فرهنگ امروز/ اگون حمزه* . ترجمه: فرید دبیرمقدم
فعالیت فکری کارل مارکس ما را با مجموعهای از مسائل فلسفی، ایدئولوژیکی، سیاسی، و معرفتشناختی مواجه میکند، مسائلی در هیأت «دشواریهایی» که مرتبط با صحت و اعتبار پروژه او تا زمان حالاند. دویستمین سالگرد تولد مارکس، یک سال پس از صدوپنجاهمین سالگرد انتشار «سرمایه»، فرصت مغتنمی را فراهم میسازد تا به پروژه نقد اقتصاد سیاسی او بیندیشیم.
امروزه مارکس را چگونه باید خواند؟ یا به بیان دقیقتر، کدام مارکس را باید بخوانیم؟ لوئی آلتوسر دست به یک دورهبندی مشهور از فعالیت فکری مارکس زد (نمونه بارزی از یک عمل اسپینوزایی). وی مارکس را به دو دوره متمایز و متضاد تقسیمبندی کرد: مارکس اومانیست و ایدئولوژیک اولیه، و مارکس علمی متاخر. گسستی این دو دوره را از هم جدا میکند، گسستی که آلتوسر با بهرهگیری از سنت غنی معرفتشناسی در فلسفه فرانسوی گسستی «معرفتشناختی» نام نهاد. به گفته آلتوسر، گسست مارکس از «شعور فلسفی پیشیناش» به او امکان داد تا یک افق علمی نو را بگشاید که قابلقیاس با ریاضیات و فیزیک است و در جایگاه علمی یکسانی با آنها قرار دارد: یعنی علم تاریخ یا ماتریالیسم تاریخی.
با آنکه دلایل قانعکنندهای در دست داریم که به دیده شک به ادعای بلندپروازانه آلتوسر بنگریم، اما نقد مارکس به اقتصاد سیاسی همچنان از ضرورت فلسفی و سیاسی برخوردار است. بهعلاوه، باید خاطرنشان کنیم که خود مارکس نقد اقتصاد سیاسی را رشتهای علمی تلقی میکرد و بدون کوچکترین فروتنی کتاب مهم و عظیم «سرمایه» را اثری میخواند که «بیتردید مهلکترین شلیکی است که تا به حال نثار سر بورژوازی (و از جمله زمینداران) شده است».
تعیین ماهیت علمی کتاب «سرمایه» کاری فکری است که در این مقال نمیگنجد. بااینحال، تز اجمالی زیر را پیش میکشم.
نقد مارکس به اقتصاد سیاسی رشته فکری منحصربهفردی است که ذیل هیچیک از حیطههای ریشهدار و دیرینه علم، فلسفه، یا علوم انسانی جای نمیگیرد. بلکه درعوض، نقد مارکس رشته فکری منحصربهفردی است که تاثیرات و پیامدهایی برای فلسفه، سیاست و غیره دارد، بیآنکه خود متعلق به این رشتهها باشد.
آیا این خصلت مارکس را بدل به معاصر ما میکند؟ آیا میتوانیم به سادگی کتاب «سرمایه» را همانگونه که هست بخوانیم و از آن بهعنوان مبنایی برای تفکر به سیاست رهاییبخش استفاده کنیم؟ آیا میتوانیم در این اثر عظیم و ماندگار راهحلهایی برای تعارضات و تناقضات سرمایهداری معاصر بیابیم؟ یا درعوض «معاصربودن» مارکس در پرسشها و چالشهایی نهفته که برای فلسفه مطرح کرد و همچنین در آن دستگاه مفهومی و نظری («شیوههای دیدناش») که ابداع کرد؟
گاهی مارکس را متفکر سرمایهداری قرن نوزدهم و منحصراً متفکر سرمایهداری اروپایی قلمداد میکنند. بر این اساس گفته میشود که با تغییر و تحولات سرمایهداری تحلیل مارکس منسوخ گشته است. این برداشت تاریخگرایانه را زندگینامهنویسان مارکس همچون جاناتان اشپربر[1] و گرت استدمن جونز پیش کشیدهاند که بر مبنای آن یک نظریه، اثر هنری، یا هر نوع اثر فکری را محدود میکند به لحظه تاریخی خاصی که در آن تولید شده. برخلاف این دیدگاه و بهرغم ناتمامبودن پروژه مارکس - «غفلتهای» مفهومی و انتقادیاش - من معتقدم که مارکس بهواسطه نقد اقتصاد سیاسیاش، بهخصوص در کتاب «سرمایه»، «یگانه متفکر» سرمایهداری به معنای دقیق کلمه است. مارکس یگانه متفکر اصول و مولفههای بنیادین شکل سرمایهدارانه سازماندهی اجتماعی است - یعنی کار، کالا، پول، ارزش اضافی، نظریه ارزش، انباشت سرمایه، بحران - که سرمایهداری معاصر را شکل میدهند، قطعنظر از تغییرات یا دگرگونیهایی که هرازگاهی ممکن است طی بحرانهای ادواری اقتصادی تجربه شوند.
