فرهنگ امروز/ محمدتقی شریعتی، اصغر صمدینیا:
متن زیر قسمت سوم و پایانی مقاله درآمدی بر چیستی تبارشناسی در اندیشه فوکو است.
فوکو در کتاب مجازات و تنبیه سه دوره که در هریک گونهی خاصی از مجازات محور بود را شناسایی میکند. در دورهی اول، مجازات بر محور حاکم میچرخد؛ حاکم بهعنوان همهکارهی کشور که زندگی و مرگ افراد در دستان او بود، سخنانش در قانون تبلور یافته بود. نقض قانون، نقض سخن پادشاه بهحساب میآمد و فرد خاطی باید در مقابل خشم او پاسخگو باشد. مجازات به شکل شکنجه در ملأعام که نمایشی از قدرت پادشاه بود به اجرا درمیآمد، در این مراسم خشونتبار شخص بزهکار مورد حملهی بدنی واقع میشد، مضروب و مثله میگردید. مجرم در همان حینی که شکنجه میشد مجبور به اعتراف میشد و باید حقیقت عادلانه بودن شکنجه و نیز حقیقت اتهامات را تصدیق کند؛ در اینجا حقیقت و قدرت در هم میآمیختند، بدینترتیب قدرت و تمامیت قانون بار دیگر اعاده میگردید و بیحرمتی جبران میشد. «بدنی که نابود میشد و خاکسترش به باد میرفت، بدنی که به موجب قدرت بیپایان پادشاه قطعه قطعه و نابود میگشت، خود نه تنها حد آرمانی بلکه حد واقعی مجازات را تشکیل میدهد.» (فوکو، b۱۹۷۹: ۵۰)
در اثنای سدهی هجدهم اصلاحطلبان به طرفداری از انسانیت، سبعیت مفرط در شکنجه دادن را بهعنوان ناروا و زیادهروی آشکاری که نه به نفع مردم و نه به نفع حاکمیت میباشد و باید برای دستیابی به عدالت و توزیع عقلانیتر قدرت متوقف گردد، محکوم ساختند. استدلال آنان این بود: «در این خشونت... جور و استبداد با مقاومت روبهرو میشود، هریک دیگری را به همراه میآورد... عدالت کیفری به جای انتقام گرفتن میباید تنها مجازات کند» (همان: ۷۴). بدینترتیب شکل دوم مجازات نمایان شد؛ آنان بنا به نظریهی قرارداد اجتماعی معتقد بودند که جرم تجاوز به حریم پادشاه نمیباشد، بلکه نقض عهد اجتماعی بود که در آن جامعه بهطورکلی قربانی میگردد، لذا مجازات حق جامعه به شمار میرفت. هم جرم انجامشده نسبت به کل جامعه میباید مجازات گردد و هم مجرم بایستی به جایگاه مناسب و مفید خود در جامعه بازگردانده شود. چنین رویکردی متکی بر ویژگی اپیستمه عصر کلاسیک یعنی نمایش و بازنمایی میباشد؛ فن دخل و تصرف در نمایشها میتوانست تکنیکی برای نظمبخشی درست و کاراتر و مستمر به زندگی اجتماعی به دست دهد. طبعاً اجرای درست این تکنیک نیاز به دانش دقیقی داشت، جداول زیادی تهیه گشت که در آن انواع مختلف جرم و مجازات متناسب هر جرمی گرد هم آمده بودند. در فرایند این بررسیها معلوم شد که جرم واحدی هنگامی که از اشخاص مختلف دارای روحیات و طبقات اجتماعی گوناگون سر میزند، تبعات متفاوتی هم بر روی خود شخص مجرم و هم بر روی اجتماع به بار میآورد؛ از همین رو، تأکید بسیاری بر خصوصیاتهای فردی اجتماعی بزهکاران صورت گرفت. «فردیسازی [ویژگی مجرم] هدف نهایی قوانینی بود که بهدقت تنظیم شده بودند» (همان: ۹۹). این قضیه موجب پیشرفت علوم انسان گشت، چراکه فردیسازی با خود نیاز به مشاهده و ابژهسازی انسان را به همراه داشت. ادعای اصلاحطلبان این بود که گرچه بدنها را مورد مطالعه قرار میدهند اما هدف اصلی آنها روح انسانها و اصلاح آن میباشد. در این روند مقاومتهای مردمی از شخص بزهکار نیز از میان میرفت، چراکه شخص مجرم منبعی برای آموزش و راهنمایی مینمود که به همگان درس اخلاق میداد. «شعرای مردمی سرانجام به کسانی خواهند پیوست که خود را مبشرین عقل ازلی میدانند؛ آنها نیز اخلاقگرا خواهند شد.» (همان: ۱۱۲)
