شناسهٔ خبر: 44279 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

رضا داوری اردکانی/ گزارش نشست «تجربه ایرانی مواجهه با علوم انسانی مدرن» (۱)؛

گِله از جامعه‌شناسان

رضا داوری اردکانی از جامعه‌شناسان گله دارم چون به این مسئله که در جامعه‌ی ما مطرح شده و لااقل یک وجه آن درست است، فکر نکرده‌اند؛ آن وجه این است که علوم انسانی موجود بر مبنای دینی استوار نیست. لابد جامعه‌شناسان فکر می‌کنند این مسائل مربوط به فلسفه است و ما راجع به مبادی بحث نمی‌کنیم، بلکه جامعه‌شناس وظیفه دارد بر روی جامعه بحث کند نه بر مبادی.

فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: نشست «تجربه ایرانی مواجهه با علوم انسانی مدرن» به همت پژوهشکده فرهنگ معاصر پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی فدر سالن حکمت پژوهشگاه پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد.در این نشست علمی، رضا داوری اردکانی رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران، حسینعلی قبادی رئیس و استاد پژوهشگاه علوم انسانی، غلامرضا ذاکرصالحی دانشیار و مدیر گروه مطالعات تطبیقی موسسه پژوهش و برنامه ریزی آموزش عالی، نعمت الله فاضلی دانشیار انسان شناسی و رئیس پژوهشکده مطالعات اجتماعی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، حجت الاسلام و المسلمین حمیدپارسانیا استاد حوزه علمیه قم و دانشیار علوم اجتماعی دانشگاه تهران، عبدالرسول خیراندیش استاد تاریخ دانشگاه شیراز، محمد امین قانعی راد دانشیار مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور و رئیس انجمن جامعه شناسی ایران و امیر علی نجومیان دانشیار زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه شهید بهشتی حضور داشتند و به سخنرانی پرداختند. گزارش پیش رو نخستین گزارش این نشست است که به سخنان داوری اردکانی اختصاص یافته است.

***

قرار است در خصوص فلسفه و علوم انسانی و نه فلسفه‌ی علوم انسانی مطالبی را عرض کنم. سخنان دکتر قانعی‌راد برای من بسیار خوشایند بود، چراکه یاد جوانی را در من زنده کرد، آنجا زندگی مردم و هر عیب و نقصی داشت (که البته داشت)، در این ۵۰ الی ۶۰ سال و تا قبل از آن نظیر نداشت. مؤسسه‌ی مطالعات تحقیقات اجتماعی یک مؤسسه‌ی شبانه بود (روز کار نمی‌کرد) و همه‌ی روشنفکران از همه‌ی قبایل آنجا بودند، آنجا مکان کوچکی بود و چون جایی برای نشستن نبود به سبک مشایی در راهروها و خیابان‌های کوچک باغ گلستان بحث می‌کردند. آنجا همه‌جور آدم بود، از اعدامی و انقلابی و چریک و جبهه ملی و... سازمان عجیبی بود. بسیار سپاسگزارم که من را به یاد آن ایام انداختید؛ از کارهای خوبی که در آنجا انجام شد انتشار ۸-۷ نشریه‌ی علوم اجتماعی بود که نمی‌دانم در دسترس هست یا خیر.

