شناسهٔ خبر: 26606 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

مجید مددی/مروری کوتاه بر تاریخ شکل‌گیری جریان چپ نو؛

از لنین تا آلتوسر

آلتوسر یکی از انتقادهای اصلی حزب کمونیست چین به حملات خروشچف در جریان کنگره‌ی بیستم و سیاست‌های مسالمت‌جویانه او پس از آن، رخنه‌ی نوعی اندیشه‌ی تجدیدنظرطلبانه، رویزیونیستی، در کل بدنه‌ی حزب کمونیست شوروی بود که حزب کمونیست چین و کمونیست‌های طرف‌دار چین آن را برنمی‌تابیدند. آن‌ها معتقد بودند که رهبران شوروی فهم و دیدگاه‌شان از نظریه‌ی مارکسیستی به گونه‌ای بنیادی تغییر کرده و اصول اساسی مارکسیسم و در رأس آن مبارزه‌ی طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا را به دست فراموشی سپرده‌اند.

 

فرهنگ امروز/مجید مددی: بررسی تحولات چپ در قرن بیستم کاری است دشوار، پیچیده و زمانبر. بسته به شیوه‌ی بررسی و تحلیل موضوع، هر تحلیل‌گری بر جریانی خاص یا رویدادی تاریخی تأکید می‌کند و آن را دلیل تحولاتی می‌داند که پدیدار شده است و نتیجه می‌گیرد که در طول زمان، اندیشه‌ای که آن را مارکسیسم می‌نامند و به تعبیری علم و ابزار تغییر بنیادی جامعه‌های بشری است، آن‌چنان تغییر پذیرفته و دگرگون شده است که دیگر کارایی خود را از دست داده و اگر به ضد خود تبدیل نشده باشد، دست‌کم آن نقش تاریخی را از دست داده و بدل به چیزی گشته است که حتی برای توضیح و توجیه کم‌وکاستی‌های وضع موجود می‌توان از آن استفاده کرد و دلایلی به‌اصطلاح علمی آورد که چرا نظام بهره‌کش سرمایه‌داری تاکنون بقا یافته،‌ طبقه‌ی کارگر رسالت خود را در سرنگونی نظام استثماری از دست داده، به‌طوری‌که مارکوزه مدعی است پرولتاریا نه تنها بیش از این «گورکن سرمایه‌داری نیست، بلکه هم‌پیمان آن شده و بقای خود را در بقای آن می‌بیند».[۱] صرف‌نظر از توضیحات متفاوتی که از اندیشه‌ی مارکسیستی شده و می‌شود، شکل‌های گوناگونی نیز به‌صورت تشکل‌ها و مکاتبی پدید آمده که بنیان اصلی همه‌ی آن‌ها به‌طوری‌که ادعا می‌شود، اندیشه‌ی مارکس و روش انتقادی آن است؛ مانند «چپ نو»،‌ «کمونیسم یا مارکسیسم اروپایی»، «مکتب انتقادی یا فرانکفورت»، «مائوییسم»، «استالینیسم»، «مارکسیسم هگلی یا اومانیستی»، «مارکسیسم ساخت‌گرا» و غیره.

من در این نوشته سعی می‌کنم بر یکی از رویدادهای اصلی و اساسی تاریخی تأکید کنم که شاید بتوان گفت منشأ و خاستگاه تحولاتی است که بعداً پدید آمد و شکل‌های گوناگونی به خود گرفت و آن جنگ بین‌الملل اول و تبعات آن پس از پایان جنگ و سال‌های ۲۰ تا ۲۴ بود.

نیروهای پیروز در جنگ ظاهراً برای حفظ دستاوردهایشان نخستین اقدامشان در امر سیاسی، ممانعت با ایجاد سد ‌در برابر اندیشه‌ی چپ و نیروی براندازانه و انقلابی آن بود. در آن زمان کسی حق و جرئت آن را نداشت که درباره‌ی مارکسیسم و شیوه‌ی انقلابی آن چیزی بنویسد، سخنی بگوید یا تشکلی سازمان دهد. فشار دستگاه‌های پلیسی وحشتناک و خفقان‌آور بود؛ برای مثال «شکار ساحره» در دوره‌ی مک‌کارتیسم در آمریکا که کمونیست‌ها را در کوی و برزن دستگیر و «لینچ» می‌کردند. همه جا صحبت از تعقیب و دستگیری چپ‌ها (کمونیست‌ها) بود و در این امر نیز تبعیضی قائل نمی‌شدند، چه مظنون کارگر، پیشه‌ور، تحصیل‌کرده و استاد دانشگاه و... بود، جملگی از دم تیغ گذرانده می‌شدند و اگر زنده می‌ماندند، شغل و زندگی‌شان از دست می‌رفت و موقعیت اجتماعی‌شان به خطر می‌افتاد.[۲]

و این خشونت بر ضد دگراندیشان به‌ویژه آن‌ها که داعیه‌ی انقلابی‌گری و مارکسیست بودن داشتند، سبب شد که راه‌ها و مسیرهای انحرافی برای مبارزه و اعتراض گشوده شود که کمتر خطرناک و هزینه‌بر بود؛ یعنی شکلی از انتقاد رفرمیستی از نظامی که کلیت آن را قبول نداشتند، ولی می‌توانست و ممکن بود که با اصلاحاتی چهره‌ای مردمی‌تر به خود بگیرد و مخالفانی را نیز در کنار خود بپذیرد.

