به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ سومین جلسه از درسگفتارهای مدرسه آفاق ویژه مدارس علمیه با عنوان دوره آموزشی «فردایی دیگر» به همت مؤسسه علمی فرهنگی آفاق حکمت با موضوع «مبانی، تاریخچه و سیر تکوّن علوم انسانی مدرن در بستر تمدن جدید غرب» و با سخنرانی محمدرضا قائمی نیک دکترای جامعه شناسی دانشگاه تهران و با حضور طلاب مدرسه معصومیه برگزار شد.
قائمی نیک در ابتدای این نشست بیان داشت: بحث ما در باب اهمیت علوم انسانی در دوره ما است. ما یک تلقی عام از علوم انسانی به معنای علومی داریم که مانند علمالنفس به انسان میپردازند. اما آنچه در دوره مدرن بهعنوان علوم انسانی شناخته میشود، معنای خاصی را دربرمیگیرد که ترجمهای از humanities است و ترجمه بهتر آن «نفسانیات» است. حال سؤال اینجاست که از چه زمانی «نفسانیات» به «علوم انسانی» تبدیل شد؟ بهعبارتدیگر از چه زمانی «humanities» به «Humanscience» تبدیل شد؟
مسیرهای مختلف شناخت ریشه های علوم انسانی
بحث ریشههای علوم انسانی را از شاخههای مختلفی میشود وارد شد. برخی شروع آن را در هنر و اشخاصی چون داوینچی میدانند؛ برخی فلسفه و علوم سیاسی و شخصیتهایی چون ماکیاولی و هابز را آغاز علوم انسانی میدانند و برخی فلسفه و شخصیتهایی چون دکارت را سرآغاز علوم انسانی جدید میبینند. ما در اینجا از دو مسیر فلسفه سیاسی و سپس متافیزیک بحث را دنبال میکنیم.
فلسفه سیاسی
در فلسفه سیاسی، مسئلهای مطرح است که در متافیزیک هم مطرح است. افلاطون در دوره یونان نظریه معروفی به نام نظریه «غار» دارد. بر اساس این نظریه، فیلسوف کسی است که از سایههای غار فرار میکند و نور اصلی را میبیند. انسانهای عادی، در زندگیشان مشغول همین سایهها و کثرات روزمره هستند؛ اما فیلسوف میفهمد که سایهها حقیقتی ندارند و حقیقت اصیل، نوری است که حقیقت این عالم را میسازد. برای مثال، چیزی که حقیقت اشیاء است صورت مثالی اشیاء است و این اشیائی که ما میبینیم، رونوشت و سایهای از آن اشیاء اصیل است. درواقع، صورت واحد این اشیاء در عالم «مُثُل» است و کثراتش در این عالم. شناخت حقیقی، شناخت آن کلیات عالم «مُثُل» است. متافیزیک یا فلسفه، دانشی است که از طریق آن به این حقایق میرسیم.
افلاطون به موازات این نظریه، در سیاست هم یک نظریه دارد که بر اساس آن کسی میتواند حاکمیت را به عهده بگیرد که خود به آن مُثلشهر و آن جامعه آرمانی دست یافته باشد. قصد فیلسوف از مدیریت جامعه، رساندن جوامع موجود به جامعه آرمانی است. این مبنای فکری در مسیحیت هم با تغییراتی ادامه یافت.
