به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ کتاب «غرب چگونه، غرب شد؟» تالیف دکتر صادق زیباکلام، استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران در پی آن است که بگوید غرب شدن غرب محصول چند صد سال پیشرفت و ترقی اروپا از قرون وسطی به بعد بوده است.
کتاب در 9 فصل با این سرفصلها تنظیم شده است: «ما و غرب: روایت یک کجفهمی تاریخی»، «غرب قبل از رنسانس»، «رنسانس 1300-1650»، «نهضت اصلاح دینی یا رفرماسیون 1517- 1600»، «انقلاب تجاری، عصر سفرهای دریایی و تولد بورژاوزی 1400-1600»، «ظهور دولتهای مطلقه؛ وستفالیا و تولد ملت - کشور 1600-1800»، «عصر روشنگری 1650-1800»، «تاثیرات اجتماعی روشنگری» و «روشنگری و انقلاب علمی».
حجم دانش ما از غرب سطحی و ناچیز است!
زیباکلام در مقدمه مینویسد: «این کتاب در اصل تلاشی اندک در برابر سیل آموزشهای ایدئولوژیک و شستوشوی مغزی است که در همه بخشهای جامعه از جمله مراکز آموزشمان علیه غرب داده میشود. «غرب چگونه غرب شد؟» میخواهد به مخاطب بگوید که برخلاف بمباران تبلیغاتی که شبانهروز در ایران علیه غرب صورت میگیرد، آنچه غرب را غرب کرد، استعمار، استثمار، غارت، تجاوز، زورگویی و ... نبود، بلکه غرب امروز محصول رنسانس، رفرماسیون یا نهضت اصلاح دینی، مرکانتالیزم، کشف قاره آمریکا، خردگرایی و انقلاب علمی، نهضت و روشنگری، انقلاب صنعتی و... و اندیشمندانی همچون دکارت، مارتین لوتر، گالیله، کپلر، جان لاک، نیوتن، اصحاب دائرهالمعارف، و... بوده است؛ به بیان دیگر، غرب شدن غرب محصول چند صد سال پیشرفت و ترقی اروپا از قرون وسطی به بعد بوده است.»
در سطوری از «پیشگفتار» آمده است: «این کتاب همانگونه که از نام آن پیداست، قصد آن دارد تا به مخاطب بگوید که «غرب چگونه غرب شد؟» شاید نخستین پرسشی که به ذهن خواننده برسد آن باشد که مگر ما بر این امر آگاه نیستیم؟ این همه تاریخ که از دبستان تا دانشگاه به ما آموزش داده میشوند علیالاصول یکی از ابتداییترین اهداف آنها یافتن پاسخ همین پرسش است؛ اما واقعیت آن است که حجم دانش ما از غرب به شکل حزنانگیزی سطحی و ناچیز است.»
«ما و غرب: روایت یک کجفهمی تاریخی» در فصل نخست جای گرفته و مولف در این مجال آورده است: «حکایت ما و غرب را با اندکی تسامح میتوان از نوع روابط عشق و نفرت طبقهبندی کرد. از یک سو سرشار از عشق و علاقه است و از سویی دیگر آکنده از نفرت. بخش عشق و علاقهاش شامل آن قسمت از رفتارها و هنجارهای اجتماعی ما میشود که کمو بیش الگوبرداری و برگرفته از غرب است و بخش نفرت آن شامل بغض و کینه عمیق سیاسی است که به شکل منظم نسبت به غرب ابراز میکنیم. از یکسو منشأ بسیاری از هنجارها و نُرمهای رفتاری ما الهام گرفته و متأثر از هنجارها و نرمهای برگرفته از غرب است و از سویی دیگر گفتمان رسمی سیاسی و اجتماعی ما انکار و نفی غرب، و این همان رابطه عشق ـ نفرت است که به آن اشاره داشتیم.»
خیل انبوه تالیفات غربیها از ایران
فصل دوم با عنوان «غرب قبل از رنسانس» آمده که در سطوری از آن میخوانیم: «نخستین نکتهای که درخصوص رابطه میان شرق و غرب جلب توجه میکند، آمدن غربیها به شرق است. این «آمدن» فقط شامل تجارت نمیشده است، بلکه به اشکال مختلف در طول تاریخ ظاهر شده است. البته ما شرقیها هم پیرامون غرب کنجکاوی داشتهایم، ولی در مقایسه با حضور غربیها و یا «آمدن» غربیها بسیار ناچیز بوده است؛ به عنوان مثال، کمتر ایرانی را میتوان یافت که علاقهمند به تاریخ و تمدن ایران بوده باشد و دستکم با نام چند مورخ، صاحبنظر و مستشرق غربی آشنا نباشد. در حالی که ما با خیل انبوه غربیهایی روبهرو هستیم که پیرامون ابعاد مختلف فرهنگ، تمدن و تاریخ ایران کار کردهاند، کمتر با نام ایرانیانی روبهرو هستیم که صاحب تألیفها و تحقیقات معتبری درخصوص نقطهای از دنیا یا تمدن و فرهنگ کشور و یا ملت دیگری باشند. در حالی که ما صدها اثر و نوشته در قالب رساله، کتاب، گزارش، مقاله، تحقیقات، سفرنامه، خاطرات و غیره از غربیها در مورد ایران، مردمان، فرهنگ، تاریخ، مذهب، تمدنش و ... داریم، در مقابل با کمتر کار جدی از جانب ایرانیان پیرامون غرب روبهرو هستیم.»
