشکارا زندگی راستین نیست. فلسفه، این زندگی سراسر تلاش برای جست‌وجوی شناخت بدیهی قابل حصول برای انسان بماهو انسان، بر یک تصمیم غیربدیهیِ[۱۳] دل‌بخواهی یا کور تکیه میکرد. این امر فقط نظریۀ[۱۴] ایمان را تأیید مینمود [دال بر این] که بدون ایمان به وحی هیچ امکانی برای ثبات و یک زندگی منسجم و کاملاً صادقانه وجود ندارد. همین واقعیت که فلسفه و وحی قادر به ابطال یکدیگر نیستند، به تنهایی ابطال فلسفه به‌وسیلۀ وحی را بنیان مینهاد.» (Natural Right and History, p.۷۵)

بنابراین ما میبینیم که از نگاه اشتراوس تنش بین وحی و فلسفه، تنش بین بیخردی و عقلانیت نیست، بلکه بین دو سنجۀ اساساً ناسازگار است که [بر اساس هریک از این سنجهها] چه چیزی سرآغاز عقلانی حقیقت را بنیان مینهد. از دیدگاه اشتراوس فلسفه با حس حیرت فیلسوفان آغاز و فرجام میپذیرد، درحالی‌که دین وحیانی با پیروی از قانون الهی آغاز و انجام میپذیرد. اما چنانکه اشتراوس میگوید، این وضعیت به زیان فلسفه و به سود وحی است. وحی درصورتی‌که هیچگاه ادعای تکیه بر شناخت بدیهی نکند، میتواند به شکلی خردگرایانه به ادعاهای حقانیت خویش -البته نه به‌سوی اثبات آن‌ها بلکه به‌سوی فهمشان- نزدیک شود. اما فلسفه که بیش از هر چیز دیگری به عقل بها میدهد، به این حقیقت ناخوشایند سوق داده میشود که فلسفه در واقع مبتنی بر چیزی غیربدیهی است و غیربدیهی نیز باقی میماند: اینکه زندگی راستین جست‌وجوی انسانی شناخت است.

نقادی اشتراوس بر خودبسندگی عقل توأم با دفاع وی از امکان عقلانی وحی (البته نه قطعیت وحی)، قرابت مهمی با استدلالات فیلسوفان دین معاصر مانند الوین پلانتینگا[۱۵] و نیکلاس وُلترستروف[۱۶] دارد که اشاره میکنند فیلسوفان و سایرین، موارد بسیاری -مانند ادراک حسی، حافظه یا زندگی درونی[۱۷] دیگران- را مسلم میانگارند درحالی‌که ما شواهدی قطعی [دال بر صحتشان] نداریم. این دسته از فیلسوفان دین به‌مانند اشتراوس، این خودبزرگبینی روشنگری را به نقد میکشند که تلاش دارد شناخت را فقط در پرتو شواهد علمی تعریف کند. هرگاه ما از ادعاهای بیش از حد توان عقل فیلسوفان مدرن دست بکشیم، این واقعیت که وحی نمیتواند به شکل قطعی اثبات شود امکان ایجاد استدلالات عقلانی دربارۀ وحی الهی را نفی نمیکند. چنین استدلالاتی فقط وقتی ناممکن میشوند که برهان قطعی اثبات وجود خداوند پیششرط تأمل دربارۀ وحی باشد.

البته پروژۀ اشتراوس -خلاف پلانتینگا و ولترستروف- ارائۀ استدلالات عقلانی به سود وحی الهی نیست بلکه فقط بیان این است که چنین استدلالاتی به لحاظ نظری ممکن هستند. از آنجا که آشکارا اشتراوس علاقهمند به ایجاد یک الهیات سازنده[۱۸] نبود، بعضی شارحان نتیجه گرفتهاند که -خلاف ظواهر- اشتراوس پذیرش امکان وحی را حقیقتاً جدی نمیگیرد.

