فرهنگ امروز/ بهار سرلک: خاویر ماریاس، نویسنده معاصر ادبیات اسپانیایی است که با نگارش کتاب «قلبی به این سپیدی» به شهرت رسید. ماریاس نویسندگی را از نوجوانی آغاز کرد؛ داستان «زندگی و مرگ مارسلینو ایتوریگا» را که در مجموعه داستانهای کوتاه «وقتی زنان خوابیدهاند» آمده، در ١٤ سالگی نوشت. پس از تحصیل در دانشگاه کمپلوتنسه مادرید چند سالی را وقف ترجمه متون ادبی انگلیسی از جمله آثاری از توماس بروان، لارنس استرن و والاس استیونس به زبان اسپانیایی کرد. سبک منحصر بهفرد این نویسندهها و گرایشهای فکری آنان در آثاری که ماریاس بعدها روی کاغذ آورد، مشهود است به خصوص در رمان سه جلدی «چهره فردای تو» که یکی از برترین آثار ادبی قرن بیستویکم به شمار میرود.
اولی هزارد، خبرنگار مجله وایتریویو نوامبر ٢٠١٣ در خانه این نویسنده اسپانیایی با او به مصاحبه نشست. ماریاس در این مصاحبه درباره دوران کودکیاش، تاثیر ترجمه آثار ادبی بزرگان در حرفه نویسندگیاش، رابطه بین راویهای داستانهایش و خواندن آثار معاصر صحبت کرده است.
کودکیتان را در اسپانیا و امریکا گذراندید...
دو دوره خیلی کوتاه از کودکیام را در امریکا گذراندم و دوره اول به حساب نمیآید چون نوزاد بودم. سال ١٩٥١ در مادرید متولد شدم و پدرم برای آن سال به استخدام کالجی امریکایی درآمد. پس از تمام شدن جنگ داخلی، پدرم استاد دانشگاه یا نویسنده میشد اما نمیتوانست در اسپانیا چنین سمتهایی داشته باشد، چون اجازهاش را نداشت. همزمان با روزی که به دنیا آمدم، او میباید اسپانیا را ترک میکرد. بنابراین همیشه عادت داشت، بگوید: «خاویر به دنیا آمد، با من دست داد و من رفتم.» نه اینکه از تولد من وحشتزده باشد اما خب اینطوری شد. حدود یک ماه بعد مادرم من را با دو برادر بزرگترم به ماساچوست برد و ما تمام سال تحصیلی را در آنجا گذراندیم. سپس وقتی ٤ یا ٥ ساله بودم، دانشگاه ییل پدرم را استخدام کرد. از آنجایی که برای یک سال تحصیلی استخدام شد، تصمیم گرفت با خانوادهاش باشد و من سال تحصیلی ٥٦- ١٩٥٥ را در نیو هون کانکتیکت گذراندم.
بقیه دوره کودکیام شبیه به کودکی مادریدیها بود. گرچه امریکا بر من تاثیر گذاشته بود- وقتی دختر یا پسربچه هستی و به کشوری میروی که خیلی متفاوت است و آن زمان هم امریکا خیلی از اسپانیای تحت حکومت فرانکو متفاوت بود، میتوانی تصور کنی؟
البته که یک کشف تمامعیار بود. من و برادرهایم همیشه دلمان برای آن سالی که در امریکا گذراندیم تنگ میشد. میپرسیدیم: «کی به امریکا برمیگردیم؟» و آنجا چند چیز خوب بود که آنها را اینجا در اسپانیا نداشتیم.
باقی آن دوره، دوران کودکی معمول اسپانیایی بود.
گرچه با توجه به دههای که در آن بودیم، پایان خیلی معمولی نداشت. چند ویژگی کوچک بود که با آنها خودم را خوشبخت میدانستم. برای مثال، من به مدرسهای که در آن دخترها و پسرها تحصیل میکردند، رفتم؛ اینطور مدرسهها در آن زمان در اسپانیا معمول نبود. اکثر بچههای همسن و سال من به مدرسههای تک جنسیتی میرفتند و بسیاری از آنها به مدرسههایی میرفتند که راهبهها و کشیشها ادارهشان میکردند و من خوششانس بودم که چنین چیزی را تجربه نکردم. مدرسهای نسبتا آزاد بود. اما گهگاه بازرسی از وزارت آموزش یا یک چیزی شبیه به این، میآمد و معلمها خیلی هیجانزده میشدند و میگفتند «زود باشید و جدا شوید، دخترها در این کلاس، پسرها در آن کلاس!» در نتیجه مقامات آموزشی فکر میکردند ما در کلاسهای جدا درس میخوانیم. از هر جنبهای به آن نگاه کنید، وضعیتی مضحک بود.