زندان که در گذشته مفهوم اصلی مجازات را دارا نبود، اینک در قرن هجدهم با طلوع شکل سوم مجازات در کانون توجه قرار گرفت. هدف دیگر نه اصلاح روح و نه اصلاح ذهن فرد مجرم، بلکه مقصود ایجاد شرایطی منظم و تحت نظارت برای آموزش، اصلاح و تربیت رفتار و نمود آن در بدن وی بود، موفقیت زمانی حاصل میشد که بدنهای مطیع و سربهراهی ایجاد میگشت. «پذیرش دقیق مسئولیت برای بدن و برای ساعات روز شخص محکوم، تنظیم حرکات و رفتار او بهوسیلهی دستگاه اقتدار و دانش، جراحی منظم و مرتب محکومین به منظور بازپروری آنها، اعمال این قدرت به طور مستقل و جدا از پیکرهی جامعه و قدرت قضایی به معنی دقیق آن» (همان: ۱۳۰). انضباط نهاد نیست بلکه تکنیک است، این تکنیک به خاطر موفقیت در ارتش و زندان بهمرور وارد عرصههای دیگر جامعه همچون مدارس، بیمارستانها، کارگاهها، معماریها، شهرسازی و در نهایت به همهی گوشهکنارهای جامعه تسری یافت. انضباط جانشین اشکال دیگر قدرت نمیشود بلکه آنها را محاصره و استعمار میکند، آنها را به هم پیوند میزند، سیطرهی آنها را بسط میدهد، کارایی آنها را تشدید میکند و «بالاتر از همه تسری تأثیرات قدرت بر ریزترین و دورترین عناصر را ممکن میسازد» (همان: ۲۱۶). استخدام این تکنولوژی در ابعاد دیگر جامعه به خاطر ایجاد بدنهای «مطیع و سربهراهی است که مورد انقیاد، بهرهبرداری، تغییر و اصلاح قرار گیرد (همان: ۱۳۶). در شکل جدیدی که جامعه به خود گرفته است بُعد مربوط به فاعل معنابخش هرچه بیشتر نادیده و مسکوت گذاشته میشود و از اهمیت آن کاسته میگردد. برنامه ازاینقرار بود: واحدهای کوچکی انتخاب کنید، آنها را از هرگونه ابعاد ذهنیت و معنا تهی سازید، عملکردهایی که این واحدها را پیوند میدهند را بهصورت قواعد رسمی درآورید و آنها را در مقیاس بزرگ به کار گیرید. فوکو این تکنولوژی انضباطی را که همه جای جامعه را در بر گرفته چنین تعریف میکند:
«لحظهی تاریخی انضباطها وقتی فرا رسید که فن بدن آدمی پیدا شد، فنی که تنها معطوف رشد مهارتهای آن و یا تشدید انقیاد آن نبود، بلکه به شکلگیری رابطهای ناظر بود که بدن آدمی را هرچه سودآورتر میشود، مطیعتر میسازد و بالعکس... بدن آدمی وارد دستگاهی از قدرت میشود که آن را میکاود، فرومیشکند و از نو بازسازی میکند... انضباط... بدنهای مطیع و سربهراه ... و آمادگی [انضباطپذیری] بیشتر و سلطهی بیشتر ایجاد میکند» (همان: ۱۳۷ و ۱۳۸).
انضباط نه بهصورت آشکار با اعمالی چون شکنجه افراد یا برپایی درس اخلاق، بلکه از طریق روشهای پنهان و متواضعانهی نظارت سلسلهمراتبی و تربیت عمل میکرد؛ اما این نظام یک حلقهی مفقوده داشت تا به عملکردهای آن وحدت ببخشد، این حلقهی مفقوده، مجازات بهنجارسازی بود. فوکو این مجازات را بهعنوان «خردهمجازات» توصیف میکند. با تشخیص جزئیترین وجوه رفتار روزمره، تقریباً هر چیزی به طور بالقوه قابل مجازات میشد. میتوان از «خردهمجازاتهای مربوط به زمان (تأخیر، غیبت، وقفه در انجام کار)، مربوط به فعالیت (بیتوجهی، غفلت، بیحالی)، مربوط به بدن (شکل ایستادن یا راه رفتن، حرکات و اشارات نامنظم، عدم رعایت نظافت) و مربوط به جنسیت (ناپاکی، جلفی)» سخن گفت (همان: ۱۷۸). هر رفتاری باید در یکی از دو چهارخانهی «خوب» و «بد» جای میگرفت و بدینسان هر خطای کوچکی قابل ارزیابی کمّی و درجهبندی میشد. این روشهای تجزیهی کمّی امکان تشکیل پروندهای عینی در مورد هر فردی را میداد. بنابراین «انضباط با ارزیابی دقیق اعمال دربارهی افراد داوری میکند؛ مجازاتی که اعمال میشود در درون دایرهی دانش دربارهی افراد ادغام میشود» (همان: ۱۸۱).
دو تکنیک نظارت و بهنجارسازی در معاینه ادغام میگردند و تکنیک اصلی قدرت را میسازند. اوج کنترل بر بدنها زمانی اتفاق میافتد که بر بینایی متکی باشد. «معاینه، انقیاد کسانی را که بهعنوان موضوع تصور شدهاند و موضوعسازی کسانی را که منقاد شدهاند، آشکار میسازد» (همان: ۱۸۵) باید از طریق دستکاری در طرحهای پیشین معماری، طرح جدیدی همچون اردوگاههای نظامی ریخت تا مشاهدهپذیری را بهراحتی در اختیار قدرت بگذارد.
