فرهنگ امروز/ عیسی عبدی:
با این پرسش بدبینانه آغاز کنیم؛ علوم انسانی هر چند محدود و نسبی که نتواند بعد از صد سال وضعیت ما را بهتر کند و شرایط ما را بهبود بخشد به درد چه می خورد؟ چرا علوم انسانی در سپهر فرهنگی و تاریخی ما، انگونه که باید توسعه پیدا نکرده و در شکل عینی و تجربه زیسته به دادمان نرسیده است؟ گویی هر کاری کنیم علوم انسانی برای ما «بیرونی» است، در ما هضم نمی شود و به بسته کاربردی و حل مسئله ره نمی یابد و نمی تواند شرایط ما را مطلوب سازد .شهرسازی ما، وضعیت اقتصاد، اخلاق، و... .
ظاهراً علوم انسانی صد سال نتوانست به گونه ای پیش برود که یک وضعیت اقتصادی پایدار، الگوی پایدار زندگی شهری، الگوی مسکن مناسب، فرهنگ کار سیستمی و توسعه محور، مدیریت بحران پویا و نظام دانش پیشرو و کارامد ایجاد کند.
برای نمونه، صدها مقاله، میزگرد، سمینار و.... هیچگاه نتوانسته پدیده دلال بازی در اقتصاد، جهش های تند و ناگهانی در قیمت ها و این قبیل معضلات را کم اثر کند. ارابه دلال بازی اقتصادی می تواند هزاران کنفرانس علوم انسانی را در صرافی کوچک خود مدفون کند و معادلات اقتصادی کشور را بر هم بزند. یک قرن است اختاپوس تورم همه علوم انسانی ما را ضربه فنی می کند.
تورم، نمونه کوچک آن بود؛ گویی مقالات، ترجمه ها، کنفرانس ها، هم اندیشی ها، همه و همه، بیرون از هستی ما قرار دارند وشرایط هستی ما را دگرگون نکرده و نخواهند کرد.
مثلا رویکردهای نظری و چند رشتهای ارزشمند، هر چند زاویه دید را وسعت می بخشد و تیزبینی و قدرت مدرکه ما را افزایش می دهد، روح نقادی را تقویت می کند، اما تو گویی کاملا با شرایط محلی ما در تعارض است. نقد از جنس تعامل، مفاهمه، دیالکتیک و نیازمند عرصه سیال است. در غیر این صورت، رطوریقای آن تحول بخش و اثر گذارنده بر زیست گاه مان نیست.
آیا آنگونه که باید، فلسفه بیرونی توانست در حیات بومی ما جذب و درونی شود تا کارکردش در زندگی، مسائل بومی و روزمره ما لمس شود؟
به نظر می رسد گرایش و علاقه صرف، ترویج بدون کاربست و کنشهای علمی همه در جای خود قابل ارزیابی و قدردانی هستند، اما ظاهرا نمی توانند، چون تا حال نتوانسته اند انگونه که شاید و باید، شرایط ما را بهبود بخشند. وقتی هستی درون زا و پیش بینی ناپذیر باشد و پارادایم ها، مفهوم ها و معادلات نظری و معرفتی را در هم بریزد باید از خود پرسید چه نیازی به علوم انسانی است. این همه راز گشایی و ذهن پروری به کجا ره خواهد پویید؟
در مواردی هم که فرضا علوم انسانی بدنه روشنفکری و فرهیختگی را تقویت و توانمند ساخته، نتوانسته به زبان کاربردی و درونزای مردمی و توده ها ترجمه شود و کاربست عملی پیدا کند مگر انکه از فیلتر عقلانیت محلی خودزا و خود تعدیل ساز بگذرد و حتی راهش را از روند تجویزی این علوم جدا کند. به همین دلیل بدنه مردمی به تئوری بافی برونزای این علوم بخصوص در عرصه فرهنگ و سیاست سخت بدبین است.
گویی میان وجه نظری وکاربردی علوم انسانی یکگسل وجود دارد، وجه نظری در روابطش با مراجع غربی و مولد علم قرار دارد اما وجه عملی اش چون با واقعیت های خاص فرهنگی ارتباط پیدا می کند دچار تناقض می شود.
