فلسفهی «تحلیلی»، امروزه «سبکی» از فلسفهورزی نام گرفته است، نه برنامهای فلسفی یا مجموعهاي از دیدگاههاي بنیادین. بیپرده بگوییم، فیلسوفان تحلیلی به دنبال دقت و وضوح در بحث و استدلال هستند، بهراحتی از ابزارهاي منطقی استفاده میکنند و اغلب چه به لحاظ حرفهای و چه به لحاظ فکري با علوم تجربی و ریاضیات همدلی بیشتري دارند تا با شاخههاي علوم انسانی (بیانصافی نیست اگر بگوییم با کمال تأسف هرچه میگذرد از نقش و برجستگی «وضوح» در فلسفهی تحلیلی کاسته میشود). بنیانگذاران این سنت فیلسوفانی مانند «گوتلوب فرگه»، «برتراند راسل»، «لودویگ ویتگنشتاین» جوان و «جورج ادوارد مور» هستند. بقیهی چهرههای اصلی عبارتند از: «کارنپ»، «کواین»، «دیوید سون»، «کریپکی»، «راولز»، «دامت»، «استراسون» (برای اطلاع از جایگاه فلسفهی تحلیلی در بین جریانهای فکری پس از جنگ جهانی دوم ر. ك. مقالهی روشنگر شورسکی).
در مقابل، فلسفهی قارهاي، گروهی از فیلسوفان فرانسوی (در وهلهی نخست) و آلمانی قرن نوزدهم و بیستم را متمایز میکند. این عنوان جغرافیایی غلطانداز است، کارنپ، فرگه و ویتگنشتاین همه دستپروردهی قارهی اروپا بودند، اما فیلسوف قارهاي نیستند. بنیانگذار این سنت را معمولاً «هگل» میدانند، سایر چهرههای اصلی معمولاً شامل سایر ایدئالیستهای آلمانی پس از کانت (مثلاً «فیخته» و «شلینگ»)، «شوپنهاور»، «کییر کگور»، «مارکس»، «نیچه»، «هوسرل»، «هایدگر»، «مرلوپنتی»، «سارتر»، «گادامر»، «هورکهایمر»، «آدورنو»، «مارکوزه»، «هابرمارس» و «فوکو» است. تمایز فلسفهی قارهاي ب واسطهی یکی از ۳ امر زیر صورت میپذیرد:
گاه به واسطهی سبک آن (ادبیتر است، کمتر تحلیلی است، اتکاي کمتري بر منطق صوري دارد [هرچند بخش اعظم ب اصطلاح فلسفهی «تحلیلی» استفادهای از منطق صوري نمیکند])؛
گاه بهواسطهی دغدغههای آن (بیشتر به موضوعات سیاسی و فرهنگی و به تعبیر مسامحی، به وضعیت انسان و «معنای» آن علاقهمند است)؛
گاه بهواسطهی بعضی از تعهدات بنیادین آن (نسبت به ارتباط فلسفه با وضعیت تاریخی آن خودآگاهتر است).
بااینحال، این به اصطلاح «فلسفهی قارهای» یکدست نیست، در واقع «فلسفهی تحلیلی» پیش از مرگ آن به دست کواین و «سلارز» در مقایسه با دو سده فلسفهی قارهی اروپا از زمان هگل، نهضت فلسفیِ منسجمتری بود. مناسبتر است که فلسفهی قارهای را مجموعهای از سنتهای فلسفی تعریف کنیم که تا حدودي با یکدیگر همپوشانی دارند و برخی از شخصیتهای آن تقریباً هیچ فصل مشترکی با دیگران ندارند.
گرچه به نظر میرسد تلقی عمومی در علوم انسانی این است که فلسفهی «تحلیلی» مرده یا در حال مرگ است، اما وضعیت حرفهای فلسفهی تحلیلی چنین چیزي را تأیید نمیکند. در ایالات متحده، «همه» دانشگاههای آیوی لیگ، ۱ «همه» دانشگاههای برجسته در زمینهی تحقیقات دولتی، «همه» پردیسهای دانشگاه کالیفرنیا، بیشتر دانشکدههای رده اول علوم انسانی و بیشتر پردیسهای دانشگاههای رده دوم در زمینهی تحقیقات دولتی به گروههاي فلسفهاي مباهات میکنند که سر تا پا خود را «تحلیلی» میدانند: دشوار بتوان «نهضتی» را تصور کرد که هم به لحاظ حرفهای و هم به لحاظ آکادمیک چنین سنگربندی مستحکمی کرده باشد.