طرح جرمی بنتام که فوکو آن را «جامعهی سراسربین» (۱۷۹۱) میخواند، تکنیک خوبی در اختیار قدرت گذاشت تا اهدافش را محقق کند؛ توسط این طرح افراد به طور کامل همیشه در معرض دید قرار میگیرند و امکان کنترل شدید که برای اصلاح آنها لازم است صورت گیرد. معماری ساختمان چنان است که حتی اگر نگهبانی حاضر نباشد، فرد محبوس به خیال اینکه مراقبت مستمر، پایانناپذیر و سراسری است، باز بر طبق قوانین دولت رفتار میکند. افراد یاد میگیرند که منضبط باشند یا از طریق این باور که به طور بالقوه تحت مراقبت هستند انضباطی درونی[۱] را در خود پرورش میدهند؛ این قدرت جدید، غیرشخصی، پراکنده، مستمر، انضباطبخش و بینام است و درعینحال زمینهی اعمال سلطه بر ابعاد فزایندهای از زندگی اجتماعی را ایجاد کرده است. جامعهی سراسربین صرفاً فن بسیار کارآمد و هوشمندانهای برای نظارت بر افراد نیست، بلکه همچنین آزمایشگاهی برای تغییر حال آنها است. «نظام سراسربین نمادی از قدرت نیست و به چیز دیگری اشاره نمیکند و همچنین معنای عمیق و نهفتهای ندارد، بلکه در درون خود حامل تعبیر خود و دارای نوعی شفافیت است» (دریفوس و رابینو، ۱۳۸۹: ۳۲۰). بنتهام عقیده داشت در این جامعه «هر رفیقی به نگهبانی تبدیل میشود». فوکو میگوید «احتمالاً بیرحمانهترین بُعد این اندیشهی و همهی کاربردهای آن همین است. در این شکل از ادارهی امور، قدرت کلاً به کسی که آن را به شیوهای مطلق و به تنهایی بر دیگران اعمال کند، واگذار نمیشود، بلکه این ماشینی است که در آن هرکسی گرفتار میشود، چه کسانی که این قدرت را اعمال میکنند و چه کسانی که در معرض آن هستند» (فوکو، ۱۹۸۰: ۱۵۶).
نظام سراسربین نمونهی کاملی از مراسم دقیق قدرت است که بهموجب شیوهی عملکرد خود، عرصهای بر پا میدارد که در آن تکنولوژی سیاسی بدن امکان عمل پیدا میکند؛ این الگو در ساختن طرحهای عظیم شهری، مسکنسازی برای طبقهی کارگر، ایجاد زندانها، مدارس و غیره اجرا شد. «به ما میگویند زندانها مملو از جمعیت شده؛ اگر جمعیتمان مملو از زندان شده باشد چه؟» (فوکو به نقل از میسی، ۱۹۹۴: ۲۵۸) افراد کاملاً در معرض مشاهده و نظارت قرار گرفتند. همین واقعیت مراقبت و رؤیتپذیری مستمر و دائمی است که راز تکنولوژی انضباطی را تشکیل میدهد. «در این فضای سلطه و استیلا، قدرت انضباطی، توانمندی خود را اساساً از طریق نظم و ترتیب بخشیدن به اشیا آشکار میسازد. معاینه، بهاصطلاح مراسم و آیین اینگونه موضوع گشتگی است» (فوکو، b۱۳۷۹: ۱۸۷).
تمرکز روشهای سراسربینی بهنوبهی خود امکان پیدایش رشتههای دانش خاصی را فراهم ساخت که به نحو توفیقآمیزی در زندانها اعمال شدند و آنها را به آزمایشگاهی برای ایجاد مجموعهای از دانشها دربارهی مجرمین و جرائم به کار گرفته شد. «نمیگویم که علوم انسانی از درون زندان پدیدار شدند، لکن اگر این علوم توانستهاند شکل بگیرند و اینهمه دگرگونیهای ژرف در صورتبندی دانایی ایجاد کنند، به این دلیل بوده است که آنها بهواسطهی اسلوب خاص و جدیدی از قدرت به ما منقل شدهاند ... که مستلزم حضور روابط مشخص دانش در روابط قدرت بوده است... انسان بهعنوان فاعل دانایی، موضوع و محصول همین محاصرهی تحلیلی همین سلطه/مشاهده است» (همان: ۳۰۵).
فوکو با برداشت خاصی که از جنسیت دارد، تصور مقبول و رایج که جنسیت و غریزهی جنسی را ماهیتی بنیادین و انگیزهای درونی و ذاتی میداند، مورد تردید قرار داده و آن را مسئلهای تاریخی کرده و به درون روابط قدرت و سیاستهای اعمالشده بر بدن میکشد. فوکو زندگی جنسی و جنسیت را دو مقولهی جدا از هم میداند؛ زندگی جنسی امری است مربوط به خانواده. «بیشک باید پذیرفت که روابط جنسی در هر جامعهای به گسترش وصلت و قرابت سببی میانجامد» (فوکو، ۱۹۷۸: ۱۰۶). قبل از قرن هجدهم قوانین با هدف ازدواج، قرابت و ارث، شئون مختلف اجتماع را سامان داده و اعمالی را ممنوع یا مجاز اعلام میکرد، لکن جنسیت فارغ از مسئلهی وصلت و قرابت بوده و موضوعی فردی به شمار میآید که با لذات خصوصیِ پنهان، زیادهرویهای خطرآفرین برای بدن و تخیلات مخفی و محرمانه سروکار دارد. «ما از قرن هجدهم جنسیت و از قرن نوزدهم غریزهی جنسی داشتهایم؛ آنچه پیش از آن داشتیم بیشک شهوت بود» (فوکو، ۱۹۸۰: ۲۱۱). از آنجا که وی به وجود جنسیتی فراتاریخی و بینفرهنگی اعتقاد ندارد با تمام قوا میکوشد نشان دهد که جنسیت ما با چیز دیگری پیوند دارد، این «چیز دیگر» همان اشکال خاص قدرت است. اعمال قدرت بر بدن فرد و اعمال کنترل بر نوع انسان در قرن هجدهم به خاطر توجه به مسئلهی جنسیت به هم پیوند خوردند و به تکنولوژی اصلی قدرت مشرف بر حیات تبدیل شد. جنسیت مجرایی برای پیوند فعالیت بدنی و فعالیت حیاتی نوع انسان است.
