شناسهٔ خبر: 13219 - سرویس مبانی علوم‌انسانی
نسخه قابل چاپ

گزارشی از نشست «تأملی بر نگرش مکانیکی به عالم»/ بخش دوم؛

تقابل فلسفه مکانیک‌گرا و حیات‌گرا

نشست تامل مکانیکی اگر بازتولید ایده‌ی تقابل حیات‎گراها و فلسفه‌ی مکانیکی را ببینیم، می‎توانیم در مهندسی ژنتیک و سلول‎های بنیادی این منازعه را دوباره پیدا کنیم. در حال حاضر هنگامی که می‎خواهیم در باب فلسفه‌ی مکانیکی در بدن صحبت کنیم، مسلماً تلقی اینکه انسان شبیه ماشین است را کسی از آن دفاع نمی‎کند. هنگامی که در مورد فلسفه‌ی مکانیکی صحبت می‎کنیم باید بتوانیم بیماری‎ها و کارکرد بدن را بر اساس مکانیسم‎های فیزیکی و شیمیایی توضیح دهیم.

 

فرهنگ امروز/زهرا رستگار: نشست تخصصی گروه فلسفه با موضوع «تأملی بر نگرش مکانیکی به عالم» با حضور غلامحسین مقدم حیدری، علیرضا منصوری، علیرضا منجمی، مهدی معین‌زاده، عبدالرسول عمادی در 15 بهمن در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برگزار شد. در بخش اول سخنان دکتر مقدم حیدری در باب کاسیرر آورده شد. سخنران دوم دکتر علیرضا منصوری بود که موضوع سخنرانی وی پیرامون تأثیر فلسفه‌ی مکانیکی بر فیزیک قرن 19 بود. وی تمام نظریات این قرن را تحت تأثیر مکانیک‎گرایی می‎دانست و معتقد بود که با وجود نظریه‌ی بقای انرژی و کالریک باز هم نظریه‌ی مکانیک‎گرایی فراموش نشده است. دکتر علیرضا منجمی سومین سخنران این نشست بود. وی با اشاره به بحث فلسفه‌ی مکانیکی در منازعه هاروی و دکارت در باب گردش خون، به ایراد سخنرانی پرداخت و متذکر شد که هاروی و دکارت هر دو به این امر که گردش خون وجود دارد و عروق به یکدیگر متصل ا‎ند، معتقدند؛ اما محل نزاع آنان زمانی است که دکارت می‎خواهد راه را بر حیات‎گرایی ببندد و از ایده‌ی گرم کردن و منبسط شدن قلب استفاده می‎کند؛ اما هاروی از ایده‌ی منقبض شدن قلب و جریان پیدا کردن خون صحبت می‎کند. گزارش زیر بخش دوم این نشست است که با هم می‎خوانیم.

 

ماده امتداد است و امتداد، ماده

منصوری در ابتدای سخنرانی خود با اشاره به آنکه دیدگاه مکانیکی چگونه تأثیر خود را بر تحولات فیزیک در قرن 19 گذاشت، بیان داشت: اگر بخواهیم به‌طورکلی ویژگی‎های مکانیکگرایی یا فلسفه‌ی مکانیکی را بیان کنیم، مشخص است که در این نوع دیدگاه این صورت‎بندی وجود دارد که تمام پدیده‎ها به کنش و واکنش بین ذرات و نیروهای بین آنان تحویل می‎شوند. اگر به دیدگاه دکارت برگردیم و به تعریفی که از ماده ارائه داد، توجه کنیم، تعریف ذات‌گرایانه‏ای بود از آنکه ماده عبارت است از چیزی به نام امتداد و امتداد نیز همان ماده است و بنابراین مکان با توجه به این تعریف، تعریفی ذاتی و امر ممتدی است، در نهایت از این نتیجه گرفت که خلأ وجود ندارد. این بحث او را به این سمت کشاند که نظریه‌ی حرکت و اینکه چگونه حرکت اتفاق می‎افتد از طریق خلائی است که بین ذرات وجود دارد. به‌طورکلی این دید، مکانیک‌گرایانه است و می‎خواهیم بدانیم این دید و نگاه فلسفی چگونه در فیزیک قرن 19 تأثیر خود را گذاشته است. اگر نظریه‎های فیزیک در این قرن را مورد بررسی قرار دهیم، میتوانیم این مباحث را در 4 بخش، نظریه‎های گرما، نظریه‌ی الکتریسیته، نظریه‌ی مغناطیسی و نظریه‌ی نور طبقه‎بندی و مورد بررسی قرار دهیم.