شاید مردم به روشنفکران بدبین تر هستند، زیرا اینان ممکن است بیشتر با خودشان و با مفاهیم نظری درگیر باشند تا با مسئله زندگی عینی و عملی مردم.
اکنون در این فضای در هم تنیده، علوم انسانی از کجا آمده به کجا می رود؟
شاهرایی در هم ریخته، پرترافیک و بدون آیین نامه رانندگی و ایدئوگرام! گویی همیشه به یک صورت است کاری به پیشرفت فناوری و... ندارد.
حال از خود می توان پرسید که آیا باید علوم انسانی پیشرو را به همان جوامعی واگذار کنیم که این علوم را با طرح مسئله های خاص خود به وجود آوردند، گسترش دادند، نقد کردند و علیرغم تناقض ها از آن برای تغییر کمابیش هستی خود بهره بردند؟
آیا سهم ما هم این است که شناور باشیم یعنی دنبال جزیره گم شده خود باشیم؟
آیا باید جزیره خود را وانهاده درگیر مجمع الجزایر مدرنی شویم که تار و پود علوم انسانی شان درون روابط فکری خود آنها بهتر پیش می رود؟...
چگونه می توانیم جذب زبان و مفاهیم جهانشمولی شویم که ما را متوهم و عالم بار می آورد اما ما را در حل مسائل خود درگیر آشفتگی،سردرگمی و یا برداشت های ضد و نقیض می کند؟
براستی عقلانیت محلی و عقل سلیم گاهی بهتر و کاربردی تر از مفاهیم علوم انسانی دردی از ما دوا می کند. علت آن این است که علوم انسانی هنگامی موضوعیت دارد که در اشکال کاربردی بتواند از تئوری به پراکسیس راه یابد و کارکرد عینی هم نشان دهد. جایگاه ما را در فضای به شدت شبکه ای و رابطه ای جهان،عیان تر سازد. شعاع زندگی و افق ما را کمابیش نشان دهد ،عاملیتی به ما بدهد تا خودیابنده تر باشیم و با واقعیت های ملموس و عینی زندگی بهتر در پیوند بوده، دنبال اقدام پژوهی و حل مسأله باشیم.
واقعیت آن است که ما در یک حالت دوگانگی و برزخی قرار داریم و همین وضعیت بر ماهیت علوم انسانی ما تاثیر گذاشته و شاید نوعی «شبه علوم انسانی» را دامن زده است. آمیختگی مفاهیم و تلقی مبنی بر انطباق ناپذیری نظریه های غربی با وضعیت تاریخی و زیستی ما، موجب شده که به بسیاری از این نظریه ها به دیده تردید نگاه کنیم و حتی آنها را در محافل دانشگاهی کمتر مورد استفاده قرار دهیم.
زیرا بخشی از نظریه های بنیادین که در تجربه زیسته تاریخ غرب شکل گرفته، ممکن است با سنخ نیازها، ضرورت ها و مسائل ما همخوانی و تناسب نداشته باشد. اما آیا این دلایل به معنی آن است که ما باید یکسره از علوم انسانی غربی بریده و در پی پایه ریزی علوم انسانی جدیدی باشیم یا این که لازم است در شکل گفتگویی با علوم انسانی غرب باشیم؟
اگرچه نمی توان به این پرسش پاسخ قطعی داد اما به نظر می رسد که علوم انسانی با وجود تنوع، تمایز و زایایی همواره گفتگو محور بوده و بر اساس تبادل، زایایی، نقادی و... پیش رفته است.
گویی گزینه ای نیست جز بازخوانی آرام، درونی، تطبیقی، گفتگویی، جامع نگر، غربال گرانه و هوشمندانه دور از هر گونه شتابزدگی یا گرته برداری سطحی با تمرکز بر جاسازی علوم انسانی در سپهر تاریخ و فرهنگ.
افزون بر آن، تلاش برای جایابی خود در جهان معنا، نقادی و عاملیت؛ عاملیتی که ما را وامیدارد در بستر نسبی تجربه و قلمرو زیستی خود با پرسش گری، بازفهمی و آزمون پذیری حرکت کنیم و از مدل ها و تئوری ها بیگانه نیز بهره گیریم و خود را در دیالوگ زایا، پیشرو و انتقادی با انها قرار دهیم.
نظر شما