علوم انسانی و فلسفه در کشور ما اگرچه با هم بیگانه نبوده‌اند، اما رفاقت و نسبتی هم نداشتند. زمانی که مرحوم غلامحسین صدیقی به ما فلسفه‌ی یونان و جامعه‌شناسی درس می‌داد، رشته و گروه‌های جامعه‌شناسی وجود نداشت؛ ایشان به ما علاوه بر فلسفه‌ی یونان، جامعه‌شناسی هم درس می‌دادند. آقای مهدوی هم استاد فلسفه بودند، در تأسیس علوم اجتماعی فلاسفه دخیل بودند و به بیانی، از فیلسوفان بنیان‌گذار این علم هستند، از روان‌شناسی و جامعه‌شناسی گرفته تا دیگر رشته‌ها. اسم جامعه‌شناسی اسم جعلی و عجیبی است که آگوست کنت ساخته و لفظ یونانی و لاتین را به هم چسبانده و لفظ سوسیالوژی را ساخته است، این واژه را مرحوم غلامحسین صدیقی به‌خوبی جامعه‌شناسی ترجمه کرد که خیلی هم خوب جا افتاد، گویی جامعه‌شناسی از ازل ترجمه‌ی لفظ سوسیالوژی بود. علوم اجتماعی در انگلستان و فرانسه و آلمان قوام پیدا کرد تا به رفع تعارضات و حل مسائل بپردازد؛ این شأن علوم اجتماعی بود. علوم اجتماعی نمی‌توانست همه جا وجود داشته باشد به‌طوری‌که ما نمی‌توانستیم در قرون‌وسطی علوم اجتماعی داشته باشیم، چون انسان قرون‌وسطی انسان دیگری بود. عالم قرون‌وسطی عالم دیگری است و هر عالمی علم‌ها، زبان‌ها، فعل و قول خودش را دارد؛ هر علم و قول و سنتی را نمی‌شود از عالمی به عالم دیگر برد.

 علوم اجتماعی در قرن هجدهم به وجود آمد، تا قبل از آن چیزی با این نام نداشتیم، فلسفه و سیاست وجود داشت و به هم پیوسته بودند. برای افلاطون بحثی مثل بحث اخلاق، بحث علم، از بحث مدینه و عدالت منفک نبود. ارسطو انسان را حیوان مدنی بالطبع تعریف کرد، یعنی انسان در مدینه و با مدینه انسان می‌شود، این را نباید با نظر دورکیم اشتباه گرفت که انسان ساخته‌پرداخته‌ی جامعه است. حرف ارسطو این است که انسان در مدینه تحقق پیدا می‌کند، انسان به مدینه و سیاست نیاز دارد، انسان موجودی سیاسی (به معنی مدنی) است. تأکید افلاطون و ارسطو بر سیاست، سیاست دوستی است و با سیاست زمان ما که بعد از رنسانس قرن هجدهم به وجود آمد متفاوت بود، چراکه آن عالم، عالم متفاوتی بود، آن عالم اصول و مبادی داشت و این عالم اصول و مبادی دیگری دارد؛ الآن فرصت گفتن این تفاوت‌ها وجود ندارد، اما به یک امر مهم اشاره می‌کنم: قبل از تجدد در دوران علم، علم واقع بود، به‌عبارت‌دیگر، انسان جزئی از عالم و یک آینه بود، علم را می‌گرفت، او در جهان کسی نبود مگر آنکه ارتقا پیدا کند، مگر آنکه با مراتب جهان یگانه شود و به جایی برسد که جز خدا چیزی نبیند.

 انسان ازآن‌حیث که انسان است در دوره‌ی جدید به وجود می‌آید، انسان‌شناسی هم در دوره‌ی جدید به وجود می‌آید. انسان‌شناسی کار کانت است، سه پرسش اصلی او این بود: چه می‌توانم بدانم؟ چه باید بکنم؟ چه امیدی می‌توانم داشته باشم؟ او به هر سه سؤال در کتاب خود پاسخ داد و بعد گفت، این سه سؤال در واقع یک سؤال است: انسان کیست و چیست؟ او از کیستی و چیستی انسان پرسید. انسان در دوره‌ی جدید محضر قدرت شد، اما حاکم آن نیست، درست است که انسان به جهان غلبه کرد اما این جهان، جهان تصرف بود، این جهانی بود که انسان را هم تصرف می‌کرد؛ انسان تصرف‌کننده، تصرف‌شده بود، مسخّرکننده، مسخّرشده بود. این عالم اصولی دارد که با اصول عالم قبل تفاوت دارد، چون هر آدمی در هر عالمی اصول زمان خود را اصل ابدی و درست مطلق می‌انگارد. عالم جدید اصولی دارد که با آن‌همه علوم قوامی پیدا کردند، من‌جمله علوم انسانی؛ با این بیان، می‌خواهم بگویم که علوم انسانی به عالم تجدد تعلق دارد. ما فکر می‌کنیم اصول دنیای جدید عصر پیشرفت و جاویدان تاریخ است.

