فرهنگ امروز/ خلیل درمنکی:
«با شعشعه زرکی فلسهایش، آرام دور نارنجی پیچید و لای شاخوبرگ آن ناپدید شد».
«دم غروبی از درختی آنسوتر، گنجشکها وحشتزده بیرون میپریدند، او میدوید و تفنگ را بر توده برگهایی که در تاریکنای شامگاه دیگر سبز نبودند نشانه میرفت. نارنجی پفکرده و مانده از سال قبل فرومیافتاد، او شلیک میکرد، غبار برمیخاست و بهار گلبرگها میریختند اما ماری به چشم نمیآمد».
در پانزده سال گذشته در محافل ادبی، البته افواهی و به پچپچه و زمزمه، هرچند نه همواره اما بیبروبرگرد، دستکم، گاهگاه سخن از جدالی پنهان، زیرپوستی و گاه تا حد چشموهمچشمی بین دو نویسنده «مکتب داستاننویسی شیراز» در دهه هفتاد بوده است. بین ابوتراب خسروی و شهریار مندنیپور. این جدال، گاه در نوشتههای این دو نیز رخنه کرده است و وجهی نمادین نیز یافته است. بهویژه در رمان «رود راوی» و در چهره شخصیتی با نام «ابن القرد» که کاتب است و لحنش ویژگیهای سبکشناختیای دارد که یادآور طرز نوشتن مندنیپور است. با واژههایی چون: هولاهول، هزاراهزار، جسماجسم و هیچاهیچ که ابوتراب خسروی با طنز و سخریه، اینجا آنها را بدل از الفهای مشهور مندنیپور قرار داده است. البته باید بیدرنگ گفت، این الفها، الفهایی افتاده بین دو اسم هستند که اسم را بیآنکه علامت تشدیدی داشته باشد، مشدد میکند. پیشتر در جستاری با نام «دیفرانسیلخوانی در گوش قابیل» (روزنامه شرق، پاییز 1395) نشان دادهام این الفها در کار مندنیپور بسیار مهم هستند و بین دو واژه یکسان بهمثابه «ممیز»/«اسلش» کار میکنند و «آنها» را از حالت تساوی درمیآورند و بدل به دو امر همسان/ناهمسان میکنند. در همین یادداشت کوتاه، باز هم به این باز میگردیم. ابوتراب خسروی در «رود راوی» مینویسد: «ابنالقرد در مقدمه النبوغ نخست از ماهیت نبوغ خود در شعر میگوید که هر کلام یا هر طرز تلقی ممتازی تنها به ذهن او متبادر میگردد، و مصالح ایجاد شیئیتی منحصربهفرد خواهد بود». با این طعنه چه باید کرد؟ نقاد چه میتواند بکند؟ وجه محفلی و عامهپسند این جدال را باید فروگذاشت. مسئله را باید در چارچوب راهبردیتری باز- صورتبندی کرد. مسئله این است: ابوتراب خسروی در سنتی هابیلی مینویسد، شهریار مندنیپور در سنتی قابیلی. نزد ابوتراب خسروی واژه بذری است که در هنگام نوشتن کاشته میشود و در هنگام قرائت، از خاک خواندن، از نو میروید. او در «اسفار کاتبان» مینویسد: «کلمات روایت مکتوب ما، بذر اشیا و افعال آن وقایع خواهند بود که چون قرائت گردند...».