مشخص است که در اواخر قرن 19 هستیم که نظریه‌ی الکتریسیته و مغناطیس تلفیق می‎شوند و نظریه‌ی الکترومغناطیس به وجود می‎آید؛ اما پیش از آن نظریه‌ی الکتریسیته و مغناطیس را جدا از هم داشتیم. اگر از دید یک فرد تأثیر‎گذار مانند هلم‌هولز (helmholz) بخواهیم چگونگی تأثیر مکانیک‎گرایی را ببینیم در این نقل قول مشخص است که این نوع پارادایم چگونه تأثیر خود را در فیزیک نشان می‎دهد. مسئله‌ی علم این است که بتوانیم پدیده‎های طبیعت را به نیروهای جذبی و دفعی تحویل کنیم و برحسب آن بنویسیم، نیروهایی که کاملاً تابع فاصله هستند و قابل فهم بودن آن از نظر من به‌عنوان فیزیک‎دان به این شکل صورتبندی بشود و دیده شود. اگر این کار انجام شود می‎توان گفت که هدف ما در علم به انجام رسیده است و می‎توانیم بگوییم که تبیین علمی ارائه کردیم.

 

نظریه‌ی کالریک و قانون بقای کالریک

 منصوری در ادامه اذعان داشت: اگر بخواهیم بدانیم این نوع نگاه چگونه در نظریه‎ی گرما خود را نشان می‎دهد، وجه بارز آن همان نظریه‌ی کالریک است. در مکانیک بحث جرم را داریم و باید جوهری مانند جرم را فرض کنیم که کار آن را انجام می‎دهد، این کنش بین ذرات بر اساس چیزی به اسم کالریک است و بار آن مکانیک‎گرایی را به دوش می‎کشد. متناسب با آن قانونی به نام قانون بقای کالریک داریم، همان‎طور که قانون بقای جرم داریم، فرض می‎کنیم قانون بقای کالریک داریم. با چنین مفروضاتی که فرض هستند و شباهت بین آن چیزی که در مکانیک است صورت‎بندی می‎شود. تبیین‎های خود را ارائه می‎کنیم و این وجه تمایز را داریم که برخلاف جرم که قابل اندازهگیری است، نمی‎دانیم کالریک چیست، یک جوهر مادی بی‎وزنی قلمداد می‎شود. اگر بخواهیم ریشه‎ها و تأثیرات مکانیک‎گرایی را ببینیم، غیر از بحث قانون بقای کالریک و نظریه‌ی کالریک، بحث انرژی نیز مطرح است. هنوز چیزی به‌عنوان قانون بقای انرژی در اواسط قرن 19 نداریم؛ اما آن‎گونه که قانون بقای انرژی خود را نشان می‎دهد سیطره‌ی مکانیک‎گرایی نیز خود را نشان می‎دهد. در این دوره مکانیک‎گرایی در نظریه‌ی گرما به حالت آنالوژی و تمثیل خود را نشان می‎دهد. همان‌طور که در مکانیک سیالاتی را داریم که بر اساس آن توضیح می‎دهیم، در اینجا نیز با گرما به همان شکل برخورد می‎کنیم.