وبر مسئلهی جنسیت را بهعنوان نوعی ریاضتکشی غیردینی معرفی میکند؛ لکن فوکو بر اساس مبانی خود معتقد است که این رویکرد نه سبب کاهش علاقه به جنسیت بلکه ایجاد گفتمان و توجه بسیار به این مسئله گردید. «موضوع مورد علاقهی اصلی... بدن، تندرستی، درازی عمر، زادوولد و اصل و نسب طبقاتی بود» (فوکو، ۱۹۷۸: ۱۲۳). برای نیل به این اهداف، برنامههای مختلفی چون تأمین رفاه اجتماعی، منع از زنا با محارم، مقابله با بیماریهای آمیزشی و ایجاد فاحشهخانههای مجاز و به طور خلاصه انضباط گستردهای به نام حفظ بهداشت عمومی و از ترس فساد و انحطاط نسل صورت گرفت.
در این دوران جنسیت مورد توجه اجتماعی، موضوع پژوهشهای علمی، کنترل اداری گردید، چراکه این سالها قدرت با ترفند و زیر لقای سرکوب جنسیت، توجهها را بدان جلب کرده و «تحریک و تشویقی تنظیمشده به اشکال گوناگون برای گفتوگو» در این باره انجام گرفت (همان: ۳۴). «دستگاه قدرتی که بر کل این عارضهی بیگانه متمرکز میشد، هدفش سرکوب آن نبود بلکه میخواست بدان واقعیتی تحلیلی، مشهود و پایدار ببخشد» (همان: ۴۴). ازاینرو فوکو هویت جنسی یا رهایی جنسی را ذاتاً فارغ از سلطه و یا ضرورتاً مخالف سلطه در درون جامعه نمیداند؛ در این خصوص وی اغلب مورد سوءفهم قرار گرفته است. اعتقاد در قرن ۱۸ و ۱۹ بر این بود که آن رمز سلامت، بیماری و هویت فردی را به دست میدهد؛ این مسئله در وهلهی اول در مورد طبقهی بورژوازی اعمال شد؛ همچنان که تکنولوژی انضباطی بهطورکلی بهعنوان وسیلهای برای کنترل طبقات کارگری و پایین جامعه پدید آمده بود. طبقهی بورژوازی با تنظیم دقیق مجموعهای از نمادهای مربوط به جنسیت، خود را از نمادهای اصل و نسب اشرافی و از طبقات کارگر که حامل خطرات جنسی مختلف پنداشته میشدند مجزا کرد. قبل از آن چنین طبقهبندیهایی در سایهی گفتمان مذهبی صورت میگرفتند که شهوت، گناه و اخلاق مسیحی را به هم پیوند میداد، اما بهتدریج جمعیتشناسان و مقامات پلیس دست به تفحص تجربی در خصوص مسائلی چون فحشا، آمارهای جمعیتی و نحوهی انتشار بیماریها زدند؛ این محققان به جای اندرز دادن دربارهی اهمیت جمعیت، به تعبیهی روشهایی برای مداخله در زندگی جنسی مردم رسیدند. «زندگی جنسی چیزی نبود که انسان تنها دربارهاش داوری کند، بلکه چیزی بود که اداره و کنترل میشد، چیزی همانند یک توانایی عمومی بود که اتخاذ روشهای مدیریتی را ایجاب میکرد و میبایست در گفتمانهای تحلیلی به آن پرداخته میشد. در قرن هجدهم، زندگی جنسی بهصورت موضوعی در آمد که به پلیس مربوط میشد» (همان: ۲۴)؛ بدینترتیب جنسیت بهعنوان عنصری اساسی در استراتژی قدرتی پیدا شد که فرد و جمعیت هر دو را به نحو توفیقآمیزی به دامان قدرت مشرف بر حیات پیوند میزد.
در آغاز قرن نوزدهم با ورود پزشکی به مقولهی جنسیت تحول عمدهای صورت گرفت. نقطهی عطف عمده تفکیک علم پزشکی راجع به جنسیت از علم پزشکی راجع به بدن بود. علم به خدمت گرفته شد تا کل رموز زیستشناسانه و روانی جنسیت را بهدقت هرچه تمامتر بشناسد؛ این تفکیک بر اساس کشف و تشخیص «غریزهی جنسی [صورت گرفت] که میتوانست وجوه نامتعارف، انحرافات اکتسابی، بیماریها و روندهای آسیبشناختی را بازنماید» (همان: ۱۱۷). غریزهی جنسی «نامی است که میتوان به فراوردهای تاریخی بخشید، واقعیتی نهانی نیست که فهمش دشوار باشد، بلکه شبکهی سطحی عظیمی است که در آن انگیزش بدنها، تشدید لذات، تحریک به گفتار، تشکیل دانشهای خاص و تحکیم سلطهها و مقاومتها برحسب برخی استراتژیهای قدرت و دانش با یکدیگر پیوند پیدا میکنند» (همان: ۱۰۵ و ۱۰۶). غریزهی جنسی اسطورهای تاریخی است که میان علوم زیستشناسی و کردارهای هنجاربخش قدرت مشرف بر حیات پیوند میزند. فرضیهی سرکوب بهزودی خود را در چهرهی روانکاوی هویدا ساخت؛ روانکاوی در اعماق روان افراد به جستوجوی امیال سرکوبشده میگشت و با وعدهی درمان، بیمار را تشویق به جستوجو در گذشته و اعتراف مینمود. روانکاوی معتقد به ریشه داشتن تمام انحرافات جامعهی بشری در امیال سرکوبشده داشت؛ از طرف دیگر شخص با روانکاوی خود میتوانست حقیقت و هویت خود را دریابد.
