فرهنگ امروز/ قربان عباسی*:
کلژ دوفرانس در سال ۱۵۳۰ تأسیس شد و رسالت اساسی خود را نه تدریس دانش تثبیتشده، بلکه «دانش در حال شکلگیری»، پژوهشهای علمی و فکری اعلام کرد. کلاسهای آن برای همه رایگان و به روی همگان باز است، نه ثبتنامی صورت میگیرد و نه مدرکی به کسی ارائه میشود؛ شعار آن این است: «جایی که همهچیز تدریس میشود». در آن ۵۲ کرسی تدریس میشود، اساتید آن آزادانه با همیاری همکاران خود و بنا بر تحول علوم و شناخت در رشتههای مختلف انتخاب میشوند. نخستین کلاس هر استاد جدید، درس افتتاحیه نام دارد، این درس در محیطی پرشکوه و در حضور همهی همکاران و مخاطبان عمومی ارائه میشود و به استاد امکان میدهد موقعیت آثار و مطالعات خود را نسبت به پیشینیان مشخص کرده و به آخرین پیشرفتهای پژوهشی رشتهی خود نیز بپردازد؛ این دروس برای گروه بزرگی از مخاطبان که دارای سطح بالایی از فرهنگ هستند ارائه میشوند، گروهی که دغدغهی درک بهتر تحولات را دارند.
پیر بوردیو یکی از بزرگان کلژ دوفرانس است که بلاغت، تیزبینی و بداعت را با هم میآمیزد و همکاران و همگنان خود را به شدت متأثر میسازد. اندیشهی بوردیو پیچیده و گسترده است، او متفکری است که عمیقاً باور دارد در هر اندیشهای، بیش و پیش از هر چیزی باید به شرایط اجتماعی پدید آمدن آن اندیشه نگریست (فکوهی، ۹).
بوردیو یک کودک شهرستانی طبقهی متوسط رو به پایین بود، با موقعیتی شکننده، اما درعینحال دربردارندهی امید (یا توهم) اجتماعی به بالا رفتن از نردبان ترقی جامعه بود و کولهباری از تحقیر وارثان، صاحبمنصبان اقتصادی و اجتماعی را بر دوش میکشید. در فیلم پیر کارل، جامعهشناسی یک ورزش رزمی، با شرمزدگی اذعان میدارد که چگونه سالها تمرین کرد تا همچون پاریسیهای مرفه سخن بگوید تا دروازههای علم و دانش و افتخارهای همراه آنها بر وی گشوده شود و چگونه حتی امروز در بازگشت به زادبومش از شنیدن گویش محلی آنجا نوعی خجالتزدگی و حتی احساس ناخواسته و بسیار نامطبوع از «خطر یک سقوط اجتماعی دوباره» در وی زنده میشود (فکوهی، ۱۰).
میگویند تناقض خردکنندهی بوردیو در تمام عمر پربارش در همین زبان نهفته بود، زبانی که چنان در آن به استادی رسید که وارثان بیچارهی بورژوا را وادار به پذیرش ضعف و کاستی دانش خود در برابر آن کرد، این زبان برای او یک شمشیر دولبه بود، دور کردن این زبان و این اندیشه از کسانی که تمایل داشت بیشترین خدمت را به آنها بکند، یعنی مردمانی نزدیک به ریشههای اجتماعی خود او. اما باید اذعان نمود که پیچیدگی زبان او در آن واحد هم بازتابی است از پیچیدگی واقعی پدیدههای اجتماعی در هزارتویهای معنایی. تمام تلاش او بر آن است که با بهکارگیری این زبان به علمی برسد که هدف اصلی خود را تغییر اجتماعی و ایستادن در برابر مکانیسمهای تولید و بازتولیدکنندهی پدیدهی اجتماعی بهمثابه سلولهای اصلی سلطهی اجتماعی میداند (فکوهی، ۱۱).
جامعه برای وی دارای شکلی عینیتیافته، ساختارمند، ساختاردهنده، درونیشده، کالبدیافته، رفتارها و نهادهاست، با آمیزهای از رؤیاها و اسطورهها و باورها و ذهنیتها که همهی آنها در نهایت در مفهومی به نام سلطهی اجتماعی به هم میرسند. بوردیو میخواهد تداوم چرخههای بیپایان تولید و بازتولید سلطهی اجتماعی را متوقف کند. مبارزه برای وی، رسیدن به چنین هدفی در دل نهادها و مراکزی است که گفتمان اجتماعی را تولید میکنند و آموزش میدهند... برای بوردیو تغییر ممکن است، اما این تغییر فقط در سایهی شناخت سازوکارهای پیچیدهی آن ممکن است. به قول بوردیو، زبان خود عاملی است که ما را به اشتباه و توهم میاندازد. بوردیو تلاش میکند امیدوارانه به چرخهی تولیدکننده و بازتولیدکنندهی سلطهی اجتماعی پایان دهد.
