شناسهٔ خبر: 59147 - سرویس مسائل علوم‌انسانی
نسخه قابل چاپ

«نقد نو» و جبهه‌گیری کرسی‌های دانشگاهی مقابل آن؛

نقد دانشگاهی و نظریه

نقد پاسداران نقد دانشگاهی، به‌ویژه در گروه ادبیات فارسی، تفسیر معرفتی را بر تفسیر تحلیلی ترجیح می‌دهند، زیرا ارزیابی علم یا معرفتِ به‌کاررفته در تفسیر، مثل رجوع به مآخذ و منابع متعدد و ارائۀ کتابنامه‌ای مطول، بسیار مطمئن‌تر و آسان‌تر است تا ارزیابی تفسیری که بر مفروضات مارکسیسم یا فرویدیسم یا پدیدارشناسی استوار باشد.

فرهنگ امروز/ مشیت علایی*:

اگر راست باشد که قدمت، حق ایجاد می‌کند، حق آب‌وخاکی که شعر مطالبه می‌کند، در قیاس با دیگر ژانرهای ادبی، قاعدتاً باید به‌مراتب بیشتر باشد و البته این نکته در مورد ادبیات فارسی، در غیاب محض ادبیات نمایشی و حضور نه چندان پررنگ ادبیات داستانی، به طریق اولی صادق است و حتی ادبیات غرب هم به‌رغم برخورداری از پشتوانۀ غنی و دیرینۀ ادبیات نمایشی، از این قاعده مستثنا نیست؛ چراکه همۀ آن آثار و عموم رساله‌های فلسفی و علمی اصالتاً منظوم یا دست‌کم شاعرانه بوده‌اند. واژه بوطیقا، که در گفتمان‌های چند دهۀ اخیر با دلالت غیرشعری نیز به کار می‌رود، نظیر بوطیقای داستان‌نویسی و بوطیقای فمینیستی، در زبان‌های اروپایی مستقیماً از کلمۀ «پوِیما»ی یونانی به معنی شعر اخذ شده است و از سلطۀ تلویحی شعر بر آن گفتمان‌ها حکایت می‌کند.

قدمت اما الزاماً توجیه‌کنندۀ حذف ژانرهای دیگر نیست و به‌علاوه امری است نسبی. شعر در نظام آموزشی ما، به‌ویژه در نهاد مهم و تأثیرگذاری مثل دانشگاه، از همان ابتدای تأسیس، سلطۀ بلامنازع داشته است؛ به‌طوری‌که به حذف فیزیکی دو گونۀ دیگر ادبی، یعنی ادبیات داستانی و نمایشی، انجامیده است و این در حالی است که عمر داستان کوتاه و رمان فارسی در مرز صدسالگی است یا از آن فراتر رفته است، اما هنوز گروه‌های ادبیات فارسی، هدایت، چوبک، گلشیری، سیمین دانشور و احمد محمود را به رسمیت نشناخته‌اند. موضع نقد دانشگاهی حتی در قبال شاعران نوپرداز هم شدیداً محافظه‌کارانه و عافیت‌طلبانه بوده است. در میان حجم عظیم تحقیقات فحول دانشگاهی (بهار، نفیسی، رشید یاسمی، اقبال آشتیانی، فروزانفر، زرین‌کوب، اسلامی ندوشن و دیگران)، حتی به اشاره، آن هم به تعرض، از نوپردازان شعر و نثر یاد نشده است و در میان نسل جوان‌تر، شفیعی کدکنی و سیروس شمیسا به اخوان و سپهری بسنده کرده‌اند. اگر قدرت سرمایه‌داری به‌ناحق این اجازه را به خود می‌دهد که کشورهای معاند و نوظهور را تحریم کند، اقتدارگرایی «متخصصان تضمینی» هم به آنها مشروعیت تحریم شعر و داستان نو را می‌بخشد. تعبیر «متخصصان تضمینی»، به ‌قیاس با چک تضمینی و پست سفارشی و حسابدار قسم‌خورده، توصیف وینسنت لایچ، از برجسته‌ترین نظریه‌پردازان ادبی و فرهنگی معاصر آمریکا، است در توصیفِ کارگزاران فرهنگی دانشگاه به‌منزلۀ یکی از نهادهای اقتدارگرا که تحکیم‌کنندۀ نظام سلطه‌اند؛ کارگزارانی که اشتغالشان به موضوعات میان‌رشتگی و از جمله مطالعات فرهنگی، جریان اصیل تحکیم‌بخش نظام سلطه را نه فقط تغییر نمی‌دهد، بلکه تأیید می‌کند. طرفه آنکه به گفتۀ لایچ، در سراسر نظام آموزشی عریض‌وطویل ایالات متحدۀ آمریکا، حتی یک گروه آموزش (دپارتمان) نظریه وجود ندارد؛۱ چنان‌که در گذشتۀ نه چندان دور، در بعضی دانشگاه‌های انگلیس هم دانشجو مجاز به تحقیق دربارۀ نویسندگان زنده نبود. در چنین فضایی که استادان دانشگاه حکم کارگزاران نظام و مجریان انتظام‌بخش آن را دارند، اگر جریانی در نقد و نظریه در ساحت دانشگاه، از حیثیت و اعتبار گستردۀ آکادمیک، آن هم به مدت چند دهه، برخوردار می‌شود، «نقد نو» است؛ جریانی پرقدرت از زیرمجموعه‌های فرمالیسم که تاریخ ادبی و فکری و زندگی‌نامه‌ای و ملاحظات سیاسی و ایدئولوژیک را یک‌سره کنار می‌گذارد و در ایران هم طرفداران عدیده دارد.