برخی نظریهپردازان، نمونه بارزش فردریک جیمسون، مقطع کنونی در سیر تحول تاریخی سرمایهداری را «سرمایهداری متاخر» یا سرمایهداری متاخر جهانی میخوانند که احتمالاً متوجه تز مارکس در «مانیفست کمونیسم» در مورد گرایش جهانی سرمایهداری به کلی و همگانی ساختن خود است. بیشک مارکس درست میگفت: با فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» در 1991، این تز تحقق یافت و سرمایهداری بدل به شکل کلی و همگانی سازماندهی اجتماعی شد. اما به نحوی تناقضآمیز، سرمایهداری در 1991 به شکل «متاخرش» نرسید، سالی که نسبتاً مرحلهای اولیه در تحول جهانی آن بود. شاید در اینجاست که فعالیت فکری مارکس ارتباط تاموتمامش را با دوره معاصر مییابد، ارتباطی بسیار بیشتر از زمانه خود مارکس.
*****
امروزه خواندن کتاب «سرمایه» ما را با سه دشواری مواجه میسازد: فلسفی، اقتصادی، و سیاسی. از منظر مارکسیسم، این رابطه سهوجهی شیوه بازسازی مارکس در زمان حال را تعیین میکند. برای مثال، هستند مارکسیستهایی که کتاب «سرمایه» را با تاکید بر آن جمله مشهور از «مانیفست کمونیسم» میخوانند، یعنی جمله «سرمایهداری گورکنهای خود را تولید میکند». به زعم آنان، بحران در سرمایهداری مساوی است با بحرانِ سرمایهداری، به این معنا که سرمایهداری ابزارهای لازم را برای غلبه بر بحران تولید میکند. نزد عدهای دیگر کتاب «سرمایه» را باید در پرتو گزارهای دیگر از «مانیفست کمونیسم» خواند، همان گزاره مربوط به انقلاب اجتماعی دائمی که ظهور تاریخی بورژوازی مسبب آن است. برای این خوانندگان، بحران یک انقلاب درونی علیه اشکال منسوخ و ناکارآمد فعالیت اقتصادی است، اما بحرانی که همچنان بقا یا بازتولید سرمایهداری را تضمین میکند. کدام خوانش صحیح است؟ شاید هیچکدام. امروزه باید با این موضوع بسیار هولناکتر کنار بیاییم که سرمایهداری منطق خود را در برخورد با حدی درونی بازتولید میکنند. اما این حد نه سوسیالیسم است و نه کمونیسم، بلکه بربریت است: نابودی تمامعیار منابع طبیعی و اجتماعی - همان به اصطلاح «منابع مشترکمان»- در «سیری قهقرایی» که هیچ «معیار کلی» نمیشناسد. از این لحاظ «گورکنانی» که سرمایهداری تولید میکند هم گور سرمایهداری را میکنند و هم گور کمونیسم را. ازاینرو، هیچ پروژه رهاییبخشی نمیتواند از منطق درونی سرمایهداری بهره بگیرد تا راه برونرفت را نشان دهد یا صبورانه با این امید به انتظار فروپاشی سرمایهداری بنشیند که میتوان جلویش را گرفت که ما را با خود پایین نکشد، یا به تعبیر مشهور مارکس، در «آبهای یخزده محاسبات خودپسندانه» غرقمان نکند.
پس چگونه باید مارکس بخوانیم؟ در اینجا تز تا اندازهای پارادوکسیکالی (خارق اجماعی) را مطرح میکنم. اگر چه مارکس نه فیلسوف بود و نه دانشمند، اما امروزه بیش از هر زمان دیگری در گذشته ارتباط بیشتری با فلسفه معاصر دارد.
تز پارادوکسیکالی که میخواهم از آن دفاع کنم به این ترتیب است: مارکس فیلسوف نبود و مارکسیسم یک فلسفه یا یک نظام فلسفی نیست. با این حال، اگر مارکسیسم به منزله نقد اقتصاد سیاسی تلقی شود، «پیامدهای» سرنوشتسازی برای فلسفه در بر دارد.
