به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن پیش رو یادداشتی است از دکتر سیدجواد میری، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی که در آن به ضرورت داشتن الگو و سبک مشخص برای پیشرفت می پردازد؛
برای مقایسه میان شرق و غرب نباید از تفاوت میان کلیتها غافل شویم؛ اینکه شرق و غرب با هم تفاوتها و تمایزاتی دارند که در طول مقایسه آن دو باید مورد توجه قرار گیرند. نکته دیگر آنکه هنگام صحبت پیرامون غرب باید تعیین گردد مشخصاً درباره کدام کشورها سخن میگوییم؟ هنگامی که ما از غرب صحبت میکنیم، عملاً از اروپای غربی سخن میرانیم و یا هنگام صحبت درباره شرق مقصودمان چین، هند، ایران و ... است، اما برخی حتی روسیه را نیز جزء شرق محسوب میکنند.
در بین چهار حوزه تمدنی شرقی مذکور نیز تفاوتهای بسیاری مشاهده میشود. اگر مقصود ما به طور مشخص ایران یا جهان اسلام است باید تعیین نماییم پیرامون چه حوزه و چه مقطع زمانی سخن میگوییم. آنچه میتوان درباره غرب و به طور مشخص اروپای غربی گفت تغییر و تحولاتی است که در غرب روی داده است و پرسش اینجاست که آیا وقوع همان تغییر و تحولات در شرق و یا در ایران نیز امکان پذیر است یا خیر؟!
یکی از مسائلی که بسیار بدان توجه شده معیار قرار گرفتن تجربه غرب پس از عصر روشنگری و رنسانس است. حال آیا امکان تکرار تغییر و تحولات و تجربه تاریخی و معنوی غرب در کشورها و بسترهای دیگر نیز وجود دارد یا خیر؟! پاسخهای بی شماری به این پرسش داده شده است. تا اواسط دهه ۵۰ تا ۶۰ قرن بیستم، برخی معتقد بودند که تغییرات و تحولات و برنامهریزیهایی که در اروپای غربی انجام و منجر به تغییر و تحولات بنیادی در این کشورها شد، باید دقیقاً ونعل به نعل در بسترهای غیرغربی هم صورت پذیرد. این همان امری است که از آن با عنوان «تز مدرنیزاسیون» یاد میشود و تقریباً تا دهه ۷۰ - ۸۰ قرن بیستم میلادی در کشورهای مختلف از جمله ایران طرفدارانی داشت، اما تغییر و تحولاتی که در ایران و برخی نقاط جهان اتفاق افتاد، سؤالاتی را پیش روی تز مدرنیزاسیون قرار داد.
یکی از پرسشها این بود که آیا واقعاً تکرار تغییر و تحولات روی داده در یک منطقه یا حوزه تمدنی در کشوری دیگر امکانپذیر است یا خیر؟ یکی از علل طرح این پرسش، مسئله نگاه به «دین» بود. به طور مثال تا دهههای ۷۰- ۸۰ میلادی برترین نظریهها یا رویکرد اصلی در حوزههای علوم انسانی و مطالعات اجتماعی حاکی از این مطلب بود که وقتی آرام آرام جوامع بشری پیشرفت میکنند، دین تبدیل به موضوعی بسیار حاشیهای خواهد شد و حداکثر میتواند در حوزه فردی مطرح شود.
بنابراین «دین» در تغییر و تحولات بنیادی و اجتماعی، دیگر جایگاهی نخواهد داشت، اما انقلاب اسلامی ایران و بیداری و احیای حرکتها و جنبشهای دینی که در ایران و در اقصی نقاط جهان -از آمریکای لاتین گرفته تا کشورهای بودایی، هندو مسلک، کاتولیک و ... و حتی جهان اسلام- اتفاق افتاد، این رویکرد را زیر سؤال برد و این پرسش را مطرح نمود که آیا دین واقعاً مقوله فردی و حاشیهای است یا به یکی از موتورهای تغییر و تحولات بنیادین جوامع انسانی تبدیل شده است؟
به عنوان مثال در آمریکا رشد فزاینده اِوانجلیستها و ... نیز به طرح پرسش فوق دامن زد. کازانورا مطرح کرد دین آرام آرام تبدیل به مسئله عمومی شده و دیگر مسئلهای حاشیهای نیست. در نتیجه تئوری کلان سکولاریزاسیون که یکی از تئوریها و نظریههای کلان جهت تشریح و توضیح مسائل اجتماعی، تمدنی و فرهنگی بود، به تدریج زیر سؤال رفت. بنابراین امروزه دیگر کسی از به حاشیه رفتن دین به عنوان مسئلهای فردی صحبت نمیکند، بلکه دین به یک موضوع اجتماعی و یکی از شاخصهای مهم تغییر و تحولات جهان تبدیل شده است.