محافظه‌کاری سیاسی و ایدئولوژی‌ستیزی «نقد نو»، که متن ادبی را واجد ماهیتی عینی می‌پندارد، در واقع همتای تجربه‌گرایی علمی و مدعی آن است که با به‌کارگیری همان روش‌های عینی و بی‌طرفانه و تحلیلی، می‌توان به معنای متن دست یافت. در میان فلاسفۀ مدرن، نیچه نخستین کسی بود که عینیت را استتارکنندۀ اقتدار آکادمیک تعریف کرد. اشاعۀ «نقد نو» حاکی از وادادگی نهاد دانشگاه در برابر شبکۀ پیچیدۀ «سرمایه‌داری-نظامی-صنعتی-تکنولوژیک»۲ بوده است. آنجا هم که بارت در مقالۀ «دو [نوع] نقد»، نقد دانشگاهی (la Critique universitaire) را نقدی با «سرمایه... روش فلسفۀ اثباتی [پوزیتیویستی]» توصیف می‌کند که «مدعی شیوه‌ای عینی» است و «دست رد به سینۀ هرگونه مرامی [ایدئولوژی] زده است»،۳ بر خصلت غیر سیاسی و بلکه سیاست گریز این نقد انگشت می‌گذارد. نقد دانشگاهی به‌زعم بارت، وانمود می‌کند که ایدئولوژی ندارد و «بی‌آنکه بحث نظری بکند، مدعی است که سرشت اساسی ادبیات را می‌شناسد و... فقط به نام عقل سلیم، آنچه را نقد ایدئولوژیک متعهد عرضه می‌کند، می‌پذیرد یا رد می‌کند. نقد دانشگاهی، تفسیرهای فرویدی یا مارکسیستی را اغراق‌آمیز و دور از واقع می‌داند و رد می‌کند بی‌آنکه حاضر باشد بپذیرد این رد کردن، در واقع به معنای پذیرفتن جریان دیگری در روان‌شناسی یا نظریۀ اجتماعی متقابل است.»۴