بوردیو تلاش برای آغاز این مبارزه را از همان درس افتتاحیه خود در کلژ دوفرانس به نمایش میگذارد و نشان میدهد که چگونه محق به سخن گفتن شده است و این عمل بهصورتی نمادین او را در جایگاهی برتر نشانده است و نشان میدهد که چگونه نورسیدهها باید بهدقت به سخنان او گوش بدهند و بهعبارتدیگر آن را بپذیرند. بهزعم بوردیو «جامعهشناسی از آنچه مردم مینامیم ریشه گرفته و به آنچه نخبگان نام میدهیم رسیده است و بدینترتیب نمیتواند به روشنبینی که در هر نوع از جابهجایی اجتماعی وجود دارد دست یابد، مگر اینکه از یک سو بازنمود عامهگرایانه (پوپولیستی) مردم را و از سوی دیگر بازنمود نخبهگرایانه نخبگان را کنار گذاشته و محکوم کند.» او نوعی جامعهشناسی را مطرح میکند و در پی آن است که خود را از چنگ تاریخ رها کنیم؛ یعنی از چنگ سلطهی گذشتهای بدون کالبد که در زمان حال تداوم مییابد و یا از چنگ «حالی» که همچون مدحهای رایج روشنفکری در لحظهی ظهورش دیگر از مد افتاده است (همان، ص ۱۸).
بوردیو بر این باور است که گذشته و توسل شرمآورانه به آن میتواند محدودههای امر اندیشیده را تعین بخشد و محدود کند. پیشداوریها، سانسورها و همهی نقصانهای دیگر، ناشی از آموزش و پرورشی است که بهرغم مخالفت بسیاران توانسته به همه بپذیراند؛ چه بسیار بینشهای حقیرانهای که در حلقهی جادویی مدارس، حلقهی نخبگان و برگزیدگان صورت بستهاند. در واقع بوردیو کوشش میکند نقد شناختشناسانهی خود را از طریق یک نقد اجتماعی پیش ببرد. دیگر کوشش بوردیو معطوف به این است که جامعهشناسی را از نوعی جاهطلبی اسطورهشناسانه رها کند، بدین معنا که در صدد آن برنیاید تا راهحلهای به ظاهر منطقی یا کیهانشناختی دربارهی مسئلهی طبقهبندی انسانها عرضه کند، باید موضوع کار خود را بر مبارزه و رقابتی متمرکز کند که انسانها برای به انحصار درآوردن بازنمود مشروع جهان اجتماعی با یکدیگر دارند؛ و نه اینکه خود یک طرف این مبارزه و رقابت شود. جامعهشناسی باید سعی کند بر تمام دستاوردهای عظیم علم اشراف داشته باشد. بزرگترین خدمتی که میتوان به جامعهشناسی کرد این است که هیچچیز از آن نخواست. جامعهشناس پیامبر نیست که راه بر جامعه بگشاید، البته دور ماندن از این پیامبرگرایی هم چندان سهل نیست. بوردیو بیشتر دلنگران همین نسل از جامعهشناسان جاهطلب است که سعی میکنند همه جا حاضر باشند و برای همهچیز جواب داشته باشند.
بوردیو در سخنرانی درسی خود دربارهی درس چنین اشاره میکند؛ «ما میتوانیم در واقع خود را با نقل متنی از دکارت راضی کنیم که مارسیال گرو علاقهی زیادی به تکرار آن داشت: من بههیچوجه نمیپذیرم که انسان تلاش کند با خیالپردازیهای نادرست به آسایش خاطر دست یابد. به همین دلیل از آنجا که فکر میکنم با شناخت حقیقت (ولو حقیقتی که به زیانم باشد) کاملتر خواهم شد تا آنکه حقیقت را نشناسم. اذعان میکنم ترجیح میدهم کمتر شاد باشم اما بیشتر دانا». (همان، ص ۳۴)
جامعهشناسی نوعی خودناامیدی را ایجاد میکند؛ یعنی دروغی را فاش میکند که افراد به خود میگویند و در تمامی جوامع بهصورت جمعی تداوم یافته و تشویق میشود و در پایهی همهی ارزشها، ولو مقدسترین آنها و در پایهی کل هستی اجتماعی قرار میگیرد. جامعهشناسی از خلال مارسل موس به ما میآموزد که «جامعه همواره با سکههای قلابی رؤیاهایش دل خود را خوش میکند». بوردیو چنین اضافه میکند: «این امر بدان معناست که این علم بتشکن جوامع رو به پیری، لااقل میتواند این امکان را بدهد که بر ماهیت اجتماعی اشراف پیدا کنیم و بر سازوکارهایی که در محور تمام اشکال بتوارگی قرار دارند آگاهی یابیم.»
بوردیو از جامعهشناسی این انتظار را دارد که وسوسهی جادو، این غول تحقیر ناآگاهی از خود را از خویشتن براند؛ او به حسن نیتهای مبهم و ارادهگراییهای آرمانی حمله میبرد، چون امر واقعی، پوچ بودن بسیاری از آنها را نشان داده است. بوردیو ازاینرو به تخیل و آرمانگراییهای بلندپروازانه یورش میبرد و چنین میگوید: «جاهطلبی جادویی تغییر جهان اجتماعی بدون شناخت سازوکارهای آن منجر به جایگزینی خشونتی دیگر و گاه غیرانسانیتر، یعنی خشونتی خاموش میشود». ناآگاهی پرمدعا امری است که بوردیو آن را برنمیتابد.