به یک معنا -که بسیار هم مهم است- فلسفهی «تحلیلی» بهعنوان یک برنامهی تحقیقاتیِ بنیادین مرده است. این تصور که فعالیت فکري به دقت و با مرزهایی مشخص بین فیلسوفان و دانشمندان علوم تجربی قابل تقسیم است، اینکه فیلسوفان روش خاصی (تحلیل مفهومی) دارند که با آن به حل مسائل میپردازند و اینکه مسائل فلسفی اساساً به نحو پیشاتجربی و از پشت میز قابل حل هستند، همهی این تعهدات بنیادین به لطف کارهاي کواین و دیگران عمدتاً از بین رفتهاند. امروزه فلسفهی «تحلیلی» بیش از تمام زیرشاخههای علوم انسانی خصلت میانرشتهای دارد و چنان با روانشناسی، زبانشناسی، زیستشناسی، فیزیک، حقوق، علوم رایانهاي و اقتصاد پیوند خورده است که هی یک از حوزههاي سنتیِ «علوم انسانی» پیوند نخورده بود.
در حقیقت، چیزی که فلسفهی تحلیلی را حتی از «سبک» متمایز میکند استفادهی آن از الگوي تحقیقاتی متداول در علوم [تجربیِ] طبیعی است، الگویی که در آن شماري از محققان منفرد هریک سهمی در حل مجموعهاي از مسائل مورد اتفاق دارند. جالب اینکه این امر حتی در مورد بهترین آثار فیلسوفان غیرانگلیسی که دربارهی فلسفهی بهاصطلاح «قارهای» به زبان انگلیسی نوشته شده نیز صدق میکند: محققان به بحث و بررسی جزئیات روایتهای «برندوم» ۲، «فورستر» ۳، «پیپین» ۴ و «وود» ۵ از هگل و نیز روایتهای «دریفیوس» ۶ و «رابینو» ۷، «گاتینگ» ۸ و «پایل» ۹ از فوکو میپردازند. بخشی از این وضعیت صرفاً حاصل ساختار آموزشی تحصیلات تکمیلی در مغربزمین است که در آن هر نسل جدیدی از دانشجویان دکتری باید راه خود را پیدا کنند و اهمیت تحقیقاتشان را در مقابل تحقیقات سابق به کرسی بنشانند.
با نقدهای فلسفه «تحلیلی» آشناییم: خشک، تنگنظرانه، ملالآور، پر از وسواسهای منطقی، نامربوط؛ این نقدها خالی از حقیقت نیستند. روشن است که دغدغههاي فرهنگیِ عامتر از «بهترین» فیلسوفان تحلیلی دل نمیبرد، آنسان که از شخصیتهایی نظیر نیچه و سارتر دل میبرد. فیلسوفان تحلیلی اغلب جنگل را به هواي درختان از دست میدهند و برحسب دیدگاههایی که از آنها دفاع خواهند کرد، زبردستی منطقی را بر عقل سلیم (و گاه علم [تجربی]) اولویت میدهند.
گلایهی «ویلیام برت» ۱۰ فقید، نمونهی شاخص تردیدهایی است که دربارهی فلسفهی تحلیلی بیان میشود. او میگفت: فیلسوف «تحلیلی» ... این عنوان را بدین طریق کسب میکند که تمام هم و غم خود را صرف لوازم [منطقی] فلان گزارهی خاص میکند، تو گویی خلاصهی پروندهی حقوقی را بایگانی کرده است... اما فلسفه طریقی براي دیدن است نه کار خشک و بی روح یک وکیل در خلاصه کردن پرونده.