علی‌رغم تحولاتی که در کنار گذاشتن نظریه‌ی کالریک به وجود آمد این نظریه کنار گذاشته می‎شود و بحث انرژیک وارد می‎شود. این بحث تحت تأثیر کارهای که افراد مختلف انجام دادند رخ داد. یکی از مسائل، اصطکاک بود که تفهیم آن در حوزه‌ی نظریه‌ی کالریک مشکل بود و باعث نشد که نگرش مکانیکی کنار گذاشته بشود، مشکل این بود که وقتی اصطکاک گرما تولید می‎کند، نمی‎توانستیم با قانون بقای کالریک توضیح دهیم؛ چون چیزی از بیرون وارد نمی‎شود که بگوییم جسم در حال گرم شدن است. یک ماده‎ی تبصره‎ای که وارد شد، این بود که شاید اصطکاک گرمای ویژه را تغییر می‎دهد و با خاصیت جسم ارتباط دارد.

البته این‌طور نبود که با این آزمایش‎ها تحت تأثیر آنچه ما اسم آن را کروشال اسپریمنت می‎گذاریم، قرار بگیریم. یک بار که این آزمایش انجام شد همه بپذیرند نظریه‌ی کالریک کنار گذاشته شده است. تا اینکه ما به‌اصطلاح می‎بینیم که این ایده وارد بحث می‎شود که ما چیزی داریم که گرما ناشی از چیزی است که حرکت نام دارد و کم‌کم ارتباط بین ایده‌ی حرکت و کار که با بحث حرکت مرتبط است با گرما پیدا می‎شود. پس از اینکه ایده‌ی آزمایش رام فورد به‌عنوان یک قدم بزرگ برداشته شد، تعابیر این‎گونه‎ای که گرما را به بحث انرژی و کار ارتباط دهد توسط مایر و ژول نیز مطرح شد که حرکت و کار را با مقدار گرما مرتبط می‎کند. اما همان‌طور که گفته شد هنوز تعارضاتی که نظریه‌ی کالریک دارد به معنی کنار گذاشتن مکانیک‎گرایی نبوده است. کارنو قانون دوم ترمودینامیک را مطرح می‎کند، تعابیر وی از بحث مواردی که در حوزه‌ی ترمودینامیک اتفاق می‎افتد نسبت به ژول متفاوت و دارای اختلافاتی است و این اختلاف به این دلیل است که کارنو هنوز به نظریه‌ی کالریک اعتقاد دارد.

 

عدم امکان حرکت و تحولاتی در مکانیک‎گرایی

وی با توجه به توضیحات ارائه‌شده درباره‌ی قانون کالریک به قانون بقای انرژی پرداخت و توضیح داد: اگر بخواهیم قانون بقای انرژی را توضیح دهیم وجوهی دارد که چطور در نهایت صورت‎بندی نهایی، اصل بقای انرژی به شکل امروزی آن بیان شده است و در هیچ صورتی در ابتدا به این شکل نبود. اصول بقای انرژی نقش وحدت‌بخشی در علوم دارند و در آثار مختلف فیزیک‎دانان می‎توانیم ببینیم. اصل بقای انرژی در کار فارادی که در مقاله‌ی معروف خود مرتباً در مورد تبدیل نیروها به یکدیگر صحبت می‎کند. وجه دیگری از بحث بقای انرژی، بحث عدم امکان حرکت است، تمام این موارد بار دیگر تحت تأثیر مکانیک‎گرایی است. تمایز بین نیرو و انرژی را در کارهای فارادی می‎‎بینیم، فارادی می‎گوید منظور من از نیرو علت است؛ چون نیروهایی که می‎بینید، متمایز هستند و نیروهای یک ماشین با نیروهای دیگر متفاوتند.

در مکانیک کوانتوم علیت را به تغییر از اصل بقای انرژی تعبیر می‎کنند. مجموعه‌ی این مؤلفه‌ها نشان می‎دهد که همه‌ی این‎ها تحت تأثیر مکانیک‎گرایی هستند و در صورت‎بندی نهایی، اصل بقای انرژی خود را نشان می‎دهند. این موارد اجمالی از مواردی بود که در نظریه‎های گرما در قرن 19 رخ داده است که تأثیر مکانیک‎گرایی را نشان می‎دهند.