در مورد این موضوع، عادتی عجیب در اسپانیا هست؛ داوران فوتبال را همیشه با دو نام فامیلی میخوانند. تازگی فهمیدم این عادت صدا کردن داوران با دو اسمشان- اگر اسم اول معمولی مانند گارسیا یا گونزالس یا رودریگرز داشته باشید- استفاده از دو نام خانوادگی عادی است. اما اگر اسمی غیرمعمول مثل ماریاس داشته باشید، استفاده از دو نام بیهوده است. اما داوران از دو نام استفاده میکنند. مقالهای خواندهام که این عادت از اوایل دهه ١٩٦٠ میآید که داوری در پریمرا لیگ به نام فرانکو بود. تصمیم گرفتند او را فرانکو مارتینز صدا کنند تا گزارشگران نگویند: «فرانکو بازی را از آن خود کرد!» یا «تماشاگران از فرانکو عصبانی هستند!» بنابراین این رسم شکل گرفت. دیوانهکننده است.
گفته بودید نخستین رمانتان «گسترههای گرگ» ادای احترامی به سینمای امریکاست.
رمان «گسترههای گرگ» را ناخودآگاهانه و بیملاحظه نوشتم. بیشتر به نوع نوشتن چند داستانی که در زمان ١٢ یا ١٣ سالگی نوشتم مربوط میشود- نوشتن را شروع کردم چون میخواستم بیشتر آن آثاری را بخوانم که دوست دارم بخوانم. نوشتن را به خاطر پهلو زدن (به آثاری که دوست داشتم) شروع کردم، پهلو زدن کلمهای فراموششده است، کلمهای فاخر است که معنایش تقلید، ساختگی بودن و سرقت ادبی نیست، چیز خوبی است. احساس میکنی کاری انجام میدهی که شبیه به آن چیزی است که
تحسین میکنی و از آن لذت میبری. انگیزه خوبی برای انجام کارهاست. عاشق داستانهای ویلیام براون و رمانهای
«سه تفنگدار» هستم. وقتی آنها را میخواندم فقط میگفتم: «بیشتر میخواهم. » و تنها امکان این بود که بیشتر بنویسم. رمان «گسترههای گرگ» را با همان روحیه بیملاحظهام نوشتم بدون اینکه ایده انتشارش را داشته باشم و فقط برای سرگرمی. فقط برای اینکه آن را بنویسم. آن را به دوستانم دادم فقط برای اینکه بگویم: «ببینید چی کار کردم، » فقط یک ایده بود. بعد منتشر شد؛ چون رمان به دست کسی رسید که گفت آن را دوست دارم. من نوزده ساله بودم و کتابم را مرور و معرفی میکردند. یادم است که در برخی از این مرورها بعضی منتقدها-که باید بگویم منتقدان خوشذاتی بودند- گفتند ابتکار و فانتزی و سرعت این رمان با ارزش است. کموبیش تحسین شده بود. اما مکررا ایرادی گفته میشد: چرا این مرد جوان در این باره حرف میزند تا اینکه درباره این جهان، محیط پیرامونش، مشکلات ما، اسپانیا یا شرایط صحبت کند؟ البته آن سال، سال ١٩٧١ بود، هنوز کموبیش سبک مرسوم، رمان رئال اجتماعی توصیف میشد.
بسیاری از نویسندگان نسل قبل خیلی معصومانه فکر میکردند که همهچیز از جمله ادبیات اسلحهای در برابر فرانکو و دیکتاتوری اوست که این ایده خیلی مضحک است چرا که یک رمان هیچ کاری نمیتواند بکند. آنها رمانهای بهشدت کسلکننده مینوشتند. احتمالا با نیتی خیرخواهانه اما از دیدگاه ادبی ضعف داشتند. نسل من چنین کاری نکرد. ما از لحاظ سیاسی متعهد بودیم اما از لحاظ شهروندی من همیشه تفاوتی میان شهروندی و نویسنده بودن قایل میشدم. بنابراین منتقدان من را از این بابت سرزنش میکردند. اما پس از آن، فکر کردم این آدمها به نوعی در اشتباهند. به نوعی درباره دوران کودکیام در اسپانیا حرف میزدم، و آرامش سینما و رمانهای امریکایی- رمانهای جنایی، دشیل همت، فیتزجرالد، ریموند چندلر- آنها در برابر جهان سرکوب شده ما یک زنگ تفریح به حساب میآمدند. بنابراین در حالی که از طرفی از رسم متداول جهان سرکوبشده فرار میکردم اما از طرفی نوعی فرار از کودکیام را با کنایه انعکاس میدادم- این رمان نسبتا رمانی کنایهآمیز و خیلی هزلی است. بعد از نوشتن رمان بود که به این موضوع فکر کردم چون منتقدان من را وادار کردند به آن فکر کنم. اما انگیزه اولیهام پهلو زدن به اثری بود که دوست داشتم.
