به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ علی اکبر قاضی زاده در یادداشتی نوشت: کامیلو خوزه سلا نویسندۀ اسپانیایی وقتی در سال ۹۹ میلادی جایزۀ نوبل را گرفت، در مصاحبهای گفت که نگارش و کتابت هرگز ارزش و اعتبار خود را از دست نخواهد داد. گفته بود نوشته، یک پدیدۀ قدسی است و احترام به نوشته و نوشتن هرگز کهنه نخواهد شد. گفته بود در بیشتر دینها نوشتار، حرمت دارد. خبرنگار این پرسش را به سبب رواج ورود مردم به فضای مجازی طرح کرده بود که ربع قرن پیش هنوز این طور با زندگی مردم، بخصوص جوانان در نیامیخته بود. امروز باید قبول کرد که نوشتن سنتی و کتاب خواندن آرام آرام از زندگی ما حذف میشود. باید جشن گرفت یا ماتم؟
* * *
انصاف دهیم که دنیای مجازی، دنیایی است رویایی، پرجاذبه، سرگرم کننده و سرشار از تازهها و نکتههای دیدنی، شنیدنی و تازه. هرچه اطلاعات و هرچه خبر بخواهید، در دسترس شماست. از حال هرکس اراده کنید میتوانید خبردار شوید، عکس و تصویر و صدا و پیام را به هرجای دنیا بفرستید و از هر جای دنیا دریافت کنید؛ دیگر چه میخواهید؟
همین؟ همین؛ با یک ویژگی مهم: اهل کتاب لابد تإیید میکنند که آنچه از کتابهای دلخواه مهم خواندهاند، به یاد دارند.
عباس اقبال آشتیانی عقیده داشت، از مجموع تجربههای ما در زندگی، سفرها، کارها، دیدهها، شنیدهها و خواندهها، چیزکی ته ذهن ما ته نشین میشود. این رسوب، همان معرفت ماست. فضای مجازی بسیار کمتر از کتاب، معرفتآموز است. نه این که ادعا کنیم تمام متن کتاب، دست کم عصاره و چکیدۀ یک اثر ادبی، یک کتاب روانشناسی، یک تحقیق در فیزیک یا یک دفتر شعر در ذهن میماند. نکتههای اینترنتی یا شبکههای اجتماعی اما خیلی زود از یاد میروند.
* * *
کتاب را دوست داشتم. در خانۀ پدری، غیر از کتابهای درسی شش دانش آموز غیر از خودم، کتاب زیادی برای خواندن نبود. چند کتاب چاپ سنگی قدیمی مذهبی بزرگ، مثل حقالیقین و منهاجالحکمه و حلیهالمتقین و حدیث کسا به شعر و. . . یادگار پدر مادرم در خانه یافت میشد که روحانی بود و شعور آن روز من به فهم آنها قد نمیداد. گاهی زمستانها پدرم نهجالبلاغه را با ترجمۀ جواد فاضل بلند برای ما میخواند. شنیدن آن نثر زیبا، همراه با صدای چرخ خیاطی مادرم، ترکیب جالبی بود. یک کتاب بدون جلد هم بود که هر کدام از ما در دقیقههای دلتنگی بیشتر تصویرهایش را نگاه میکردیم: ابزاری که بشر( بیشتر اروپاییان) برای شکنجه و کشتن آدمها ابداع کرده بودند: از جوشاندن در دیگ و از پا روی تل آتش آویختن و سرب مذاب در دهان محکوم ریختن و شمع آجین کردن و در آتش سوزندان. یک تصویر آن کتاب از یادم نمیرود؛ لباس عذاب. جلیقهای فلزی که در داخل آن سیخ و میخ جوش داده بودند که وقتی تن محکوم میکردند، تنش سوراخ سوراخ شود. از دورۀ دبیرستان کتاب خریدن را شروع کردم. آنگاه تا چند دهه، وقتی مردم، در کارهای مختلف مثل ثبت نام برای خودرو و سکه و زمین و ویلای شمال و . . . سرمایه میگذاشتند، آدمهایی مثل من، کتاب میخریدند. یعنی در تمام آن فرصتهایی که میشد با درآمد روزنامهنگاری، نوشتن، ترجمه کردن و درس دادن تکانی به زندگی داد، من کتاب خریدم، خواندم و باز خریدم.
* * *
نتیجه؟ کتاب فضای خانهام را پر کرده است. اگر اهل خانواده هم اعتراض نکنند، که میکنند، خود من حالا نمیدانم با این همه کتاب چه کنم. آخرِ هر سال، در هر رنگ کاری خانه و پس از هر بگو مگو دربارۀ کتابهایی که فضای نشیمن، اتاقهای خواب، زیر کاسۀ دستشویی، انباری آشپزخانه و هر جای ممکن دیگر خانه را پر کرده است، یکی دو کارتن و چند کیسه از این کتابها، جزوهها، مجلهها و مجموعهها را بیرون گذاشتهام. گذاشتهام و در درون از این بیرحمی گریستهام. باز هم کتاب دارد از سرو کلهام بالا میرود.
حالا تا مجبور نباشم کتاب نمیخرم. کتابهایم را دوست دارم، اما چکارشان میتوانم بکنم؟ اگر بدانم کسی مشتاق خواندشان است، تقدیمش میکنم. مشکل اینجاست که امروزه روز کمتر کسی از این دهش ذوقزده میشود.
* * *
تصور میکنم خواندن جدی را با مردی که میخندد و بینوایان هوگو و کمی بعد دیکنز و آن آرزوهای بزرگش که عجیب با دنیای ذهنی آن روزهای من سازگار بود، آغاز کردم. تعطیلات یک نوروز اسیر معصوم بودن یا گناهکاری آن استرلینکف بی دست و پا در جنایت و مکافات بودم. آن تعطیلات کوفتم شد. تابستان سال ۴۴ هم با یک کارتن کتابهای پلیسی هادلی چیس و کالدول گذشت. بعد انتشارات علمی یک دوره آثار تولستوی را یک شکل و مرتب چاپ کرد که همه را خواندم. دوستم حسین صومی که در چاپخانۀ علمی کار میکرد، میآورد، امانت میداد و پس میگرفت. شعر و مجموعههای شعر هم بود. بعد هم تاریخ گریبانم را گرفت و بعد تئاتر و نمایش و سفرنامه و فلسفه و بقیۀ خواندنیها.
* * *
از به سر بردن با کتاب پشیمانم؟ من با کتاب زندگی کردم و میکنم. از زندگی با غمها، دلمشغولیها، عشقها، مبارزه-ها، رنجها، شادیها و گذران زندگی آدمهایی که نمیشناختم، لذت میبردم و هنوز میبرم. دریغ که بچهها با کتاب دارند فاصله میگیرند. حالا افسوس آن زمانهایی را میخورم که بدون کتاب، گذشت. تصور نمیکنم دنیا، بدون کتاب، جای چندان دلپذیری باشد. روزگار بدون کتاب، ملالآور خواهد بود.
نظر شما