 روزی در یک سخنرانی در مشهد به تکامل و تطور اشاره کردم، بعد از اتمام حرفم اولین سؤالی که بلافاصله با بی‌تابی از من شد این بود: یعنی شما به تکامل معتقد نیستید؟ من پاسخ دادم: من فکر کردم رده‌ای یا کفری گفتم! حال با این احساسات که می‌پرسید باید بگویم نه، معتقد نیستم. چطور می‌توان معتقد نبود؟ اشکالی ندارد، اعتقاد من مهم نیست، اما اصل جهان فعلی مهم است، نشانه‌ی آن هم این است که همه‌ی ما به آن معتقد هستیم، همه در قول و فعل و عمل به آن وفادار هستیم، حتی اگر من بگویم این تطور و تحول نه چنان‌که لامارک و داروین می‌گفتند به تاریخ طبیعی و نه چنان‌که هگل و مارکس می‌گفتند به تاریخ انسانی تعلق دارد، بلکه به تکنولوژی مربوط است؛ این تطور به علم جدید تعلق دارد. علوم طبیعی و علوم انسانی پیشرفت کرده است، آیا هنر و فرهنگ هم پیشرفت داشته است؟ دوستان اهل‌فلسفه می‌دانند که آلمانی‌های قرن نوزدهم و اوایل ۲۰ چه نوستالژی‌ای نسبت به پایدیای یونان داشتند و چقدر خود را در مقابل آن حقیر و ناچیز می‌دانستند و تجدید عهد یونانی را غیرممکن می‌دانستند.

تکامل، آزادی و تملک و تصرف و قدرت ازجمله اصول جهان جدید است و علوم دیگر سیاست‌ها، سازمان‌ها و نظام‌ها همگی با این اصول نسبت دارند و ما اگر بخواهیم علم دگرگون بشود باید این اصول و عالم را دگرگون کنیم. علم چیزی نیست که فردی هوس کند و آن را بسازد، مثلاً آگوست کنت هوس کرده باشد که علم جامعه‌شناسی بسازد، اصلاً او نمی‌دانست که جامعه‌شناسی چه کار می‌کند، او چیزی را یافت، او به چیزی رسیده است. دانشمند، مهندس اجتماعی نیست، این‌طور نیست که ما فکر کنیم هر کاری دلمان بخواهد، می‌توانیم با علم انجام دهیم. آیا تصور می‌کنید دکارت فکر کرد که هندسه‌ی تحلیلی برای تحول جهان لازم است؟ من گمان نمی‌کنم این‌گونه باشد که او فکر کرده باشد هندسه‌ی تحلیلی او برای دنیا مفیدتر از هندسه‌ی تحلیلی دوران قرون‌وسطی است. حتی نیوتن و گالیله فکر نمی‌کردند فیزیک آن‌ها با دنیا چه خواهد کرد؛ گالیله صمیمانه فکر می‌کرد که کاشف قوانینی است که تا کنون از آن خبر نداشتند، او فکر می‌کرد کاشف نظم جهان است، او نمی‌خواهد جهان را اصلاح کند. حتی فرانسیس بیکن که سیاستمدار بود، نگفت که قصد اصلاح جامعه را دارد، او می‌گفت علم باید قدرت باشد، علمی مطلوب است که قدرت باشد و بشر را به قدرت برساند. فیلسوفان داعیه‌ی اصلاح جهان را نداشتند، عالمان بزرگ هم این داعیه را نداشتند. به‌طورکلی مهندسان علوم اجتماعی اعم از روان‌شناسی، حقوق، اقتصاد و ... آن را برای مقصودی نساختند، قصد مخالفت یا موافقت با چیزی را هم نداشتند، اصلاً نظر سیاسی نداشتند، علم که با نظر سیاسی ساخته نمی‌شود، آن‌ها کار خودشان را انجام دادند، چون کار خودشان را انجام دادند، ماندند و عالم و دانشمند شدند. ما نمی‌توانیم علم را با سلایق خودمان دست‌کاری کنیم.


