فرهنگ امروز / بهرام دبیری؛
ثروت نوکیسهها سلیقهساز است؟
خردهفرهنگها در هر گوشهای از جهان نشانهها و رفتار بیاندازه مشابهی دارند، مَنِشی مشابه که میتازاند و در این میان هر آن که پول بیشتری دارد بیاندازه تاثیرگذارتر جلوه میکند. وقتی از اصطلاح نوکیسه یا طبقه نوظهور ثروتمند حرف میزنیم در واقع به یکی از اصلیترین این جریانها و به ثروتی ناگهانی اشاره میکنیم؛ ثروت و قدرتی که معمولا همگام و هموزن فرهنگ نیست و از همه مهمتر آگاهی همراه با آن به دست نیامده است و هماکنون شاهد تاثیر مرگبار این رویکرد در جهان هستیم، و تازه در میان ویرانگریهایش تاثیری که بر عرصه فرهنگ میگذارد ناچیزتر از کل تمدن بشری است که در آستانهی ویرانی قرار گرفته است.
آنچه در دل این طبقه میگذرد یک رشد ناهماهنگ است که معادلههای حاکم بر جهان را تغییر میدهد. وقتی نوبت به ایران میرسد هم همان احوال حاکم میشود و شکلی کاریکاتوروار به خود میگیرد.
این جریان سعی دارد مفاهیم را تغییر بدهد، چون درکی از آن ندارد و توانایی کسب اصالت را هم در بنیهاش نمیبیند. پس حکم به تغییر میدهد. نمونه سادهاش را میتوان در معماری جست. از چند دهه پیش در ایران جریانی پا گرفت به نام بساز و بفروشی؛ اصطلاح تحقیرآمیزی بود و برای آنها که دستی در این کار داشتند برچسبی نامطلوب، ولی به مرور این دستاندرکار که حالا فربهتر شده بود این برچسب را عوض کرد و همان رویکرد را در قالب برجساز و انبوهساز گنجاند، حالا دیگر برجساز نام محقری به حساب نمیآید، هرچند عملی که انجام میدهد همان عمل است.
رشد ناهمگون در تمام عرصههای این رویکرد عنصر اثرگذاری است که به میل خود مفاهیم فرهنگی را دچار دگرگونی میکند. همه اینها یک زنجیره معیوب است، زنجیرهای که ماهیت وجودیاش را عنصری به نام پول میسازد، حاکمیت پول بر جهان است که حرف اول را میزند. هر چند بازی اصلی در زمین دیگری در جریان است، اما به این حوالی که میرسد صورتی حقیرتر و مضحکتر به خود میگیرد.
نظامیکه به یک معنا سرآغازش را باید جنگجهانی دوم دانست، درست از همان لحظهای که آمریکا حاکمیت گستردهای بر جهان پیدا کرد. آمریکا به عنوان پیروز جنگ کشوری بود که نه موزه داشت و نه هنرمند و نه بسترهای فرهنگی. اما به مدد سرمایه و سازمانهای بسیار بزرگ امروز آمریکا به جایی رسیده که حالا بزرگترین موزهدار دنیاست.
مساله حاکمیت و اقتدار پول و اقتدار تبلیغات در این رویکرد حرف اول را میزند؛ دو اصلی که جهان را مرعوب کرده است؛ و از بین رفتن اصالت فرهنگها درست از این نقطه آغاز میشود. بخشی از آن برمیگردد به غلبه آن فرهنگ بیاصالت که بنایش را بر پول گذاشته؛ یک جایی میشودهالیوود و دنیا را به قبضه درمیآورد و جایی دیگر انبوهی از جریانهای هنری بیهویت پنجاه سال اخیر جهان را به نمایش میگذارد. تولید و محبوبیت آثاری که هویت تاریخی ندارند با عنصر تبلیغات به خوردمان داده میشود و در این رهگذر تاریخزدایی تعمدانه صورت میگیرد. ثروت بهدستآمده همراه با سابقه دانش بصری و نگاه تربیتشده به فرهنگ یا هر مقوله انسانی دیگری نیست؛ که اگر بود میشد همان اشرافیت. بله در یک معنا آنچه از دست رفته اشرافیت است. اشرافیت مفهوم گستردهای است بسیار فراتر از ثروت. اشرافیت فرهنگی است که اگر در آن دارایی هست اما در کنارش بسترهای فرهنگی و تاریخی و نوعی اصالت فرهنگی و نوعی اشرافیت ذهنی حکمرانی میکند. نمونه آن حافظ است که قرنها بعد میبینیم نوعی نخبگی و اشرافیت و سلیقه سطح بالاست که جاودانش کرده. اما مفهوم اشرافیت در غلبه انبانهای پرپول و ثروتهای بادآورده به شدت آسیب دید و مرعوب شد.