مسئله این است: سنتهای کشاورزی و سنتهای شکار. نبرد خسروی و مندنیپور، نبرد هابیل و قابیل است. هر اندازه داستاننویسی یکی در بافت و ساختی کشاورزانه «تقویم» میشود و قوام مییابد، داستان دیگری یکسر در رهن «شکار» و «شکارچی» است. البته، مندنیپور سری از داستانهای «باستانشناسانه» هم دارد، اما فعلا، در این جستار به آنها نمیپردازیم. خوشا «شطحگویی» اگر گرهی از کار نقد بگشاید. میتوان گفت: سنت هابیلی، سنت کشاورزانه، سنت داشت و برداشت، به رمان سود میرساند. بهکار رمان میآید اما سنت قابیلی، سنت شکارگرانه، خورند داستان کوتاه است. داستان کوتاه چیست جز شکار «آنها» و لحظهها؟ و رماننویسی چیست جز کاشتن، آبیاریکردن، نگاهداری و مراقبت مدام به امید آنکه موتیفی که جایی در خاک رمان نهان کردهای، در جایی دیگر بشکفد، جوانه زند و بدل به واقعه، تصویر یا دقیقهای خوب رسته شود؟ دقیقهای رسیده؟ ابوتراب خسروی: هابیل، کشاورزی، رمان. شهریار مندنیپور: قابیل، شکار، داستان کوتاه. آیا میتوان گفت نبرد بین ابوتراب خسروی و شهریار مندنیپور نبرد بین رمان و داستان کوتاه است؟ در این جستار به این نمیپردازیم. اما شکار مار داستانی دیگر دارد. «او شلیک میکرد، غبار برمیخاست و بهار گلبرگها میریختند اما ماری به چشم نمیآمد». آنچه از مار بهجا میماند، رد مار است. اینجا، تیراندازی مدام بدل به تیراندازی به «رد» میشود. به تیراندازی به «سایه». چگونه میتوان به چیزی که پیدرپی میگریزد و مدام بدل به «رد» میشود تیر انداخت؟ آنچه در چشم شکارچی میدرخشد، گونهای از «تلألو» است. گونهای از رنگبهرنگشدن. رنگارنگ. رنگ/رنگ. «با شعشعه زرکی فلسهایش، آرام دور نارنجی پیچید و لای شاخوبرگ آن ناپدید شد». این شعشعه چیست؟ صرفا «رد» مار به جا نمیماند. بل همهچیز بدل به «رد» مار میشود. «گاهی باد عصرانه، آبنما را از بهارنارنج میپوشاند. لایه گل موج برمیداشت و چشمی که خیره بود گمان میکرد ماری زیر آن شنا میکند...».
شکار نزد مندنیپور، مدام بدل به شکار رنگ میشود. مسئله این است: لحظه در خود متراکم میشود. لحظه میایستد. شکارچی نفسش را در سینه حبس میکند، کل زمان و مکان از حرکت باز میایستد و در این عدم جنبش جهان، بله دقیقا در این دقیقه بیجنبشی است که آنچه خیلی خرد، خیلی مولکولی و خیلی دیفرانسیلی میجنبد، دیده میشود. چیزی که یک چیز پنداشته میشود، امر همسان ناگهان بدل به امری ناهمسان با خود میشود. رنگ بدل به «طیف رنگ» میشود. رنگ، رنگارنگ میشود. مار بدل به رد- شعشعه میشود. مسئله این است: شکافتن اتم لحظه. بدلکردن یک لحظه به دو لحظه. شکارچی، با حبسکردن نفس، با ازجنبشانداختن زمان و مکان، لحظه را وارد مداری از «شدت» میکند. لحظه، بهگفته «دلوزی»، از «مدت» بدل به «شدت» میشود. الف بین اسمها، دقیقتر، اسلش بین اسمها در کارهای مندنیپور، چون گوهای لحظه را میشکافد، چون خطی نقطهچینرنگ را بدل به طیف رنگ میکند. این اسلشها، در شعر علی باباچاهی نیز، کارکردی تقریبا اینچنین دارند (نگاه کنید به «رعدوبرق بیباران» از نویسنده این جستار، زمستان 1394، روزنامه شرق) چرا نام پارهای از مجموعهداستانها و یا خود داستانهای مندنیپور اینچنین با رنگ درهمتنیده است؟ «شرق بنفشه»، «رنگ آتش نیمروزی». حتی «ماه نیمروز».