در خصوص نظریه‎های مغناطیس و الکتریسیته نیز این وضعیت را می‎بینیم. مفهوم پتانسیل را شبیه موردی که در مکانیک نیوتنی داریم. البته حرف‎هایی وجود داشت که این جواهری که در اینجا فرض می‎کنیم هیچ نوع مشاهده‌ی مستقیمی هم از آنها وجود ندارد و بی‎وزن هستند و مانند جرم نیستند که آن‎ها را وزن کنیم تا چه حد می‎توان در مورد این‎ها مطمئن بود و تبیین کرد؟ این امر به تنهایی از نزاع‎هایی است که در این قرن به‌صورت فراوانی در آثار فیزیک‌دانان و فیلسوف فیزیک‎دانان دیده می‎شود. از اینجا به بعد اعوجاجاتی را می‎توان در نگرش مکانیکی دید، دو تا از این آزمایش‎ها، آزمایش رولند و ارشتد است. این موارد به‌واسطه‌ی اختراع ولتا بود. تمام این اختراعات با دید مکانیک‎گرایانه و انرژی بحث می‎شوند حتی نظریه‌ی نور نیز با این واسطه ارائه می‎شدند. نظریه‌ی ماده‎ای که ابتدا دکارت ارائه کرد بی‎تأثیر نبود. تحت تأثیر دیدگاه‎ها و نظریه‎های علمی دید مکانیک‎گرایانه نیز دارای تحولاتی است، از اینجا به بعد دید میدانی وارد می‎شود و پس پذیرش نیروهای غیر‎مرکزی که فارادی روی آن دست می‎گذارد یا کاری که کانت در رد نظریه‌ی پیوسته کرد و او کتاب مبانی فلسفی فیزیک دارد.  

وی در انتها توضیح داد: اگر جمع‎بندی درباره‌ی معضلات نگرش مکانیکی داشته باشیم، بحث آزمایش‎های رولاند و ارشتد مطرح بود و برخی مسائلی که اتر در حوزه‌ی نظریه‌ی ماده و نور داشت و کم‌کم فارادی بازمی‎گردد به این سمت که باید نظریهی خود در مورد ماده را تغییر دهیم و به دیدگاه افرادی مانند پریسلی مطرح کنیم که ما یک ملأ نوری داریم که از خود می‎تواند توانی داشته باشد که اسم آن را میدان می‎گذاریم. برای آنکه چگونگی انتقال نیروها را از طریق این فضایی که بین اجرام وجود دارد، پر کنیم؛ یعنی شکل‎گیری و ورود میدان یک مقوله‌ی جدید و متافیزیکی جدید است و نظریه‎ها را در اینجا شاهد هستیم؛ بنابراین، این بحث خلاصه‎ای از مباحثی بود که در طول نگرش مکانیکی و چگونگی تأثیر آن بر روند فیزیک قرن 19 داشته است.

 

بدن به‌مثابه ماشین

دکتر علیرضا منجمی سومین سخنران این نشست بود، وی با اشاره به بحث فلسفه‌ی مکانیکی در بدن سخنرانی خود را آغاز کرد و متذکر شد: سعی دارم در یک کیس استادی(مطالعه موردی) برای شما نشان دهم. معمولاً منازعه‎ای بین هاروی و دکارت در باب گردش خون وجود دارد. زوایای فلسفه‌ی مکانیکی را در بدن یعنی بدن به‌عنوان موضوع فلسفه‌ی مکانیکی چگونه در مناقشه‌ی دکارت و هاروی خود را نشان می‎دهد و سپس گسترش آن در قرون بعدی چگونه است را توضیح خواهم داد. اگر خلاصه توضیح دهیم که نگرش مکانیکی به بدن چه معنایی دارد، می‎توانیم بگوییم بدن مانند یک ماشین است؛ اما هنگامی که با این موضوع برخورد می‎شود به نظر می‎آید خیلی ساده‌لوحانه و ابلهانه است که بگوییم بدن انسان مانند یک ماشین است؛ چراکه انسان چیزی بیشتر از یک ماشین است؛ اما توضیح می‎دهم که به این سادگی نیز باید با این موضوع برخورد کرد. این امر مانند آن موضوع پوزیتیویست یک انگ شده است که به‌راحتی زده می‎شود، بدون آنکه تأمل کنیم مراد از آن چه بوده است؟ اینکه بدن را به‌مثابه ماشین تلقی کنیم چگونه شکل گرفته است؟