اتهامی که به شما زده میشود این است که آثار شما به اندازه کافی «اسپانیایی» نیست. بارها گفته شده که به سبکی مینویسید که گویی ترجمه است.
سالهاست چنین اتهامی به من میزنند. رمان دومم شامل شخصیتهای بریتانیایی و سفری عجیب به قطب جنوب یا شمال- درست یادم نمیآید کدام قطب بود- میشود. این رمان با عنوان «سفر در امتداد افق» سال ١٩٧٣ به زبان انگلیسی منتشر شد. در دو رمان نخستم حرفی از اسپانیا یا مردم اسپانیا یا مسائل سیاسی نزده بودم و مردم شروع کردند به گفتن این حرف که ماریاس نویسندهای انگلیسی است که [آثار] خودش را به اسپانیایی ترجمه میکند. میگفتند اسپانیایی من پر از خطاهای نحوی است و راست هم میگفتند- من علم نحو را به زور وارد زبانم کردم نه تنها به خاطر دانشم از زبان انگلیسی بلکه چون زبانها باید منعطفتر از آنچه آکادمیکها اجازه میدهند، باشد. در نتیجه برچسب نویسنده خارجی را به من زدند که خیلی هم تحقیرآمیز بود اما طی حرفه طولانیام چندین برچسب متفاوت داشتم. در نهایت به عنوان نویسندهای خوب پذیرفته شدم اما من را خیلی «متفکر» و روشنفکر و سرد میدانستند. فکر نمیکنم رمانهایم منحصرا سرد باشند- بخشهایی هست که نسبتا احساسی هستند یا حداقل غناییاند. بعد در دورهای دیگر میگفتند: «آره، اما او برای زنها مینویسد» انگار که [نوشتن برای زنها] کار بدی باشد. اما این درست نیست، من همه نوع خوانندهای دارم و همه نویسندهها خواننده زن بیشتری دارند چون زنها کتابخوانتر از مردها هستند. آدمهایی که از شما خوششان نمیآید سعی میکنند برچسبهایی تحقیرآمیز به شما بزنند اما زمانی که برچسبی خود به خود میافتد دنبال برچسب دیگری میگردند. نمیدانم چرا. در کشور من در مجموع احساس میکنم همکارانم، موسسههای ادبی و منتقدان نه همه آنها اما بیشتر آنها در برابر من مقاومت میکنند تا اینکه از من حمایت کنند.
چطور ترجمه آثار بر کار نویسندگیتان تاثیرگذار بود؟
چیزی که میتوانم بگویم این است که بله، احتمالا اگر شما مترجم و همچنین نویسنده باشید و آثار خیلی خوبی را ترجمه کرده باشید و چه از آثاری که ترجمه میکنید خوشتان بیاید یا نه، بهشدت تحت تاثیر آنچه ترجمه میکنید، قرار میگیرید؛ البته اکثر آثاری که ترجمه کردم آثاری عالی بودند از بروان تا استرن و کنراد و توماس هاردی گرفته تا اشعار فاکنر و ناباکوف و استیونس و آئودن و آشبری و استوینسون و متون نثر ییتس و تنیسون. از ترجمه آثار بزرگ چیزهای زیادی یاد میگیری و مدت زمان زیادی را صرف کار میکنی. اما مهمتر از همه و حرفی که بارها زده شده است، این است که یک مترجم، خوانندهای ممتاز است اما از طرف دیگر نویسندهای ممتاز هم هست. آنچه [در ترجمه] انجام میدهی بازنویسی به زبانی کاملا متفاوت از زبانی است که نویسندهای ممتاز آن را خلق کرده است. در ترجمه زبان از آن توست، البته میکوشی وفادار باشی، اما همیشه باید انتخاب کنی.