چون مساله این میتواند باشد: ماهی که در نیمروز طالع میشود، چه ماهی است؟ دقیقتر: چه رنگی است؟ یک ماه و «ناماه» توامان. در داستان «زیر بال درنا»، در همین مجموعه «مومیا و عسل»، «عیدی قربان» بیش و پیش از آنکه در کار شکار درنا باشد، در کار نگریستن به رنگ زیر بال درنا است: «گاهی پر میگشود و از زیر بالهایش، رنگی عفیف، بیگانه با رنگهای عریان و دیدهشده محیط، پدیدار میشد. عیدی قربان مثل هر روز با دوربین شکاریش او را نگاه میکرد و دید که پوشهای پرنده مثل رهاشدن قاصدکها پس از ترکیدن گل قاصدک، در هوا پخش شدند...». مندنیپور از شدت رنگها، از همسانی و ناهمسانی طیفهای رنگ، از «رد رنگ» و «رنگ-سایهها» مینویسد. او شکارچی رنگها است. دقیقتر: شکارچی «رنگ-سایهها». بهراستی چهکسی در کار شکار سایهها است؟ ابراهیم گلستان یا شهریار مندنیپور؟ مندنیپور در تیر انداختن بهسوی مارها در داستان کوتاه «مومیا و عسل» تا چه اندازه وامدار و نگاهدار به تیر انداختن «سیاوش» به «گربه» در داستان «سه قطره خون» از صادق هدایت است؟ طبعا، در این جستار کوتاه به اینها نیز نمیپردازیم. یک برنامه پژوهشی روایی، از راه بررسی تطبیقی داستانهای خسروی و مندنیپور، میتواند پرتوهای تازهتری بر مسائل خاص «مکتب داستاننویسی شیراز» در دهه هفتاد بیفکند. در گذار به دوره نوسنگی، با پیدایش کشاورزی، «لحظه» ارزشش را در برابر «تاریخ» و «تقویم» از دست میدهد. ذخیرهسازی غله، نیازمند زمانبندی دقیقی از کاشت، داشت، برداشت و انباشت است. درواقع الگویهای ذخیرهسازی و انباشت، خواهناخواه، سبب پیدایش الگوهای ذخیرهسازی و انباشت زمان نیز میشود. جهان وارد مداری تاریخی میشود. حال آنکه، آنچه در برابر چشم شکارچی میدرخشد، ارزش «لحظه» است. تاریخ: مدت. لحظه: شدت. بیجهت نیست، رمانهای ابوتراب خسروی بهسیاقی فوکویی، در مداری از دانش-قدرت و روایت فرآیندهای ذخیرهسازی دانش و انباشت قدرت قرار میگیرند. الف. «اسفار کاتبان»: بازنویسی تاریخ و رویش مدام زمان گذشته در زمان حال، ب. «رود راوی»: روندهای اتصال دانش و قدرت در «رونیز دارالشفا» و الگوهای ذخیرهسازی دانش، ج. «ملکان عذاب»: روندهای اتصال دانش و قدرت در «خانقاه سمیرم سفلی» بههمراه روندهای انباشت قدرت، دقیقتر: وراثت و انتقال قدرت. در رمان «رود راوی»، روزی «ملکه امالصبیان»، طناب خود را به قعر آسمان میافکند و به دل آسمان صعود میکند و از دست شاه «ابودجانه» میگریزد. «ابودجانه» برای دیدن او، برای رصد او که بدل به ستارهای سوسوزن در قعر آسمان شده است، رصدخانهای میسازد. اگر در کارهای ابوتراب خسروی، دیرها، کاخها و خانقاهها مکان ذخیرهسازی دانش و قدرت هستند، رصدخانهای که در «رود راوی» هست، نشاندهنده روندهای اندازهگیری زمان، زمان انباشتهشده و ذخیرهسازی زمان است.