اولین مورد کلمه‌ی مکانیسم است که مکرراً در متون طبی به کار میرود و این از ایده‌ی فلسفه‌ی مکانیکی به بدن بیرون آمده است. مکانیسم را هنگامی که در متون زیست و ... می‎بینید به سازوکار تعبیر می‎کنند؛ اما سازوکار را هنگامی که برمی‎گردانیم بخش مکانیکی از آن گرفته می‎شود. پیش از آنکه وارد بحث دکارت و هاروی شویم چند نکته مهم است که به نظر می‎آید در مورد آن توضیح دهیم. در مورد زمانه و زمینه‎ای که این بحث شکل گرفت، فلسفه‌ی طبیعی چه بود و چه تفاوتی با مکانیکال آرتز داشت. تا پیش از قرن 17 مکانیک یک علم سازمان‌یافته نبود، مکانیک چیزی بود که بیشتر به‌عنوان یک نوع هنر تلقی می‌شد تا علم. به ترجمه‌ی عربی که از آن است، اعراب مکانیک را علم‌الحیل می‎گفتند، علمی که در کار ترفند و نیرنگ و چنین مواردی است. اگر به محصولاتی که آن زمان مکانیکال آرتز تولید ‎کرده است نگاه کنیم، مواردی مانند ساعت‎های آونگ‌دار است که بسیار شگفتانگیز است؛ مثلاً یک تعداد لشکر، سرباز و فرمانده و اسب و گاری از ساعت می‎آمدند بیرون و بازمی‎گشتند. مورد وسیع و گسترده‎ای بوده است، بدون آنکه هیچ ایده‌ای وجود داشته باشد، برای آنکه مکانیک را می‎توان برای تصرف طبیعت و در پیوند با علم به کار برد، این نکته‌ی بسیار مهمی است.

در اینجاست که می‎توانیم ببینیم برای اولین بار این دو کمی به یکدیگر نزدیک می‎شوند، یک نکته‌ی خیلی مهم که راه را برای استفاده از متافر ماشین یا ساعت در بدن یا هر چیز طبیعی دیگر باز می‎کند. این ایده است که فکر می‎کنید بین عوامل طبیعی و مصنوعات که ماشین‎ها یکی از آن‎ها هستند تفاوتی وجود ندارد؛ چون از زمان یونانیان بین اپیستمه و تخنه تفاوت می‎گذاشتند. اپیستمه درباره‌ی امور طبیعی بود؛ یعنی چیزهایی که وجود دارد و تخنه به مصنوعات می‎پردازد؛ یعنی مواردی که صنعتگر آنان را می‎سازد. تلقی آن‎ها این بود که این دو امر کاملاً متفاوت از هم هستند. اولین بار شما در متون دکارت به‌صراحت می‎بینید که می‎گوید من هیچ تفاوتی بین ماشین ساخت بشر و باقی امور طبیعی نمیبینیم. این راه را باز می‎کند برای آنکه از متافر ماشین یا ساعت برای فهم بدن استفاده کنیم؛ مثلاً اگر شما در برهان‎های خدا نیز ببینید، برهانی وجود دارد که چون این ساعت را یک ساعت‎سازی ساخته است، پس این جهان را یک خدایی آفریده است، این امر نیز ادامه‌ی فهمی از طبیعت است.

بنابراین، یک نکته‌ی خیلی مهمی که باید بیشتر درباره‌ی آن تأمل شود این است که معمولاً این تلقی وجود دارد که باید فلسفه‌ی مکانیکی توسط دکارت و هم‌عصران آن وضع شده باشد و سپس علم مکانیک، پیشرفت آن در سیر تاریخی برعکس است. تأثیر‎پذیری قرن 17 از ساعت و میکروسکوپ و تلسکوپ بسیار چشمگیر و مهم است. نکته‎ای که مهم است بر اساس فلسفه‌ی مکانیکی طبیعت را از روی شکل و اندازه حرکت و ... در بخش‎های کوچکی از یک کالبد کلی می‎توانیم بفهمیم و این را نیز میدانیم.