شاید مهم‌ترین نمونه این باشد که اشتراوسپژوه سرشناس هاینریش مایر[۱۹] مدعی است که اشتراوس عمداً دربارۀ مسئله‎‎ای که وحی برای فلسفه ایجاد کرده است اغراق میکند تا خوانندگان فلسفی را به جست‌وجویشان در پی زندگی فیلسوفانه ترغیب نماید. مایر مسئلۀ الهیاتی-سیاسی را بیشتر در پرتو این ادعا که تلاش مادامالعمر اشتراوس در پی ایجاد یک مکتب فلسفی بود، درمییابد. ادعای اساسی مایر این است که تنش بین وحی و فلسفه -آن‌چنان‌که اشتراوس بیان میکند- فرصتهای بسیاری را برای خوانندۀ دقیق ایجاد میکند تا دربارۀ اینکه آیا وحی حقیقتاً به‌مثابه ابطال فلسفه است، بیندیشد و دریابد که فلسفه برای پاسخ به وحی در واقع پشتوانههای فلسفی و اخلاقی دارد.

درست این است که بعضی از خطوط کلی اشتراوس دربارۀ وحی آن را از منظر فلسفی الزامآور نمیکند. اگر پرسش از رابطۀ بین وحی و فلسفه مستقیماً با داوریای به سود ایمان یا فلسفه در ارتباط باشد، ایدۀ اشتراوس دربارۀ وحی بسیار شبیه به این ایدۀ کی‌یرکگور[۲۰] است که وحی را بر اساس جهشی ایمانی[۲۱] تعریف میکند. این دیدگاه الهیاتی شبیه به توصیف اشتراوس از بازآفرینی[۲۲] الهیاتی فرانس روزنسفگ[۲۳] و کارل بارت[۲۴] است. اما اشتراوس این‌گونه تصمیمگرایی[۲۵] الهیاتی را صریحاً رد میکند، زیرا او استدلال میکند که چنین گرایشی معادل «خداحافظی با خرد» است. بسیاری از شارحان اشتراوس بر اساس این فرض نادرست که اشتراوس وحی را به‌مثابه ایمان کورکورانه تعریف میکند، نتیجه گرفتهاند که وی نهایتاً پذیرش وحی را از منظری فلسفی جدی نمیگیرد. در تأیید این دیدگاه، مایر در واقع واکنش انتقادی یولیوس گوتمان[۲۶] به اشتراوس را نقل میکند که اشتراوس گونهای «بیاعتنایی نسبت به محتوای وحی را نشان میدهد... [که] خواه وحی یهودی خواه وحی مسیحی مورد توجه قرار گیرند، درهرصورت هیچ فرقی نمیکند.» (بر اساس نقلقول آمده در کتاب مایر: Leo Strauss and the Theologico-Political Problem, p.۲۰)

از دیدگاه گوتمان، این بیاعتنایی فرضی به محتوای وحی بدین معناست که اشتراوس در فهم عقلانیت یهودی قرون‌وسطایی دچار اشتباه است. از دیدگاه مایر، بیاعتنایی فرضی به محتوای وحی بدین معناست که به‌رغم آنچه دفاع اشتراوس از توانایی وحی برای نقد فلسفه به نظر میآید نهایتاً وحی از دیدگاه وی یک مخالفت شکننده[۲۷] [در برابر فلسفه] است. چنانکه مایر مینویسد: «آنچه برای مؤمنان عیان میشود این است که بیاعتنایی [اشتراوس نسبت به وحی]، به بیان دقیقتر، نشان‌دهندۀ گسستی آگاهانه [از وحی] و در نهایت رد آن است.» (Leo Strauss and the Theologico-Political Problem, p.۲۰, note۲۵)

اما اشتراوس نسبت به محتوای وحی و یقیناً نسبت به تفاوت مابین دریافتهای یهودی و مسیحی از وحی بیاعتنا نبود. در واقع اشتراوس آنچه را که دیدگاه خاص مسیحی نسبت به وحی میداند قویاً به نقد میکشد، آن هم نه به‌منظور طرد یک بار برای همیشۀ وحی از بحث عقلانی، بلکه به‌منظور بیان اینکه بیماریهای فکری مدرنیته تا حد زیادی پیامد میراث الهیات مسیحیاند. بر پایۀ دریافت اسلامی -به‌مثابه دریافتی خلاف دریافت مسیحی- از فلسفۀ سیاسی کلاسیک بود که اشتراوس به نحو چشمگیری به بازاندیشی در معنای فلسفه، وحی و سیاست پرداخت. کوشش دقیق اشتراوس برای فرارفتن از فلسفۀ مدرن، بر پایۀ تفاوت از یک ‌سو ایدۀ یهودی و اسلامی وحی و از سوی دیگر ایدۀ مسیحی وحی است:

الهیات وحیانی برای فرد مسیحی آموزۀ مقدس است؛ اما برای فرد یهودی یا مسلمان، آموزۀ مقدس دست‌کم پیش از هر چیز دیگری تفسیر حقوقی قانون الهی است (تلمود یا فقه). کمترین چیزی که دربارۀ آموزۀ مقدس در معنای دوم [= فقه یا تلمود] میتوان گفت این است که به نسبت معنای نخست [= آموزۀ الهیات مسیحی]، همنوایی بسیار کمتری با فلسفه دارد. این پدیده نهایتاً بدین علت است که جایگاه فلسفه (به‌مثابه دستگاهی از قواعد الزامآور) در یهودیت و اسلام به نسبت مسیحیت بسی خطیرتر بود: فلسفه در مسیحیت تبدیل به جزء لاینفکی از فهم رسمی و حتی آموزش ضروری طلاب دینی شد... درحالی‌که جایگاه خطیر فلسفه در جهان اسلامی-یهودی، ویژگی خصوصی بودن فلسفه به علاوۀ آزادی درونی[۲۸] آن از نظارت را تضمین کرد.[۲۹] جایگاه فلسفه در جهان اسلامی-یهودی ازاین‌حیث شبیه به جایگاه فلسفه در یونان کلاسیک است. (Persecution and the Art of Writing, pp. ۱۸-۱۹,۲۱)

اشتراوس دیدگاه مسیحی نسبت به وحی -به‌مثابه شناختی عقیدتی که باید به آن ایمان آورد- را تبدیل به مسئله میکند. اشتراوس (از نخستین آثار تا آثار دوران بلوغ فکریاش) مدعی است که تبدیل کردن وحی به فلسفه در سنت الهیات مَدْرَسی[۳۰]، سرانجام به ادعاهای دورودراز و فراتر از حد توان فلسفۀ مدرن انجامید، چنانکه وی به شکل نسبتاً مختصری مینویسد: «دربارۀ querelle des anciens et des modernes: من تکذیب نمیکنم و بلکه تأکید میکنم که فلسفۀ مدرن ذاتاً همنوایی بسیاری با فلسفۀ قرون‌وسطایی مسیحی دارد؛ ولی چنین چیزی بدین معناست که حملۀ مدرنها قویاً علیه فلسفۀ باستان[۳۱] است» (Correspondence Concerning Modernity, p. ۱۰۶). یا چنانکه در جای دیگری مینویسد: «فلسفۀ مدرن اگرچه متضاد با فلسفۀ مدرسی لاتین یا مسیحی است، از خلال دگرگونی آن سر برآورد» (Jewish Philosophy and the Crisis of Modernity, p.۲۵۲).

تمایزی که اشتراوس مابین یهودیت و اسلام از یک ‌سو و مسیحیت از سویی دیگر میگذارد، برای فهم ایدۀ وی دربارۀ رابطۀ میان اورشلیم و آتن و نیز برای ارزیابی ایدۀ «مسئلۀ الهیاتی سیاسی» -به‌مثابه تشخیص بیماریهای فلسفی، الهیاتی و سیاسی مدرنیته- بسیار مهم است. فلسفه در یک سطح معرفتشناسانه احتمالاً استدلالات درخوری در پاسخ به وحی دارد. اشتراوس آنچه را که ایدۀ تصمیمگرایانۀ بارت و روزنسفگ نسبت به وحی (وحی به‌مثابه جهش ایمانی) میداند، صریحاً به نقد میکشد و مدعی است که این رویه هیچ تعهدی به عقلانیت ندارد. از منظری معرفتشناسانه، فلسفۀ فهمشده به‌مثابه راه و روشی برای زندگی -که دل‌مشغول مسائل است و باوری به وعده‌های دال بر راه‌حل‌های قطعی ندارد- برای فیلسوفانِ بالقوه بیشتر عقلانی به نظر خواهد آمد.