این مجموعه کلان وقتی به ما رسید خود را در قالبی از ابتذال نشان داد؛ طایفهای که میلیاردها پول به دست آورده، اما آگاهی تاریخی ندارد، سلیقه تربیتشده ندارد و در نهایت برایش یک مارک یا برند (اصطلاح محبوب این مردمان) مهم است. این سلیقه تربیتنشده هنوز نمیداند هنر چیست یا تابلوی نقاشی و اصالتش در کجاست؟ زمانی تابلوفرش میخرید یا نازلترین مینیاتورها را به دیوار خانهای با معماری شلخته و بیهویت آویزان میکرد، حالا تابلوی چندصدمیلیونی یک نقاش سرشناس را میخرد، اما هنوز سلیقهاش تربیت نشده، فقط همان معادله بساز و بفروشی که حالا برجساز خطابش میکنند اینجا هم اتفاق افتاده، صورت مسئله همان است، جواب کمیزیباتر شده است، ناآگاهی و نابینایی تاریخی میخواهد خودش را پشت آن تابلوی بااصالت پنهان کند.
در حراجهای آثار هنری و گالریهای همه جای دنیا همین اتفاق میافتد، مگر همین چند سال پیش نبود که در حراجیهای دوبی کنار تابلوهای نقاشان برجسته، تیشرتی از شیخمحمد زاید را به قیمت ۲۰۰ هزار دلار فروختند؟ هنوز نقاشی دلفینها و فیلها را به همان قیمت آثار هنری فاخر میفروشند، چون دستگاه تبلیغات دیکته کرده این هم خوب است. اینکه در این حراجها میبینیم چند تابلو و مجسمه از آرتیستهای واقعی و هنر اصیل خریده میشود، نباید فریب خورد و باور کرد که خریدارهای پرطمطراق صاحب سلیقه و آگاهی نسبت به هنر اصیل شدهاند، در گستره وسیع میتوان همان بلاهت و ناآگاهی را دید که لبخند میزند.
باورم این است که این قیمتها برای آثار هنری زیاد نیست، باورم این است که هر قیمتی برای یک اثر هنری کم است، چون مساله اینجا ارزش است و نه قیمت. اما چیزی که باید جلویش را بگیریم و شناساییاش کنیم و نهتنها در برخورد با آثار هنری ما، بلکه در معماری امروز ما، در رستورانهایمان و در سبک زندگی ما رخنه کرده است، اینست که همچنان بحث بر سر قیمت است و نه ارزش و این همان نقطهای است که پای پولی به میان میآید که عاری از فرهنگ است و تربیت و آگاهی همراهش نیست.
این سلیقه هیچ جای جهان تربیت نمیشود. چندین نسل طول میکشد تا حضور پول به آگاهی اجتماعی و شعور تاریخی و درک هنری منجر شود، اگر بشود. نمونههایش را میتوان در سطوح بالا هم دید. عیانترینش کاخ نیاوران است، نمایشی عظیم از بدسلیقگی. چه کسی باور میکند کاخی ساخته شود با در و پنجرههای آلومینیومی؟ همان کنار درِ محوطه کاخ، کوشکی است ساختهشده با خشت و گل مربوط به یک دوره قبل که به مراتب باشکوهتر است. چرا این چنین میشود؟ چرا سلسله پهلوی با سیاستگذاریهایش در عرصه هنر بدل به نماد ابتذال میشود؟
در مقابلِ مقولهای به نام تاریخ، این یک نمایش کمدی است، یک کمدی که خودش را به نمایش میگذارد، چون تاریخ و پیشینهاش را انکار کرده یا توانایی درکش را کسب نکرده و به این روز افتاده است.