 

در فلسفه‌ی مکانیکی راه فهم طبیعت گشوده است

دکتر منجمی در ادامه‌ی بحث اذعان کرد: موضوع مهم تقابلی است که بین فلسفه‌ی مکانیکی و حقیقت‎گرایی وجود دارد. دکتر منصوری نیز اشاره‎ای به حیات‎گرایی در فیزیک داشتند. در اینجا در مورد بدن این مناظره وجود دارد. بخشی از تحقیق گیلبرت (پزشک) که تحقیق او در باب مغناطیس بسیار معروف است و همان آزمایشی که براده‎های آهن را قرار می‎‏دهد و فرم میدان شکل می‎گیرد. اما تلقی گیلبرت از مغناطیس را که ببینید متوجه می‎شوید کاملاً از تلقی‌ای که ما در حال حاضر داریم متفاوت است. قطب‎های شمال، جنوب مغناطیس، قطب‎های شمال و جنوب عالم است، حرکت مغناطیسی نشانه‎ای از توافق و اختیار است، یک روح مغناطیسی برای نظم‌دهی به این جهت‎ها وجود دارد. آهنی که محروم از مغناطیس است مانند یک آدم سرگشته و گمراه است. همه‌ی عناصر طبیعت دارای روح هستند و همگی می‎توانند فکر و تدبیر کنند و این نیروی حیاتی در مرکز تفکر حیات‎گراها قرار دارد. طبیعت با نبض زندگی می‎تپد و هیچ ماده‎ای یافت نمی‎شود که خالی از حیات و ادراک باشد. یک حیات ذی‌شعور را در اصل باور داشتند. از سمت دیگر فلسفه‌ی مکانیکی وجود داشت که فکر می‎کنم به اندازه‌ی کافی همکاران به آن اشاره کردند و در باب ماده و آنکه ماده یک امر خنثی است.

بنابراین، به‌عنوان نکته هرکدام از این نحله‎های فکری یک متافر را در نظر دارند. حیات‎گراها متافر حیات و زنده بودن، حیات انسانی و روح انسانی را در نظر داشتند و فلسفه‌ی مکانیکی متافری مانند ساعت را پذیرفته بودند؛ اما جنبه‌ی دیگری نیز این تفاوت فلسفه‌ی مکانیکی و حیات‎گرایی داشت و آن این بود که در فلسفه‌ی مکانیکی راه فهم طبیعت گشوده است؛ اما حیات‎گرایی همیشه وجه رازآلودی از طبیعت را در نظر داشت که کاملاً به چنگ نمی‎آمد. بنابراین، تلاش فلسفه‌ی مکانیکی این بود که کاملاً همه چیز را بفهمد و هیچ‎چیز در مقابل عقل بی‌حجاب نماند. نکته‌ی بسیار جالبی که در تاریخ علم وجود دارد و معمولاً کمتر مورد توجه قرار گرفته است تأثیری بود که دکارت بر پزشکی داشت. همان‌طور که در تاریخ علم نیز نشان داده شده است، مثلاً نیوتن در 30 سال آخر عمر خود به دنبال این بود که تاریخ پایان جهان را پیدا کند و این امر در مورد چیزی که در حال حاضر از نیوتن می‎شناسیم کاملاً متفاوت است. دکارت نیز بسیار زمان گذاشت برای آنکه بتواند فلسفه‌ی مکانیکی خود را در طب جاری کند و به دنبال یک طب بود و در این زمینه بسیار کار کرد؛ اما کم از آن می‎دانیم بیشتر به فلسفه‌ی نظری و کارهایی که در ریاضی انجام داده است توجه کردیم؛ چراکه این روایت بیشتر به مذاق ما خوش می‎آید. حتی دکارت برای خود و دوستان و اطرافیان طبابت انجام ‎داده است.

