شناسهٔ خبر: 55381 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

مهم‌ترین اتفاق متافیزیک سنتی بحث آگاهی و نسبت آن با ابژه بوده است

مهم‌ترین اتفاق متافیزیک سنتی و به تعبیر مدرن، بغرنج‌ترین آن، که از قضا پراگماتیست‌های اولیه با احساسات تمام بدان پرداختند، همین بحث آگاهی و نسبت آن با ابژه بوده است.

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن زیر با عنوان مختصری دربارۀ آگاهی در پراگماتیسم، نوشته زهرا قزلباش دانشجوی دکتری فلسفۀ غرب دانشگاه تهران است که در ادامه می آید:

مایل هستم به سبک نوشته‌های فرانتس کافکا، در اول بحث اشاره کنم که پراگماتیسم اگر چه گاهی در اخلاق و جامعه مورد نکوهش قرار گرفته، اما در بحث آگاهی به امری خوب و مفید تبدیل می‌شود. آنچه در کل تاریخ فلسفه در بحث آگاهی مورد چالش بوده، دورتر و نزدیک‌تر شدن این دو چیز است: محتوای تجربی (experiential content) و شاکلۀ مفهومی (conceptual schemes).

در سنت افلاطونی با دیالکتیکِ اروس (عشق) و نوئزیس (عقلانیت) و در سنت ارسطویی با نظریۀ ادراک عقلانی، این دو گذرگاه مهم معرفتی به هم پیوند یافت و آنچه مسلم است این است که فیلسوفان ما در گذشتۀ یونانی و جهان اسلام، بر توافق و تطابق میان عقل و حس و نقش تمام‌کنندۀ عقل در معرفت معتقد بودند و از این روی جهان خارج در گوی جهان عقل هویدا و متبیّن می‌شد.

وانگهی فراخنای میان این دو وقتی تهی و دور شد که تمایز دکارتی سوژه و ابژه در پرتو cogito ergo sum رخ داد. تصور کنید شیء x را در یک موقعیت تجربی ادراک می‌کنید. اندام‌های حسی این شیء را چونان داده در Mind (ذهن) حک می‌کنند و  ذهن خودش دستگاهی برای پردازش دارد که عقل است و سرانجام مفاهیم از این پردازش‌ها آشکار می‌شوند.

شما اگر دکارت باشید، طبیعتاً عقل خودش داده‌های ماتقدّم و فطری دارد که به کارش می‌آید. ولی در جایگاه جان لاک این فطریات مفقود هستند. دیوید هیوم دستگاه پردازش عقلانی را کنار می‌گذارد و اکنون چیزی جز یک دادۀ حسی و یک دریافت‌کننده در کار نیست. بنابراین اکنون در مقطعی از تاریخ فلسفه به ادامۀ بحث می‌پردازیم که بخش عقلانیِ آگاهی با احترام اپوخه شده است.

حالا در نقش یک تجربه‌گرا جهان را چگونه می‌توانیم ادراک کرد؟!!
به جدول زیر دقت می‌کنیم:

طبق جدول مذکور، پراگماتیسم عمیقاً به سنت تجربی وفادار است؛ بخصوص پراگماتیسم کلاسیک که گرفتار نوعی تجربه‌گرایی رادیکال بود، اما در بحث آگاهی؛ آگاهی همواره حالتی درونی و نفسانی در انسان تلقی شده که به طور مستقیم انسان را با پدیدارهای موجود مرتبط می‌سازد. آگاهی همواره چونان حضور است و بدون واسطه است و بنابراین گسترۀ وسیعی دارد؛ انسان می‌تواند دارای انواع آگاهی‌ها باشد و شود.

اشکال مختلف این آگاهی نیز توسط متخصصان معرفت‌شناسی و ذهن دسته‌بندی شده و از آگاهی درونی و خصوصی یک سوژۀ انسانی تا آگاهی سیستماتیک و پردازشی یک رایانه و سیستم هوشمند یک یاخته یا حتی هوش مصنوعی را نیز دربرمی‌گیرد. این مورد بحث ما نیست. هدف ما ابعاد پراگماتیک آگاهی است و وضعیت آگاهی در پراگماتیسم.

مهم‌ترین اتفاق متافیزیک سنتی و به تعبیر مدرن، بغرنج‌ترین آن، که از قضا پراگماتیست‌های اولیه با احساسات تمام بدان پرداختند، همین بحث آگاهی و نسبت آن با ابژه بوده است. درگذشته از بس حقیقت را قابل دسترسی و اصیل می‌پنداشتند که درواقع انسان و هستی او را بازخوردی از تمام هستی معرفی می‌کردند. یعنی انسان هرآینه قادر به شناخت هستی و تبیین آن است و نهاد او مملو از آگاهی است، متنها باید با جهد علمی و عملی بدان دست یازد.

به تعبیر دراماتیک‌تر؛ آگاهی نوعی روشنایی و اشراق بود که خودِ هستی ـ اگر در انسان آمادگی آن بوجود آمد ـ  خود را نمایان می‌ساخت و همواره نوعی سازگاری بین هستی و انسان موجود بوده است.

وانگهی فیلسوفان گذشتۀ ما این ارتباط را به شکل نوعاً تحلیلی ـ به سبک خود ـ بیان کردند. تنها در فلسفۀ اشراقی بود که همه چیز به نور توصیف شد و معرفت چونان چراغی بود که هستی تاریک انسان را روشن می‌ساخت.