ابوتراب خسروی با الگوهای «بازنمایی» (مرگ و باززایش، کشت و برداشت، انباشت و ذخیرهسازی) کار میکند، اما شهریار مندنیپور دل در گرو الگوهای «غریزی» دارد. او وامدار «غریزه شکارچی» است. شم شکارچی. مساله این است: ابوتراب خسروی برای نگریستن به چیزی که در دل آسمان سوسو میزند، رصدخانهای بر پا میدارد و از درون آینهای مقعر، دقیقتر از درون یک «تلسکوپ» به آن مینگرد، اما آنچه در دست راویها، شخصیتها و شکارچیهای داستانهای شهریار مندنیپور، گاه و بیگاه دیده میشود، «دوربین شکاری» است. (نگاه کنید به «دیفرانسیلخوانی در گوش قابیل») اینجا، «تلسکوپ» و «دوربین شکاری» بیشوپیش از آنکه در مدار «ابژه نگریستهشده» به گردش درآیند، در مدار «زمان» میچرخند. مساله این است: تلسکوپ: تقویم و اندازهگیری دورههای زمانی که باز میگردند. دوربین شکاری: شکار لحظه، دیدن آن چیزها که دمی میدرخشند و ناپدید میشوند، اما به هیچ روی، در زمانی تقویمی مندرج نمیشوند. طرفه اینجا است اگر گوش تیز کنیم، در میان آن پچپچههای افواهی، البته با همه آن چیزهایی که ابوتراب خسروی درباره پژوهشهای تاریخی گستردهای که درباره ساختن رصدخانه، اینوآنجا نوشته و گفته است، میشنویم و میبینیم، او چگونه نوشتن از خود رصدخانه را بدل به برنامهای روایی از یک «پژوهش انباشتی» کرده است. نهتنها، رصدخانه، زمان انباشته، دورهای زمانی را «تقویم» میکند، بلکه پژوهش و نوشتن آن نیز، پیشاپیش در «تقویم پژوهشی»، کار برنامهریزیشده و زمان زیادی که بهپای آن ریخته شده، مندرج است.
اما داستان «مومیا و عسل» نیز، درعینحال داستانی درباره سنتهای خانوادگی، پاسداشت رسوم، ارث، وارثت و انتقال «ثروت انباشته» است. برادر کوچک، هم او که بهسوی مارها تیر میاندازد، بیشترین جدال را با این سنتها دارد. در پایان داستان برادر کوچک و بردار وسطی، به اتاقخواب پدر میروند تا زهر در گوش او بریزند. «فقط چند قطره میچکانیم توی گوشش... برای همیشه میخوابد... برادر وسطی آهسته در اتاق را باز کرد. هر دو شبحوار تو خزیدند. پدر در انتهای اتاق، سنگین و شکوهمند خفته بود. نفسهای منظمش نفس زمان بودند. دو برادر قدمی پیش رفتند اما درجا خشکشان زد. پایین تخت پدر، به محض احساس دمای حضور آنها، جفتی مار سر از چنبرهشان بالا آوردند. فکهایشان را رو به آنها دریدند و فشه دادند. دو برادر با قلبی منجمد و خیس از عرقی تلخ، برای همیشه عقب نشستند». چه شده است؟ مارها، این نگهبانان تاریخی گنجها، این فرشتههای نگهبان انباشت، اینجا نیز بر بالین پدر خفتهاند و از سنتها پاسداری میکنند. از این دیدگاه اگر بنگریم، این داستان، در بررسی تطبیقی داستانهای خسروی و مندنیپور، در بررسی سنتهای کشاورزی و شکار، جایگاه ویژهای دارد. مساله این است: در این داستان شکارچی بهسوی فرشته نگهبان انباشت تیر میاندازد. مندنیپور در داستانهایش چیزی درباره ابوتراب خسروی ننوشته است، اما اینجا، مغز او را نشانه گرفته است، هرچند مارها او را پس زده باشند.
روزنامه شرق
نظر شما