شاید بتوان گفت نخستین تحول در اندیشه‌ی چپ -منهای جنبه‌ی انقلابی آن- مکتب انتقادی (فرانکفورت) بود که حرکت اولیه‌ی آن در آغاز دهه‌ی ۱۹۲۰ در چهارچوب «مؤسسه تحقیقات اجتماعی» وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود. مکتب انتقادی به‌نحوی‌که پیش‌تر هم اشاره کردیم، بر اساس و پیرامون اندیشه و تحلیل مارکسیستی از شرایط اجتماعی شکل گرفت و با توجه به گردهمایی گروهی از روشن‌فکران مارکسیست آلمانی مانند کارل گرونبرگ، «مورخ اقتصادی و اجتماعی که به لحاظ طرز تفکر ارتباط نزدیکی با مارکسیست‌های اتریشی داشت» و دیگرانی چون پولاک، ویتفوگل که برداشتشان از مارکسیسم نه یک نظام فلسفی بلکه فهم ماتریالیستی از تاریخ بود و معتقد بودند که هدف تحلیل مارکسیستی نه «تعمیم‌های انتزاعی بلکه بررسی دنیای عینی مشخص در روند توسعه تحول آن است» و این خط‌مشی و رویه‌ای بود که به گفته‌ی باتامور، «بسیاری از محققان و پژوهشگران مؤسسه آن را پذیرفته و در پیش گرفته بودند».

پی‌ریزی مؤسسه [تحقیقات اجتماعی] به عقیده‌ی باتامور، «در شرایط ویژه ناشی از پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه و شکست انقلاب‌های اروپای مرکزی به‌ویژه در آلمان صورت گرفت و می‌توان آن را به‌مثابه پاسخی دانست در برابر احساس نیاز روشن‌فکران جناح چپ به ارزیابی مجدد نظریه‌ی مارکسیستی‌ و مخصوصاً رابطه‌ی میان نظریه و عمل در شرایط جدید». از این نظر می‌توان گفت مؤسسه بخشی از یک جنبش فکری وسیع‌تر موسوم به «مارکسیسم غربی» به شمار می‌رفت که «خصیصه‌های اصلی آن از یک سو ارائه‌ی تفسیرهای مجدد عمدتاً فلسفی و هگلی از نظریه‌ی مارکسیستی درباره‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری پیشرفته و از دیگرسو، ارائه‌ی دیدگاهی کاملاً انتقادی نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهیر شوروی بود».

باتامور حیات مکتب فرانکفورت را به چهار دوره تقسیم می‌کند که با بررسی پژوهش‌های انجام‌شده در هر دوره از تاریخ این مکتب می‌توان به ‌روشنی گذر تدریجی از نظریه‌ی مارکسیستی را در تبیین و توضیح شرایط اجتماعی به گونه‌ای اندیشه‌ی رفرمیستی ‌کم‌خطر یا بی‌خطر و چرخش به‌سوی لیبرال‌دموکراسی مشاهده کرد که به تعبیری همان «نظریه و عمل» چپ نو بود که در دهه‌ی ۱۹۵۰ در اروپا و آمریکا گسترش یافت و تأثیر قابل توجهی نیز از ‌خود بر جای نهاد؛ بنابراین بی‌هیچ تردیدی می‌توان راستای حرکت مکتب را از ‌نظریه‌ی مارکسیستی مبارزه‌جویانه با نظام سرمایه‌داری به‌سوی نوعی سازش انتقادآمیز با آن دانست که ابزار آن نیز «فلسفه‌ی مارکسیستی» منهای «ماتریالیسم تاریخی» بود که به قول پری اندرسون خطری دربر نداشت؛ زیرا متعلق به دوره‌ی جوانی مارکس بود که وی تحت تأثیر هگل قرار داشت، دوره‌ای که به قول اندرسون، بنیان‌گذار ماتریالیسم تاریخی هنوز از فلسفه به سیاست و از سیاست به اقتصاد گذر نکرده بود،[۳] که این فرجامین، مسیر اصلی اندیشه‌ی وی را برای براندازی نظام بهره‌کش سرمایه‌داری تعیین کرد که عامل آن به گفته‌ی مارکس «توان بالقوه‌ی کارگر» بود که دست‌اندرکاران مکتب فرانکفورت آن را نادیده گرفتند، سهل است که اصولاً توجه چندان جدی به تحلیل‌های اقتصادی مارکس یا نظریه‌ی وی درباره‌ی طبقه نداشته و اساساً اندیشه‌ی نظریه‌ی تاریخ یا علم تاریخ را که از عناصر بنیادین اندیشه‌ی مارکس به شمار می‌رود، رد کردند.[۴]

