فرهنگ امروز/ امید محدث:
دیروز موفق شدم فیلم ماجرای نیمروز را ببینم. به دلیل علاقه شخصی به ژانر مورد نظر فیلم و برش تاریخیای که فیلم در آن میگذرد بسیار مشتاق بودم که فیلم را هرچه زودتر ببینم. بعد از دیدن فیلم مواردی به ذهنم آمد که در این نوشته به آن میپردازم.
١- بلافاصله با شروع فیلم جملاتی با افکت ماشیننویسی روی پرده سینما نقش میبندد که فضای کلی فیلم را شرح میدهد. اما در میان جملات، جملهای وجود دارد که بسیار خطرناک و حساس است. جملات این را به مخاطب القا میکند که مجاهدین پس از خلع ید بنیصدر و در مقابله با حزب جمهوری تصمیم به تغییر فاز نظامی میگیرند. در واقع نفاق ریشهای منافقین را در حد یک دعوای حزبی کاهش میدهد. با این جملات مخاطب متولد دهه ٧٠ به بعد فکر میکند اساسا مبنای تغییر فاز منافقین بعد از ماجرای بنیصدر است که شکل میگیرد. در حالی که اینگونه نیست، ریشه بسیاری از درگیریهای مجاهدین بعد از انقلاب به تجربیات و پیشفرضهای ذهنی آنها قبل از انقلاب و دوران مبارزه با رژیم پهلوی برمیگردد. مخالفت مجاهدین با روحانیت و به کار بردن لفظ ارتجاع برای روحانیت و حتی مخالفت جدی آنها با دولت بازرگان و لیبرال خواندن دولت موقت توسط منافقین از جمله مواردی است که ریشه در سالهای مبارزه با رژیم پهلوی دارد که در نهایت منجر به، به کار بردن این جمله در بیانیهها میشود که:
«لیبرالیسم و ارتجاع دو روی یک سکه و هر دو، جادهصافکن امپریالیسماند.»
در نهایت با پایان جملات ابتدایی فیلم تصور مخاطب این است که شروع ماجراهای ٣٠ خرداد سال ٦٠ بیشتر دعوای دو حزب سیاسی در کشور است که این تصور به خود فیلم هم ضربه میزند و این سوال را پیش میآورد که این همه دردسر امنیتی و ترور این همه شخصیت سیاسی تنها به خاطر دعوای دو حزب سیاسی در کشور است؟
٢- به نظرم رسید اساسا مخاطب فیلم، متولدین دهه ٤٠، ٥٠ و ٦٠ هستند؛ نسلی که یا آن روزها را درک کرده است یا فاصله چندانی با آن روزها ندارد. مخاطب دهه هفتاد اساسا به دلیل سکوت فیلم راجع به پیشینه اتفاقات و وقایع نمیتواند با آن ارتباط تاریخی برقرار کند. ماجرای نیمروز کوچکترین علم و آگاهی نه از مجاهدین به بیننده انتقال میدهد، نه از انگیزه و چرایی درگیر شدن آنها با رهبری انقلاب و سایر شخصیتهای نظام حرفی به میان میآورد. هیچ اطلاعاتی از عقبه تاریخی و پشتوانه اجتماعی سازمان ارایه نمیکند. فیلم اساسا بر دانستهها و پیشفرضهای مخاطب در مورد سازمان مجاهدین تکیه دارد و برای مخاطب دهه هفتاد که اطلاعی از اتفاقات آن روزها ندارد و شاید احساس نیاز و دغدغه نکرده تا در مورد آن مطالعه کند، تنها یک روایت است مثل یک رمان، مثل یک فیلم عادی با سوژه تاریخی.
برای نسل امروز نه مسعود رجوی، نه موسی خیابانی، نه ابریشمچی و نه حتی شهید لاجوردی شناخته شده است و نه فیلم تلاش میکند که به مخاطب اطلاعاتی ارایه دهد. با وجود اینکه فیلم تلاش میکند برای شخصیتهای فیلم مابهازای خارجی تعریف کند. این تلاش برای نسل امروز چندان اهمیت و مساله ندارد. تلاش برای همانندسازی صادق و سعید امامی هم شیطنتی است که ذهن نسل متولد دهه ٦٠ را قلقلک دهد. برای نسل دهه ٧٠ که نه ماجرای قتلهای زنجیرهای را درک کرده است و نه سعید امامی را میشناسد این تلاش هم بیفایده است. متولدین دهه ٦٠ آخرین نسلی هستند که میتوانند به لحاظ عاطفی و ذهنی با فیلم ارتباط برقرار کند.