در فصل سوم «رنسانس 1300-1650» با اشاره به مهمترین پیامدهای رنسانس آمده است: «ظهور پدیده «کشور» به معنای امروزی آن یعنی یک سرزمین با مرزهای جغرافیایی معین، دارای حکومتی مرکزی و منسجم با مردم یا «ملتی» بالنسبه یکپارچه و دارای زبان و فرهنگی مشترک بدون تردید از جمله مهمترین پیامدهای رنسانس و فروپاشی نظام فئودالیته است. البته «کشور» یا پدیده «کشور ـ ملت» به معنای دقیقتر کلمه در قرنهای بعدی بود که نهایتا شکل گرفت، ولی بدون تردید نقطه آغاز آن با رنسانس بود. این سخن به معنای آن نیست که تا قبل از رنسانس چیزی به نام «ملت» یا احساس «ملیت» در اروپا وجود نداشت.»
«نهضت اصلاح دینی یا رفرماسیون 1517- 1600» در فصل چهارم گنجانده شده که مولف در رابطه با جنبشهای آلمان آورده است: «پایان انقلاب یا جنبش سوم آلمان در فاصله سه دهه از آغاز قرن شانزدهم مبین تنشها و معضلات جدی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در شمال اروپا بود. بسیاری از ناراضیان شورشی یا انقلابی برای فرار از مجازات از آلمان گریخته و به مناطق غرب اروپا (اسکاندیناوی) میرفتند. اگرچه هر سه قیام بزرگ اجتماعی آلمان شکست خوردند، اما این ظاهر کار بود. واقعیت آن بود که آن قیامها، به ویژه جنبشهای خونین 1524 و 1535، شکافهای اجتماعی بزرگی در آلمان قرن شانزدهم ایجاد کردند.
احساس تعلق داشتن به کشور، خاک و پرچم
فصل پنجم «انقلاب تجاری، عصر سفرهای دریایی و تولد بورژاوزی 1400-1600» است که در این مجال میخوانیم: «بسیاری از مورخان معتقدند که یکی از نتایج مهم و سرنوشتساز رنسانس برای اروپا تغییر و تحولات اقتصادی بود که آثار آنها به تدریج در قرن پانزدهم ظاهر شدند. در عین حال برخی از مورخان که بیشتر با گرایش مارکسیستی به تاریخ مینگرند، خود آن تغییرات را که از اواخر قرن چهاردهم و اوایل قرن پانزدهم آغاز شدند عاملی بسیار شتابدهنده و تقویتکننده رنسانس میدانند.»
زیباکلام در «ظهور دولتهای مطلقه؛ وستفالیا و تولد ملت - کشور 1600-1800» به عنوان فصل ششم مینویسد: «وابستگی که امروزه به سرزمین یا به کشوری که انسان در آن تولد یافته و احساس ملیت آن را دارد دستکم در آن یکهزار سال قبل از رنسانس و پیدایش مدرنیته وجود نداشت. این احساس که انسان حاضر باشد برای جایی به نام «خاکش»، «میهنش»، «سرزمینش»، «پرچمش» جان خود را بدهد وجود نداشت؛ چون نه آن آب و خاک وجود داشت و نه آن پرچم. اما حکومتهای مطلقه به تدریج باعث میشدند تا به تدریج احساس ناسیونالیستی یا احساس تعلق داشتن به ملت یا ملیتی، احساس تعلق داشتن به کشوری، به سرزمینی، به خاکی و به پرچمی به وجود بیاید.
به تدریج مردم به پادشاه یا فرمانروایشان به عنوان «ارباب»، «سینیور»، «حاکم»، «فرمانروا» و یا «امپراتور» نمینگریستند، بلکه به او به عنوان «رئیس مملکت» نگاه میکردند؛ مملکتی که خود را متعلق به آن و متقابلا آن را متعلق به خودشان میدانستند. خاک و سرزمینی که در آن زندگی میکردند به ارباب یا امپراتور تعلق نداشت، بلکه به آنها تعلق پیدا کرده بود. البته هنوز تا احساس «شهروند بودن» یا «شهروند شدن» خیلی فاصله داریم، ولی جان کلام آن است که یک جور «عُلقه» و «وابستگی» میان مردم نسبت به سرزمینی که در آن زندگی میکردند به وجود آمده بود. علقه و وابستگی که در تمامی یک هزار سال قرون وسطی کمتر وجود داشت.»