این بحثها موجب طرح این پرسش میشود که آیا تجربه تاریخی و معنویِ اروپای غربی که به عنوان معیار پیشرفت و توسعه در نظر گرفته میشود، میتواند در ایران هم مطرح گردد؟ پس از انقلاب اسلامی ایران، رویکردها و نگرشهای مختلفی نسبت به این مسئله ایجاد شد. برخی به طور افراطی چنین موضع گرفتند که اگر کسی از این سیاستها و نگرشها عدول کند، نتیجه آن به عدم پیشرفت منجر میشود. برخی دیگر نیز چنین معتقد بودند که باید بتوانیم این نگاههای فردی را کنار بزنیم. اما در این میان، یکی از مباحث بسیار کلیدی پیرامون شاخصهای پیشرفت و عدم پیشرفت، مسئله «جهانشمول بودن» است. به این معنا که آیا ایدههایی که در اروپای غربی ایجاد شده بود، معیارهایی جهانشمول بود یا جهانی شده بود؟ به عبارت دیگر باید این مهم را در نظر گرفت که میان مفهوم «جهانشمول» و «جهانی شده» تفاوت وجود دارد.
حقیقت امر این است که برخی نظیر ارنست گلنر که از مهمترین نظریهپردازان غربی است، معتقدند معیارهایی که ما به آنها معیارهای مدرنیته میگوییم «جهانشمول» به معنای کلی فلسفی نیستند؛ بلکه «Transcultural» هستند، یعنی معیارهایی که باید در تمام جهان حاکم شوند. به عنوان مثال اروپای غربی به واسطه قدرت و توسعه نظامی و علمی و همچنین برتری اقتصادی که داشت، توانسته بود معیارهای محلی خود را جهانی کند و در تمام جهان آنها را نشر و توسعه دهد و نهادینه سازد.
برخی از این معیارها و نگرشها به واسطه پروسه استعمار یا برخورد فرهنگها، در تمام دنیا جهانی شدند، اما در حقیقت جهانشمول نیستند. در ایران نیز این مسائل مطرح شد و ماحصل آن این بود که در برخی قسمتها این نظریهها و کارکردها مورد پذیرش قرار گرفت و در برخی قسمتها که حوزه ارزشها بود، از پذیرش آن ممانعت به عمل آمد، اما با وجود همه مقاومتها این مسائل نهادینه شده است. حال سؤال اینجاست که ایران به عنوان حوزه تمدنی و یک کشور میتواند به همان صورت که اروپای غربی توسعه یافت، پیش رود و به همان سمت وسو قدم بردارد؟
این پرسش پس از شکستهای ایران و روس و در زمان عباس میرزا مطرح شد تا سرآغاز تجدد از آن شکستها در جامعه ما شروع شود. لازم به ذکر است که برخورد فرهنگی ایران و غرب از زمان شکستهای ایران و روس شروع نشد؛ بلکه از آغاز دوره صفویه شکل گرفت، اما تاریخنگاری ما بر روی نقطه شکست به عنوان نقطه عطف تمرکز کرده است و به گونهای شکست را نقطه آغاز تاریخنگاری نوین قرار داده است و البته خود این مسئله خالی از نقد نیست.
اما سرآغازِ این سؤال باعث شد به ظرافت و صرافت و لطافت در پی راههای توسعه باشند. یکی از عواملی که باعث میشود تغییر و تحولات در ایران به صورت مداوم ایجاد نشود و در آن سکتههای مختلفی وجود داشته باشد، انقطاع میان اراده ملی و حوزه سیاست است، یعنی در حوزه سیاست نگرشهای قیم مآبانهای وجود دارد که موجب میشود اراده ملت نتواند در تمامی اشکال و حوزهها خود را نمایان سازد. اگر به طور مثال به تاریخ تحولات غرب توجه کنید، خواهید دید که یکی از مؤلفههایی که موجب این تغییر و تحولات شده است، اراده ملت است.