اخیراً در جامعه‌ی ما مسائلی مثل اسلامی‌سازی علوم اجتماعی مطرح شده است؛ بنده نمی‌توانم با این حرف مخالفت کنم، اما من دانشجوی فلسفه هستم، به اروپا نگاه می‌کنم، می‌بینم علوم اجتماعی در فضای سکولار به وجود آمد. حال بگوییم ما می‌خواهیم علم را بر مبنای علوم دینی بنیان نهیم، حرفی در این نیست، اما برای اینکه عالم انسانی ساخته شود علم انسانی نیاز است، برای تحقق علم اسلامی، عالم اسلامی باید وجود داشته باشد، چون علم و جهان آن همبسته هستند، نه آن علت این است، نه این علت آن، این دو با هم در پیوستگی هستند، رابطه، رابطه‌ی علت و معلولی نیست؛ اگر قرار باشد چنین فکری داشته باشیم، باید بپرسیم که آیا می‌توان علم را با اعتقادات میزان کرد؟ در مجلسی این حرف را زدم و چند نفر بر من خرده گرفتند که شما از ساحت‌های انسانی خبر ندارید و من در پاسخ به آن‌ها با پرمدعایی گفتم خوب است که بحث ساحت‌های انسانی را بنده مطرح کردم! حال چطور این موضوع را بر سر ما می‌کوبید؟ حالا به من می‌گویید که من از ساحات انسانی خبر ندارم!؟ بحث من این است که باید ببینیم نسبت این ساحات چیست، اگر یکی را بخواهیم بر دیگری غلبه بدهیم آن‌وقت تعادل وجود آدمی بر هم می‌ریزد؛ ساحات مختلف انسان باید متعادل باشد. درست است که آقای مارکوزه انسان یک‌ساحتی می‌نویسد، اما نوشتن انسان یک‌ساحتی یعنی اینکه انسان در غرب یک‌ساحتی نبوده، لااقل دو ساحت مورد قبول فلاسفه بوده است؛ آن‌وقت مارکوزه می‌گوید ساحت دوم فراموش شده و به فروید استناد می‌کند، پس فروید هم به دو ساحت معتقد است. مارکوزه به تبع فروید و مارکس می‌گوید ساحت تمتع غلبه کرده است.

 این بحث را به پایان برسانم. از جامعه‌شناسان گله دارم چون به این مسئله که در جامعه‌ی ما مطرح شده و لااقل یک وجه آن درست است، فکر نکرده‌اند؛ آن وجه این است که علوم انسانی موجود بر مبنای دینی استوار نیست. لابد جامعه‌شناسان فکر می‌کنند این مسائل مربوط به فلسفه است و ما راجع به مبادی بحث نمی‌کنیم، بلکه جامعه‌شناس وظیفه دارد بر روی جامعه بحث کند نه بر مبادی. برخی فکر می‌کنند که تفکر درباره‌ی مبادی، کار ما فیلسوفان است، درحالی‌که ما در وضعی هستیم که گویی داریم علوم انسانی را دوباره تأسیس می‌کنیم؛ بنابراین اساتید این رشته باید فکر کنند که چگونه با تأمل در مبادی می‌توان علوم انسانی را متحول کرد، چون معمولاً تحولات با خواست‌ها روی می‌دهد. تصور می‌کنیم هرکس هروقت هرچه بخواهد تحقق پیدا می‌کند، اما این‌گونه نیست، ما همیشه همه‌چیز نمی‌توانیم بخواهیم، اگر واقعاً خواستیم جهانی تأسیس شود که این جهان غیر از جهان تجدد باشد، در علوم انسانی دیگر وارد شدیم. اگر بخواهیم به قرون‌وسطی برگردیم، قرون‌وسطی به علوم اجتماعی نیاز ندارد، به فیزیک و ریاضی هم احتیاج ندارد.

