کارل مارکس / ترجمه مجید مددی: تاریخ بورژوازی آلمان کلید نقد سن ماکس[۱] و نیز پیشینیان او از لیبرالیسم است. بگذار جنبههایی از این تاریخ را از زمان انقلاب فرانسه به اینسو مورد بررسی قرار دهیم.
وضعیت آلمان در اواخر قرن گذشته به نحو صادقانهای در اثر کانت «نقد خرد عملی» انعکاس یافته است. آن هنگام که بورژوازی فرانسه با انقلاب عظیمی که تاریخ آنوقت شاهد آن بود خود را به قدرت میرساند و در پی فتح اروپا بود. هنگامی که بورژوازی آزادشدهی انگلیس انقلاب صنعتی خود را برپا میکرد و هند را از لحاظ سیاسی و بقیهی جهان را از لحاظ اقتصادی زیر سلطه میگرفت و درحالیکه همهی این اتفاقات در حال رخ دادن بود، شهرنشینان فاقد قدرت آلمانی تنها توانسته بودند قلمرو نفوذ خود را تا مرز «ارادهی خیر» پیش ببرند. کانت صرفاً خود را با ارادهی خیر تسلی میداد، حتی آنگاه که این ارادهی خیر نتیجهای هم دربر نداشت. او تحقق این ارادهی خیر و ایجاد هماهنگی میان آن و نیازها و امیال افراد را بهعنوان چیزی که میتواند ازاینپس به انجام رسد امری مسلم فرض میکرد. «ارادهی خیر» کانت کاملاً در انطباق بود با فقدان قدرت و فلاکت و واپسماندگی بورژوازی آلمان که دلبستگیهای حقیر و ناچیز او هرگز نمیتوانست به منافع و دلبستگیهای مشترک ملی ارتقا یابد، طبقهای که همواره زیر سلطه و تحت استثمار طبقات بورژوازی سایر کشورها قرار داشت. این دلبستگیهای حقیر محلی از یک سو با محدودیتهای واقعی محلی و ایالتی بورژوازی آلمان و از سوی دیگر با تظاهر و ادعا به جهانشهری بودنِ آن مطابق بود.
از زمان جنبش اصلاح دینی به اینسو، رشد و توسعهی آلمان ویژگی خردهبورژوازی مشخصی به خود گرفته بود. بخش اعظم دولت فئودالی در جنگهای دهقانی منهدم شده بود و آنچه باقی مانده بود یا دمودستگاه شاهزادگانی بود که بهتدریج استقلال قابل توجهی به دست آورده و به تقلید از شاهان مستبد و خودکامهی پیشین در مقیاس کوچکی در ایالات حکم میراندند، یا زمینداران متنفذی که از راه ثروت مختصرشان در دادگاهها و شوراهای محلی یا مراکز نظامی و اداری پست و مقامی برای خود دستوپا کرده بودند و یا روستاییان اربابمنشی که شیوهی زندگیشان متواضعترین اربابهای انگلیسی و اشرافزادگان ایالتی فرانسوی را نسبت به خودشان خجالتزده میکرد.
کشاورزی به گونهای اداره میشد که نه میتوانست کشاورزی در مقیاس بزرگ توصیف شود و نه خرد؛ بهرغم ادامهی فئودالیسم و سیستم قرونوسطاییِ اجارهی زمین، نتوانست در آزاد کردن دهاقین توفیقی به دست آورد. این امر از دو واقعیت نشئت میگرفت: یکی نوع فعالیت که مانع رشد طبقهی انقلابی بود و دیگری فقدان بورژوازی انقلابی در کنار آن. در مورد بورژوازی تنها میتوان به چند ویژگی اشاره کرد؛ برای مثال، صنعت پارچهبافی، این صنعت درحالیکه در دیگر کشورها با استفاده از ماشین که جای ابزارهای سادهی دستی را گرفته بود پیشرفت و توسعهی قابل ملاحظهای به دست آورده بود. در آلمان هنوز به شیوهی سنتی یعنی استفاده از چرخ نخریسی و بافندگی دستی اداره میشد و میتوان گفت که این شیوه تازه اهمیت یافته بود! ویژگی دیگر و شاید مهمترین آنها، روابط آلمان با هلند بود. هلند تنها عضو اتحادیهی بازرگانی آلمان بود که اکنون از لحاظ تجاری وزنهای بهحساب میآمد و توانسته بود خود را از قید آلمان رها ساخته و حتی آن کشور را از عرصهی تجارت خارجی (بهاستثنای دو بندر هامبورگ و بِرِمن) کنار زده و بر آن مسلط شود. بورژوازی آلمان ناتوانتر از آن بود که جلوی استثمار هلند را بگیرد. طبقهی کوچک بورژوازی هلند با منافع رشدیافتهی طبقاتیاش بسیار تواناتر از بورژوازی بیتفاوت آلمان با آن منافع حقیر و مناقشهآمیز بود که از لحاظ تعداد بهمراتب بر آن برتری داشت. شکاف منافع موجب شکاف در تشکیلات سیاسی و پراکندگی آن در مناطق کوچک و شهرهای آزاد شده بود. با توجه به این وضع، چگونه تمرکز سیاسی میتوانست در کشوری که برای شرایط اقتصادی آن تمرکز وجود نداشت، برقرار شود؟ ضعف و سستی عناصر متشکله در زندگی اجتماعی (در اینجا نه میتوان از املاک و دارایی گفتوگویی کرد و نه از طبقات [اجتماعی]، بلکه حداکثر از ثروت موجود و طبقاتی که بعد به وجود خواهد آمد) به کسی اجازه نمیداد که قدرت انحصاری به دست آورد. پیامد محتوم و ضروری این وضعیت آن بود که دوران سلطنت مطلقه که در اینجا به ناقصترین شکل آن و بهصورتی نیمهپدرسالارانه به ظهور رسید؛ ارگانهای ویژه و حوزههایی (Sphare) که در انطباق با تقسیم کار برای ادارهی منافع عموم بود بهصورتی غیرطبیعی استقلال به دست آورد و پس از زمان کوتاهی به بوروکراسی مدرن تبدیل شود و دولت نیز خود را به قدرتی به ظاهر مستقل مستقر سازد و این موقعیت را حفظ کند؛ درحالیکه در دیگر کشورها استقلال دولت جنبهی موقتی و انتقالی داشت. موقعیت غیرعادی دولت نه تنها وجدان محتاط و درستکار صاحبمنصبان را نشان میداد که در جای دیگر همانندی نداشت، بلکه توهم موجود را نیز دربارهی دولت که در سرتاسر آلمان جاری بود، دامن میزد، توهمی مبنی بر استقلال ظاهری که بیشتر بهرغم بورژوازی، نظریهپردازان از آن برخوردارند و تضاد ظاهری میان شکلی که نظریهپردازان در قالب آن منافع بورژوازی را بیان میکردند و خود این منافع.
خصلت ویژهی لیبرالیسم فرانسوی که بر اساس منافع واقعی طبقاتی استوار بود و در آلمان پذیرفته شد در آثار کانت نمایان است. هیچکدام، نه او و نه بورژوازی آلمان که وی مدافع توجیهگر ایدئولوژیک آن بود (Deschonigender Wortfuhrer)، نتوانستند متوجه این واقعیت شوند که ریشهی این عقاید نظری بورژوازی در منافع مادی بوده و خود طبقه نیز مقید و وابسته به روابط تولید مادی [جامعه] است. در نتیجه کانت بیان تئوریک این منافع را از خود این منافع جدا کرده و ارادهی معطوف به مادیت بورژوازی فرانسه را به تعینیابی نابِ ارادهی آزاد، یعنی ارادهی فینفسه و لنفسه ارادهی انسانی تغییر شکل داد و از این راه آن [منافع] را به قضیهای اخلاقی و تعین صرف ایدئولوژیک تبدیل کرد. در نتیجه خردهبورژوازی آلمان از عملکرد آزادیخواهانهی سوداگرانهی[۲] پرحرارت، بهمجرد آنکه موقعیت خود را در حکومت وحشت[۳] یا در قالب رقابت بیشرمانهی بورژوایی تحکیم کرد، بر خود لرزید.
بورژوازی آلمان در زمان ناپلئون و تحت تسلط او، توهمات بزرگ خود و میل به رباخواری حقیرانهی خود را هرچه بیشتر تقویت کرد. در ارتباط با روحیهی رباخواری که در آن زمان در آلمان تسلط داشت، قدیس سانچو (استرنر) خویشتن را از راه خواندن [آثار] ژانپل[۴] -تنها به منابع ادبی اشاره کنیم- آگاه میکرد. بورژوازی آلمان ناپلئون را نفرین میکرد؛ زیرا او آنها را وارد به نوشیدن کاسنی تلخ کرده و آرامش ملی آنان را با به سرباز گرفتن از آنها و تحمیل سربازان خود بر آنها گرفته بود. آلمانیها همهی تنفر و نفرت اخلاقی خود را بر ضد او [ناپلئون] به کار گرفته بودند، درحالیکه با گشادهدستی، تحسین و ستایش خود را نثار انگلستان میکردند. حتی اگر ناپلئون با پاک کردن طویلهی اژیاس آلمان و ایجاد روابط متمدن با دنیای خارج خدمت ذیقیمتی به آنها کرد، انگلستان تنها در انتظار فرصتی مناسب بود تا آنها را از چپ و راست بچاپد و استثمار کند. شاهزادگان آلمانی که به شیوهی خردهبورژوازی تصور میکردند برای اصول مشروعیت و بر ضد انقلاب مبارزه میکنند، جز سربازان مزدوری برای بورژوازی انگلیس نبودند. بدینترتیب، این توهم عمومی حاکم بود و طبیعی هم به نظر میرسید که گروههای خیالباف حرفهای، یعنی ایدئولوگها، معلمین مدارس، محصلین و Tugendbundler، حرفهای گنده گنده بزنند و بهصورتی اغراقآمیز و احساساتی دربارهی خیالات و بیتفاوتیهایشان داد سخن دهند.