بارت در مقاله‌اش مشخصاً از «نقد نو» اسم نمی‌برد و به‌جای آن از اصطلاح «نقد تفسیری» استفاده می‌کند، اما شاخصه‌های نقد دانشگاهی (عینیت وسواس‌گونه و وسواس علمی) مؤلفه‌های «نقد نو» را تشکیل می‌دهند و البته خصوصیات دیگری نظیر «توضیحات علّی و روی گرداندن از تحلیل درونی و... یافتن ردپای نویسنده و توهم نفوذ و تأثیر دیگران در آثارش»؛ تصویر تمام‌قد نقد دانشگاهی را ترسیم می‌کنند. بارت می‌گوید: «نقد دانشگاهی به مسئلۀ منابع آثار شاعران و نویسندگان بسیار اهمیت می‌دهد.» (همان) و البته این ویژگی را وجه مشترک دو نوع نقد (نقد دانشگاهی و نقد ایدئولوژیک) قلمداد می‌کند؛ چراکه تفسیر متن به اعتبار عوامل فرامتنی، رویکردهای مارکسیستی یا روان‌کاوانه را تشکیل می‌دهند. او در دنبالۀ بحث، می‌پذیرد که مستثنا کردن نقد دانشگاهی از شمول ایدئولوژی، از وجاهت علمی بی‌بهره است و از این رو، با استشهاد گفته‌ای از کارل مانهایم، صراحتاً اظهار می‌دارد که «فلسفۀ اثباتی [پوزیتیویسم] نیز مرامی [ایدئولوژیک] است.» (بارت: ‌۲۹)

اما چیزی که مایۀ اختلاف او با نقد دانشگاهی می‌شود، عقیدۀ این نقد به «جاودانی» و «طبیعی» بودن ادبیات و نتیجتاً ماهیت غیرتاریخی آن است و این چیزی است که در بوطیقای ادبیِ بارت، جایی ندارد. «تاریخ می‌گوید ادبیات فاقد جاودانگی و عاری از ذات غیرزمانی است.» (۳۰) وانگهی، تن زدن نقد سنتی از پذیرش صریح ایدئولوژی و به‌جای آن، رو آوردن به التقاط‌گرایی، از عدم صداقت و بی‌شهامتی اخلاقی قشر فرهیختۀ بورژوازی حکایت می‌کند که خود مصداق وقیحانه‌ترین ایدئولوژی‌ها، یعنی پنهان کردن ایدئولوژی در پوشش عقل سلیم است؛ همان چیزی که مبارزه با هوشمندی را هم به نام آن [عقل سلیم] سامان می‌دهند.۵ نقد دانشگاهی آنجا که برای تفسیر متن به زندگی‌نامۀ نویسنده متوسل می‌شود یا عوامل اجتماعی را استخدام می‌کند، غالباً با مفروضات مارکسیسم و روان‌کاوی همسو می‌شود، اما سرسپردگی منتقد دانشگاهی به گفتمان قدرت مسلط، او را از به‌کارگیری توأمان تفسیر و ایدئولوژی بازمی‌دارد.

پاسداران نقد دانشگاهی، به‌ویژه در گروه ادبیات فارسی، تفسیر معرفتی را بر تفسیر تحلیلی ترجیح می‌دهند، زیرا ارزیابی علم یا معرفتِ به‌کاررفته در تفسیر، مثل رجوع به مآخذ و منابع متعدد و ارائۀ کتابنامه‌ای مطول، بسیار مطمئن‌تر و آسان‌تر است تا ارزیابی تفسیری که بر مفروضات مارکسیسم یا فرویدیسم یا پدیدارشناسی استوار باشد. بارت در مقالۀ «راسین راسین است»، منتقدان دانشگاهی را «ذات‌باورهایی» توصیف می‌کند که «وقت خود را به کشف حقیقتِ نوابغ گذشته می‌گذرانند. ادبیات برای آن‌ها دکانی است پر از اشیای گمشده که برای به جیب زدنشان، به آنجا می‌روند.» (ترجمۀ دقیقیان: ۹۸-۹۷ و ترجمۀ غیاثی: ۱۲۶)

چرا در سراسر ایالات متحده، حتی یک دپارتمان نظریه وجود ندارد (در سه دهۀ نخست قرن بیستم، در عموم دانشگاه‌های آمریکا، نقد ادبی، ادبیات مدرن و حتی ادبیات آمریکا تدریس نمی‌شد) و چرا استادان نقد دانشگاهی از پذیرش یک ایدئولوژیِ برخوردار از مبانی نظری سنجیده، امتناع می‌ورزند؟ دلیل آن را باید در تعریف نظریه جست: «امروزه نظریه متضمن تردید در نظام‌ها، نهادها و هنجارهاست؛ [به معنای] اتخاذ مواضع انتقادی و پذیرش مقاومت است؛ ...[نظریه یعنی اینکه] عادت کنیم امور و مسائل شخصی و بومی و منطقه‌ای را به نیروهای فرهنگ گسترده‌تر اقتصادی، سیاسی، تاریخی و اخلاقی پیوند دهیم.»۶