در آغاز قرن نوزدهم دولت با اعلام اینکه از لحاظ علمی تابوی زنا با محارم قاعدهی عام تمام جوامع میباشد، دست به کنترل آن برد؛ در مقابل روشنفکران کوشیدند تا با علم روانکاوی و سخن گفتن در مورد زنا، این تابو را بشکنند؛ بدینسان مدار بسته شد، فرضیهی سرکوب، سنگ بنای پیشرفت قدرت مشرف بر حیات گردید. فوکو معتقد است که گفتمان انتقادی دربارهی سرکوب، جزئی از مکانیسم قدرت است نه مانعی در برابر آن. «بدینسان قانون حتی در علم مکانیک جدید قدرت در امان و استوار خواهد بود، زیرا این معمای جامعهای است که از قرن هجدهم تا کنون تکنولوژیهای قدرت بسیاری ایجاد کرده است که نسبت به مفهوم قانون بیگانهاند. [جامعه غافل از این ترفند] از آثار و انتشار آن تکنولوژیها در هراس است و میکوشد تا آنها را به شکل قانون درآورد.» (همان: ۱۰۹)
با این رویکرد، جنسیت با شکل نیرومندی از دانش پیوند خورد و رابطهای میان فرد، گروه، معنا و مراقبت برقرار شد. معاینه بهعنوان اصل و هستهی کل روشهای جدید فرصتی بود که در آن گفتمان جنسی مورد مطالعه قرار گیرد، لکن از آنجا که مشکل طبی پنهان و نهفته است، معاینه مستلزم اعتراف از جانب بیمار بود. معاینه «مستلزم تماس و نزدیکی ... و مبادلهی سخنان از طریق پرسشهایی بود که به اخذ اعتراف به کُره و اجبار میانجامید و صمیمیتهایی را برمیانگیخت که از حد پرسشهای مطرحشده فراتر میرفت» (همان: ۴۴). برنامه ازاینقرار بود که با وساطت پزشکان، روانپزشکان و کسان دیگری که اعترافات ما دربارهی عمیقترین و خصوصیترین اندیشهیها و تخیلات و کردارهای جنسی ما را میشنیدند، به رموز بدن و اندیشهی خود پی ببریم؛ به فرد چنین القاء میشد که از طریق چنین اعترافی میتواند خود را بهتر بشناسد. فوکو همین فرایند شخصی شدن، طبی شدن و رمزدار شدن زندگی جنسی را «انتشار جنسیت[۲]» میخواند. دامنهی این نوع اعتراف از مسائل جنسی فراتر رفت و به حوزههای دیگر کشیده شد.
«تأثیرات روش اعتراف، گسترش بسیار پیدا کرده است؛ اعتراف در نظام قضایی، پزشکی، آموزش و پرورش، روابط خانوادگی و روابط عشقی، در معمولیترین امور زندگی روزمره و در پرهیبتترین مراسم و شعایر نقش بازی میکند. ما به جرائم خودمان، گناهانمان، افکار و امیالمان، بیماریها و مشکلاتمان اعتراف میکنیم... آدمی در لذت و در درد چیزهایی را به خودش اعتراف میکند که گفتن آنها به هیچکس دیگر ممکن نخواهد بود، چیزهایی که مردم دربارهی آنها کتابها مینویسند... انسان غربی به حیوانی اعترافکننده تبدیل شده است.» (همان: ۵۹)
تفاوت این فرایند با تکنولوژیهای انضباطی آن است که انسان مدرن گنگ و صامت نیست بلکه ناطق است، لکن این دو در طی تغییر و تحولات تاریخی یکدیگر را تکمیل و در هم ادغام شدهاند. از دوران توبه و انابه مسیحی تا حال حاضر فرد تحریک و تشویق میشد تا نطق جامعالاطرافی در مورد وضع روانی و خواستها و شهوات جسمانی خود ایراد کند، سپس این اعترافات توسط نمایندهی منصوب دستگاه قدرت یعنی کشیش مورد استنباط و داوری قرار میگرفت. «پیشوایان مسیحی، وظیفه گرداندن هر چیزی را که به زندگی جنسی ارتباط داشته باشد از درون دستگاه وقفهناپذیر گفتار، بهعنوان وظیفهای اساسی تجویز میکردند» (همان: ۲۱). از قرون میانه و سپس در طی دوران اصلاح دین تا زمان حاضر، زبان و تکنیکهای معمول در اعتراف ظریفتر و از بستری صرفاً مذهبی گسیخته شده و به سایر قلمروها بسط و تسری یافتند؛ یعنی نخست به حوزهی آموزشی سپس به زندانها و دیگر نهادهای متولی حبس و توقیف و بعدها در سدهی نوزدهم به حوزهی پزشکی انتشار پیدا کردند. گام عمده در جهت قرار دادن اعتراف و بهویژه اعتراف جنسی در درون شبکهی قدرت، در قرن نوزدهم یعنی در زمانی برداشته شد که فرد میبایست در نزد مقامات دیگر بهویژه پزشکان، روانپزشکان و علمای اجتماعی اعتراف کند.