نکته‌ی مهمی که باید به آن اشاره کرد این است که تلقی‌ای که دکارت در اول مقدمات کتاب خود نیز توضیح می‎دهد، تلقی از معرفت بشر است که ریشه‌ی درخت متافیزیک است، تنه‌ی درخت فیزیک است، شاخه‎ها و میوه‎های آن در 3 علم خلاصه می‎شوند: طب، اخلاق، مکانیک. بنابراین، در دیدگاه دکارت طب امر مهمی بوده است و تلاش داشته فلسفه را تا آخرین درجه در طب به کار ببرد که در بسیاری از موارد ناموفق بوده است.

 

منازعه‌ی هاروی و دکارت

دکتر منجمی در ادامه‌ی سخنان خود وارد بحث گردش خون شد و در باب منازعه‌ی هاروی و دکارت اظهار کرد: در این قسمت وارد بحث گردش خون می‎شوم و اینکه قبل از هاروی و دکارت در مورد گردش خون چه ایده‎ای داشتند. اولاً، گردش خون بسته نبود و عروق به یکدیگر متصل نبودند، سیاهرگ‎ها و سرخرگ‌ها به یکدیگر متصل نبودند، بین دو قسمت قلب یک دیواره وجود نداشت، قلب آن مقداری که در حال حاضر اهمیت دارد آن زمان اهمیتی نداشت، مهم‎ترین قسمت کبد بود که خون را می‎ساخت سپس این خون به قلب فرستاده می‎شد، از قلب به ریه می‎رفت در آنجا هوا می‎گرفت و سپس به مغز فرستاده می‎شد و نیروی حیاتی می‎گرفت و سپس در اعصاب منتشر می‎شدند. بنابراین، ایده این بود که خون تولید می‎شود، سپس مصرف می‎شود و دوباره تولید می‎شود. درحالی‌که فهم ما از خون این است که خون در یک مدار بسته می‎چرخد و حجم آن ثابت است. یکی از علت‎هایی که تلقی آن‎ها از مغز با تلقی ما در حال حاضر متفاوت است، این است که اگر شما چند روز جسدی را به حال خود بگذارید و سپس آن را باز کنید چیزی که در درون جمجمه می‎بینید شبیه فرنی است؛ چون مغز پر از آنزیم است و به‌سرعت لیز می‎شود و به نظر نمی‎آمد آن چیزی که شبیه فرنی است چندان نقش مهمی در حیات آدم داشته باشد. برعکس، کبد در جسد چون یک عضو توپُر است بعد از مدت‎هایی که از مرگ می‎گذرد هنوز یک عضو مهم به نظر می‎آید.

اما اتفاقی که می‎افتد این است که هاروی شروع به مشاهداتی در حیوانات می‎کند. او قفسه‌ی سینه‌ی حیوانات زنده را باز می‎کرده و ضربان قلب را در حین زدن مشاهده می‎کرده است، آزمایش‎هایی نیز روی انسان انجام می‎دهد. نکته‌ی مهمی که هاروی توضیح می‎دهد و این محل تلاقی و نزاع هاروی و دکارت است، این است که اولاً گردش خون وجود دارد؛ یعنی عروق به یکدیگر متصلند و یک سیستم بسته از گردش خون وجود دارد. قلب نیز به‌مثابه تلمبه عمل می‎کند و بنابراین قلب یک نقطه‌ی مهم در سیستم گردش خون است. آن زمانی که هاروی ایده‌ی خود را مطرح می‎کند، بسیار در دانشکده‎های پزشکی و دانشگاه‎ها مذمت و تکفیر می‎شود و مورد قبول واقع نمی‎شود.