این پارادوکس با گزاره زیر لایه دیگری نیز مییابد: «تنها» راه خواندن مارکس این است که نقدش بر اقتصاد سیاسی را در معرض خوانشی «فلسفی» قرار دهیم و «دوره اولیهاش» را کنار بگذاریم. به بیان دیگر، باید دقیقا در نقطهای بر خوانشی فلسفی از فعالیت فکری مارکس اصرار ورزیم که خود او معتقد بود کارش با فلسفه تمام شده. جالب آنکه اگر از این منطق پیروی کنیم، آنگاه آثار فلسفی مارکس - همچون «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844» که آن را در دوران ناپختگی، یعنی 26 سالگی، در پاریس نوشت - به نظر ارتباط کمی با فلسفه معاصر پیدا میکنند. مارکس رابطه بسیار عجیبی با فلسفه داشت. تفکر او میان پاد-فلسفه (anti-philosophy)، نا-فلسفه
(non-philosophy)، و به اعتقاد برخی، بدیلی برای فلسفه در نوسان بود. سه تز مشهور مارکس را در مورد فلسفه مد نظر قرار دهید که همگی به دوره اولیه فعالیت او برمیگردند:
1) «هر مسئله عمیق فلسفی میتواند به سادگی به فاکتی تجربی تجزیه شود.» (مارکس و انگلس، «ایدئولوژی آلمانی»)
2) «فلسفه و مطالعه جهان واقعی همان نسبتی را با یکدیگر دارند که خودارضایی و عشق جنسی.» («ایدئولوژی آلمانی»)
3) «فیلسوفان به شیوههای گوناگون تنها جهان را تفسیر کردهاند؛ مسئله اما بر سر تغییر آن است.» («تزهای فوئرباخ»)
آنچه در هر مورد مایه حیرت است کنارگذاشتن فلسفه در مقام یک «تفکر محض» از سوی مارکس است، آنهم زمانی که فلسفه در کنار انقلابهای سیاسی دهه 1840 تفکر او در مورد سرمایهداری و نقدش را به اقتصاد سیاسی آن مشروط میکرد. افزون بر این، مارکس به خوبی به ماهیت انتزاعی و تا حدودی فلسفی خود سرمایهداری واقف بود. در نتیجه، رابطه میان فلسفه و سرمایهداری بسیار پیچیدهتر از آنی است که این سه تز حکایت میکنند.
با آنکه سرمایهداری هیچگونه علاقهای به فلسفه ندارد، اما فلسفه همواره به سرمایهداری علاقهمند بوده است. آیا فلسفه میتواند ابتدا در فهم سرمایهداری، سپس در نقدش، و دست آخر در برچیدن بساطش به کمکمان بیاید؟
کار سختی نیست که سرمایهداری را کسبوکاری نا-فلسفی، اگر نه پاد-فلسفی، اعلام کنیم. نا-فلسفی است زیرا سرمایهداری به عنوان یک نظام اجتماعی تولید با فایدهگرا خواندن خود هر گونه بلندپروازی فلسفی را که ممکن بود داشته باشد، کنار گذاشته است. در واقع این «حقیقت» ایدئولوژیکی سرمایهداری است: سرمایهداری با اعلام خود به عنوان تنها نظام اجتماعی که «کار میکند» قادر است خود را به صورت خنثی بازنمایی کند. در واقع گستره سیطرهاش چنان است که مناسبات اجتماعی سیطرهاش تماموکمال و بیهیچ شرمی علناً پدیدار میشود.
به باور آلتوسر که در اینجا از خوانش مناقشهبرانگیزش از مارکس بهره میگیرم، فلسفه میتواند سهم مهمی در برچیدن بساط سرمایهداری داشته باشد. فلسفه نزد آلتوسر عنصری اصلاحی و ترمیمی برای خواندن و فهم نقد اقتصاد سیاسی مارکس و سنجش اهمیت انقلابی آن بود. منتقدان مدعی شدهاند که فلسفه برای آلتوسر بهسان عینک خوشبینی بود که به وی امکان میداد معنای حقیقی فعالیت فکری مارکس را واژگون کند و آن را به سوی اهدافی بگرداند که ربط چندانی به تغییر جهان نداشت و تماما معطوف به تفسیر جهان بود. تعجبی ندارد که منتقدانش خوانش او را از مارکس «مارکسیسم خیالی» مینامیدند.