در نظر داشته باشید که اساساً یکی از سخنگویان و نمایندگان جریان راستکیش تحلیلی میتواند پژواك صداي بَرِت باشد، هرچند با طنینی کمابیش متفاوت: فلسفه در اصل مجموعهاي از آموزهها، سلسلهاي از نتایج یا نظامها یا جنبشها نیست، فلسفه عبارت است از: «طرح مبسوط پرسشها، وضوح بخشیدن به معنا، بسط و نقد استدلال و کشف معناي اندیشهها و دیدگاهها. فلسفه در گوشهها، ظرافتها، سبکها، مبارزهها و بازبینیهای تکتک نویسندگانی جاي گرفته است» که «عظمت، غنا و جوهرهی فکري رشتهی ما» از آنها شکل گرفته است. هیچیک از این دو حد افراط و تفریط معقول نیست؛ اهمیت دیرپا و ماندگار فیلسوفانی همچون افلاطون، کانت و هگل در میان سایر فلاسفه بیشک با «نوع نگریستن» آنها مرتبط است، حتی اگر این متفکران نیز بهواسطهی توجهشان به «بسط و نقد استدلال» متمایز شوند. نیچه به احتمال زیاد وقتی دربارهی معاصران خود در زبانشناسی تاریخیِ کلاسیک مینوشت، فیلسوفان تحلیلی را در نظر داشت:
اغلب اوقات کتابهای محققان کم یا بیش ظالمند و مظلوم. «متخصص» جایی آفتابی میشود، شور و شوقش، جدیتش، غیظ و غضبش، بها دادن بیش از حدش به گوشهی دنجی که در آن مینشیند و به هم میبافد، پشت خمیدهاش، هر متخصصی پشتی خمیده دارد. هر کتاب عالمانهاي نیز انعکاسی از روحی است که خمیده شده، هر حرفهاي خمیده میکند... کاري با آن نمیتوان کرد. کسی گمان نکند که میتواند با به کار زدن نوعی ترفند آموزشی از این پشت خمیده شدن بگریزد. همهکس بر روي این کرهی خاکی براي کسب هر نوع استادی بهای گزافی میپردازد... براي تخصص داشتن باید قربانی آن تخصص شد، ولی از راهی دیگر نیز میتوان به آن رسید، راهی ارزانتر و پاکیزهتر و مهمتر از آن، راهی سهلتر، آیا درست نیست، همعصران عزیز من؟ بسیار خب، اما در این صورت فوراً چیز دیگري نیز خواهید شد: به جاي استادکار و استاد، باسواد خواهید شد و خبره، باسوادي همهفنحریف که بیشک پشتش خمیده نیست -ژست فروشندهی روح و «حامل» فرهنگ را که پیش شما به خود میگیرد، حساب نکنید-، باسوادي خواهید شد که فیالواقع هیچ نیست، اما تقریباً همه چیز «مینماید»، نقش متخصص را بازی میکند و «جای او مینشیند»، با فروتنی تمام آن را به عهده میگیرد تا به جای متخصص اجرت بگیرد، قدر ببیند و عزیز داشته شود.
چنین نیست اي دوستان محقق من. من شما را حتی به خاطر پشتهای خمیدهتان ستایش میکنم و به خاطر خوار شمردن «باسوادان» و مفتخوران فرهنگ و به خاطر اینکه نمیدانید چگونه از روح کاسبی کنید و به خاطر داشتن عقایدي که به ارزشهای مالی ترجمهپذیر نیست و به خاطر اینکه چیزي که نیستید، نمینمایید و به خاطر اینکه یگانه مقصودتان استاد شدن در حرفهتان است، با احترام به هر نوع استادي و لیاقت و با مخالفت سرسختانه با هرآنچه که ظاهري است، تقلبی است، لباس مبدل به تن کرده، فاضلمآبانه است، عوامفریبانه است، یا نقاب ادبیات و هنر به چهره زده است و مخالفت با هرآنچه که نمیتواند راستی و درستی بیقیدوشرط خود را در روش و آموزش مقدماتی به شما ثابت کند.
این اظهارات اکنون همانقدر با زمانهی ما تناسب دارند که بیش از یک سده پیش داشتند. محدودیتهای فلسفهی «تحلیلی» هرچه باشد به وضوح بر آنچه در مورد زیرمجموعههاي علوم انسانی مانند زبان انگلیسی پیش آمده بهمراتب ترجیح دارد. این رشتهها عمدهی شأن و اعتبار سابق خود را از دست دادهاند و به انباري براي فلسفهی بد، علوم اجتماعی بد و تاریخ بد در جهان تبدیل شدهاند (بیشک نامداران علوم انسانی مانند «استنلی فیش» ۱۱ و «جودیت بالتر» ۱۲ نمونههای امروزی خوبی هستند، از «باسوادانی» که فیالواقع هیچ نیستند، اما تقریباً همه چیز «مینمایند»، نقش متخصص را بازي میکنند و «جای او مینشینند»، با فروتنی تمام آن را به عهده میگیرند تا به جای متخصص اجرت بگیرند، قدر ببینند و عزیز داشته شوند...). فقط آنگاه میتوانیم به سختگیري و نگاه فنی فیلسوفان تحلیلی والاترین حرمت را نهیم که آن را با مهملات کودکانهای مقایسه کنیم که در فرهنگ آکادمیک عامتر (معمولاً در رشتههایی نظیر زبان انگلیسی، حقوق، علوم سیاسی و گاه تاریخ) خود را «فلسفهورزی» جا میزند. همچنین از آنجا که فلسفهی تحلیلی بیشتر یک تخصص است، میتوان گروههاي دانشگاهی را رتبهبندي کرد؛ معیارهاي داوري دربارهی موفقیتها و دستاوردها نسبتاً روشنند و جامعهی علمی بزرگ و متعهدي حافظ آنها است.