از این منظر، نظریه متضمن شکستن هنجارهای متصلب گذشته، تاریخ‌سازی از پایین، تحلیل انتقادی نهادهای دیرپای اجتماعی و بازاندیشی در مفاهیم و مقولات نژاد، قومیت، طبقه و جنسیت در فرهنگ پیشین و به‌ویژه ادبیات کلاسیک است. آموزش دانشگاهی، چه در گروه‌های ادبیات فارسی و چه در دپارتمان‌های علوم اجتماعی، چنانچه برپایۀ نظریه‌های علمی و تاریخ‌مدار و نه مفروضات و مجهولات پوزیتیویستی-متافیزیکی-عرفانی استوار باشد، چنان‌که آلتوسر و بوردیو نشان داده‌اند، می‌تواند جبهۀ جدیدی را در بنای جامعه‌ای سالم بگشاید.

در فرهنگ آکادمیک، که سابقۀ آن به دوره‌های پیش از تأسیس دانشگاه برمی‌گردد، تحقیق انتقادی بر تفکر انتقادی مقدم است. باری، تحقیق انتقادی در متون کهن، کاری است بسیار دشوار و توان‌فرسا، اما محقق، کارِ سختِ مقابلۀ متون به‌منظور دست یافتن به نسخۀ منقح و معتبر را بر تفکر انتقادی در آن متون ترجیح می‌دهد؛ تا آنجا که می‌توان گفت رتبه‌بندی شاعران کلاسیک، موقوف به استنساخ محققان گذشته و حال بوده است. حکایت ناتمام و احتمالاً پایان‌ناپذیر نسخ حافظ، از جمله عواملی است که در صدرنشینی این شاعر بی‌تأثیر نبوده است. استمرار نگاه پژوهشی (و نه انتقادی و تحلیلی) حاصل این باور است که «خواندن» ادبیات و لذت حاصل از آن، از جمله امور دانشگاهی نیست. در گروه زبان و ادبیات، کار دانشگاهی با تحقیق ادبی تعریف می‌شود و تحقیق ادبی یعنی غور در ساختی کهنه (اعم از زبان و ادبیات) و گردآوری فاکت‌هایی که نشان‌دهندۀ تکمیل موفقیت‌آمیز یک پروژه‌اند؛ پروژه‌ای به سبک‌وسیاق پروژه‌های علمی. نقد ادبی دانشگاهی در آمریکای سال‌های نخستین سدۀ گذشته، گرته‌بردارِ موشکافی و دقت روش فقه‌اللغه آلمانی بود تا به شیوۀ علوم آزمایشگاهی، حیثیتی علمی برای خود احراز کند. با این هدف، «دانشمندان می‌کوشیدند تا قواعد رویه‌های تجربی را با دقت، بی‌طرفی و سنجیدگی، وضع کنند.»۷ یکی از منتقدان آن سال‌ها، که خود سمت استادی دانشگاه نبرسکا را هم داشت، فضای خلاقیت‌ستیز گروه ادبیات را چنین توصیف کرده است: «بهترین‌ها اصلاً پا به دانشگاه نمی‌گذارند. یک درجه پایین‌تر از این عده، بعد از یک سال انصراف می‌دهند و متوسط‌الحال‌ها بعد از دو سال و آن‌هایی که اصلاً به این درد نمی‌خورند، باقی می‌مانند و دکتری ادبیات می‌گیرند. این ها ترقی می‌کنند و خودشان را تکثیر می‌کنند.»۸ شرمن در ادامه می‌افزاید: جوانان علاقه‌مند به دانشگاه می‌آیند تا خود را وقف ادبیات کنند، اما پس از چندی مأیوس و دلزده می‌شوند؛ چراکه از آن‌ها می‌خواهند با استفاده از ماشین‌حساب، بسامد واژه‌های «ماهی» و «گوشت» در شعر سده‌های چهاردهم و پانزدهم را شمارش کنند و به هم‌آوازی مصوت‌ها و صامت‌ها در اشعار سده‌های تاریک گوش دهند. (همان) تمرکز بر ادبیات کلاسیک تا حد هراس از پرداختن به ادبیات مدرن، توجه به جزئیات و دقایق کم‌اهمیت و تولید انبوه کتاب و مقاله، مشخصات آموزش پوزیتیویستی ادبیات دانشگاهی‌اند که دانشجو را از ارزیابی مبتنی بر تفکر انتقادی معاف می‌کند و به‌جای آن، با گردآوری انبوه اطلاعات، راه را برای نقد فاکت‌بنیاد و امپرسیونیستی می‌گشاید.