در حالتی اگزیستانسیال؛ مارتین هایدگر نیز از افق‌های هستی‌مدار آگاهی سخن رانده و ما را به این اندیشه فرا می‌خواند که همۀ چیزهای موجود در هستی، هستومند هستند و از هستی برخوردارند و تقابلی وجود ندارد؛ که آنقدر بیرحمانه درختان را به پل‌های چوبی تبدیل کنیم و طبیعت را بدریم. پس آگاهی حضور ِ انسان در دیگری است. آگاهی؛ مغاک حضور است و بودن و فهمیدن و شناختن.

پس، پیش از آن که آگاهی در تاریخ فلسفه سوبژکتیو شود و نگاه ابژه‌ای به هستی باعث تفارق بین هستی‌ها (انسان و دیگری) شود، گذشتگان ما با روح هستی و طبیعت پیوند داشتند و آنها هرگز هستی و طبیعت را ابژکتیو نساختند؛ بلکه آن را به تعبیری خواندند و باور کردند، اما پسینیان ما آن را شناسایی کردند و هستی گرفتار ابژکتیویسم شد.

در هر حال،آگاهی وقتی با زمینه‌های سوبژکتیویسم و ابژکتیویسم درهم آمیخته شد، شاکله‌های مفهومی ـ در ابتدا؛ متافیزیک ـ شکل گرفت. حالا تصور کنید که پراگماتیست‌های اولیه با شوق فراوان مدعی شدند که از این متافیزیک عبور کرده‌اند. بنابراین مواجهۀ ما با جهان و دیگری؛ با دو واسطۀ عقل و حس صورت پذیرفت. ظهور برنتانو در اوج تاریخ فلسفۀ جدید و اعتبار بخشی به بخش دیگر آگاهی یعنی حیث التفاتی، خودش داستان آگاهی را بغرنج‌تر و جذاب‌تر نمود.

درحالی که فنومنولوژیست‌ها معتقد بودند که حیث التفاتی قابل اپوخه شدن نیست و اولین حضور آگاهی است، پراگماتیست‌ها تلاش کردند این بخش را کنار بگذارند؛ زیرا چاره‌ای نداشتند، آنها همگی تجربه‌گرای رادیکال بودند. عقل را به تبع حس اپوخه کردند که البته داستانش مفصل و قابل بحث است. اما مهم‌ترین بخش آگاهی یعنی حیث التفاتی را با اپوخه کردن هم نمی‌توان نادیده انگاشت.

می‌دانیم در فلسفۀ تحلیلی معاصر ؛ کارنپ که جزو فیلسوفان مهاجر به حوزۀ آمریکایی فلسفه بود، از قواعد پراگماتیستی به نفع تحلیلی و در بحث دفاع از تحلیلیت استفاده نمود. او در بحث ارزیابی چهارچوب‌های زبانی مختلف از اصل تسامح استفاده کرد که به جای ملاک‌های کلاسیک عقلانی، از اصول سادۀ کاربردی همچون مفید بودن و سادگی استفاده کرد.
در این کار کوآین نیز با وی همصدا بود و حتی دیویدسن. تنها فرق دیویدسن این بود که بخش حیث التفاتی را نتوانست نادیده بینگارد. به همین دلیل او هرگز ادعای رورتی مبنی بر پراگماتیست بودن خود را نمی‌پذیرد؛ بلکه او از پراگماتیسم در همان بحثی که در بالا اشاره کردیم؛ یعنی شکاف ذهن و عین استفاده می‌کند، زیرا دیویدسن علیرغم پذیرش پراگماتیسم؛ معتقد نیست که شاکله‌های مفهومی آنقدرها از حسی دور باشند.

پراگماتیست‌های اولیه صریحاً همه چیز را عبارت از DATA می‌دانستند. یک سوژه هست و کلّی داده‌های مختلف که ما پردازش می‌کنیم؛ وانگهی اینها از هم جدا نیستند. فرایند آگاهی یکی است؛ دریافت داده‌ها (همین دریافت مساوی با پردازش [کارکرد] هم هست). یعنی یک بده و بستان ساده بین تجربه و انسان.

بنابراین نزد پراگماتیست‌ها دریافت انفعالی داده‌ها همانا مفهوم‌سازی فعّالانۀ آنهاست و تجربه به شکل مستقیم در ما وارد می‌شود و هیچ چیز درونی (intrinsic) وجود ندارد.
تنها باید به نقش آن داده (که می‌تواند یک باور یا تمایل یا ادراک باشد) در تجربۀ خود توجه کرد.

معنا و مرجع یک داده عبارت از کاربرد یا تفسیر آن در نزد ماست و این تفسیر نیز با کاربرد آن فرقی ندارد. همۀ اینها هم بر حسب عادت (habit) توجیه می‌شوند. مکانیسم درون‌ذهنی نداریم. مع‌الوصف؛ پراگماتیست‌ها مایل بودند این آگاهی از امور را به قدری ساده و بسیط سازند که نیازی به چیز دیگر نباشد. در نزد آنها، حتی خود تجربه و دادۀ حسی که در متافیزیک گذشته مفاهیمی اصیل و بامعنی بودند، فاقد ساختار شناختی هستند و آنچه هست تنها یک سوژه با ادراکات حسی منفعل می‌باشد و کاربردش همانا مفهومش هم هست، البته باید این دیدگاه پراگماتیسم را بیشتر توضیح دهیم.

نظر شما