فرهنگ امروز/مزدک رجبی: در بسیاری از گرایشهای فلسفه سده بیستم و معاصر میبینیم که پیرامون نسبت میان نظر و عمل تأمل و بازاندیشی شده است: در همه این گرایشهایی که به آنها اشاره میکنم فاصله بنیادین و تمایز أصیل میان نظر و عمل از میان برداشته شده یا دست کم، کمرنگ شده است. از سویی مثلا نزد مکتب فرانکفورت هورکهایمر بر این موضوع تأمل کرده یا مارکوزه و از همه عمیقتر شاید هابرماس روی آن تامل داشته است. بحث اصلی کتاب «شناخت و علائق انسانی» هابرماس در نظریه شناخت یا معرفت است. او در این کتاب به نقد نگرش اثباتی و ارائه نظریه شناخت و معرفت خود میپردازد.
تحصلگرایی یا پوزیتیویسم نگرش معرفتشناسی غالب در دوره فعالیت اندیشمندان وابسته به مکتب فرانکفورت بود. مقابله با این معرفتشناسی از جهات مختلفی حائز اهمیت بود: چه از جهت ایدئولوژیکی، زیرا این نگرش به طور غیرمستقیم از نظام سرمایهداری دفاع میکرد، و چه از نظر دغدغه علمی، به سبب اینکه پوزیتیویسم معرفت اجتماعی نادرستی را پایه گذاشته و مانع شکلگیری یک شناخت اجتماعی درست شده بود.
هابرماس استدلال میکند که پوزیتیویسم اولا کلیت اجتماعی را از نظر میاندازد و با استغراق در اجزاء هم از شناخت جامعه که یک کل مرکب است باز میماند و هم عقل را مثله میکند. ثانیا از رابطه معرفت با علائق انسانی غافل است و در جستجوی علم ناب به دنبال سراب میدود و از نظر وی شناخت با علائق انسانی مرتبط است. او علائق انسانی را سهگانه و ساختار معرفت را متناسب با آنها، سه وجهی میداند.
این سه وجه عبارتند از: 1.علائق تکنیکی و فنی که با شناخت و علم تجربی مرتبط است. 2.علائق عملی انسان به درک روابط تفاهمی و ذهنی میان افراد و گروههای اجتماعی به کمک زبان با حوزه شناخت تاریخی تاویلی مرتبط است. و 3.علائق آزادیخواهانه و رهاییبخش با حوزه شناخت نقاد مرتبط است.
به این ترتیب در نظریه شناخت هابرماس سه شکل اصلی شناخت، متناظر با سه ویژگی اصلی زندگی اجتماعی انسان یعنی کار، ارتباط یا زبان و سلطه است. وی مفهوم کنش ارتباطی را طرح میکند. تعامل و تفاهم انسانها با یکدیگر بر پایه زبان که عامل ارتباط است کنش ارتباطی خوانده میشود.
او کنش را بر اساس مبنای نوع علائق و حوزه عمل به دو دسته تقسیم میکند: 1.کنش ابزاری،که کنشی است برای رسیدن به یک هدف و مربوط به رابطه انسان با طبیعت است. 2.کنش ارتباطی، به تعامل بین دو یا چند کنشگر که میتوانند از زبان بهره گیرند، مربوط میشود و مربوط به رابطه بین انسانهاست که میکوشند برای رسیدن به یک هدف مشترک به تفاهم و وفاق برسند. مهمترین دستآورد وی طرح مفهوم عقلانیت ارتباطی است.
کنش ارتباطی منطق و مسیری دارد که از عقلانیت خاصی پیروی میکند که هابرماس آن را عقلانیت ارتباطی مینامد. عقلانیت ارتباطی هم وسیله رسیدن به پیشرفت و تکامل اجتماعی با توجه به ماتریالیسم تاریخی مارکس، با ظرفیت بالقوه رهاییبخش و هم به معنی پیشرفت دعوی عقل در برابر قدرت خودکامه نظام سرمایهداری است. فرآیند عقلانیت ارتباطی یا فرهنگی، برخلاف عقلانیت ابزاری یا ساختاری، فرآیندی رهاییبخش است. هابرماس با گادامر مناظرهای مشهور دارد و با اینکه، با بنیادیترین زمینه هرمنیوتیک گادامر مخالف است ولی جالب است که زیست جهان وی با جهان تاریخی هایدگر و جهان تاریخی-زبانی گادامر بسیار همانندی دارد.
هابرماس در نظریه کنش ارتباطی یا عمل تفاهمی، دو مفهوم جهان زیست و سیستم را در تقابل با یکدیگر قرار میدهد. جهان زیست جهان روابط سمبلیک و ساختهای نرماتیو یا ارزشی و جهان معنا و عمل ارتباطی و تفاهمی و اجماع و توافق و رابطه ذهنی است. در مقابل، عناصر اصلی سیستم سرمایهداری حاکم را قدرت و پول تشکیل میدهد.
از سوی دیگر در گرایش فلسفی جهان انگلیسی زبان هم نسبت میان نظر یا زبان و عمل پس از ویتگنشتاین دگرگون شده است. وی در کتاب «پژوهشهای فلسفی» زبان را گونهای کنش میداند که در راستا و پیوستار دیگر کنشها رخ میدهد و از همین روی تعبیر بازیهای زبانی، معنیدار میشود. زبان درون فرهنگ و بازیهای زبانی رخ میدهد و به تعبیر دیگر فهم و شناخت درون جامعه و فرهنگ و به گونهای انضمامی رخ میدهد، و فهم از کنش متمایز و منفصل نیست. هر شناختی با زبان رخ میدهد و زبان در قالب بازیهای زبانی گوناگونی بروز میکند که اشکالی از زیست فرهنگی- اجتماعی- بیولوژیک و روانشناسانه بشری هستند.