نمونۀ چنین نقدی، شرح و تفسیر محقق و مورخ بلندآوازۀ محافل دانشگاهی، استاد عبدالحسین زرین‌کوب است از ضرب‌المثل «گربه را دم حجله باید کشت». زبان نوشتۀ ایشان آکنده از مصطلحات و کلیشه‌های اخلاق سنتی است و یک‌سره با نگاه آشکارا جنسیت‌محورِ حکایتِ پشتِ این ضرب‌المثل هم‌داستان است. فحوای ضرب‌المثل، به عقیدۀ زرین‌کوب، آن است که «زن سرکش و ناسازگار را هم از اول باید... تأدیب کرد و اگر از اول با چنان کسی به لطف و لین سلوک شد [به نرمی رفتار شود]، رام کردنش دیگر ممکن نیست.»۹ زبان به‌شدت محافظه‌کارانه و اقتدارگرای نویسنده، داستان را در باب مردی می‌داند که «از همان آغاز کدخدایی [زندگی زناشویی]، با صلابت و مهابتی مردانه (تاکیدها همه از نویسنده مقاله حاضر است) و دور از تزلزل، نوعروس... را از فکر هرگونه ناز (!) و سرکشی بازمی‌دارد و با جنگ اول، از همان آغاز، وسیلۀ تأمین صلح دائم را در سرای خویش فراهم می‌سازد.» (همان)

نویسنده هنگام بازخوانی روایت اسپانیایی این ضرب‌المثل، که به‌زعم او، از «میزان نفوذ فرهنگ اسلامی در ادب اروپایی» (ص ۲۹۷) حکایت می‌کند، با استفاده از همان زبان احساساتی و اخلاق‌مدار، به تطهیر شخصیت مرد داستان می‌پردازد؛ آدمی که با معیارهای علم روان‌شناسی، نشانه‌های بالینی رفتاری حاد در او قابل مشاهده است، اما پژوهشگر دانشگاهی ما، او را جوان «نیک‌سیرت» خطاب می‌کند که ناچار به ازدواج با دختری بدخو شده است. طرفه آنکه «پدر» دختر و «پدر» مرد، در تحکیم اقتدارطلبی پدرسالارانه «بر جان مرد بیم دارند.» (همان) مرد به انگیزۀ «نیک‌سیرتی» و به پشتوانۀ شفقت «پدرانه»، «پیش از آنکه با وی [عروس] سخن گوید»، نخست سر ز تن سگ جدا می‌کند، بعد «خشمگین و با تیغ خون‌آلود» بازمی‌گردد و گربه را هم «به‌زاری هلاک می‌کند»، آن‌گاه اسب محبوبش را از دم تیغ می‌گذراند و دختر با مشاهدۀ «این مایۀ صلابت... بدخویی و سرکشی بی‌لگام خود را از یاد می‌برد... و از در طاعت و تسلیم درمی‌آید» و مرد که به برکت فضیلت (نیک‌سیرتی) و مهارت (قمه‌کشی) در تبدیل زن به کنیز موفق شده است، به او امر می‌کند: «گوش باش تا هیچ بانگ و صدایی خواب مرا برنیاشوبد و بامدادان چاشتی نیکو فراهم ساز تا من از خواب برخیزم. زن دم درمی‌کشد و مرد دیده بر هم می‌نهد.» (ص ۲۹۸) خویشان دختر «مرد را که توانسته بود به یک شب، چنین زن بدخوی ناسازگار را به راه آورد، در دل آفرین می‌خواندند. زن از آن پس، همواره نسبت به شوی فرمان‌بردار می‌ماند و عیش آن‌ها هرگز... منغص نمی‌شود.» (همان) شعور متعارف مردم، شعوری برپایۀ عقل سلیم و متمایل به تلطیف، شناعت رفتار جنون‌آمیز هرچند داستانی این روایت را با کاهش ذبح‌شدگان از سه و بلکه چهار فقره (پژوهشگر می‌گوید پدر عروس، خروسی را با چنین منظوری، یعنی تبدیل همسر به کنیز مطبخی، ذبح می‌کند، اما دیگر دیر شده است!) به یک فقره (گربه) ویرایش و تصحیح و بلکه تصعید کرده است (وگرنه بایست می‌گفتیم «گربه، سگ، اسب، خروس را باید دم حجله کشت.») تا به این ترتیب، از هولناک بودن تصویر روان‌شناختی و آموزشی این داستان بکاهد و از این نظر، چند قدم جلوتر از معرفت سنتی و اقتدارگرای دانشگاهی قرار دارد که با صحه گذاشتن بر بهیمیت این رفتار و توجیه ساده‌انگارانۀ آن با توسل به ضرب‌المثل‌های دیگر، مثل «علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد» و «آب را از سر بند باید بست» (ص ۳۵۵)، از سویی مبلغ فرهنگ سلطه و تبعیض و خشونت می‌شود و از سویی دیگر، خرسند است که فرهنگ اروپایی وامدار فرهنگ فارسی و عرب است.