فصل هفتم به بررسی «عصر روشنگری 1650-1800» پرداخته و در رابطه با حقوق ملت آورده است: «بخش عمدهای از ادبیات سیاسی مدرن که در جریان نهضت مشروطه ایران را تکان داد و افقهای نوین در باب حکومت و ملت (به جای رعیت) و مفهوم جدیدی به نام «حقوق ملت» را وارد ایران کرد، متأثر از ادبیات روشنگری بود. افکار و آرای عصر روشنگری همچنین اساس و بنیان مشروعیت چندین هزار ساله حکومت در ایران را از الهی و آسمانی بودن تغییر داده و آن را زمینی و حسب رأی و اراده مردم کرد.
روشنگری جایگاه حکومت را که در آسمانها بود بر روی زمین خاکی انتقال داد و مبنای مشروعیت آن را هم که تا قبل از آن آسمانی و الهی بود، زمینی و مبتنی بر آرای گرفته شده از صندوق رأی وزارت کشور کرد. روشنگری فلسفه محدودیت قدرت حکومت به قانون، برابری آحاد ملت در برابر قانون، لزوم پاسخگو بودن حکومت به نمایندگان مردم، تنظیم امور اجرایی کشور توسط «مبعوثین ملت» (نمایندگان مجلس)، برخورداری از حق آزادی بیان و ... سایر حقوق مدنی را که امروزه ما فرض گرفتهایم در جریان نهضت مشروطه برای اولین بار وارد فرهنگ و ادبیات سیاسی ایران کرد.»
متفکران عصر روشنگری به دنبال تحقق عدالت
«تاثیرات اجتماعی روشنگری» در فصل هشتم گنجانده شده که در سطوری از آن آمده است: «عدالت» و «مساوات» حوزه دیگری بود که مورد توجه بسیاری از متفکران عصر روشنگری قرار گرفت. به دنبال پیشرفت خردگرایی و منطق، تأکید بر روی احقاق «حقوق طبیعی» انسانها، قائل شدن «حق انتخاب برای فرد»، «محکومیت بردهداری» و «مخالفت با جنگ» به نظر میرسید که راه برای محکومیت هر نوع ظلم و ستم و محرومیت دیگری که علیه انسانها وجود داشت، هموار شده بود. بالطبع مهمترین و اصلیترین محرومیت و ستمی که همچنان در جامعه عصر روشنگری قرن هجدهم وجود داشت «نابرابری» بود. در حقیقت از دید متفکران عصر روشنگری، بعد از ظلم و ستم حکومتهای مطلقه، کلیسا و اشراف متکبر و خودخواه و بالاخره تأمین حقوق فردی و اجتماعی، هنوز یک گام دیگر باید برداشته میشد، یا به زبان دیگر، هنوز یک معضل اساسی دیگر اجتماعی باقی مانده بود: نابرابری؛ بنابراین بسیاری از متفکران عصر روشنگری به ویژه در اواخر آن یعنی در دهههای پایانی قرن هجدهم، به دنبال تحقق عدالت و مساوات برآمدند.»
فصل پایانی «روشنگری و انقلاب علمی» «هیچ بررسیای از نهضت روشنگری بدون پرداختن به تحول علمی یا «انقلاب علمی» که طی آن اتفاق افتاد نمیتواند کامل باشد. اگرچه انقلاب علمی که در این دوران اتفاق افتاد به مقوله آرا و اندیشههای سیاسی، اجتماعی، فلسفی و دینی چندان مرتبط نمیشود، با این همه یک آشنایی مقدماتی با آن مخاطب را تا حدود زیادی در فضای روشنگری قرار میدهد. آشنایی با انقلاب علمی که طی قرنهای هفدهم و هجدهم در اروپا اتفاق افتاد، به خواننده این پیام را میرساند. که چگونه اکتشافها، پیشرفتها، اختراعات و نوآوریهای علمی که در عصر روشنگری به وقع پیوستند، نه تنها چهره غربی را از نظر صنعتی، تکنولوژی، پزشکی و کشاورزی دگرگون ساختند، بلکه پیشرفتهای شگفتانگیزی که دانشمندان و متخصصان اروپایی در زمینههای فیزیک، شیمی، بیولوژی، کیهانشناسی، زمینشناسی و سایر حوزههای علمی به دست آوردند، نگاه انسان اروپایی را به شکل تصورناپذیر تغییر دادند.»
کتاب «غرب چگونه، غرب شد؟» تالیف دکتر صادق زیباکلام در 296 صفحه، شمارگان دو هزار نسخه و به قیمت 17 هزار و 500 تومان از سوی انتشارات روزنه منتشر شده است.
نظر شما