همین گرایش را در مفهوم کنش زبانی speech-act تایلر و بعدها گرایس و سرل میبینیم. نزد این فیلسوفان هم میان فهم زبانی و کنش تمایزی بنیادین و أصیل درمیان نیست و فهم و زبان در واقع خود گونهای کنش انسانی انضمامی هستند که باید تحلیل شوند و برای تحلیل و فهم آنها به یک فلسفه زبان از گونه پیشیناش نیاز نیست بلکه باید گفتار را چونان کنش نگاه کرد، آن را دستهبندی کرد و معنیداری گزارههای زبانی را در موقعیتهای انضمامی انسانی تحلیل کرد.
در میان گرایشهای گوناگون فلسفه معاصر اما نگاه هرمنیوتیکی هایدگر و به ویژه گادامر برای من مهم و جالب است: همه تلاش من در سخنرانی نسبت میان فهم و کنش توضیح این نکته بود که چهگونه با هرمنیوتیک واقعیتمندی facticity هایدگر یا همان فنومنولوژی هرمنیوتیکی وی و هرمنیوتیک عام گادامر نسبت میان نظر و عمل یا به تعبیر من فهم و کنش دگرگون میشود. در آغاز نیاز بود که به برداشت ارسطو از فرونسیس یا خرد عملی یا خرد محاسبهای بپردازم. از نگاه ارسطو همه کنشهای آزادانه و مختار انسانی (پراکسیس) برآمده از این وجه خرد است. انسان یک خرد دارد که تواناییهای گوناگون دارد؛ و توانایی خرد در تصمیمگیری و کنش آزادانه و مختار انسانی را فرونسیس مینامد. از دید ارسطو خرد نظری یا (اپیستمه) یا تئوریا، با حقایق ضروری و دگرگونناپذیر در طبیعیات سروکار دارد؛ یعنی حقایق ضروری و دگرگون ناپذیر طبیعت، در ریاضیات و در متافیزیک با عامترین بنیانهای هستی. این خرد به گونهای عمل میکند که وقتی چیزی را میشناسیم آن را تحت قانونی عام و کلی و خدشهناپذیر میآورد و میفهمد. ادراک در خرد نظری اینگونه رخ میدهد ولی در فرونسیس چیزی تحت یک قانون عام از پیش تعیین شده و ضروری و پابت جای نمیگیرد، بلکه ادراک با خود کنش و کاربرد همراه است. خرد عملی یا فرونسیس محاسبه calculate میکند و حقیقت ضروری پابت از پیش تعیینشدهای نیست بلکه در حین تجربه فرونسیس بارور میشود. کنشهای سیاسی و اخلاقی ما بر تجربه استوار است. نیاز به توضیح نیست که برای ارسطو همه دانش یا فلسفه عملی همان فلسفه سیاسی است و درواقع اخلاق نیز جنبهای از سیاست است چرا که برای وی سعادت eudaimonia در دولتشهر آتنی polis یعنی پولیس امکانپذیر و معنیدار است نه به صورت فردی که در جهان مدرن امکانپذیر و معنیدار است.
هایدگر و به ویژه گادامر در تحلیل خود از انسان و فهم به فرونسیس ارسطو اهمیت دادهاند و آن را برجسته و تفسیر کردهاند. برای هایدگر دازاین نسبتی با جهان دارد که نسبت سوژه- ابژهای نیست و به تعبیر دقیقتر اومانیستی نیست. انسان در جهان است و با اشیاء عجین و از پیش آشناست. فهم در چنین نسبتی رخ میدهد و درواقع نسبت میان فهم و کنش با رفع نسبت سوژه- ابژه نزد هایدگر دگرگون میشود. دازاین به جهان پرتاب شده و پیش- فهم رخداد فهم را برای وی میسر و معنیدار میکند.
گادامر نیز فرونسیس ارسطویی را بسط میدهد و از آن برای توضیح رخداد فهم بهره میگیرد. فهم برای گادامر با پیش فهمی رخ میدهد که همان جهان تاریخ و زبان است. نگاه هایدگری وی به هرمنیوتیک عامی منجر میشود که با آن فهم دیگر با جدایی سوژه از ابژه معنیدار نیست، بلکه ادراک و کاربرد هر دو در فهم به گونهای دیالکتیکی عمل میکنند. در فهم امور انسانی و تاریخ البته، قانون و قاعدهای از پیش تعیینشده در کار نیست، بلکه هر رخداد یکه و یگانه است بنابراین فهم یعنی درک این یگانگی. در کتاب «حقیقت و روش»، گادامر برپایه نقد سوم کانت یعنی نقد قوه حکم از مفهوم تعیینگر determinant بهره میگیرد. خرد نظری جزییات را تحت قانون و قاعدهای کلی میفهمد و آن را ذیل آن تعین میبخشد. ولی امور زیبا چه در طبیعت و چه آثار مصنوع بشر و آثار هنری بدین گونه فهم نمیشوند. هر امر انسانی به تعبیر عام گادامر چنین است یعنی تاریخی است و یکه و یگانه است و فهم آن توسط قوه حکم و نه خرد نظری رخ میدهد و تحت قانون و قاعدهای کلی و ضروری و از پیش تعین شده، تعین نمییابد، بلکه در حین کاربرد فهم میشود. در اینجا وی به فرونسیس ارسطویی رجوع میکند و از آن برای توضیح فهم بهره میبرد.
نظر شما