مطالعه و کنترل غریزهی جنسی و ایجاد شبکهی جنسیت بهعنوان شبکهای از مفاهیم و کردارها، بیشتر نیازمند و مرتبط با مجموعهای از روشها و آیینهای سوژهساز برای تعبیر اعترافات است تا مجموعه روشهای ابژهساز برای اعمال کنترل بر بدنها؛ چراکه برخلاف تکنیکهای ابژهساز که اصلاحگرانه بودند، معاینه و اعتراف اساساً درمانگرانهاند. «حقیقت، وقتی به موقع به طرف ذیربط و از جانب شخصی گفته میشد که هم شنونده آن و هم مسئول آن بود، شفا میبخشید» (همان: ۶۷)؛ معاینه و اعتراف دو اصل مهم برای این منظور هستند. با ایجاد روشهای بالینی و درمانی معاینه و استماع، زمینهای پیدا شد که سوژه سخن بگوید و مقام قدرت سخنان او را تفسیر کند. در وهلهی اول در این مراسم فرد تشویق به اعتراف و بازگشودن سخنان دلش نزد درمانگر میشد، شنونده این سخنان را مورد داوری قرار میداد یا دلداری میبخشید؛ اما معنای اصلی گفتار همچنان در دسترس خود فاعل گفتار قرار داشت. فوکو، لوریا[۳] روانپزشک نیمهی قرن نوزدهم را مثال میآورد که با به کار بردن روش دوش آب سرد، شخص به دیوانگی خود اعتراف و خود بیمار آن را تصدیق میکرد. در مرحلهی دوم که مصادف با دوران فروید است، بیمار دیگر عاجز از فهم معنای پشت پرده امیال و خواهشهای خود شمرده میشود، گرچه باز هم لازم بود به آنها اعتراف کند. پزشکی که به این گفتار گوش فرا میداد موظف بود رمز آن را بگشاید؛ یعنی معنایی عمیق وجود داشت که ضرورتاً بر فاعل گفتار پوشیده است، لکن درمانگر قادر به تعبیر و رمزگشایی آن است؛ بنابراین اینگونه آیینها و روشها اساساً تأویلی هستند. «در رابطه با اعتراف، قدرت دیگری نه تنها در این بود که پیشاپیش خواستار انجام اعتراف شود و یا در مورد پیامدهای آن تصمیم بگیرد، بلکه به علاوه وی میتوانست گفتمان حقیقتی بر اساس رمزگشایی از آن ایجاد کند. قرن نوزدهم با تبدیل جنسیت به چیزی قابل تعبیر، امکان راهاندازی روشهای اعتراف در درون صورتبندی منظم، گفتمان علمی را برای خودش ایجاد کرد.» (همان: ۶۷)
معاینه از طریق جمع دادههای جزئی و تشکیل پروندهها، هر فرد را به موردی برای مطالعه تبدیل میکند؛ فوکو این امر را تحول بزرگی میداند. سابق بر این، جزئیات زندگی روزمره و شرح حال افراد مورد توجه نبود، لکن اکنون جزئیات وارد شبکهی نظامهای مختلف حقوقی، درمانی، روانی، اداری ... شده و اسنادسازی صورت میگیرد. این اسناد «اندازهگیری پدیدههای کلی، توصیف گروهها و واقعیتهای جمعی، محاسبهی فواصل میان افراد و نحوهی توزیع آنها میان جمعیت» را ممکن میسازد (فوکو، b۱۳۷۹: ۱۹۰). این پروندهی فردی که هویت شخص را میسازد در حیثیت، مقام و حتی در نوع مدفن وی ظاهر میگردد. قدرت انضباطی در خفا و نهان بدون جلب توجه تودهی مردم به نفوذ و اعمال برنامههای خود میپردازد؛ در اینجا قدرت خود جویای ناپیدایی است و برعکس موضوعات قدرت، یعنی ابژههای انسانی کاملاً قابل رؤیت هستند. بدینترتیب امروزه در شرایطی زندگی میکنیم که تمام جوانب انسانها به کنترل شبکهی قدرت در آمده و به هر صورتی که بخواهد به زندگی ما شکل میبخشد. دیگر ارادهی افراد چه بهصورت فردی و چه بهصورت جمعی نقشی در انتخاب مسیر جامعه ندارد، سیستم تعیین میکند که چه چیزی خوب است و چه چیزی باید کنار نهاده شود؛ به عروسکهای خیمهشببازی قدرت درآمدهایم.
فوکو پیدایش علوم درمانی را شکل بخشیدن و سرعت دادن به علوم انسان بسیار مؤثر میداند، چراکه «غیرممکن است که قدرت بدون دانش اعمال شود و غیرممکن است که قدرت منشأ دانش نباشد» (فوکو، ۱۹۸۰: ۵۲)؛ ازاینرو وی به وجود آمدن علوم انسان را تحول افتخارآمیزی توصیف نمیکند. «علوم انسان... احتمالاً در درون... بایگانیهای شرمآوری تولد یافتند، یعنی در همان جایی که اعمال اجبار به شیوهی مدرن بر روی پیکرها و حرکات و رفتار آدمی آغاز شد» (فوکو، b۱۳۷۹: ۱۹۱)؛ چراکه این علوم پیوند نزدیکی با گسترش تکنولوژیهای انضباطی داشت. نهادهایی چون بیمارستانها، زندانها و دستگاههای دولتی نیازمند ایجاد دانشی در مورد انسانها به منظور دستکاری، دخل و تصرف و کنترل بیشتری بر روی بدنها و کاراتر و مولدتر نمودن آنها بودند، لذا به ایجاد و گسترش علومی چون روانشناسی، جمعیتشناسی، آمار، جرمشناسی، بهداشت اجتماعی و غیره دست برد. «شاید این گفته درست باشد که در یونان، علم ریاضیات از درون تکنیکهای اندازهگیری زاده شد. بههرحال علوم طبیعت در پایان قرون میانه تا اندازهای از درون کردارهای بازجویی و بازرسی زاده شدند» (همان: ۲۲۶). در دوران تفتیش عقاید بود که بازجویی الگوی عملی خود را پیدا کرد. تکنیکهای پژوهش و تحقیقی که واقعیات را مشاهده و ثبت و ضبط میکنند در چارچوب قدرت سلطنتی و کلیسایی زاده شدند، لکن دانشمندان علوم طبیعی روش کار خود را پالایش کردند و آن را از سرچشمهی اولیه خود یعنی قدرت گسستند. اما در مورد علوم انسان قضیه متفاوت است، این علوم هنوز نتوانستند از زادگاه خود جدا شوند. روشهای معاینه و توصیف و اثبات همچنان اگرنه کاملاً، دستکم از نزدیک با قدرت انضباطگری که در درون آن نشو و نمو یافته بودند در پیوند هستند، در نتیجه ما به آستانهی علم مستقلی پا ننهادهایم.