٣- فیلم با وجود بهرهگیری از یک مشاور امنیتی به نام مرتضی اصفهانی که در کارهای مشابهی که در مورد منافقین ساخته شده است مانند: امکان مینا، سیانور و روباه که راجع به موساد است نتوانسته شخصیتهای امنیتی فیلم را به خوبی پرداخت کند. در بسیاری از مواقع گرههای امنیتی و اطلاعاتی را نمیتواند باز کند. اگر این فیلم مشاوری چون مرتضی اصفهانی کارکشته نداشت میشد به راحتی از کنار این مسائل گذشت ولی وقتی فیلم مشاوری چون اصفهانی دارد جای تعجب و سوال دارد که چگونه ممکن است چنین بیسلیقگیای رخ دهد. هرکدام از شخصیتهای امنیتی فیلم به جز صادق (جواد عزتی) شخصیتهای ناقص و حتی ناآگاه به اصول اطلاعاتی و امنیتی است. برآیند کلی مخاطب از افراد امنیتی و سازمانیها (خوبها و بدها) این است که افراد امنیتی افرادی بیاطلاع، بدون تحلیل و گاهی حتی بیعرضه هستند (به جز صادق) و سازمانیها همیشه جلوتر و زرنگتر هستند.
رحیم (احمد مهران فر) که فرمانده تیم اطلاعاتی است فاقد هرگونه خلاقیت امنیتی - اطلاعاتی است. در طول فیلم مدام در حال ناله کردن و غر زدن است. حتی از یک کاریزما و آتوریته نسبی هم برای فرماندهی یک تیم امنیتی برخوردار نیست. در مدیریت بحران و دعوای بین کمال و مسعود کاملا درمانده است و کمال بهراحتی وسط حرفهای فرماندهاش (رحیم) کتش را برمیدارد و میرود. رحیم در برابر صادق و کمال لکنت دارد. رحیم به جز یکجا (در مورد آزاد کردن عباس که بعدا خودش اعتراف میکند اشتباه کرده است) در هیچ جای فیلم تصمیم قاطع، مهم و محکمی نمیگیرد. بیشتر تحت تاثیر اطرافیانش مثل صادق است. در برخی مواقع صادق در حضور رحیم بیشتر از رحیم در قامت یک فرمانده ظاهر میشود. پیشنهاد ملاقاتهای وصل را حامد میدهد، پیشنهاد گشتزنی با زن تواب در خیابانها را مسعود (مهدی زمینپرداز) میدهد. رحیم به عنوان یک فرد امنیتی بازیخوانی بلد نیست و بارها از اینکه سازمان از آنها جلوتر است شکایت میکند. اصول اولیه مسائل امنیتی را رعایت نمیکند. به طور مثال بعد از اظهار علاقه حامد (مهرداد صدیقیان) به سوژهاش که یک رابط از منافقین است و مطلع کردن رحیم از این علاقه، رحیم به راحتی از او چشم پوشی میکند در حالی که در یک ملاحظه امنیتی خود حامد پتانسیل آلوده شدن دارد و باید مراقبش میبود یا پس از آن وقتی حامد به واسطه کمال (هادی حجازیفر) درخواست میکند از واحد تعقیب و مراقبت به واحد عملیات منتقل شود، رحیم با وجود اطلاع از سابقه عاطفی حامد با سوژهاش، به راحتی اجازه این انتقال را میدهد. در نهایت میبینیم این تصمیم رحیم به ضرر حامد تمام میشود و او در بزنگاه دچار تردید میشود.
٤- شخصیت مورد بحث دیگر خود حامد (مهرداد صدیقیان) است. حامد جوانی بیتجربه است که هیچ نشانهای از یک فرد امنیتی را در خود ندارد. بارها بعد از گفتن حرفی وقتی از او میپرسند چرا این حرف را زدی میگوید نمیدانم همینطوری! کاری که یک فرد در قامت امنیتی کمتر انجام میدهد. حامد به جز صحنه بازجویی از دوست مسعود هیچ اوجی ندارد. فیلم تلاش میکند تیم فرماندهی را کارکشته و کاربلد و باتجربه نشان دهد. صادق و کمال و مسعود هرکدام در حوزه خود کاربلد و صاحب نظر و تحلیل هستند. با این توصیفات حضور حامد، جوانک بیتجربهای که گویی تازه دوره کارآموزی خود را تمام کرده است در حلقه اصلی فرماندهی امنیتیها بسیار جای سوال دارد. پیش از بازجویی منافقی که دوست سابق مسعود است، مسعود رو به حامد میگوید:
- آمادهای؟ میتونی ؟ از پسش برمیای؟
این جملهای که میگوید، نشاندهنده بیتجربگی و تازهکار بودن حامد است.
٥- شخصیت بعدی کمال (هادی حجازیفر) است. کمال را رحیم از جبهه جنگ میآورد برای فرماندهی عملیات مقابله با منافقین در شهر. نکتهای که در اینجا مغفول میماند این است که آیا کمال که از جبهه جنگ در صحرا و بیابان آمده است، صلاحیت فرماندهی عملیات جنگ شهری را دارد؟ من نمیدانم آیا اساسا در آن زمان (سال ٦٠) چنین تفاوتی قایل بودند یا نه. اما به نظر میرسد که با توجه به تجربیات و آموزشها باید چنین تفاوتی را قایل میشدند.