میتوان گفت که با انقلاب ژوئیه بود ... که صور کامل و بیعیب سیاسی بورژوازی از خارج بر آلمان تحمیل شد و از آنجا که روابط اقتصادی آلمان حتی هنوز آغاز به انطباق دادن خود با این صور و شکلهای [گوناگون] سیاسی نکرده بود، بورژوازی این اشکال و صور را تنها بهعنوان مفاهیم انتزاعی، یعنی اصولی که فقط بهصورت فینفسه و لنفسه معتبرند بهمثابه آرزوها و عبارتهایی پرهیزکارانه پذیرا شد؛ چیزی بهمثابه تعینیابی اراده و انسان بهعنوان آنچه باید و میتواند باشد. در نتیجه آنها این اصول را به شیوهای بسیار اخلاقیتر و بیغرضانهتر و منصفانهتر از سایر ملتها به کار گرفتند. میتوان گفت که آنها بدینسان حماقت بسیار عجیب و خامی خود را مطلقاً معتبر ساخته و در همهی تلاشهای خود ناموفق باقی ماندند.
و سرانجام... رقابت خارجی و تجارت جهانی همواره نیرومندتر از آنکه آلمان بتواند خود را در کنار آن نگاه دارد، منافع پراکنده و ناچیز آلمان را واداشت تا به الگوی روز عمل کرده و اتحادی به وجود آورد. از ۱۸۴۰ به اینسو، بورژوازی آلمان به فکر چاره افتاد تا این منافع مشترک را حمایت کند، آزادیخواه و ملیگرا شود و قانون اساسی و تعرفهی گمرکی وضع کند. آنها اکنون در وضعیتی از لحاظ پیشرفت و توسعه به سر میبرند که بورژوازی فرانسه در ۱۷۸۹.
هنگامی که انسان دربارهی آزادیخواهی و دولت به داوری مینشیند -کاری که ایدئولوگهای برلین میکنند- آن هم در چارچوب منطقهای آلمان، یا خود را محدود به انتقاد از توهمات خردهبورژوازی آلمان دربارهی آزادیخواهی میسازد، به جای آنکه آن را در پیوند با منافع واقعی در نظر بگیرد که این توهمات از آن نشئت گرفتهاند، انسان به مهملترین و کسالتآورترین نتایج میرسد. این لیبرالیسم آلمانی تا آنجا که خود را تا دوران اخیر نشان داده است بهطوریکه قبلاً در شکل مردمپسند Schwarrnerei آن دیدیم، بَدَل ایدئولوژیک لیبرالیسم واقعی است. چقدر ساده میتوان همهی محتوای آن را به فلسفه تبدیل کرد: به تعینات صِرف خرد، به «معرفت عقل!» و اگر کسی آنقدر خوششانس نباشد که با لیبرالیسم رسمی تنها در شکل متعالی و تلطیفشدهای که هگل و پیروان فضلفروش ملانطقی او ارائه میدهند آشنا شود، شخص به نتیجهای میرسد که منحصراً در قلمرو قدیسین قرار دارد که سانچو (اشترینر) تنها نمونهای دردآور از آن است.
برگرفته از: پیوست کتاب از هگل تا مارکس نوشتهی سیدنی هوگ
Die deutche Ideologie, "Krilik der neuseten detehen philosophie in inhren Repraesentanten Feuerbach, B. Bauer and Stirner, and des deut schen Sozialismus in seinen verschiedenen propheten" (Marx-Engels, Gesamlausgabe Abt. I/ Bd. 5, pp.175-8.)
[۱] منظور ماکس اشترینر (۱۸۵۶-۱۸۰۶) ادیب و فیلسوف آلمانی است.
[۲] Bourgeois Liberalism
[۳] Reign of Terror
[۴] Jean Paul
منبع: مجله فرهنگ توسعه، ش ۴۸، سال ۸۱
نظر شما