 بنابراین، علوم اجتماعی اگر قرار است تحول پیدا کند این تحول مربوط به آینده است، این آینده باید ساخته شود، اما این آینده باید چگونه باشد؟ اینکه من دلم می‌خواهد که جامعه‌ی آینده این‌گونه باشد، این یک حرف است، اما اینکه امکانات من چیست و چگونه یک جامعه تحول پیدا می‌کند، این فقط یک امکان است. ما تنها مظهر و کننده‌ی کار هستیم و این‌گونه نیست که من دلم بخواهد اتفاقی بیفتد و آن اتفاق هم رخ بدهد. ما به‌عنوان مظاهر و نمایندگان تاریخ و به‌عنوان کسانی که فکر می‌کنیم و دین داریم و اهل‌معرفت و اخلاق هستیم، طرح را مطرح می‌کنیم، نباید کار مشکل را سهل و کار بزرگ را کوچک بپنداریم. علوم اجتماعی امروز ما مسلماً باید تحول پیدا کند، اما درباره‌ی چگونگی تحول آن‌ها باید فکر کنیم و در این راستا فلسفه می‌تواند کمک فراوانی کند.

نظرات مخاطبان 0 2

  • ۱۳۹۵-۰۳-۱۰ ۰۳:۲۲حامد 3 2

    نگارنده به افکار دکتر داوری علاقه مند است و گفته ها و نوشته های او را دنبال می کند.
    
    اما آنچه اینجا می خواهم بگویم چیز دیگریست.  با دنبال کردن وب سایت فرهنگ امروز متوجه شده ام که ماهانه تعداد زیادی سمینار، کنفرانس، نشست و قص علی هذا در حوزه علوم انسانی در ایران برگزار می شود.  سوال آنست که نتیجه این نشست ها چیست؟  و اصلا چطور ممکن است پژوهشگران در زمان های کوتاه بین این نشست ها در تحقیقاتشان به نتایج جدید و درخور ارائه ای رسیده باشند؟  آیا بهتر نیست پژوهشگران نتایج کارهایشان را به صورت کتاب منتشر کنند که هم منقح تر است و هم مسئولیت آور؟  از نتایج خوب چاپ تحقیقات آنست که پژوهشگران ایرانی که به دلیل معضلات فرهنگی از خواندن کارهای یکدیگر پرهیز می کنند ناچار به خواندن آثار یکدیگر می شوند.  (بر کسی پوشیده نیست که ما ایرانیان بر فرض خواندن کارهای یکدیگر از بیان آن خودداری می کنیم چه که چنین چیزی را کسر شان خود و تایید دانش آن محقق می دانیم).
                                
  • ۱۳۹۵-۰۳-۲۸ ۱۸:۰۹ حم شادکام 0 0

    آیا منظور دکتر اردکانی یادآوری آیه"ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم"است؟ یعنی خدا می خواهد چیزی را بوسیله یک قوم دگرگون سازد که آن را با ذهنیت خویش متحول کنند. به عبارت اخری تغییرات امت غربی برحسب اتفاق بوده و استفاده از روش ایشان بکار شرقیان نمی آید. ما غیر آنان هستیم که نمی توانند بر ما اثر خوش داشته باشند. 
                                

نظر شما