به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ «کریستوفر بولن» نویسنده کتاب «مشرق» در مقالهای به تشریح مسأله شادی و در مقابل سیاهنمایی در ادبیات آمریکا پرداخته است:
ماه گذشته برای دیدن یک نمایشگاه نقاشی به موزه هنر تفت در سینسیناتی اوهایو رفتم که یکی از بزرگترین نمایشگاههای هنری آمریکا مربوط به اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست بود. در متون منتشر شده چنین نوشته شده بود که پس از جنگ داخلی رویکرد زیباییشناسی کشور از بازنمایی ویرانیهای جنگ به سمت تصاویر آرمانی و نوستالژیک تغییر یافته است. من بسیار تحت تأثیر این اجتناب عمدی از واقعیات تاریک و غمانگیز قرار گرفتم. ترجیح داده شده که از هنر در یک مکتب رومانتیسم خاص که به نظر میرسد در خدمت گسترش بی حد و حصر رؤیای شاد آمریکایی است، استفاده شود.
آنجا بود که وضعیت فعلی هنر در نیویورک فکر مرا به خود مشغول کرد؛ جایی که در قلب سرمایهداری غارتگرانه و در میان سرخوردگی جهانی از فرهنگ آمریکایی و شکاف روزافزون میان فقیر و غنی، شکل جدیدی از انتزاع نقاشی ژانر حاکم بود. به نظر میرسید بار دیگر هنرهای تجسمی از حقایق مأیوسکننده و تاریک دست کشیدهاند.
از سوی دیگر ادبیات همواره موضع پیچیدهتر و گاه مستقیمتری در قبال رؤیای آمریکایی اتخاذ کرده، به ویژه وقتی این رؤیا به خارج از شهر و مناطق روستایی و دشتها کشیده شده باشد. ممکن است چنین استدلال کنید که رؤیای آمریکایی موضوع هر رمان آمریکایی و به نوعی یک دلمشغولی ملی است. من از چند دوست و کتابخوان حرفهای خواستم کتابی را نام ببرند که در آن رؤیای آمریکایی رؤیایی شاد و خوشحالکننده باشد و بیشتر آنها قادر به دادن پاسخ نبودند. من «آقای ریپلی بااستعداد» نوشته «پاتریشیا های اسمیت» را پیشنهاد کردم چرا که تام به راحتی دیکی را میکشد و با پولهای او میگریزد...
اما ظاهراً نویسندگان آمریکایی نقدهای اجتماعی و زوال رؤیای آمریکایی در خارج از مرزهای شهری را رها کردهاند. شاید هیچ رمان آمریکایی بهتر از «هاکلبری فین» اثر «مارک تواین» ظلم و ستم و هرج و مرج جاری در زندگی مردم را بیان نکرده باشد. و البته پس از آن باید از «گتسبی بزرگ» نام برد. مردم اغلب رمان فیتزجرالد را نقطه اوج و حد نهایی رمانهای شهر نیویورک میدانند ولی چنین نیست؛ این رمان مربوط به جزیره لانگ آیلند است و لازم است جی گتسبی سرزمین فانتزی و اسطورهای خود را خارج از شهر نیویورک در جزیره لانگ آیلند داشته باشد.
زمانی که حومه شهر جایی برای زندگی شاد طبقه متوسط بود، نویسندگانی مانند «جان چیور» که تم اصلی داستانهایش تهی بودن احساسی و معنوی زندگی بود، چنین مکانهایی را سیاه و تیره نشان دادند. پوسیدگی و خرابی در داخل خانهها تبدیل به یک سبک ادبی شد و از «سر و صدای سفید» اثر «دان دلیلو» تا داستانهای وحشتناک «استیون کینگ» و رمان «تصحیحات» نوشته «جاناتان فرانزن» همگی دچار این رویکرد شدند.
حال سؤال این است که آیا رؤیای آمریکایی از مسیر خود خارج شده است؟ شاید استفاده بیش از حد و در نتیجه خستگی از اسطورههای ملی ظهور اخیر ادبیات آخرالزمانی را توجیه میکند: از رمان «جاده» نوشته «کورمک مک کارتی» تا «منطقه یک» اثر «کولسون وایتهد». وقتی رؤیایی بیش از یک قرن در ذهن ها دمیده میشود در نهایت تنها چیزی که برای گفتن باقی می ماند داستانهایی سیاه از نجات بشر در خرابهها است.
اما به اعتقاد من هنوز بخشی از این رؤیا در ادبیات این کشور وجود دارد که بدون کشف باقی مانده است. زیرا مردم هنوز هم به امید چنین رؤیاهایی به آمریکا میآیند و البته نویسندگان در کتابفروشیها آمادهاند خبرهای بد را به روشهایی زیرکانه و تحریککننده برای مردم روایت کنند.
نظر شما