از قرن ۱۲ و ۱۳، تحولاتی در اروپا رخ میدهد که سؤالاتی را برای فیلسوفان سیاسی مثل ماکیاولی طرح میکند. ماکیاولی در ایتالیا زندگی میکند و در نقطه اوج تحولات آن دوران قرار دارد. سؤال او این است که اگر فیلسوفان سیاسی دائماً مشغول ترسیم آرمانشهری هستند که دروغ و فحشا و ... در آن نیست و انسانها باید سعی کنند رفتارشان را مطابق آن آرمانشهر کنند تا به سعادت برسند، پس چرا این جامعه آرمانی هیچگاه در این ۱۴ قرن محقق نشده است؟ اگر قرار است فیلسوفان، آرمانشهری برای ما ترسیم کنند که در این همه سال محقق نشده و این فاصله عظیم را با جامعه واقعی ما دارد، پس چه زمانی قرار است به آن آرمانشهر برسیم؟
ماکیاولی توضیح میدهد که همه فیلسوفان گذشته گفتهاند که در یک تاریخی جامعه ما به آرمانشهر میرسد، اما زمان آن را مشخص نکرده و منوط به یک شانس باقی گذاشتهاند. ماکیاولی میگوید آرمانشهر بافته ذهن آنان است؛ چرا فیلسوفان همیشه جوامع موجود را جوامع فاسقه و ضاله و ... میدانند و معتقدند این جوامع تحت یک شرایطی، در یک زمانی و توسط یک اشخاصی به آرمانشهر واقعی میرسد؟ به جای آن، بیایم آن آرمانشهر خیالی را کنار بگذاریم و تلاش کنیم همین وضعیت موجود را بشناسیم و آن را کنترل کنیم. من فقط زمانی میتوانم بفهمم دروغ چیست که در جامعه بررسی کنم و بگویم این دروغ است و این راست؛ مُثلی از دروغ وجود ندارد؛ راست آن چیزی است که برای حداکثر آدمها منفعت داشته باشد.
وقتی قرار نیست آرمانشهرداشته باشیم، بهتر است موضوع فلسفه، کنترل و اداره وضع موجود برای رسیدن به آنچیزی باشد که جامعه خیر و صلاح خود میداند. ماکیاولی در کتاب شهریار، خطاب به سیاستمداران میگوید صدق و کذب را باید جوری تعریف کنید که وضع ممکن به بهترین شکل حفظ شود. از نظر او سیاستمدار کسی نیست که از سایههای افلاطون فاصله بگیرد، بلکه کسی است که بتواند این سایهها را بهتر اداره کند. فیلسوف سیاسی کسی است که بتواند در بستر همین وضعیت موجودی که داریم بهترین مسیر را برای ما ترسیم و محقق کند.
قانون، حاصل قراردادهای افراد جامعه برای حفظ وضع موجود است. از نظر پیشینیان قانون فارغ از ما و توسط یک امر الهی تعیین شده و فیلسوف تنها آن را میشناخت؛ اما در دوره مدرن و با ماکیاولی، این اتفاق برعکس میشود. در نتیجه، قانون آن چیزی میشود که از دل وضعیت موجود، بیشترین رأی را ببرد و بیشترین افراد را جذب خود کند.
پرسش ماکیاولی پرسش بنیانبراندازی است؛ چراکه بر اساس آن، همه چیز تابع شرایط میشود. همین مسیر در هابز و لاک به تعابیر دیگر وجود دارد. به بیان هابز، در وضع طبیعی، انسان گرگ انسان است و انسانها همدیگر را برای منافع میدرند. قانون امری قراردادی است که لااقل از کشتهشدن افراد جلوگیری میکند. قانون امری است برای تحقق کامل نفسانیت انسان و قانون میبایست تنها در هنگام مزاحمت فرد برای دیگری او را محدود کند. بنابراین قرار نیست قانون ما را به سعادت برتری برساند، بلکه سعادت در همین وضع موجود تعریف میشود.
این وضعیت در بیشتر فیلسوفان مدرن وجود دارد. فکر و جامعه مدرن به این دلیل بعداً به بحران میرسد که گفته میشود هیچ امری فراتر از جامعه ما وجود ندارد. در نگاه کانت، هیچ چیزی فراتر از ذهن ما وجود ندارد. آن آرمانهای افلاطونی در ذهن است و همه چیز را قرار است خود من تعریف کنم. ماکیاولی میخواهد این را بفهماند که حقیقت در دل همین جامعه و حیات اجتماعی است. بنابراین در این مباحث باید توجه کنیم که فکر مدرن چیزی جدای از حیات جامعه غربی نیست و پیوستگی مهمی میان هر دو وجود دارد.