باید متوجه این امر بود که «فوکو نمیخواهد دانش را بهعنوان بنیادی فرضی در درون قدرت فرو بکاهد و یا قدرت را بهعنوان استراتژی همواره منسجمی تصویر کند، وی میکوشد تا خصوصیت و مادیت روابط متقابل آنها را نشان دهد؛ آنها دارای رابطهی همبستگی هستند نه رابطهی علت و معلولی و این رابطهی همبستگی میباید در شکل خاص تاریخی خودش تعریف و تعیین گردد» (دریفوس و رابینو، ۱۳۸۹: ۳۳۵). «شاید هم ما باید کل این سنت فکری را رها کنیم که بهموجب آن تصور میکنیم که دانش تنها در جایی که روابط قدرت متوقف شوند، میتواند وجود داشته باشد و یا تنها میتواند خارج از عرصهی فرامین، خواستها و علایق [قدرت] گسترش یابد» (فوکو، b۱۹۷۹: ۲۷). به نظر فوکو برای تأکید بر این نکته که قدرت و دانش هر دو وابسته به یکدیگرند بهتر است اصطلاح ترکیبی و بدیع او یعنی قدرت/دانش را به کار بریم.
«سوژهای که فاعل شناخت است، ابژهای که متعلق شناخت است و حالتهایی که شناخت به خود میگیرد، همه را باید از نتایج بیشمار استلزامات بنیادی قدرت/دانش و دگرگونیهای تاریخی آنها به شمار آورد. در یک کلام، تولید پیکرهی دانش را نباید محصول فعالیت فاعل شناخت قلمداد کرد، چه دانشی که به نفع قدرت است و چه دانشی که در برابر قدرت مقاومت میکند. آنچه که شکلها و قلمروهای ممکن دانش را تعیین میکند در واقع قدرت/دانش و فرایندها و کشاکشهایی است که قدرت/دانش پشت سر میگذارد، چراکه قدرت/دانش خود از همین فرایندها و کشاکشها برساخته شده است» (همان: ۲۷ و ۲۸)
«باید بیدرنگ گفت که این نگرش صرفاً نوعی از جامعهشناسی شناخت و یا تحلیل مارکسیستی شرایط طبقاتی تولید و کسب شناخت نیست، بلکه از هر دو بنیادیتر و دامنهدارتر است» (دریفوس و رابینو، ۱۳۸۹: ۲۱۷). در این نگاه جدیدی که فوکو به ارمغان آورده دیگر درست یا غلط بودن دانشی مطرح نیست بلکه خوب و بد آن مسئله است. به باور وی دانش برخلاف تصور همگان امری بیطرف نیست و به طور کامل در درون سوءنیتهای حقارتآمیز مندرج در برخورد سلطهها گرفتار است. شناخت، راه برونرفتی پیشنهاد نمیکنند بلکه خطراتی را که با آنها مواجهیم افزایش میدهد. قواعد و تعهدات برخاسته از آیینها و مراسم قدرت، در حقوق مدنی، در قواعد اخلاقی و در قواعد عام انسان شمولی تجلی مییابند که بهاصطلاح خشونت را کاهش میدهند و مدعی هستند بدون تأثیر تمدن بخش آنها چنین خشونتی همواره وجود خواهد داشت. تکنولوژیهای سیاسی مسئلهای اساساً سیاسی را از عرصهی گفتمان سیاسی خارج میکنند و آن را در قالب زبان بیطرفانهی علم درمیآورند و بدین شیوه پیش میروند. وقتی این کار صورت بپذیرد مسائل مورد نظر به مسائلی فنی بدل میشوند که باید مورد بحث کارشناسان متخصص قرار گیرند؛ در حقیقت زبان اصلاح و تصحیح از همان آغاز یکی از عناصر اساسی همین تکنولوژیهای سیاسی بوده است. قدرت مشرف بر حیات تحت لوای سالمسازی مردم و حراست از آنها بسط یافت، وقتی هم مقاومتی صورت میگرفت و یا اهداف مورد نظر آن قدرت حاصل نمیشدند، همین مقاومت یا شکستها خود دلیل دیگری بر ضرورت تقویت و توسعهی قدرت کارشناسان به شمار میرفت؛ بدینسان چارچوبی فنی برقرار شد.
اما از دیدگاه اعتراضآمیز تبارشناس، چنین نمودها و مظاهر خوشنمایی از علم همان ابزارهایی هستند که بهوسیلهی آنها سلطه پیشتر میرود؛ تاریخ بشریت صرفاً انتقال از یک نوع سلطه به گونهی دیگر آن است. دانش «آهسته آهسته خود را از ریشههای تجربیاش، یعنی از نیازهای اولیهای که از درون آنها پدید آمد، نگسست تا به تفکر ناب تبدیل شود و تنها تابع خواستهای عقل باشد... در جایی که مذاهب زمانی خواستار قربان کردن بدنها بودند، در همان جا دانش اینک خواستار انجام آزمایش و تجربه بر روی [بدنهای] ما است و از ما میخواهد فاعل شناخت و دانش را قربانی کنیم» (فوکو، ۱۹۷۷: ۱۶۳). ما اینک در شرف قربانی کردن خودمان در مقابل عمیقترین دروغ خودمان هستیم، یعنی این اعتقاد دروغین که دانش مجزا از قدرت وجود دارد. نیچه به اخلاقیات و تبار آنکه از منازعات قدرت نشئت گرفته توجه دارد، ولی فوکو بیشتر به حقیقت و معرفت علاقهمند است و استدلال میکند که دانش جستوجویی ناب در پی حقیقت نبوده و عرضهی اطلاعات به خاطر نفس اطلاعات فریبی بیش نیست، ما باید در مورد هرگونه اطلاعات عرضهشده بدگمان باشیم. در مواقعی شاید بدیهی به نظر رسد که برخی اطلاعات بر مجموعه دانش بشر میافزایند، اما حتی در این موارد نیز ممکن است آن اطلاعات نقش مهمی در حفظ وضع موجود و تأیید روابط قدرت حاکم داشته باشند.