اکنون این سؤال مطرح میشود که اراده ملت مفهومی انتزاعی است و یا واقعیتی است که در عرصههای مختلف اجتماعی خود را نشان میدهد؟ در انقلاب مشروطه و در انقلاب اسلامی ایران در سال ۵۷، اراده ملت به گونهای خواستار تغییر و تحولات توسعهطلب بود، اما در چهارچوب معیارها و ارزشهایی که غیرغربی بود و به آن اسلامی ایرانی میگفتند. اما برخی نگاههای سلیقهای باعث شده است که عرصه برای بروز اراده ملت آن طور که باید و شاید وجود نداشته باشد و این امر یکی از مسائلی است که باعث شد به طور مثال در سال ۴۲ بین شهر تهران و سئول خواهرخواندگی مطرح شد و شهردار سئول، تابلوی یادبودی با این مضمون گذاشت که «ما امیدواریم روزی سئول به جایی برسد که امروزِ تهران است»! اما امروزه پیشرفتهای کمی و کیفی ایران با کره جنوبی تقریباً غیرقابل مقایسه است، چرا که کره جنوبی به اقتصاد کلان جهانی دست یافته است، اما ایران اقتصادِ مصرفی و واردگرا و تک محصولی یا دو محصولی دارد و هنوز نتوانسته است در حوزه های مختلف خود را به معیارهای جهانی برساند.
با وجود مطالب ذکر شده این سخن پیش میآید که آیا لازم نیست ما خود را با غرب مقایسه کنیم؟ چرا که غرب آن چنان در حوزههای مختلف پیشرفت کرده است که قابل مقایسه با ایران نیست. اما بحث اینجاست که چگونه میتوانیم با کشورهایی که امروز توانستهاند مدلهای موفق را در حوزههای فرهنگی-تمدنی پیاده سازند، برخورد داشته باشیم؟
کی از مسائل مهم در پاسخ به این پرسش، مسئله الگوهاست. یکی از مشکلات و معضلات ما در ایران و در حوزه علوم انسانی و مطالعات اجتماعی این است که چگونه الگوسازی کنیم و برای پیشرفت و توسعه از چه الگویی میتوانیم بهره ببریم و در رقابتهای جهانی به معیارهای قابل قبول دست پیدا کنیم. مثلاً در عرصه ورزش دو رشته ورزشی کشتی و فوتبال وجود دارد. در رشته کشتی هر کسی در جهان بخواهد وارد این رشته شود، باید یک سری فنون را بیاموزد که این فنون ایرانی است و تمام کشتیگیران جهان باید این فنون را فرا گیرند تا بتوانند این الگوها را پیاده کنند.
البته واضح و مبرهن است که کشتیگیران ایرانی در استفاده از این فنون سرآمد جهان هستند. به عبارت دیگر دارای یک سری الگو هستند که با به کارگیری این الگوها در میدان نبرد هم برنده رقابت هستند و هم از سویی دیگر خود دارای سبک در کشتی هستند که این سبک ریشه در ایران دارد. اما وقتی به فوتبال ایران مینگریم، معلوم نیست سبک بازی آنها پرتغالی است یا برزیلی یا آلمانی و غیره. در هر صورت یا باید در ایجاد سبکها خلاق باشیم و خودمان سبکی داشته باشیم، یا اینکه بتوانیم سبکهای موجود را به گونهای پرداخته و بومی سازیم تا در رشد و توسعه کشور مؤثر باشند.
در عرصههای مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، و... نیز این چنین است و معلوم نیست دارای چه سبکی هستیم؛ آیا سبک اقتصادی ما کاپیتالیستی و سرمایهداری است یا سوسیالیستی یا دولت رفاه محور است؟ یا اگر سبک اسلامی است، این سبک در عمل و در عرصههای مختلف، خود را چگونه نشان میدهد؟
یکی از مشکلات امروز ما در ۴۰- ۵۰ ساله اخیر این است که نه تنها سبک مشخصی برای خود تعریف نکردهایم، بلکه نتوانستهایم سبکهای موجود را نیز به صورت دقیق و قوی اجرا کنیم. این نقصان در جهان امروز که یکی از محورهای بنیادین آن اقتصاد است، بسیار اهمیت دارد، چرا که اگر اقتصاد قوی نداشته باشیم، سیاست را هم نمیتوانیم به درستی پیاده سازیم و در حوزههای فرهنگی، اجتماعی، نظامی و ... نیز دچار مشکل خواهیم شد.
باید توجه داشت که سرمایه اصلی یک کشور، مردم آن کشور است و منابع انسانی از منابع کانی و عالی هم بالاتر است، زیرا اگر کشوری نتواند این منابع انسانی را درست مدیریت کند، تمام سیستمهای دیگر کشور نیز دچار مشکل خواهد شد. یکی از مسائلی که باعث میشود نتوانیم نه تنها با کشورهای غربی بلکه حتی با کشورهایی که سعی میکنند با بهرهگیری از سبک مشخصی روز به روز پیشرفت کنند؛ رقابت کنیم، عدم داشتن سبک مشخص در حوزه اقتصاد و به تبع دیگر بخشهای جامعه است.*
*نویسنده: دکتر سیدجواد میری، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
نظر شما