متافیزیک
قائمی نیک در ادامه افزود: مسیر مهم دیگری که میتوان از طریق آن تحولات و ریشههای علوم انسانی مدرن را پیگیری کرد، مسیری است که با دکارت آغاز میشود. بر اساس کتب مشهور تاریخ تمدن، در قرون وسطی وضعیت حیات اجتماعی غربیها بسیار نابهسامان بوده است و تا پیش از مواجهه با مسلمانان در جنگهای صلیبی، بهداشت و علوم تجربی نیز وضعیت خوبی نداشته است. بعدها در پی انتقال آثار مسلمین به اروپا تغییراتی صورت میپذیرد.
اولین مشکلی که با رشد علوم جدید ایجاد میشود، تضاد بین آموزههای کلیسا با آموزههایی است که در جهان تجربه به دست میآمد. در این دوره دو نظریه مطرح میشود. نظریه اول این است که معرفت تنها از کتاب مقدس و با تفسیر کلیسا از آن به دست میآید. نظریه دیگر این بود که علاوه بر کتاب مقدس با تفسیر کلیسا، جهان طبیعت هم حرف میزند؛ یعنی ما یک کتاب طبیعت داریم و یک کتاب مقدس. به تدریج در این منازعه، کتاب طبیعت و تحقیق تجربی پیروز میشود و کتاب مقدس به حاشیه میرود.
دکارت یک مسیحی معتقد است. او ابتدا در همه چیز شک میکند تا بتواند پس از آن، معرفتش را از یک باور محکم آغاز کند. نکته اساسی که بعداً منشأ فکر مدرن شد این است که من در ذهنم و فارغ از تمام تعلقاتی که به جهان دارم، با باورهای واضح و متمایز ریاضی میخواهم تمام عالم را بفهمم. من در همه چیز شک کردم، درنتیجه تنها چیزی که باقی ماند، سوژهای است که به یک شک و به ذهن من وابسته است و بقیه امور بر روی آن من سوار میشوند. از اینجا مفهومی در فکر مدرن به نام سوژه ایجاد میشود؛ سوژه یعنی فاعل شناسا. بر خلاف تفکر پیشامدرن که واقعیت امر مستقلی است که من میتوانم به آن علم پیدا کنم، در فکر مدرن شناسایی یک مرحله متأخر از وجود و هستی نیست. مشکلی که دکارت دارد این است که نمیتواند توجیه کند که آن شک یا جایی که انسان درآن به صورت معلق قرار دارد کجاست.
کانت در تکمیل کار دکارت، خود مقوله «وجود» را هم جزئی از سوژه قرار داد. با این اتفاق دیگر همه چیز حتی وجود جهان وابسته به سوژه میشود. گویا سوژه، خالق همه چیز است. برای کانت تنها چیزی که در جهان خارج میماند نومن است؛ یک شیء فینفسه که هم هست و هم نیست؛ حتی زمان و مکان هم ندارد. اما همه امور دیگر بر روی آن سوارند.
در فکر مدرن، مقوله وجود امری مستقل از ما نیست؛ بلکه تابع میل و اراده ما است. تا قبل از دوره جدید، جهان طبیعت تابع میل ما نیست؛ بلکه ما باید سعی کنیم خودمان را مطابق جهان کنیم و هرچه این مطابقت بیشتر شود، شناخت ما از جهان بیشتر خواهد شد. اما در دوره جدید، چیزی که فرد را بیشتر عالِم میکند، میزان تصرف او در عالَم است و انسان میتواند همه طبیعت را مطابق میل و اراده خودش شکل دهد.
کانت هم نمیتواند خود انسان را توضیح دهد و آن را مفروض میگیرد؛ لذا مسئله خلقت به صورت پرسش مطرح میشود. بحث اصلی داروین در کتاب منشأ انواع این است که شروع انسان از طبیعت و حاصل یک جهش مادی است که در اثر تنازع بقا تکامل پیدا کرده است. این نظریه مشکل انسان اروپایی را برای اینکه بتواند تمام قدرت عالم را به دست گیرد حل میکند. از دوره رنسانس و تا پیش از این نظریه، مشخص نبود که خود این انسانی که قرار است با علمش در جهان تصرف کند کجا قرار دارد و از کجا آمده است. زیستشناسی داروین شناخت خود انسان در جهان مدرن را بر عهده گرفت.