باتامور بر این باور است که «متفکران مکتب فرانکفورت همان‌گونه که تاریخ را نادیده گرفتند یا آن را کنار گذاشتند، از تحلیل‌های اقتصادی نیز بسیار غفلت ورزیدند»؛ بدین‌ترتیب، به گفته‌ی باتامور، مکتب به تحلیل نظری یا تاریخی روند تکامل اقتصاد سرمایه‌داری توجه اندکی نمود و «تحقیق یا مطالعه‌ی جدی و درخوری صورت نداد که با آثار هیلفردینگ درباره‌ی سرمایه‌ی مالی و سرمایه‌داری سازمان‌یافته یا با تحلیل نویمان از رابطه‌ی بین سرمایه‌داری انحصاری و رژیم ناسیونال‌سوسیالیست اصولاً قابل مقایسه باشد».

اما رویداد دوم، یعنی کنگره‌ی بیستم حزب کمونیست شوروی که با پایان بخشیدن به جنگ سرد و اعلام نه صریح پایان جنگ طبقاتی که شرایط همزیستی مسالمت‌آمیزی را نوید می‌داد؛ تأثیری به‌مراتب ژرف‌تر بر مبانی نظری و اندیشه‌ی مارکسیستی گذاشت و موجب پیدایی شکل‌های گونه‌گون با تفسیر و تعبیرهای کاملاً متفاوت مکتب‌ها و تشکل‌های سیاسی مبارز گردید. چشمگیرتر از همه، جنبش دانشجویی و زنان در قالب مبارزات فمنیستی که در سراسر جهان نقشی انقلابی به منصه‌ی ظهور رساند.

کنگره‌ی بیستم با ادعای بازنگری به سیاست‌های پیشین حزب کمونیست شوروی در زمان استالین ‌و انتقاد از عملکردهای او و اعلام سیاست‌های جدید در ایجاد روابط حسنه و همزیستی با جهان غرب، گرچه هنوز دم از پیروزی نهایی سوسیالیسم می‌زد، ولی «سوسیالیسمی با چهره‌ی مردمی» که لازم ‌بود مبارزه‌ی طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا را به کناری نهد و با اعلام شعار حزب و جامعه‌ی تمام خلقی که در آن تضادهای طبقاتی رنگ باخته و می‌توان با اعتماد به همه‌ی گروه‌های اجتماعی، سیاست یک‌سانی را در صحنه‌ی جهانی پیش برد، در واقع خط بطلان بر تمام دستاوردهای سیاست ضدامپریالیستی دولت‌های پیشین اتحاد جماهیر شوروی کشید که پیش از آن حتی دانشمندان غرب که خواستار نابودی کامل نظام سرمایه‌داری نبودند، خاطرنشان می‌کردند که این دستاوردها قابل توجه و درخور قدردانی است، ‌گرچه جنبه‌های منفی و ضددموکراتیک آن قابل انتقاد و اصلاح نیست. از جمله مناظره‌های پرسروصدا و پربار دو تن از دانشوران و اقتصاددانان جهان، اشخاصی چون پل سوئیزی و شارل بتلهایم که در مکاتبات درازمدت خود با پذیرفتن انقلاب سوسیالیستی در روسیه و اقدامات سیاسی و اقتصادی متعاقب آن -البته به روشی انتقادی- سرانجام به این نتیجه رسیدند که در روسیه پس از انقلاب هرگز سوسیالیسم برقرار نشد که حوادث پس از آن را بتوان نارسایی سوسیالیسم نامید و «مرگ مارکسیسم» را اعلام کرد، بلکه انقلاب تنها آغاز حرکتی بود از سرمایه‌داری به سوسیالیسم که روند درازمدت گذار است و دوره‌ای که می‌توان آن را «دوره‌ی گذار» نامید. البته پل سوئیزی همان وقت در تأیید انقلاب و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا فقدان «دموکراسی کارگری» را نشانه گرفت که آن نیز به علت شرایط ویژه موجود جهانی، جنگ داخلی و در تنگنا قرار دادن دولت شوروی توسط دولت‌های غربی بود که سرانجام هم به جنگ جهانی دوم ختم شد و تبعات نامیمون آن همچون بوروکراتیزه شدن کشور، خودکامگی و ... بود.

کنگره‌ی بیستم و انتقادات تند و غیرمنطقی دستگاه خروشچفی حزب کمونیست شوروی به سیاست‌ها و عملکرد استالین در قالب پدیده‌ی استالین‌زدایی سبب گردید واکنش‌هایی را از سوی سایر احزاب کمونیست و گروه‌بندی‌های چپ برانگیزد که یا در تأیید آن و یا تکذیب و رد و انکار آن بود. از جمله حزب کمونیست چین که در نامه‌هایی به کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی که بعدها به نام نامه‌های متبادله میان کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست چین و کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی معروف شد، به انتقاد از به‌اصطلاح «افشاگری‌های خروشچف» پرداخت، آن را محکوم کرد و به‌مثابه شیوه‌ی حمله‌ای دشمنانه و نه «نقد مارکسیستی»، آن را مورد بحث و بررسی قرار داد و برای روشنگری -پس از تبادل نامه‌ها- به یک‌سری تفسیرهایی بر نامه‌ها مبادرت ورزید که بسیار روشنگرانه بود، به‌ویژه درباره‌ی مسئله‌ی استالین.