وقتی در دانشگاه آکسفورد، در امریکا و در مادرید نظریه ترجمه درس میدادم، به دانشجویانم میگفتم: «همه فکر میکنند، میدانند چطور «دوستت دارم» را به انگلیسی ترجمه کنند. میدانید، روی تیشرت مردم این جمله نوشته شده است. اما در اسپانیایی، هفت یا هشت ترجمه از این جمله وجود دارد. » معمولترین کلمات، کلماتی که برای همه عادی است، در زبانهای مختلف، متفاوت است. برای مثال muerte (به معنی مرگ، death) برای یک آلمانی همان معنا را ندارد، چرا که در آلمانی مرگ مذکر است در حالی که در زبان فرانسوی، اسپانیایی یا ایتالیایی مرگ مونث است. البته این مذکر و مونث بودن به تصویر کشیده شدهاند: در نقاشیها و اچینگهای آلمانی، مرگ مرد است و مرگ در اروپای جنوبی زنی پیر است. حتی معمولترین کلمات را- مرگ علاوه بر زندگی، معمولترین کلمه است- باید ادبی ترجمه کنید، یادتان باشد که یکی نیستند. باید انتخاب کنید؛ باید بازنویسی کنید.
بورخس میگفت که ترجمه معجزهای ساده است اما یکی از بزرگترین معجزههای روی زمین است. متنی که زبان اصلی است همهچیزی را که آن را محتمل کرده است از دست میدهد، اما هنوز هم میتواند با ترجمهاش یکی باشد. میتوانی بگویی بله، یکی است، ریتم، سرعت و واجآراییاش را از دست داده – اگر شعر باشد قافیه، وزن و همهچیزش را از دست میدهد- اما هنوز همان است. معجزه است. اگر ترجمه اثر را در زبان خودتان قابل پذیرش کنید یعنی شما تحت تاثیر اثر قرار گرفتید. من چیزهای زیادی از نویسندههایی که آثارشان را ترجمه کردم، یاد گرفتهام، در کارهایم مشهود است. بزرگترین تاثیر استرن یا توماس بروان در مورد مقوله زمان در رمان دارند که از آنها آگاه هستم.
فکر میکنید نثر ظرفیت آهنگین بودن را دارد؟ موسیقی و ادبیات در مقوله تاثیرشان قابل مقایسه هستند؟
کاش قابل مقایسه بودند اما فکر نمیکنم، باشند. گفته بودم که فکر میکنم موسیقی یکی از هنرهای عالی است و گاهی آرزو میکنم میتوانستم شبیه به کاری را که موسیقی انجام میدهد با ادبیات انجام دهم. اما البته همیشه متفاوت است چون کلمات معنی دارند. کلمات همیشه معنی دارند مگر اینکه متنی که مینویسید خیلی ابتکاری باشد. موسیقی این ویژگی شگفتآور را دارد. خیلی برایم رازآمیز است که چرا چند نت موسیقی احساس لذت یا سودازدگی یا غم و هر چیز دیگری را به انسان میدهد بدون اینکه هیچ کلمهای در آن باشد. مشکل این است که متن ادبی همیشه تحت تاثیر معنی کلماتی است که استفاده میکنید، یا آنچه میگویید به علاوه آهنگ آن است. آهنگ و ریتم مهم و حتی اساسی هستند.
گاهی از من میپرسند چطور مقام نویسندگیتان را تعریف میکنید- نویسندهای که خواندن آثارتان آسان نیست- و چطور این همه خواننده دارید. بیش از ٧ میلیون نسخه از کتابهای من در سراسر جهان فروخته شدهاند که برای نویسندهای مثل من خیلی زیاد است. دقیقا نمیدانم چرا اما فکر میکنم شاید ربطی به این امر داشته باشد که نثر من کمی «مسحورکننده» یا «افسونکننده» یا چیزی شبیه به این دارد. در اصل [وقتی نثرم] به زبان اسپانیایی است این ویژگی به حساب میآید و شاید هم به تجربه من از ترجمه مربوط باشد. ترجمه کنراد، استرن، براون- هر سه نویسندهها نثرهای دشواری دارند اما چیزی در آنها هست که شبیه به موج است، وقتی روی موجی سوار هستید این موج به نوعی شما را هدایت میکند. شاید به همین خاطر است که ترجمه کتابهای من به زبانهای دیگر هم تحسین میشوند، شاید من از آن دست نویسندههایی هستم که مترجمهایم را آلوده [متنهایم] میکنم.