شکلگیری جامعه شناسی
دکترای جامعهشناسی دانشگاه تهران در ادامه صحبتهای خود اضافه کرد: کانت اموری مثل ماهیت جهان، نفس و خدا را که سوژه نمیتوانست بفهمد، به حیطه عقل عملی میبرد و میگوید اینها موضوع science (علم) نیست؛ بلکه ما هر وقت سراغ این مفاهیم میرویم کار دینی یا اخلاقی انجام میدهیم. عقل فقط حیطه تجربه را میتواند بفهمد. پس از شکلگیری زیستشناسی، حیطهای که همچنان ناشناخته مانده، حیطه فراتر از خود فرد است. ما در هر جمعی رفتار و مناسبات خاصی داریم. زیستشناسی میتواند آنچه در خود سوژه است را توضیح دهد، اما وقتی ما جمع شویم و اخلاقی را رعایت میکنیم، این علوم نمیتوانندآن را توضیح دهد. کانت میگوید این امور رازآمیز و دینی است و قابل شناخت نیست.
جامعهشناسان به دنبال کشف همین حیطهای هستند که تا به حال زیستشناسی و بقیه علومی که متکفل شناخت سوژه بودهاند نتوانستهاند آن را بشناسند. تا قبل از دوره مدرن، انسان اروپایی حتی اموری را که مربوط به عالم مادی بود با امور ماورایی و نادیدنی توجیه میکرد. بعد از کشفیات نیوتون، دکارت و کانت، آن چیزی که هنوز رازآلود است، امری است که ما به آن، جمع و جامعه میگوییم. اینکه چه عاملی این مناسبات و اعتبارات اجتماعی را سامان میدهد؟
جامعهشناسی دنبال کشف قوانین حیات جمعی انسان است. البته این کشف، کشف افلاطونی نیست. افلاطون برای شناخت جامعه سراغ صورت مثالی آن میرفت تا به شناخت حقیقی آن دست یابد. اما در جامعهشناسی، قوانین باید از دل همین جامعه موجود شناخته شوند. جامعه مانند امور فیزیکی یک امر طبیعی است. در فیزیک مدرن ما برای شناخت علت یک پدیده به سراغ لوح محفوظ و مُثل آن نمیرویم، بلکه برای کشف قوانین آن، در دل واقعیت تجربی جستجو میکنیم. مُثلی وجود ندارد که شکل صحیح و حقیقی امور اجتماعی را تعیین کند. هیچ امر از پیش تعیینشدهای وجود ندارد. هر سمتی که خواستهها و مطلوبیتهای ما تعیین کند جامعه و قوانین اجتماعی میتواند به آن سمت تحول بیابد و شکل بگیرد. قانون جامعه آن چیزی است که اکثریت افراد جامعه قرارداد میکنند و هیچ نظارت بیش از این وجود ندارد.
با شکل گیری جامعهشناسی، ما از human science به social science چرخشی داریم. بر اساس جامعه شناسی دورکیم، مقولاتی مثل زمان و مکان و عدد و علیت همه در جامعه شکل گرفته است. در سنت اسلامی این امور در جایی هستند که وابسته به هستی ما و خواست من و شما نیست. اما در جامعه شناسی دورکیم همه مقولاتی که ما با آن میاندیشیم ساخت جامعه است. انسان در جامعهای متولد میشود که همه قوانینش قابل شناخت و قابل کنترل و تغییر است. پذیرش این مطلب، بعد از داروین امکانپذیر شده است.
در این نگاه، جامعه مدرن حد اعلای حیات بشریت است و همه جوامع باید این مسیر را بپیمایند تا به این جامعه کامل برسند؛ لذا جوامع به جوامع توسعهیافته، در حال توسعه و توسعهنیافته تقسیم میشوند که این بحث بعدها در قرن بیستم در قالب نظریه توسعه صورتبندی میشود.