لازم به توضیح است که یکی از انتقادهای اصلی حزب کمونیست چین به حملات خروشچف در جریان کنگره‌ی بیستم و سیاست‌های مسالمت‌جویانه او پس از آن، رخنه‌ی نوعی اندیشه‌ی تجدیدنظرطلبانه، رویزیونیستی، در کل بدنه‌ی حزب کمونیست شوروی بود که حزب کمونیست چین و کمونیست‌های طرف‌دار چین آن را برنمی‌تابیدند. آن‌ها معتقد بودند که رهبران شوروی فهم و دیدگاه‌شان از نظریه‌ی مارکسیستی به گونه‌ای بنیادی تغییر کرده و اصول اساسی مارکسیسم و در رأس آن مبارزه‌ی طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا را به دست فراموشی سپرده‌اند. حزب کمونیست چین در تفسیرهای خود بر نامه‌های متبادله میان ‌کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی و چین نه تنها بر این نکته تأکید می‌کرد، بلکه اصرار داشت که رهبران شوروی این اصل محوری علم مارکسیسم، یعنی مفاهیم زیرساخت و روساخت و رابطه‌ی متقابل میان آن‌ها را از نظر دور داشته و هیچ تلاشی در جهت هماهنگ کردن و انطباق آن دو در شرایط امروز یعنی حاکمیت سوسیالیستی به عمل نیاورده‌اند؛‌ چراکه به دید آن‌ها زیرساخت از کیفیت انقلابی و پویا برخوردار است، درحالی‌که روساخت، جان‌سخت، غیرانقلابی و محافظه‌کار است.

 ازاین‌رو، کاملاً خطا است که متوقع باشیم با تغییر زیرساخت به طور خودکار روساخت تغییر کرده و خود را در انطباق با زیرساخت دگرگون‌شده‌ی جدید قرار می‌دهد و ادعا بر آن بود که نه تنها چنین اتفاقی نمی‌افتد، بلکه ممکن است در رابطه‌ی متقابل میان این دو، روساخت در زیرساخت تأثیر کرده و آن را از حرکت انقلابی بازدارد و موجب بازگشت به شرایط پیشین شود، پس برای ممانعت از چنین خطری و رخنه‌ی روساخت به زیرساخت و تخریب آن، ضروری است که جامعه‌ی سوسیالیستی در شرایط حاکمیت پرولتاریا با قدرت این انطباق را صورت دهد تا از تخریب و نابودی زیرساخت متحول‌شده جلو گیرد.

بدین‌ترتیب، چنان‌که گفته می‌شود مارکسیست‌های ارتدوکس برای پیشگیری از نابودی سوسیالیسم پس از انقلاب، حرکتی را برای رویداد دیگری که نام آن را انقلاب فرهنگی گذاشتند، آغاز کردند، صرفاً برای حفظ انقلاب و دستاورد آن، که همانا دگرگونی زیرساخت سرمایه‌داری بود. و چنان‌که مشاهده کردیم در دهه‌ی ۱۹۶۰ که با ندای مائوتسه تونگ، ‌ارتش انقلابی جوانان در چین کمونیست به حرکت در آمد تا مظاهر فرهنگ بورژوایی را بزداید و روساخت جامعه‌ی انقلابی چین را، که می‌رفت یا احتمال داده می‌شد چون شوروی پس از مرگ استالین و تحولات پدیدآمده در جریان کنگره‌ی بیستم حزب کمونیست شوروی که زیرساخت کشور شوراها تخریب و راه سرمایه‌داری پی گرفته ‌شده بود؛ با زیرساخت انقلابی چنین در انطباق قرار دهد تا خطر پیگیری راه سرمایه‌داری مرتفع گردد.

انقلاب فرهنگی هرچند پس از مرگ مائو و کشمکش جناح‌های مختلف درون حزب به هدف‌های تعیین‌شده‌ی خود نرسید و در نیمه‌ی راه از حرکت بازماند، ولی رویداد بزرگ و تأثیرگذاری بود که تبعات زیادی داشت. ایجاد گروه‌بندی‌ها ‌و تشکل‌های نوپدید در سرتاسر جهان و تعبیر و تفسیرهای جدید و نوآورانه‌ای از مبادی نظری مارکسیسم که برخی مدافع روش و شیوه‌های مبارزه‌ی تندروانه و انقلابی و براندازانه بودند و دسته‌ای دیگر محافظ‌کار و مسالمت‌جو که باوری به مبارزه‌ی انقلابی نداشتند و به گمانشان می‌شد در چهارچوب نظامی دموکراتیک و با انتقاد از جنبه‌های منفی ‌و از راه اصلاحگری به هدف رسید، ولی نقطه‌نظر مدافعان و اندیشمندانی غیرمارکسیست که بر این رویداد نگاهی تأییدآمیز داشتند،‌ مانند جون رابینسون (اقتصاددان برجسته‌ی انگلیسی) مسئله را ژرف نگریسته و اساس نظری آن را مورد مداقه قرار دادند. برای مثال جون رابینسون در کتابی به نام «انقلاب فرهنگی در چین»، که در دهه‌ی ۱۹۶۰ درباره‌ی انقلاب فرهنگی چین منتشر کرد، در فرازی می‌گوید:

«اگرچه بورژوازی سرنگون شده، اما هنوز تلاش می‌کند تا عقاید، فرهنگ، عادات و رسم و رسومات سنتی طبقات بهره‌کش را برای به فساد کشاندن توده‌ها به کار گیرند، ذهن و مغزشان را در اسارت نگاه دارند و در این کوشش‌اند تا گامی به عقب بردارند. در پاسخ به این تلاش بورژوازی، پرولتاریا نیز باید مقابله‌به‌مثل کند و در برابر آن بایستد، او باید با هر چالشی رویارو شده و با آن به مقابله برخیزد و با چالشی که بورژوازی در عرصه‌ی ایده‌ئولوژی به او تحمیل کرده -درست مانند او- عقاید، باورها، عادات و رسم و آیین نوین پرولتاریا را به کار گیرد تا ذهنیت و جهان‌بینی کل جامعه را تغییر دهد. در حال حاضر هدف ما مبارزه بر ضد آن اشخاصی است که مقامات سیاسی دولت را اشغال کرده‌اند و برکناری آن‌ها به دلیل در پیش گرفتن راه سرمایه‌داری است. انتقاد ما بر ضد آن‌ها و انکار شیوه‌های رفتاری ‌مقامات بورژوازی فرهنگی و دانشگاهی است که ایده‌ئولوژی بورژوایی طبقات بهره‌کش را تبلیغ می‌کنند. تلاش ما در تغییرشکل دادن آموزش و پرورش، ادبیات، هنر و دیگر بخش‌های روساخت جامعه است که در انطباق با زیرساخت اقتصادی سوسیالیستی نیست و این مبارزه است برای تسهیل و استحکام و رشد نظام سوسیالیستی کشور.»

بنابراین، مشاهده می‌کنیم که انقلاب فرهنگی چین در حقیقت حرکتی انقلابی بود برای انطباق روساخت و زیرساخت اقتصادی جامعه‌ی سوسیالیستی که دستاورد انقلاب ۱۹۴۹ بود که به فساد آلوده نشود. با این بررسی که بسیار شتاب‌زده، کوتاه و غیرمنسجم می‌باشد و علت آن چیزی جز فشار از سوی سفارش‌دهنده نیست که هم فرصت کم داشت و هم مهم‌تر از همه، محدودیت فضا و اجبار من به کم نوشتن و شرح و تفصیل ندادن!‌ و این سبب شد که برخلاف علاقه و تمایلم که اشاره‌ای کافی و وافی به تحولات درونی احزاب کمونیست و حکومت‌های به‌اصطلاح سوسیالیستی در گوشه و کنار جهان و به‌ویژه اروپای شرقی کنم، یک‌سره آن تحولات را نادیده گیرم و صرفاً رویدادهای مهم و تأثیرگذار را بررسی کنم.

ولی آنچه را که می‌توان مهم‌ترین و تأثیرگذارترین رویداد تاریخی به‌حساب آورد که تأثیر شگرفی بر اندیشه و عمل جنبش چپ در چند دهه‌ی اخیر بر جای نهاد و به غلط مدت‌ها و هنوز هم با نام «مارکسیسم ساختارگرا» معرفی شد، اندیشه و آثار نوآورانه‌ی مارکسیست برجسته فرانسوی لویی آلتوسر بود که به دلیل نفوذ عمیق و تأثیر انکارناپذیرش نمی‌توان در دنیای کنونی سخنی از مارکسیسم به زبان آورد و نامی از آلتوسر نبرد و اشاره‌ای به آثار پراهمیت او نکرد؛ زیرا او نظریه‌ای ابراز داشت که تا آن‌وقت کسی حتی اعضای احزاب کمونیست و اید‌ه‌ئولوگ‌های برجسته‌ی این احزاب و آکادمیک‌های چپ به آن نزدیک نشده و اصولی که در مارکسیسم «مقدس» شمرده می‌شد و غیرقابل تغییر به بازنگری و تحلیلی انتقادآمیز نگرفته بود، آن هم از درون و با شناخت عمیق منطق مارکسیسم.