اما هنر بدون تاریخ بیمعناست، هر لایهای از هنر پا را روی لایه قبلی گذاشته و بالا آمده است. نشانههای تاثیرپذیری از تاریخ هنر در هر آنچه ماندگار شده به وضوح مشاهده میشود. ماتیس میگوید چه چیز میتوانست بهاندازه مینیاتور ایران امکانات بیپایان بصری را در اختیار ما بگذارد؟ اما وقتی این قدر و گوهر درک نشود، با همان در و پنجرههای آلومینیومیبه میراث میماند.
وقتی آن پیشینه نباشد، پول میتواند بدل به ابزار جنایت بشود، چون صاحبانش از هر گونه آگاهی و جهانبینی تهی هستند، و کج بودن سلیقه هنری کمترین اتفاق تاسفبار این رشد بادکنکی است. در این قدرت عاری از تفکر یکطرفش شهرهای زشت و کج پدید میآید و در گسترهای وسیعتر میرسد به موجودی به نام داعش که جهان را این چنین در وحشت فرو میبرد. اینها همه محصول همان سرمایههای یکشبه است که برای نداشتن اصالت و درک تاریخی بدل به فاجعه میشود. آنچه با آثار باستانی و هنری موزههای شهر موصل میکنند یا آنچه بر سر بودای بامیان میآورند تنها از این ذهن تهی و عاری از عناصر فرهنگ و تاریخ برمیآید، از آن لحظهای که قدرت پول هیولا تربیت میکند و هیولا تیشه برمیدارد و نهتنها آدمی را سر میبرد، بلکه میراث تمدن بشری را خرد میکند؛ ساختاری که جز سود به چیزی نمیاندیشد.
در گستره خاورمیانه به همین علتهاست که این تهی بودن کاریکاتور میشود. از معماری گرفته تا هنر و تا سبک زندگی، همهچیز در این خردهفرهنگ عاریهای جلوه میکند. نمونه چشمگیر و خندهدارش شیخنشین دوبی است. دوبی یک شهر نیست، یک برهوت است که با ثروتی هنگفت چنین بناهایی در آن ساخته شده است. هیچکس از خودش نمیپرسد ضرورت این شهر چیست، چه میزان انرژی باید مصرف شود که این بیابان گرم و سوزان را خنک کند؟ آلودگی و صدمهای که به محیط زیست وارد کرده و اصلا این میزان انرژی که به هدر میرود ارزشش را دارد؟
و حالا بعد از بنای شهر پول بادآورده بشکههای نفت باید فرهنگ و تمدن را به عاریه بگیرد، پس امیر قطر دلارهایش را به موزه لوور میدهد تا شعبهای در دل برهوت بسازند، اقتدار خداگونه پول سبب میشود نمایشی عظیم از فرهنگ را نیز تصاحب کنند.
دستگاههای تبلیغاتی در اختیار همین ثروتهاست و حرف اول را میزند. اوست که میگوید این هنرمند تابلویش گران میشود، روی این اثر سرمایهگذاری کن و این کار را بخر. اوست که تعیین میکند و در غیاب صاحبان سلیقه و فرهنگ حکمرانی میکند. سلیقه را میسازد و بعد شما کسانی را میشناسید که دستگاه تبلیغات به شما میگوید باید بشناسیدش تا باشعور و صاحبآگاهی جلوه کنید.
این را که او تا دیروز از تابلوهای کپی فلان فروشگاه برِ خیابان ولیعصر میخرید، فراموش کنید. امروز او چندصدمیلیون پول میدهد تا تابلوی فلان آرتیست را به دیوار خانهاش آویزان کند.