همین محقق و منتقد دانشگاهی در مقایسۀ حکایتی از گلستان با داستان منظوم «هاینریش بینوا»، از هارتمان فون آوه، نویسندۀ آلمانی معاصر سعدی، از حد اشاره به شباهت‌های صوری این دو داستان فراتر نمی‌رود. در هر دو داستان، طبقۀ حاکم و فرادست انسان‌هایی رحیم و نازک‌دل تصویر شده‌اند که با مشاهدۀ لبخند قربانی و ایثار و اخلاص رعیت، منقلب می‌شوند و در نتیجه، «لطف حق» شامل حالشان شده، بیماری‌های لاعلاجشان مداوا می‌شود. در هر دو حکایت، تطهیر دو نهاد مسلط قدرت، یعنی حکومت و دین، صراحتاً در دستور کار قرار دارد، اما منتقد دانشگاهی از عمل خفت‌بار و هولناک دختر در روایت آلمانی این حکایت، به «بی‌باکی» تعبیر می‌کند (ص ۲۹۹)؛ کنشی که آشکارا بازتاب «آگاهی طبقاتی کاذب» اوست و از سلطۀ ایدئولوژی غالب حکایت می‌کند. در حکایت سعدی هم تودۀ مردم، موجوداتی فرصت‌طلب، سودجو و سنگدل توصیف می‌شوند که فرزندشان را در ازای «حطام دنیا» پیشکش می‌کنند، اما حاکم رقیق‌القلب و نوع‌دوست هلاک خود را بر ریختن خون بی‌گناهی ترجیح می‌دهد و به لطف این فضیلت، مشمول الطاف خداوندی قرار می‌گیرد و شفا می‌یابد. هر دو داستان، مضامین تحقیر عوام، تطهیر قدرت و تحکیم گفتمان متافیزیک را القا می‌کنند، اما هیچ‌یک از این‌ها محل اعتنای منتقد بلندآوازۀ ما نیست.