اکنون ببینیم آلتوسر چه گفت و چه کرد و چرا چنین تأثیری از خود بر جای گذاشت که اگرچه عده‌ای بر او تاختند و او را بدعت‌گذار نامیدند و آثارش را یک‌سره ضدمارکسیستی و تجدیدنظرطلبانه! چون مورخ برجسته انگلیسی ای پی تامپسون با اثری به نام «فقر تئوری» (The Poverty of Theory) و جان لوئیس فیلسوف نامدار انگلیسی با کتابی در رد دیدگاه‌های آلتوسر به نام «مارکسیسم مارکس» (Marxism of Marx) و همچنین بسیاری مارکسیست‌های ارتدکسِ هگلی که قادر به درک و دریافت مفهوم «گسست» مورد نظر آلتوسر از پیشینه‌ی هگلی مارکس و گشایش «قاره تاریخ» که مارکس «علم تاریخ» را پایه‌گذاری کرد، نبودند و فهم اینکه مارکس بالغ با گذشته‌ی ایده‌آلیستی، بخوانیم هگلی، خود به طور کامل گسست و دیگر به آن بازنگشت و این نقطه‌ی عطفی در تحول فکری او بود.

لویی پی‌یر آلتوسر متنفذترین فیلسوف دوره‌ی تجدید نظریه مارکسیستی، تحت تأثیر جنبش رادیکال دهه‌ی ۱۹۶۰ در اکتبر ۱۹۱۸ در الجزیره زاده شد، در ۱۹۳۰ در پاریس اقامت گزید و در سپتامبر ۱۹۳۹ در آزمون ورودی مدرسه‌ی معتبر اکول نرمال سوپریور پذیرفته شد. با آغاز جنگ به خدمت سربازی فرا خوانده شد و در ژوئن ۱۹۴۰ به اسارت درآمد و به بیگاری کشیده شد. در دوران اسارت او توانست ادبیات و فلسفه بخواند و پس از آزادی مطالعات خود را در اکول نرمال دنبال کرد و پایان‌نامه‌ی دکتری‌اش را درباره‌ی فیلسوف ایده‌آلیست آلمانی، هگل نوشت. آلتوسر در ۱۹۴۸ مانند بسیاری از روشن‌فکران فرانسوی آن دوران به عضویت حزب کمونیست درآمد ... اما از همان نخست او روشن‌فکر آزادفکر ناوابسته‌ای بود که به طور روزافزونی در تضاد با شیوه‌های عملکرد رهبری حزب که او را بیش از پیش از آن جدا می‌کرد، قرار گرفت.

نوشته‌های کاملاً متمایز و انگیزاننده‌ی او که نتیجه‌ی سمینارها و درس‌گفتارهای او در اکول نرمال در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ بود تحت تأثیر دو رویداد عمده در جنبش بین‌المللی کمونیستی شکل گرفته بود؛ نخست، مرگ استالین و محکوم کردن «جنایات» او توسط خروشچف‌ که وعده‌ی آن داده شد (اما هرگز اعلام نگردید) و این عدم اعلام رسمی جنایات استالین خود موجب گردید که صدای مخالفت و ناهم‌رأیی، هم از درون و هم از بیرون احزاب کمونیست و جنبش چپ درباره‌ی میراث مارکسیستی از نوع شوروی بلند شود؛ دوم، اختلاف و شکاف روزافزون میان اتحاد شوروی و چین و تأثیر جنبش مائوئیستی همراه با آن و جریانات مارکسیستی اندیشه‌ی انقلابی در مبارزات انقلابی کشورهای جهان‌سوم و نیز شکل‌گیری گروه کوچک مائوئیستی به‌عنوان نیروی انتقادی در جناح چپ حزب کمونیست فرانسه که درون‌مایه‌ی سیاسی خود را از انقلاب فرهنگی چین و رویدادهای ۱۹۶۷ فرانسه اخذ کرده بود. این جریانات تأثیرات خود را روی اندیشه‌ی آلتوسر و آثار او در این دوره باقی گذاشت.

آلتوسر و حلقه‌ی شاگردان و همکاران او در واکنشی به جریاناتی که اشاره کردیم، قاطعانه و باحرارت بر ضد تفسیر مارکسیسم به‌مثابه «اومانیسم»، انسان‌باوری شوریدند و در مقابل خوانش متفاوتی از آثار مارکس ... ارائه کردند؛‌ خوانشی که آن را «خوانش نشانگر» نامیدند و با استفاده از دو جریان فکری که در آن زمان در پاریس دارای نفوذ و تأثیر زیادی بود، یعنی «ساختارگرایی» و «معرفت‌شناسی تاریخی» به تحلیل گاه‌مندی و پیوستگی آثار نوشتاری مارکس پرداختند. بدین‌سان آن‌ها (آلتوسر و همکارانش) به کشف چیزی نایل آمدند که آن را «گسست معرفت‌شناختی» نامیدند و با به‌کارگیری‌اش در بررسی آثار مارکس نه تنها جایگاه گسست در اندیشه‌ی مارکس را تعیین بلکه توانستند بفهمند و نشان دهند که «مارکسیسم چه نیست» و از این راه آلتوسر توانست سه ویژگی هم‌پیوند «پروبلماتیک» در آثار اولیه‌ی مارکس را که وارد روند کلی و جریان غالب راست‌کیشی (ارتدکسی) مارکسیسم معاصر شده است، بازشناسد و آن را با تأکید نشان دهد. این سه ویژگی عبارتند از:

۱- اکونومیسم (اقتصادباوری)

۲- هیستوریسیسم (تاریخ‌باوری)

۳- اومانیسم (انسان‌باوری)

که به دید آلتوسر، مارکس بالغ مرتکب هیچ‌یک از این خطاها نشد و نتیجه آنکه مارکسیسم:

اکونومیسم نیست،

هیستوریسیسم نیست،

اومانیسم نیست.