از آنجا که دانش با قدرت و ساختارهای آن پیوند دارد، ازاینرو هر جامعهای رژیم حقیقت خود را دارد. فوکو در ادامه، وظیفهی اصلی متفکر را «حصول اطمینان از امکان تأسیس سیاست جدید حقیقت» میداند و میگوید «مسئله ایجاد تغییر در آگاهی مردم یا آنچه در سر دارند، نیست، بلکه تغییر رژیم سیاسی، اقتصادی، نهادی تولید حقیقت است» (فوکو، a۱۹۷۹: ۱۳۳). وی همچون آدرنو و وبر عقل و عقلانیت را از معنای متافیزیکی و انتزاعی پایین کشیده و از عقل تاریخی، کاربردی و خردشده و تجلیکرده در تکنیکها و حوزههای مختلف سخن میگوید:
«حقیقت مربوط به این جهان است و محصول محدودیتها و اجبارهای چندگانهای است... هر جامعهای دارای رژیم حقیقت ویژه خویش و سیاست کلی حقیقت خویش است... نبردی برای حقیقت و یا دستکم در پیرامون حقیقت درگیر است، مادام که ما حقیقت را نه عبارت از امور حقیقی و راستینی که منتظر کشف شدن هستند بلکه عبارت از مجموعهای از قواعدی بدانیم که برحسب آنها حقیقت را از کذب تمیز میدهیم و ویژگیهای خاص قدرت را به حقیقت میچسبانیم، ادامه دارد» (همان: ۱۳۱).
فوکو برخلاف اندیشمندان مکتب فرانکفورت به عقل حمله نمیکند، بلکه نشان میدهد که چگونه عقلانیت در شکل تاریخی آن عمل کرده است، چنانکه وی میگوید: «این تحلیل را نقد عقل به معنای کلی تلقی کردن چنین تصوری را ایجاد خواهد کرد که عقل تنها میتواند موجد خیر باشد و شر تنها میتواند از نفی عقل ناشی شود؛ چنین گفتهای بیمعنا خواهد بود، عقلانیت امور ناپسند، واقعیتی مربوط به تاریخ معاصر است، اما این موضوع هیچگونه حقوق ویژهای به غیرعقلانیت نمیبخشد» (فوکو، b۱۹۷۹: ۳۱). شاید امروزه پیچیدهترین اندیشهی مخالف موجود در مقابل نظرات فوکو، اندیشهی یورگن هابرماس باشد که از برداشتی شبهاستعلایی از عقل بهعنوان وسیلهی نقد کژیهای ناشی از سلطه و مقاومت در برابر آنها دفاع میکند؛ وی از وبر نگرانی نسبت به روند عقلانی شدن و عینی شدن را به ارث میبرد که جریان عمدهی فرهنگ معاصر و مهمترین مسئلهی زمان ماست.
اما با تبدیل علم وبری به تحلیلیت تبارشناسانه، روش تحلیل منسجمی به دست میدهد که مقامی رفیع در علایق عملگرایانه دارد و آن علم را نه تنها رد نمیکند بلکه بهعنوان جزء ضروری تفکر در نظر میگیرد. فوکو همانند هایدگر و آدورنو تأکید میکند که پیشزمینهی تاریخی کردارها یعنی کردارهایی که علم اجتماعی عینی را ممکن میسازند بهوسیلهی نظریهای فارغ از متن و فارغ از ارزشگذاری و عینی قابل مطالعه نیستند، بلکه آن کردارها خود پژوهشگر را تولید میکنند و عرضهی تعبیری دربارهی شخص پژوهشگر و جهان او را لازم میآورند. فوکو با فراگیری این مطلب از مرولوپونتی که فاعل شناسایی صاحب جسم است اینک میتواند جایگاهی را بیابد و از آنجا نشان دهد که پژوهشگر خود خواهناخواه مقید به موقعیت است.
فوکو بهعنوان تبارشناس (برخلاف نیچه) دیگر از کشف اینکه ادعای عینیت جز نقابی برای انگیزشهای ذهنی نیست، عصبانی نیست، وی مایل به تحلیل حقیقت متعلق به زمان خودش بود که به آن لقب «رژیم علوم انسانی» داده بود؛ اینکه چگونه عینیت علمی و نیات ذهنی با یکدیگر در درون فضایی پیدا میشوند که نه بهوسیلهی افراد بلکه بهوسیلهی کردارهای اجتماعی برقرار شده است. بر طبق استدلال فوکو وظیفهی تبارشناس درهمشکستن اولویت اصل و منشأ و تخریب حقایق تغییرناپذیر است؛ هر جا سخنی از معنا و ارزش و از فضیلت و نیکی میشنود، به جستوجوی استراتژیهای سلطه میپردازد.
ارجاعات:
[۱] self-discipline
[۲] deployment of sexuality
[۳] luria
نظر شما