تحلیل داستان «داش‌آکل» از سوی یکی دیگر از محققان برجسته و از مشایخ دانشگاهی، دل‌مشغولی‌های این نوع نقد را نشان می‌دهد. از نگاه این منتقد، میان فضایل اخلاقی از سویی و معرفت از سوی دیگر، الزاماً نسبتی وجود ندارد: «شگفتا این‌گونه مروت و نیک‌منشی و راست‌کرداری از کسانی دیده می‌شود که به هیچ مدرسه‌ای نرفته بودند و غالباً سواد نیز نداشتند!»۱۰ از منظر اخلاقیات سنتی، حتی خلاف‌کاران حرفه‌ای هم در صورت لزوم، تجسم فضایل اخلاقی‌اند (شاهد مثال، طرار جوانمرد و امانت‌دار «قابوس‌نامه» است). چنین است که تحلیل محافظه‌کارانۀ منتقد دانشگاهی، «بروز شخصیت و فضیلت اخلاقی» داش‌آکل را نتیجۀ قبول تعهد در قبال خانوادۀ حاج صمد توصیف می‌کند. منتقد ما اسیر همان شبکۀ مفاهیم اخلاقی داش‌آکل است: لوطی‌منشی و جوانمردی. در تأیید رفتار داش‌آکل، باز هم به گفته‌ای از «قابوس‌نامه» استناد می‌کند که باید چشم و دست و زبان را از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی بسته داشت و بالأخره در تکمیل استدلال خود، دایر به موجه بودن رفتار داش‌آکل به «صاحب‌ فتوتی» استناد می‌کند که برای دور کردن وسوسۀ شیطان، یک چشم خود را کور می‌کند و آن را امارت بر نفس لقب می‌دهد. منتقد دانشگاهی، که مجذوب مفاهیم مطنطن اخلاقی (مروت، ایثار و امارت نفس) است، نمی‌بیند که نظام‌های خودکامه و طبقات بهره‌کش در استمرار وضع موجود و سرکوب آزادی‌خواهی و عدالت‌جویی دقیقاً به همین «لوطی‌ها» متوسل می‌شوند. همۀ آنچه در داستان «داش‌آکل» به فضایل والای اخلاقی تعبیر شده‌اند، پوشش یا سازوکارهای دفاعی انسانی ضعیف و درمانده‌اند که توان مقابله با هنجارهای دیرنده و متصلب جامعه‌اش را ندارد و فقط با مِی‌گساری یا خواب یا درددل با طوطی، گریزگاهی پیدا می‌کند و برای تکمیل مکانیسم جبرانی‌اش، مخارج جشن دختر دلخواهش را هم از کیسۀ فتوت خود می‌پردازد!

پی‌نوشت‌ها

۱. Vincent B .Leitch, Living with Theory (Oxford: Blackwell, ۲۰۰۸), p.۵۸.

۲. Gerald Graff, Literature Against Itself (Chicago/London: University of Chicago Press, ۱۹۷۹), p.۱۲۹.

۳. رولان بارت، نقد تفسیری، ترجمۀ محمدتقی غیاثی، تهران، بزرگمهر، ۱۳۶۸، ص ۲۸-۲۷.

۴. میسن کولی، رولان بارت، ترجمۀ خشایار دیهیمی، تهران، کهکشان، ۱۳۷۶، ص ۳۶-۳۵. برای اطلاع از نمونۀ چنین رویه‌ای بر تفسیرهای ایدئولوژیک، ن.ک.به: محمدرضا شفیعی کدکنی، موسیقی شعر، تهران، آگاه، ۱۳۶۷، ص ۲۶.

۵. رولان بارت، راسین راسین است، اسطورۀ امروز، ترجمۀ شیرین‌دخت دقیقیان،‌ تهران، مرکز، ۱۳۷۵، ص ۹۷.

۶. Vincent B. Leitch et al, eds., Norton Anthology of Theory and Criticism (New York: W. W. Norton, ۲۰۰۱), p. xxxiii.

۷. William K. Wimsatt and Cleanth Brooks, Literary Criticism: A Short History (London: Routledge and Kegan Paul, ۱۹۷۰), vol.۳, p.۵۴۲.

۸. Stuart Sherman, " Graduate Schools and Literature," Shaping Men and Women: Essays on Literature and Life, ed. Jacob Zeitlin (Garden City, N.Y: Doubleday, Doran, and co., ۱۹۲۸), pp.۳۶-۳۷.

۹. عبدالحسین زرین‌کوب، «از ادبیات تطبیقی» نقش برآب، تهران، معین، ۱۳۶۸، ص ۲۹۶.

۱۰. غلامحسین یوسفی، «جوانمرد»، یادداشت‌ها، تهران، سخن، ۱۳۷۰، ص ۷۹.

*، منتقد و پژوهشگر علوم انسانی و مؤلف «دایره‌المعارف زیبایی‌شناسی»

نظر شما