گفته بودید رمانهایتان را با توجه به روایت تنظیم نمیکنید، اما برای هر کدام از آنها سبکی متمایز دارید. رمانهایتان را از لحاظ سبک، متمایز میبینید؟
نه، فکر نمیکنم این موضوع همیشگی باشد. من از سال ١٩٨٦ از راوی اول شخص استفاده میکنم. حداقلاش را بگویم که راویهای من با همدیگر پسرعمو هستند. راویهایم خیلی به هم شبیهاند اما هرگز همان شخصیت را ندارند و اسمهای متفاوتی دارند. در آخرین رمانم «شیدایی»، راوی داستان یک زن است و مشکل همین است. در نهایت فکر میکنم او هم دخترعموی راویهای قبلی است. خیلی سعی نکردم این صدا را پنهان کنم؛ صدایی که صدای من نیست بلکه شاید «صدای راوی» است. به تغییر سبک فکر نکردم، من مطمئنا متعلق به این دست نویسندهها نیستم که میگویند: «نمیخواهم خودم را تکرار کنم» چرا که هرگز همان کتاب را نمینویسی. فکر میکنم اینکه خود را مجبور کنیم شبیه به داستان قبلیمان نباشد، مثل این است که به دنبال سوژهها بگردیم که از نظر من مسخره است، چون خوانندههایی هم هستند که دنبال داستانی خوب هستند. امروزه با وجود اینترنت داستان مرموزی که اتفاق افتاده باشد و هیچکس آن را از آن خود نکرده باشد، وجود ندارد.
دنبال سوژه گشتن پوچ است. من همیشه در مورد چیزهایی مینویسم که در زندگیام برایم مهم هستند، چیزهایی که به آنها فکر میکنم، دغدغهشان را دارم، یا بهتر است بگویم نسبتا جهانی هستند. پنهانکاری، اعتماد، خیانت و شک و ظن و عشق و دوستی و مرگ و ازدواج چیزهایی هستند که من دلمشغولی آنها را دارم نه به عنوان سوژههای ادبی بلکه در زندگیام. در کل هرگز دنبال چیزی نیستم یا طرح داستانی را نمیریزم. البته در برخی از رمانهایم عناصری هست که از حقیقت سرچشمه میگیرند اما همیشه با نیت صحبت درباره چیزهایی که برای من و کموبیش برای همه مهم هستند، همراه میشوند حتی اگر همیشه خیلی از آنها آگاه نباشم. بنابراین رمانهایم را طرحریزی نمیکنم؛ باید در مصاحبههایم خوانده باشید که روش نوشتنم را با پرگار میدانم تا با نقشه.
آثار کدامیک از رماننویسهای معاصر را میخوانید؟
الان خیلیها را نمیخوانم. سالهای سال سعی میکردم به روز باشم، نه تنها آثار زبان خودم را بخوانم بلکه زبانهای دیگر را هم بخوانم. وقتی «چهره فردای تو» را مینوشتم، به خاطر فقدان وقت محض کتاب خواندن را کنار گذاشتم. متوجه شدم پس از ١٠ سال به روز نبودن، رسیدن به آن غیرممکن است. از طرفی متوجه شدم زمان زیادی را برای به روز بودن از دست دادهام چون البته گاهی چیزهای خوب جدیدی پیدا میکنی اما احتمالا یکی از بیستتای آنها خوب است؟ و خب، سنت بالا میرود و فکر میکنی آثار کلاسیک زیادی هست که نخواندهای و چندتایی هم هست که دوست داری بازخوانی کنی. بنابراین این روزها آثار نویسندههای معاصر را خیلی نمیخوانم به جز چند نفری مثل آلیس مونرو. فکر میکنم او خیلی خوب است. کتابهای جدیدی از کوتسی خواندهام و البته چیزهایی هم از سبالد وقتی زنده بود و مینوشت، خواندم. جان بنویل. هر از چند گاهی ایان مکایوان اما نه خیلی. از طرفی متوجه شدم هر چه بیشتر مینویسی، کمتر میخوانی. هر چه پیرتر میشوی کمتر کتابهای جدید را میخوانی. اگر خودم را نمیشناختم، کتابهای خودم را نمیخواندم. اگر کسی سراغم میآمد و میگفت که باید خاویر ماریاس، نویسنده اسپانیایی معاصر، نویسندهای که ١٥٠٠ صفحه رمان نوشته را بخوانی. میگفتم بیخیال. یکی از کتابهای دیکنز را که نخواندهام معرفی کن، شاید آن را خواندم اما این رمان معاصر از یک نویسنده اسپانیایی را نه نمیخوانم.
روزنامه اعتماد
نظر شما