با این تحلیل و بر اساس چنین برداشتی از آثار مارکس،‌ آلتوسر با قاطعیت اعلام کرد که مارکسیسم ایده‌ئولوژی نیست بلکه علم است و مارکس مبدع علم تاریخ که آن را ماتریالیسم تاریخی نامید و فلسفه‌ی خودش را که ماتریالیسم دیالکتیک باشد برای توضیح و تبیین آن چونان هر علم دیگری، به وجود خواهد آورد و مارکس فقط توانست طلایه آن را که برنهاد یازدهم فویرباخ باشد، نشان دهد:

«فلاسفه تاکنون جهان را به شکل‌های گوناگون تفسیر کرده‌اند، غرض تغییر آن است.»

لویی آلتوسر فیلسوف و اندیشمند برجسته‌ی فرانسوی که به گفته‌ی بسیاری از جمله گریگوری الیوت که برجسته‌ترین نظریه‌پرداز مارکسیست پس از جنگ جهانی دوم بود، در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ به بازسازی همه‌جانبه‌ی فلسفه‌ی مارکسیستی و نظریه‌ی اجتماعی پرداخت و در سرتاسر ‌اروپای غربی و آمریکای لاتین مورد استقبال قرار گرفت. او به اتفاق همکاران نزدیکش، اتین بالی‌بار و پی‌یر ماشری و در دو اثر اصلی‌اش، یعنی خوانش سرمایه (Reading Capital) و در دفاع از مارکس (For Marx)، مارکسیسم موجود را از لحاظ تلقی رایج هگل‌گرایی ادعایی آن به شدت مورد انتقاد قرار داد. به نظر آلتوسر، سنت‌های ناسازگار مارکسیسم سنتی (کائوتسکی یا استالین) و مارکسیسم غربی (لوکاچ یا سارتر) به ضعف مشترک تاریخ‌باوری (هیستوریسیسم) مبتلا هستند. این هر دو گرایش، خواه در لفاف اقتصادباوری (اکونومیسم) و خواه در پوشش انسان‌باوری (اومانیسم)، گسست کامل مارکس از ایده‌آلیسم آلمانی را نادیده می‌گیرند. اکونومیسم شاخص شیوه‌ی استالینی اواسط دهه‌ی ۱۹۲۰ منجر به جبرباوری فن‌ورانه (Technological Determinism) و اومانیسم مشخصه‌ی واکنش‌های ضداستالینی دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ شد.

آلتوسر در توصیه بر خوانش مارکس به شیوه‌ی «خوانش نشانگر» (Symptomatic Reading) که پیش‌تر به آن اشاره کردیم، می‌گوید نقطه‌ی محوری علم مارکسیسم، مبارزه‌ی طبقاتی است و بر آن است که این دو انحراف اساسی، یعنی اکونومیسم و اومانیسم موجب می‌شود تا مبارزه‌ی طبقاتی به دست فراموشی سپرده شود و اظهار می‌دارد: «افتادن به دام اکونومیسم فراموش کردن مبارزه‌ی طبقاتی است و فراموش کردن مبارزه‌ی طبقاتی، درافتادن در دام اومانیسم.»

طرح دیدگاه آلتوسر در دهه‌ی ۱۹۶۰ که جنجالی برانگیخت، اعلام عدم پیوستگی اندیشه‌ی مارکس و بیان آن چیزی بود که وی آن را گسست معرفت‌شناختی یا شناخت‌شناسیک اولیه از اندیشه‌ی ایده‌آلیستی آلمان و «مسائل بحث‌برانگیز فویرباخی» و سپس «گسست کامل از آن و رسیدن به علم» می‌نامید و این کشف آلتوسر مارکسیست‌های رسمی، ارتدکس یا مارکسیست‌های هگلی را که با اندیشه‌های ماقبل علمی مارکس (آثار دوره‌ی جوانی‌اش) خوش بودند و به‌زعم خود با اندیشه‌ی انسان‌باورانه‌ی مارکس با دنیای «بیگانه‌ساز» سرمایه‌داری برای ایجاد جامعه‌ای انسانی و رها از تضاد می‌جنگیدند، بر ضد او شوراند و چنان‌که پیش‌تر اشاره کردیم، او را به سخره گرفتند و نظریه‌اش را تجدیدنظرطلبانه و غیرمارکسیستی خواندند.