کمال ذاتا عملگرای صرف است. واکنشهایش احساسی و غیرمنطقی است و در برابر ملاحظات امنیتی مقاومت دارد. در فیلم حضور کمال مساوی است با جنازه و شلیک و تفنگ. در اینکه کمال وادار به واکنش است شکی نیست اما این واکنشها بدون تحلیل و صرفا بر اساس یک سری رفتار غریزی است.
در ذهن کمال عملیات شهری مساوی است با آزاد کردن همان تپههایی که در جنگ مسوول آزادسازیاش بود. عملیات در ذهن کمال مساوی است با استفاده از سختافزار، کمال هم نسبت به رعایت اصول امنیتی بیتوجه و بیتفاوت است. اوج این رفتار در صحنهای است که بدون پوشش و تغییر قیافه وارد عملیات مراقبت میشود که باعث عصبانیت صادق میشود.
بازی هادی حجازیفر در نقش کمال را انصافا خیلی برجسته و خاص ندیدم که ادعای سیمرغ داشته باشد.
٦- نکته بعدی روایتهای تاریخیای است که به عمد یا به سهو از دیدن آن غفلت یا غلط روایت شده است. با دیدن این فیلم مخاطب در مورد اطلاعات سپاه احساس میکند با یک سازمان منسجم و کاملا سیستماتیک مواجه است. در حالی که در واقعیت آن طور نبود. در فیلم نقش اطلاعات سپاه بسیار پررنگ روایت میشود. در آن زمان بسیاری از عملیاتها و زدن خانههای تیمی با همکاری سپاه، به عهده کمیتههای انقلاب بود. همکاری بین کمیته و سپاه مسالهای است که کمتر مورد توجه قرار میگیرد.
٧- نکته دیگری که از آن غفلت شده است پیوستگی شدید بین مردم و پاسدارها است. در آن زمان بسیاری از خانههای تیمی و اعضای ساواک با گزارشهای مردمی شناسایی میشد. حتی خانه تیمی موسی خیابانی توسط فردی به نیروهای امنیتی گزارش داده میشود که عدمتردد افراد به ساختمان و خرید تعداد زیاد نان مشکوک میشود. عملیات دستگیری موسی خیابانی از صبح تا ظهر طول میکشد شاید انتخاب نام «ماجرای نیمروز» برگرفته از همین ماجرا باشد.
٨- در ماجرای انفجار نخستوزیری، سپاه چندان ورودی نداشته است. ماجرای انفجار نخستوزیری، پروندهای بود که اطلاعات نخستوزیری دنبال میکرد. سناریوی شک به کشمیری از داخل اطلاعات نخستوزیری پس از پیدا نشدن ماشین و سوییچ کشمیری شکل میگیرد. شنود خانه مادر کشمیری توسط اطلاعات نخستوزیری انجام میشود. بچههای دفتر اطلاعات و تحقیقات نخستوزیری روی تلفن منزل مادر کشیری شنود گذاشتند و متوجه شدند مادر کشمیری پای تلفن گریه و زاری میکند. یکی دو روز بعد شنود مکالمات خانه مادر کشمیری نشان میداد که دیگر از گریه و زاری خبری نیست و حتی پای تلفن میخندد. از این تغییرات متوجه شدند که کشمیری فرار کرده است. در فیلم به گونهای نشان داده میشود که سپاه در تمام این موارد دخیل و تصمیمگیر است.
٩- فیلم در دو صحنه سعی در تهییج احساسات از طریق تمرکز روی عنصر معصومیت کودکان دارد. یک جا در صحنه ترور یک پاسدار و دیگری در آخر فیلم با نمایش دادن بچهای که ادعا میشود پسر مسعود رجوی است که در خانه تیمی موسی خیابانی پیدا میشود. ناخودآگاه مخاطب به دلیل ذهنیت قبلی که در مورد کودکی که پدر پاسدارش ترور شده است، با نمایش کودک رجوی احساس همزادپنداری میکند و ناخودآگاه برای او دلسوزی میکند. در آخر هم فیلم تعریفی از سرنوشت این بچه ارایه نمیکند. اگر بر اساس ادعای فیلم آن کودک بچه مسعود رجوی باشد، در واقعیت همان کودکی است که پس از عملیات دستگیری موسی خیابانی، در مصاحبه مطبوعاتی شهید لاجوردی در بغل ایشان است.
این موارد، مواردی است که برای من مورد بحث است. نکات مثبت فیلم را چون بسیاری گفتهاند من از گفتن آنها اجتناب میکنم. طبیعی است که من صلاحیتی در حوزه نقد فنی و تخصصی هنری و سینمایی ندارم. نوع فیلمبرداری و بازیها و گریم و صدا موارد فنی است که من صلاحیت ورود به آن را ندارم. در نهایت فیلم ماجرای نیمروز را از سیانور و امکان مینا بسیار جذابتر و دیدنیتر یافتم.
روزنامه اعتماد
نظر شما