فرهنگ امروز/ زینب کاظمخواه:
توی کوچه بازی کردن عادتش بود، در کرانه دریای مدیترانه با بچههای عرب و فرانسوی، با کفشهایی کهنه، دنبال توپ دستسازی که با پارچه درست کرده بودند میدوید و میدوید. آنقدر این بازی را دوست داشت که هر جا در خیابان فوتبال بازی میکردند بدون تردید بازی کردن را قبول میکرد. کودکی که عاشق فوتبال بود و شاید هم رویایش این بود که فوتبالیست خوبی میشود. تا اینجای نوشته به نظر میرسد که داریم درباره فوتبالیستی اسطوره حرف میزنیم اما آن کودک عاشق فوتبال، اسطوره فوتبال نشد، بلکه در دنیای ادبیات سری میان سرها درآورد. آلبر کامو را میگوییم؛ نویسنده و فیلسوف معروف فرانسوی که کودکی سختی در الجزایر داشت. او گرچه نتوانست در نهایت فوتبالیست شود اما شور فوتبال دست از سرش بر نداشت تا جایی که یکی از جملات معروف او در زمینه فوتبال ماندگار شد: «تمام آنچه را که درباره اخلاق و تعهدات میدانم از فوتبال یاد گرفتهام.»
کامو در محیطی سرد و بیتفاوتی اطرافیانش بزرگ شد، وقتی برای نخستین مرتبه خون سرفه میکند، واکنشی بیتفاوت از سوی مادرش دارد، او حتی بعدش هم علاقهای به بیماری پسرش نشان نمیدهد.
«کودک الجزایری در فقر مطلق بزرگ میشود، همراه با مادربزرگ و مادرش در آپارتمانی کوچک و اجارهای زندگی میکرد. آپارتمانی با سه اتاق خالی و دوغاب آهک زده شده، بدون هیچ وسیله راحتی، یک میز ناهارخوری، یک رومیزی مشمعی و پنج صندلی.» این تمام زندگی آلبر کامو در کودکیاش بود، کودکی که برای بازی فوتبال جان میداد. او در میدان تفریح و ورزش و در عرصه فوتبال پادشاهی میکرد، بازیای که مادربزرگ سختگیرش او را از آن منع کرده بود، اما با این وجود او بیتوجه بازی میکرد. ممنوعیت در کتاب کودکی او جایی نداشت و به خاطر عشقش به این بازی، شلاقهای بعدش را به جان میخرید. مادربزرگ برایش کفشهایی ساقدار میخرید و برای اینکه عمر کفشها بیشتر شود. میداد تختش را میخهای چوبی بکوبند؛ این کار باعث میشد عمر کفش بیشتر شود و اما در عین حال میخها بعد از هر بازی زودتر ساییده شوند. مادربزرگ سختگیر هر شب کف کفشها را وارسی میکرد، مثل اسبی که نعلهایش هر شب وارسی میشد و اگر اثری از ساییدگی بود، شلاق در انتظار آلبر کوچک بود.
١٤ ساله بود که دروازهبان تیم فوتبال مدرسهاش شد و راهش را آنقدر ادامه داد تا اولین لختههای خون را در سرفهاش دید، میتوان تصور کرد که کاموی پوچگرا با دیدن آن لختهها چه حالی داشته است. «اولین لختههای خون را دید احساس پوچی سراغش آمد و بیماری ریوی دنیا را برای آلبر کامویی که شاید دوست داشت فوتبالیست شود منهدم کرد.» بازیای که قرار بود عشق سالهای بسیار باشد. خودش در کتاب «آدم اول» برای اولینبار درباره عشقش به فوتبال نوشته است؛ کتابی که دستنوشتههای ناقص آن بعد از مرگ تراژیکش،یعنی تصادف با اتومبیل، پیدا و منتشر شد.
او آنقدر عاشق فوتبال بود که زنگهای تفریح فکر شکم گرسنهاش نبود، «همراه با دلدادگان فوتبال دوان دوان به حیاط سیمانی میرفتند. دو تیم حیاط را بین خود تقسیم میکردند. دروازه بانها در دو انتهای حیاط بین ستونها میایستادند و یک توپ گنده اسفنجی را وسط میکاشتند. داور نداشتند و از همان ضربه اول فریادها و دویدنها شروع میشد... او برای آنکه از درختها و حریفان یکی پس از دیگری رد شود، دیوانهوار پا به توپ میزد، احساس میکرد که پادشاه آن میدان و سلطان زندگی است. وقتی زنگ پایان تفریح و شروع کلاس را میزدند راستی راستی از آسمان به زمین میآمد. روی کف سیمانی میایستاد و نفس نفس میزد و عرق میریخت از اینکه ساعتها اینقدر کوتاه است به غیظ میآمد. بعد کف کفشش را بررسی میکرد ببیند که چقدر ساییده شده، اگر معلوم نبود خیالش راحت میشد اما اگر ساییدگی معلوم بود تمام کلاس بعدی دلهره داشت و میدانست که چه چیز در خانه در انتظارش است.»
او بعدها در تیم دانشگاهش یعنی «راسینگ اونیورزیتر آلژیر» یا «ار. او. آ» بازی کرد؛ تیمی که در دهه سی یکی از قدرتمندترین تیمهای الجزایر بود. این تیم سه بار در آن سالها قهرمان آفریقای شمالی شد، اما بیماری سل او دیگر کار را به جایی رسانده بود که کامو مجبور شد عطای بازی فوتبال را به لقایش ببخشد.
خودش درباره تجربیاتش در فوتبال به خصوص در پست دروازهبانی گفته بود: «خیلی زود یاد گرفتم که توپ هیچگاه از طرفی که فکر میکنید نمیآید و این درس، در زندگیام- به خصوص در پاریس که هیچکس با دیگری رو راست نیست – خیلی به دردم خورد.»
این عشق به فوتبال در او آنقدر زیاد بود که یک بار در جواب یکی از دوستانش که از او پرسیده بود میان فوتبال و تئاتر کدام را انتخاب میکند گفته بود «فوتبال!» اما بیماری سل راهش را بست، بعد از غش کردن در زمین فوتبال، دروازهبان تیم جوانان دیگر نتوانست به زمین برگردد و شد تماشاگری مشتاق که فقط میتوانست از روی سکوها فوتبال را تماشا کند و حالا از اینجا به بعد عشقش در ادبیات و فلسفه را دنبال میکرد. ولادیمیر ناباکوف جملهای درباره فوتبال دارد او گفته بود: «دروازهبان عقاب تنهایی است، مرد اسرار آمیزی که آخرین مدافع است.»
پسربچه الجزایری فقیری که میان پسربچههای عرب و فرانسوی با توپ دست ساز ژنده کودکیاش را در زمینهای فوتبال گذراند بازی فوتبال برایش ماجراجویی جمعی بود. عقاب تنهای اسرارآمیزی که یکه و تنها در دروازه میایستاد و هیچگاه توپ از طرفی که فکر میکرد، نمیآمد.
روزنامه اعتماد
نظر شما