اما آلتوسر با بیان اینکه آثار دوره‌ی جوانی مارکس دارای ارزش علمی نیست و نمی‌تواند به‌عنوان نظریه‌ی علمی مارکسیستی به‌مثابه سلاحی در خدمت «عمل درست سیاسی» برای تغییر قرار گیرد؛ چراکه «تنها نظریه‌ی علمی مارکسیستی است که می‌تواند عمل درست سیاسی را تضمین کند»، اقدام به دوره‌بندی مارکس کرد و با این عمل نشان داد که تنها آثار دوره‌ی بلوغ و پختگی مارکس دارای ارزش علمی است و سلاح بُرنده و کارایی در مبارزه‌ی طبقه‌ی کارگر برای براندازی نظام سرمایه‌داری. و برای نشان دادن آثار دوره‌ی بلوغ اندیشگی مارکس، وی آثار او را از نوشته‌های اولیه‌ی او، دوره‌ی گسست، دوران گذار و بالاخره دوره‌ی بلوغ او به شکل زیر دوره‌بندی می‌کند:

۱۸۴۰-۱۸۴۴: آثار اولیه؛

۱۸۴۵- آثار دوره‌ی گسست؛

۱۸۴۵-۱۸۵۷: آثار دوره‌ی گذار؛

۱۸۵۷-۱۸۸۳: آثار دوره‌ی بلوغ.

و بر اساس این دوره‌بندی اعلام می‌کند که نوشته‌های اولیه‌ی مارکس «غیرعلمی»، «اید‌ه‌ئولوژیک» و «اومانیستی» است، آثاری که از لحاظ سیاسی متعهد به آرمان و هدف کمونیسم است ولی ناتوان از بیان روشنگرانه و صریح شالوده‌ی علمی حرکت و جنبش کمونیستی؛ بنابراین نمی‌توان آن‌ها را بخشی از کشف علمی مارکس به‌حساب آورد که دیگر آثار او حاوی آن است.

نکته‌ی با اهمیت دیگری که لازم است در اینجا به آن اشاره کنم، مفهوم مارکسیستی «کل اجتماعی» است در برابر مقوله‌ی «کلیت» هگل و این به قول آلتوسر برنهاد مشهور ماتریالیسم تاریخی است. مارکس ساخت هر جامعه را متشکل از سطوح یا وجوهی در نظر می‌گیرد که بر اساس تعیین‌کنندگی ویژه‌ای به یکدیگر متصل شده‌اند. این وجوه عبارتند از: زیرساخت یا بنیان اقتصادی، یعنی وحدت نیروهای تولیدی و روابط تولیدی و روساخت که خود دارای دو وجه است، وجه حقوقی-سیاسی (قانون و دولت) و ایده‌ئولوژی (اید‌ه‌ئولوژی‌های مختلف: مذهبی، اخلاقی حقوقی، سیاسی و غیره). این امر چنان‌که آلتوسر تأکید می‌کند گویای تفاوت میان مارکس و هگل هم هست. جامعه، به گفته آلتوسر، به بنایی می‌ماند که شامل دو طبقه است؛ طبقه یا طبقات روساخت که به قول آلتوسر، در وجه نهایی تعیین‌کننده نیستند، و پایه یا بنیان نگه‌دارنده‌ی آن که همان زیرساخت است با شاخص تأثیر (یا تعیین‌کنندگی) و در اندیشه‌ی مارکسیستی، به‌طوری‌که آلتوسر تأکید می‌کند، این طبقات دارای رابطه‌ی متقابل با یکدیگرند، بدین‌صورت:

۱- استقلال نسبی روساخت نسبت به زیرساخت

۲- عمل متقابل روساخت بر زیرساخت

و همین تأثیر متقابل روساخت بر زیرساخت است که موجب تحولات چندین دهه و منجر به انقلاب فرهنگی چین و سایر جنبش‌ها و تحولات دیگری شد که اکنون جای بحث پیرامون آن‌ها نیست.

من گمان می‌کنم در این مختصر توانسته باشم تحولات مورد نظر را که ژرف‌نگری در آن‌ها شاید به نوشتن کتابی نیاز باشد، مورد بررسی و امعان‌نظر قرار داده باشم و چیزی را که دارای اهمیت است فروگذار نکرده باشم. تنها موردی که به گمانم نادیده گرفته شده بحثی جامع پیرامون نقش دولت در جامعه‌ی سرمایه‌داری است که در عبارتی کوتاه می‌توان آن را «دستگاه سرکوب» نامید که در آن ایده‌ئولوژی و دستگاه‌های وابسته به آن نقش اساسی بر عهده دارند.

 

پانوشت‌ها

 

[۱] پل متیک، نقد مارکوزه، ترجمه مجید مددی

[۲] ژورف مک‌کارتی سناتور آمریکایی از ایالت ویسکانسین که جنبشی به وجود آورد که برخلاف قانون مخالفان را سرکوب می‌کرد و می‌کشت.

[۳] پری اندرسون، پژوهش‌هایی درباره‌ی مارکسیسم اروپایی

[۴] تام باتامور، مکتب فرانکفورت

 

 

نظرات مخاطبان 0 1

  • ۱۳۹۳-۱۰-۰۹ ۱۲:۰۰شاپور 1 35

    مطلب بسیار خوبی بود. سپاس گزارم
                                

نظر شما