چهل سال پیش زمان درازی نیست. اگر در آن روزگار گذارت به پاریس میافتاد و سر از یک گالری درمیآوردی برایت غیرممکن نبود که کاری از پیکاسو بخری؛ اگر تابلوی رنگ و روغنش نمیشد، لااقل یک طراحی از پیکاسو را صاحب میشدی. اما به مرور سرریز کیسههای پول و ثروتهای بادآوردهای که باید پاکیزه میشد متوجه این عرصه شد و آنچه امروز رخ داده عقیم کردن امکان ایجاد ارتباط عاطفی با اثر و درک آن است. بدل کردن اثر هنری به یک کالای صرف و بحث کردن بر سر قیمت گریبان جهان را گرفته است. مگر همین دیروز نبود که بهمن محصص ۱۷ اثرش را که از خشم او جان سالم به در برده بود، به قیمت ۷۰ هزار یورو فروخت( مستند فیفی...)، مگر همین دیروز نبود که فریده لاشایی برای خرج درمانش ایندر و آندر میزد تا تابلویی بفروشد؟
در تمام این سالها جز از راه فروش نقاشی زندگی نکردهام. به عنوان کسانی که یک روز نقاشی را در ایران شروع کرده بودیم فکر میکردیم سرنوشت شومیداریم. اما دیدیم که توانستیم با اقتدار یا رفاه زندگی کنیم. با این همه هیچکس به کارگاهم نمیآمد تا از من کار بخرد با این هدف که یک روز گران میشود؛ کسی که کارم را میخرید برای این بود که عاشقش بود، ارتباط دیگری حاکم بود که شاید بتوان اسمش را سلیقه یا انتخاب آگاهانه گذاشت.
اما در معادله حاکم بر این روزها ما با رویکردی کالاگونه نسبت به هنر روبهرو هستیم. تو قرار نیست تابلویی را که میخری درک کنی، فقط میدانی قرار است در آینده گران شود و از کجا این را میدانی؟ چون دستگاه تبلیغات این را به تو گفته است.
پس سلیقه من کجاست؟ ارزش را یک صاحبثروت بعد از تصاحب این آثار میخواهد دیکته کند و دستگاه تبلیغاتش میخواهد بشود عیار سنجش ارزش هنری، آن هم بدون درک کافی. هر اسبابی یک کالا است، از صندلی گرفته تا ماشین، اما یکی، دو متر کرباس و صدتا تکتومانی رنگ و چند روز از وقت هنرمند کالا نیست، شعور بشر است که متاسفانه میخواهند در این دایره قربانیاش کنند.
برای همین آنچه امروز با آن مواجهیم یک مقوله خلقالساعه و بیهویت است. یک موقعی فلان فئودال ایرانی سعدی و حافظ را از حفظ بود، برای خودش دسته موزیسین داشت، پردههای خوشسلیقه داشت، خانه داشت، سلیقه تربیتشده داشت، اما همه اینها محو شده و روزبهروز کمرنگتر میشود و دستگاه تبلیغات در تلاش است چیز دیگری را به نام واقعیت بقبولاند: این که مهم نیست و اصلا نباید نگران باشی که درکی از هنر نداری، مهم این است که این تابلو روی دیوار خانه توست. تو هم سرمایهگذاری میکنی و هم با پولخردهای ته جیبت هویتی کسب میکنی. در واقع دستگاه تبلیغات دارد بزرگترین خیانت را میکند: صورت مساله را پاک میکند، سروصدا میکند و نمیگذارد سوال تو در آن لحظهای که داری فریاد میزنی «میلیاردهایی که گم شد سر از کجا در آوردند» به گوش کسی برسد. هیچکس پاسخت را نمیدهد. چون هیاهویی شعفانگیز و مهمتر برپاست.
وقتی ما تمام گذشته را ویران کردیم نمیتوانیم با پول، سلیقه به وجود بیاوریم. گذشته را نمیشناسیم و مدام حلقه این ارتباط را بریدهایم و منقطعش کردهایم. گذشته را ویران کردهایم و حالا میخواهیم میدان بدهیم به جیبهای پرپول طبقهای نوظهور که روی این ویرانهها تمدن بسازند. نمیشود که نمیشود.
هر آنچه مانده برای این بوده که به احترام گذشته و تاریخ ادراک بشری کلاه از سرش برداشته، نیما برای این میماند چون نشانههای شعر کلاسیک را درک کرده، جویده و به امروزش رسیده است. بهمن محصص وقتی میگوید من یک چهره تاریخی هستم، میداند در کجای جهان ایستاده و از چه حرف میزند و چه خلق میکند. هر آنچه جز این ترویج شود تنها رقصی مبتذل بر گور تمدن بشری است، نمونهای از ابتذال محض است که در قطاری سریعالسیر تمدن بشری را به سمت دره ابتذال شر میراند. در این چشمانداز بیتعادل به تیراژ کتاب نگاه کنید و بهزندگی تنگ و دشوار شاعران و نویسندگان.
منبع : مهرنامه شماره ۴۲
نظر شما