اما آلتوسر با حساسیتی بسیار بیشتر از آنچه منتقدانش برای او قائلند به جوهر و اصل آثار مارکس، اگر نه به نص صریح آنها، میپرداخت. چرا که آلتوسر با این استدلال که فلسفه مارکس همچنان ناتمام است و مارکس به تعبیری مبتلا به خوانشپریشی فلسفی بود و قادر نبود پیامدهای انقلابی ابداع علمی خود را دریابد، بحثی بنیادین را در مورد فلسفه مطرح میکرد: دانش حقیقی به هیچ وجه نظاممند نیست و به صورت غیرمنتظره در لحظاتی از راه میرسد که به زحمت میتوانیم پیشبینیاش کنیم. به زعم آلتوسر، این «فاصله زمانی» جزء لاینفک قدرت فلسفه است، زیرا غفلتهای فلسفی مارکس در زمانه خودش سمپتوم بصیرتهایی است که برای ما در زمانه فعلی به میراث میگذارد.
کدام بصیرتهای فلسفی؟ چگونه میتوان این خوانشپریشی فلسفی را که همچنان بر برخی خوانشهای «مارکسیستی» از سرمایهداری تاثیر میگذارد، تصحیح کرد؟ یک رویکرد ممکن این استدلال است که سرمایهداری فلسفه را پشت سر میگذارد، که بهرهوری و گردش سرمایهداری تامل فلسفی و انتزاعی را در برج عاج دانشگاهها به حال خود وانهاده است، دانشگاههایی که امروزه دستاوردشان برای «دانش» چیزی نیست جز تامین مواد خام برای بازتولید مناسبات اجتماعی بورژوایی. از هرچه بگذریم، مگر فلسفه در شب ظاهر نمیشود، وقتی همه فعالیتهای عملی دیگر (سیاست، علم، هنر و غیره) مجبورند دست از کار بکشند؟ و مگر مارکس مجبور نشد هر نوع دعوی فلسفی را به منظور فهم سرمایهداری کنار بگذارد، سرمایهداریای که به گفته او انقلابیترین آرایش و نظم اجتماعی تا به حال بود؟
با آنکه نیت مارکس ممکن است تغییر شکل مسائل فلسفی به مسائل عملی و در نتیجه کنارنهادن فلسفه باشد، اما درواقع نیت او نتیجهای معکوس در پی داشت. مارکس با نقد اقتصاد سیاسی مجموعه جدیدی از مسائل فلسفی را پدید آورد که نمیتوانند محدود به اقتصاد باشند. به یک معنای خاص، با نقد اقتصاد سیاسی فلسفه دیگر هیچگاه به شکل سابقش نبوده است. پس از کتاب «سرمایه»، مقولاتی چون وجودشناسی، منطق، و بازنمایی معانی جدیدی یافتهاند و در حیطههای جدیدی به کار گماشته شدهاند. کشفیات مارکس نهتنها زمینهای را که تحلیل تاریخی میتواند در آن روی دهد تغییر میدهد، بلکه معنای چنین تحلیلی را نیز دگرگون میسازد. فلسفه پس از مارکس دیگر همان فلسفه سابق نیست. دیگر هیچ «برگشتی» به گذشته در کار نیست، البته جز به یاری نوعی «مارکسیسم خیالی» که به ما امکان بدهد تا دایناسورها را در زیستگاه طبیعیشان ببینیم. هرقدر هم وسوسهانگیز باشد که مارکس را بهرغم نبوغ فوقالعادهاش روشنفکری بورژوا تصور کنیم که ناگزیر «محصول زمانه خودش» بود، اما چالش امروز این «نیست» که «مثل مارکس» فکر کنیم، بلکه درعوض این است که ما نیز به همان شیوه انقلابی که مارکس در زمانه خودش به سرمایهداری و ورای آن فکر میکرد، در زمانه خود چنین کنیم.
پینوشت:
[1] نویسندۀ کتاب «کارل مارکس: یک زندگی قرننوزدهمی»، ترجمۀ احمد تدین و شهین احمدی، انتشارات دنیای اقتصاد، 1394. م
* اگون حمزه (Agon Hamza) نویسنده کتابهای زیر است: «آلتوسر و پازولینی: فلسفه، مارکسیسم و فیلم»، «خواندن مارکس» (به همراه فرانک رودا و اسلاوی ژیژک)، و «از اسطوره تا سمپتوم: مورد کوزوو» (به همراه ژیژک). وی همچنین گردآورنده مجموعهمقالات زیر است: «آلتوسر و الهیات: دین، سیاست و فلسفه»، «تکرار ژیژک»، و «اسلاوی ژیژک و ماتریالیسم دیالکتیکی». او به همراه فرانک رودا موسس و سردبیر نشریه بینالمللی «کرایسس اند کریتیک» است.
منبع: Los Angeles Review of Books
روزنامه شرق
نظر شما