اما از دیدگاه اشتراوس استدلال جدیای که وحی به‌وسیلۀ آن فلسفه را به چالش میکشد نه یک استدلال معرفتشناسانه بلکه استدلالی اخلاقی است. البته این برای اشتراوس به معنای انکار اهمیت پیجویی حقیقت نیست، بلکه به‌مثابه بازگشتی به نقادی وی بر فروکاستن مدرنِ ارزش شناخت پیشاعلمی و پیشافلسفی است. نیز اشتراوس منتقد دیدگاه روشنگری -دال بر خودبسندگی عقل- است. اشتراوس استدلال میکند که اگر فلسفه واجد استعداد نقادی است، میبایست حتی نسبت به [حقانیت] خود فلسفه نیز شکاک باشد. این سخن بدین معناست که فیلسوفان نباید فقط با دین به منظور اهداف کاربردیشان کنار بیایند، بلکه باید با این قضیه هم کنار بیایند که فلسفه به‌وسیلۀ وحی فهم‌شده به‌مثابه قانون -و نه شناخت- در حوزۀ اخلاق به چالش کشیده شده است.

ادامه دارد ....

ارجاعات:


[۱].استاد دپارتمان دین دانشگاه استنفورد

[۲].ترجمۀ سه بخش مدخل لئو اشتراوس از: دانشنامۀ فلسفی استنفورد

[۳]. theological-political predicament

[۴]. theme

[۵]. self-evident

[۶]. orthodoxy

[۷]. self-understanding

[۸]. Enlightenment

[۹]. rationalism

[۱۰]. historicity [توضیح مترجم: گفتنی است معنایی که اینجا اشتراوس از historicity در نظر دارد با معنایی که کارل پوپر از historicism (مکتب اصالت تاریخ) مراد می­کند کاملاً متفاوت است.]

[۱۱]. منظور اشتراوس، مارتین هایدگر است. ـ مترجم

[۱۲]. سال به قدرت رسیدن آدولف هیتلر در مقام صدراعظم آلمان. ـ مترجم

[۱۳]. unevident

[۱۴]. thesis

[۱۵]. Alvin Plantinga

[۱۶]. Nicholas Wolterstorff

[۱۷]. inner life

[۱۸]. Constructive theology [توضیح مترجم: این اصطلاح، اشاره به تلاش گروهی از الهی‌دانان آمریکایی در دهۀ ۷۰ میلادی دارد که معتقد بودند الهیات سنتی ـبه علت عدم سازگاری با دنیای مدرن- دیگر قابل دفاع نیست.]

[۱۹]. Heinrich Meier

[۲۰]. Kierkegaard

[۲۱]. leap of faith [توضیح مترجم: در توصیف این مفهوم می­توان گفت: «شما باید خویشتن را متعهد سازید، شما باید به درون ایمان جست بزنید، یعنی ایمان بیاورید بدون آنکه هیچ­گونه دلیل و قرینه­ای حاکی از صدق اعتقادتان در دست داشته باشید» (عقل و اعتقاد دینی، ص ۸۰، طرح نو)]

[۲۲]. reawakening

[۲۳]. Franz Rosenzweig

[۲۴]. Karl Barth

[۲۵]. decisionism

[۲۶]. Julius Guttmann

[۲۷]. straw man

[۲۸]. inner-freedom

[۲۹]. مراد اشتراوس این است که از آنجا که ماهیت فلسفه در سنت اسلامی و یهودی به نسبت سنت مسیحی تداخل کمتری با ماهیت دین و شریعت داشت، نتیجتاً به فعالیتی کمتر عمومی و بیشتر خصوصی بدل شد. این در حالی است که به سبب گره خوردن فلسفه با تعالیم مسیحیت، فلسفه در سنت مسیحی مختص اندکی از خواص نبود و به جزئی از تعالیم طلبه­های مسیحی تبدیل شد و در نتیجه خودبه‌خود زیر ذره­بین نظارت و مراقبت مقامات دینی قرار گرفت. اما به دلیل ماهیت فلسفه در سنت اسلامی و یهودی، چنین سطحی از نظارت و مراقبت بر فیلسوفان یهودی و مسلمان اعمال نمی­شد و یا به تعبیر اشتراوس این فلسفه واجد آزادی درونی از نظارت بود. ـ مترجم

[۳۰]. scholastic

[۳۱]. در دوره­بندی­های تاریخ فلسفۀ غرب، فلسفۀ باستان یا فلسفۀ قدیم (ancient philosophy) معمولاً به دوران پیش از آگوستین قدیس (۳۵۴ ـ ۴۳۰ م) اطلاق می­گردد. ـ مترجم

نظر شما