در واقع دور از انصاف نیست که بگوییم آنچه نام فلسفهی «تحلیلی» گرفته نهضتی است که با سنت «عظیم» ارسطو و دکارت و هیوم و کانت در فلسفه استمرار داشته است. فقط فیلسوفان تحلیلی هستند که تمناي رسیدن به آن سطح از پیچیدگی استدلالی و عمق فلسفی را دارند که مشخصهی این فیلسوفان بزرگ است و درعینحال فیلسوفان تحلیلی نوعاً از دست یافتن به نگرشهای عظیم - «نوع نگریستن» چهرههای تاریخی بزرگ- بازمیمانند.
درعینحال، عموم فیلسوفانِ تحلیلی وقتی خطر میکنند و پا از حیطهی روشها و مسائل فنیِ همخوان با آموزش تخصصی خود فراتر میگذارند به نحو غیر قابل تحملی کلیشهاي و سطحینگر میشوند و میکوشند رداي «روشنفکر عمومی» را به تن کنند که اغلب با نام شخصیتهای قارهاي پیوند خورده است. بهترین فیلسوفان تحلیلی معمولاً باهوشند (تیزهوش، سریعالانتقال، با دقت تحلیلی بالا)، اما کمتر عمق مییابند. شخص باسوادي که اهل تأمل است هنوز هم از نوشتههاي شوپنهاور یا نیچه بیشتر تغذیهی فکري میشود تا تلاشهای فلان فیلسوف «تحلیلی» که میکوشد منتقد اجتماعی آزاد و مستقل یا عرضهکنندهی حکمت وجودي باشد. بااینحال، بهعنوان یک رشته که در آن دانشجویان به پیشبرد کار دکتري خود گماشته میشوند قدري احمقانه است که گمان کنیم گروههاي فلسفه در دانشگاهها میتوانند نیچه بپرورند. میتوان امید داشت که نبوغ بدون استفاده از رتبهبندیها، راه خود را در جهان خواهد یافت. اما براي آنها که طالبند دورهاي علمی را در فلسفه بگذرانند، نمیتوان توصیهاي بهتر از این داشت که بگوییم فلسفهی تحلیلی بخوانند ولو اینکه در برنامهی بلندمدت نهایتاً فرد به سراغ هگل یا مارکس یا نیچه برود.
به تعبیر «جولیان یانگ» ۱۳: سنت قارهاي به نحوي موجز دربردارندهی بخش اعظم اندیشهی پرشکوه اروپا در ۲۰۰ سال گذشته است. همین است که ... با وجود اینکه فلسفهی تحلیلی نفع چندانی به حال سایر رشتههاي علوم انسانی جز خود نرسانده است (اگر نفعی رسانده باشد)، تأثیر فلسفهی قارهاي بسیار عظیم بوده است. اما علاوه بر این در سنت قارهای (و اغلب در فرانسه) شیادي نیز کم نیست. به همین دلیل است که نیاز مبرم به وجود فیلسوفانی است که مجهز به روش تحلیلی در درون سنت قارهاي کار کنند تا درّ غلتان را از گردکان بازشناسند.
مترجم: سید محمدحسین صالحی
پینوشتها:
۱. lvy League: یکی از معروفترین گروههای دانشگاهی جهان که متشکل از ۸ دانشگاه پرینستون، هاروارد، پنسیلوانیا، کرنل، کلمبیا، براون، دارتموث و ییل است [مترجم].
۲. Brandom
۳. Forster
۴. Pippin
۵. Wood
۶. Dreyfus
۷. Rabinow
۸. Gutting
۹. Pile
۱۰. William Barrett
۱۱. Stanley Fish
۱۲. Judith Butler
۱۳. Julian Young
Carl E. Schorske, "The New Rigorism in the Human Sciences, ۱۹۴۰-۱۹۶۰," Daedelus ۱۲۶ (Winter ۱۹۹۷) : ۲۸۹-۳۱۰
. بهطورکلی، ر. ك «مقدمه» کتاب The Oxford Handbook of Continental Philosophy به قلم مایکل رُزِن و نگارنده ( ۲۰۰۷)
. The Illusion of Technique [۱۹۷۸] , p. ۶۶
. Tyler Burge, "Philosophy of Language and Mind: ۱۹۵۰-۱۹۹۰," Philosophical Review ۱۰۱ (۱۹۹۲) , at p. ۵۱
. The Gay Science, sec. ۳۶۶
. Times Literary Supplement, July ۱۰, ۱۹۹۸, p. ۱۷
منبع: ترجمان
نظر شما