بهزعم بوردیو، کنش تاریخی یعنی کنش در معنای اعم خود موضوعی نیست که در رودررویی با جامعه بهمثابه یک شیء برونشده قرار بگیرد، این اصل نه در آگاهی و نه در اشیا، بلکه در روابط میان دو موقعیت امر اجتماعی یعنی میان تاریخ عینیشده در اشیا به شکل نهادها و تاریخ درونیشده در کالبدها به شکل این نظم قابلیتهای پایدار که به آن نام عادتواره میدهد، قرار دارد. کالبد در جهان اجتماعی قرار دارد، اما جهان اجتماعی هم در کالبد جای دارد و کالبدی شدن امر اجتماعی که با آموزش و یادگیری تحقق مییابد بنیان حضور در جهان اجتماعی است.
بوردیو به رابطهی ساختهشدهای اشاره میکند که میان دو شیوهی موجودیت اجتماعی یعنی عادتواره از یک سو و میدان از سوی دیگر، تاریخ کالبدیشده از یک سو و تاریخ شیءشده از سوی دیگر وجود دارد. در واقع تلاش بوردیو بر این است که انسان نگونبخت بدون خدای بکت و نگونبختی انسانهای معاصری را که نه رسالتی اجتماعی دارند و نه حیثیتی اجتماعی در معرض دید، قرار دهد؛ به همان اندازه که از قطعیت دوری میجوید (چون آن را اصلی در اساس پیامبرگونه میبیند) به همان اندازه از تصادف نیز دوری میجوید. او بر تمایزهای اجتماعی انگشت میگذارد که چگونه متعارف بودن را ایجاد میکنند؛ در دل این تمایزات است که افراد برای هستی اجتماعی شناختهشدهشان و برای به رسمیت شناخته شدن مبارزه میکنند، مبارزهای تا حد مرگ تا بتواند افراد را از بیمعنایی رها کند. قبایلیهای الجزایر میگویند: «نام بردن یعنی زنده کردن» و به همانسان باید افزود، نامیده شدن یعنی زنده شدن. داوری دیگران، داوری غایی است و بیرون رانده شدن از جامعه، شکلی محسوس از دوزخ و نفرینشدگی؛ این امر را باید به آن دلیل دانست که انسان برای انسان، هم یک آفریدگار است و هم یک گرگ. (۴۸)
آنچه بوردیو از جامعهشناسی انتظار دارد رهاییبخشی آن است و میداند که این امر چندان به مذاق کسانی که به نظم حاکم وابستهاند زیاد خوش نمیآید. بوردیو تلاش میکند فرد را در موقعیتی قرار دهد که خود را متمایز ببیند و با این تمایز است که میتواند در برابر نهادها و ساختارهای سرکوبکننده به دفاع از آزادی خویشتن برخیزد. بهزعم بوردیو جامعهشناسی باید با فضیلتهای آزادیبخش گره بخورد و فرد را از توهم، از عدم آگاهی و عدم شناخت بیرون بکشد. بوردیو بهصراحت نظر خود دربارهی رسالت جامعهشناسی را بر زبان آورده است، آنجا که میگوید:
«جامعهشناسی باید به افراد کمک کند تا کشف کنند که در بیشتر مواقع چیزی جز عروسکهای خیمهشببازی نیستند. جامعهشناسی نباید فراموش کند که با آدمها سروکار دارد و وظیفهاش بازگرداندن معنی به رفتار این انسانهاست؛ در غیر این صورت جامعهشناسی حتی ارزش یک ساعت وقت تلف کردن را هم ندارد.»
هدف جامعهشناسی آن نیست که دیگران را به سیخ بکشد، آنها را در موقعیت شیء قرار دهد و یا به جرم اینکه فرضاً پسر این یا آن هستند مورد اتهام قرار دهد، درست برعکس، هدف از جامعهشناسی فهم مردم، بازگرداندن عقلانیت به آنها و یا اگر خواسته باشم اصطلاحی از فرانسیس پونژ را به کار برم، هدف جامعهشناسی «ضروری کردن جامعه» است. باید ضرورت کنش کنشگران را درک کرد؛ بوردیو در گفتوگو با دیدیه اریبون که در مجلهی نول ابسرواتور ۱۹۸۴ منتشر شده است ضرورت کار خود را چنین شرح میدهد: «اگر بسیاری از کسان همچون خود من کارهایی را میکنیم که انتخابشان کردهایم، برای آن است که بتوانیم به خود همچون بهمثابه یک سوژه نگاه کنیم، سوژههایی خالص و به قول مانهایم، سوژههایی بدون تعلق و بیریشه؛ و این البته کوشش بسیار پرارجی است که از روشنفکران مستقل و بدون تعلقی چون خود وی ساخته است.»
* دانشجوی دکتری جامعهشناسی سیاسی دانشگاه تهران
نظر شما