زاون وجود داشت، من او را دیده بودم!
فرهنگ امروز / ناصر فکوهی: برای کسانی که امروز دوران جوانی خود را طی میکنند، یا برای کسانی همچون من که سالهای جوانی خود را در پهنهای دیگر گذرانده اند. زاون قوکاسیان و آدمهای مثل او به موجودات افسانهای شباهت دارند که همه ما حق داریم در وجود واقعی شان شک کنیم: آدم هایی که هر چه از زمین و آسمان بر سرشان باریده و می بارد، هر بلایی که خواسته و ناخواسته سرنوشتشان را زیر و رو کرده، هر شکست و تلخی و نامردمی و وقاحت و بی شرفی و هر بلاهت، تنگ نظری و بی مایگی و پرادعایی را در زندگی از دیگران مشاهده کرده اند، خم به ابرو نیاورده باشند، آدمهایی که هر چقدر در بلند پروازیهای انسان دوستانهشان، شکست خورده باشند، هر اندازه دوست و دشمن از پشت بر آنها خنجر زده باشند، هر چقدر شاهد ِ غمناک و ناتوان ِ حماقت های جوانان جویای نام ِ تهی مغز و آدم های سود جوی سیری ناپذیر، بوده باشند که از آنها، سکویی برای پرش خود ساخته اند و بعدها حتی به پشت سرشان هم نگاه نکرده باشند، باز هم سخت کوشانه و مجنون وار، دست از آرمان هایشان بر نداشته باشند و باز به سراغ جوانان دیگری رفته باشند تا دستشان را بگیرند. برای ما، زاون و آدم هایی مثل او، گویی موجودات این زمینی نیستند: آنها موجودات «دیگری» هستند از جنسی برای ما ناشناخته؛ کسانی که فروتنی شان به خجالتمان می اندازد، کسانی که هیچ وقت یک کلمه تعریف از خودشان و یک کلمه بدی از دیگران بر زبان نرانده اند؛ آدم هایی که دوست ندارند حق دیگران را بدزدند، آدم هایی که اخلاق برایشان معنا دارد، کسانی که هنوز می دانند عشق چیست، شرافت و فضیلت چیست، انسان هایی که هنوز خوشی را بر خود حرام می کنند که به عزیزی، همچون به مادر و پدری که دوستشان دارند، برسند و درد آنها را التیام دهند، بی آنکه لحظه ای بیاندیشند خود آنها نیز از جنس گوشت و استخوان هستند؛ آدم هایی که مردن برایشان به یک شوخی می ماند، نه چون به آن باور ندارند، یا چون در انتظارش نیستند، یا حتی چون از آن نمی ترسند، بلکه چون زندگی همه موجودات، زندگی طبیعت با همه غنای بی پایانش، و به خصوص زندگی و سرنوشت دیگرانی که دوستشان دارند، برایشان از عمر و حیات خودشان مهم تر است.
آدمهای بزرگی که بسیار می دانند، اما باز هم ترجیح می دهند خود را در مقام پرسشگر قرار بدهند و فروتنانه از همه کس، همه چیز را بپرسند، و وقتی پاسخشان را می دهی، با تمام وجودشان گوش شوند تا سخنان تو را همچون شاگرد کوچکی حفظ کنند. ما نمی توانیم زاون را درک کنیم، ما نمی توانیم زاون را واقعی بدانیم، ما نمی توانیم بیندیشیم که می توان یک عمر با صداقت زیست و بی آنکه یه این و آن و از همه بیشتر به وجود «خود» خیانت کرد، بی آنکه به این و آن ضربه زد، بی آنکه دروغ گفت، بی رحمی کرد، بی آنکه دل این و آن را شکست، زندگی کرد و از آن راحت تر، ولو با دردناک ترین مرگ ها، مرُد. ما سال هاست در جستجوی آدم هایی هستیم که بشود به آنها اطمینان کرد، بتوان خنده ها و گریه هایشان را واقعی دانست، آدم هایی که وقتی با تو دست می دهند گرمایی واقعی را احساس کنی، چشم هایشان مملو از روحی پاک باشد و لایه ای از اشک همیشه در آنها، آماده سرازیر شدن. ما نمی توانیم این آدم ها را باور کنیم. برای ما، زاون ها را باید تنها در داستان های شبانه دوران کودکی، در حالتی میان بیداری و خواب جست، مگر می شود کسی به سرنوشت دوستانش بیشتر از خودش علاقمند باشد؟ مگر می شود کسی خستگی و تشنگی، بیماری ای را که درونش با سرعت به پیش می تازد تا او را از میان ببرد، نادیده بگیرد تا از این و آن فیلم و سینماگر بنویسد، تاریخ را با ابزارهایی ساده چون یک قلم و یا یک دوربین کوچک، بسازد و باز نویسد؟ مگر می شود نگاهی چنین صادقانه داشت و لبخندی که همه دیوارها را بشکافد و جایی برای سخن گفتن باقی نگذارد؟ مگر می شودغول آرامی بود که از شدت مهربانی به موجودی شبح وار شباهت داشت؟ مگر می شود زاون بود؟
زاون وجود داشت، من او را دیده بودم!
منبع: انسانشناسی و فرهنگ
نظر شما