سه مرحله اصلی در تفکر مدرن
بنابراین ما سه مرحله اصلی در تفکر مدرن داریم. در مرحله اول با کارهای امثال داوینچی، humanities با هنر و ادبیات تعریف میشد. این شعر و ادبیات، شعر و هنری است که بتواند نفسانیت انسان را بهتر نشان دهد. شعر و ادبیاتی در این دوره عمیقتر است که نفسانیت انسان را فارغ از هرگونه امر پیشینی بهتر ترسیم کند.
در مرحله بعد علوم تجربی مثل ریاضی، فیزیک و زیستشناسی پیدا میشود. در نجوم جدید، فقط این کشف نمیشود که زمین به دور خورشید میگردد، بلکه آن چیزی که مهم است، این است که انسان میشود اشرف موجودات. این انسان است که بر روی کره زمین احاطه دارد و تمام عالم را میگرداند. نظریات جدید اجازه هرگونه کشف و تغییر جهان را به انسان میدهد.
در مرحله بعدی social science متولد میشود وhuman science به social science تبدیل میشود. از این به بعد همه حقایق عالم توسط حیات اجتماعی تعیین میشود. ما در چهارصد سال اخیر با علمی مواجهیم که دو خصوصیت دارد: یکی اینکه انسانمحور است؛ به این معنا که ماقبل انسان چیزی نیست و انسانی که تابع امیال است و هیچ قید و بندی ندارد، مبدأ همه امور است. دوم اینکه این علم جهانشمول است و کل جامعه بشری را منظور دارد. انسان کامل انسانی است که بتواند مدرنیته را در وجه نهایی آن به تکامل برساند.
مواجهه ما با غرب
قائمینیک در پایان اضافه کرد: آشنایی ما با دستاوردهای مدرن به نحو فراگیر از زمان جنگهای ایران و روس است. در این جنگها، با وجود فتاوای علما و بسیج عمومی و حضور دربار، سپاهیان ایران از روسها و در واقع سلاحهای جدید آنها شکست میخورد. این مسئله برای عباس میرزا به شکل پرسشی مطرح می شود. نماینده فرانسه پس از شنیدن پرسش عباس میرزا، علم را عامل پیروزی سپاه دشمن نام میبرد. این حیرت در تمام کشورهای دیگر هم اتفاق میافتد. ما هنوز هم این مسئله را داریم. وقوع انقلاب اسلامی تا حدی ما را به خودمان آورد و این باور را تقویت کرد که ما در حوزههای مختلف میتوانیم حرفهای متفاوتی داشته باشیم. ما باید یک نهضت علمی داشته باشیم که بتوانیم با این مقولات جهان مدرن، واکنش درستی داشته باشیم.
در قرن بیستم، علیرغم پشتوانه عجیبوغریب علم مدرن، گشایشی هم داریم که میتواند به ما کمک کند. علم مدرن با فاجعه جنگ اول و دوم مواجه میشود. از دوره پستمدرن، فکر مدرن از ادعاهای عجیبوغریب خودش عقب نشسته است؛ گرچه متأسفانه هنوز در کشور ما فکر مدرن منبع کسب علم است و هنوز فیزیک و ریاضی و پزشکی و علوم انسانی ما مدرن است.
در حال حاضر، منازعهای که بین روشنفکران و اسلامگرایان مطرح است این است که آیا ما خودمان را به عنوان یک کشور جهان سومی و توسعه نیافته تلقی کنیم که باید مسیر توسعه را طی کنیم؟ یا اینکه مسیرتاریخ عوض شده و ما میتوانیم مسیر دیگری را آغاز کنیم. شواهد زیادی وجود دارد که پروژه جهانیشدن با مشکلات زیادی مواجه شده و مسیر تاریخ آنقدر که روشنفکران ما تصور میکنند، به صورت قعطی از مسیری که غرب رفته است نمیگذرد.
نظر شما