دفاعی که دکارت از ایده‌ی هاروی می‎کند، کمک می‎کند که این ایده بیشتر پا گیرد و پس از مدتی مورد قبول واقع شود. بنابراین، این نکته‌ی مهمی که قلب به‌مثابه تلمبه است و یک سیستم لوله وجود دارد که این مایع در آن حرکت می‎کند، به مذاق دکارت نیز خوش می‎آید؛ چون با ایده‌ی مکانیکی که دکارت از بدن داشت کاملاً سازگار بود. با اینکه ایده‌ی هاروی از گردش خون به نظر ‎می‎آمد مکانیکی است؛ اما کاملاً با تعابیر حیات‎گرایانه موضوع را توضیح می‎داد؛ مانند آنکه قلب خورشید عالم صغیر است، قلب محل احساسات و عواطف است. نکته‌ی جالبی که وجود داشت این بود که دکارت با ایده‌ی هاروی با آن قسمت لوله‎ها و حرکت مایع در درون آن مشکلی نداشت، بلکه محل نزاع هاروی و دکارت مربوط به تلمبه می‎شد. مشکلی که دکارت با ایده‌ی تلمبه داشت، معلوم نبود که منشائی که این تلمبه را به کار می‎اندازد، چیست؟ چون دکارت تصور می‎کرد که این امر بار دیگر راه را باز می‎کند برای ورود یک نیروی مرموزی که نیروی حیاتی می‎خوانیم و به شدت با این بخش مخالفت می‎کرد.

بنابراین، دکارت ایده‌ی متفاوتی در مورد گردش خون می‎دهد با اینکه سیستم قلب و عروق را می‎پذیرد، به جای تلمبه از ایده‌ی گرم کردن استفاده می‎کند. در مورد قلب می‎گوید، خون در داخل قلب بر روی هم تلنبار و گرم می‎شود، سپس هنگامی که خون به میزان زیادی گرم شد از قلب خارج می‎شود. تفاوت در این بود که دکارت معتقد بود وقتی قلب منبسط می‎شود خون از آن خارج می‎شود، درصورتی‌که هاروی بر اساس مشاهداتی که به روی حیوانات داشت دقیقاً برعکس می‎گفت که چون قلب یک تلمبه است و خون در داخل آن جمع شده است وقتی منقبض می‎شود خون از داخل آن خارج می‎شود، پس اینجا جایی است که به روشنی نشان می‎دهد چگونه ایده‌ی مکانیکی دکارت با اینکه (در مورد بدن) بر ایده‎ای که هاروی داشت معتبر بود؛ چراکه قصد داشت راه را بر حیات‎گرایی درهرصورت ببندد، آموزه‎ی کاملاً نادرستی را در مورد انقباض و انبساط قلب می‏گفت، کاملاً برعکس چیزی که در واقع وجود دارد.

 

نیروی حیات، نیروی مرموز الکتریکی

منجمی در انتهای سخنان خود به بحث نیروی الکتریک پرداخت و در پایان گفت: اگر در حال حاضر که دقیق‎تر می‎دانیم به موضوع نگاه کنیم، آن چیزی که باعث انبساط و انقباض قلب می‎شد نیروی الکتریکی بود که در داخل قلب وجود دارد. جریان الکتریکی را هیچ‎کدام از این دو نمی‎دانستند و به ایده‎ای مانند گرم کردن و باقی متوسل می‎شدند. هنگامی که فیزیولوژیست‎ها نیروی الکتریکی را در عضله‎ی قورباغه‌ها پیدا کردند بسیار هیجان‌زده شدند؛ چون احساس کردند این همان حیاتی است که به دنبال آن می‎گردند؛ یعنی آن نیروی مرموز همان نیروی الکتریکی است.

به‌عنوان آخرین کلام بار دیگر اگر بازتولید ایده‌ی تقابل حیات‎گراها و فلسفه‌ی مکانیکی را ببینیم، می‎توانیم در مهندسی ژنتیک و سلول‎های بنیادی این منازعه را دوباره پیدا کنیم. در حال حاضر هنگامی که می‎خواهیم در باب فلسفه‌ی مکانیکی در بدن صحبت کنیم، مسلماً تلقی اینکه انسان شبیه ماشین است را کسی از آن دفاع نمی‎کند. هنگامی که در مورد فلسفه‌ی مکانیکی صحبت می‎کنیم باید بتوانیم بیماری‎ها و کارکرد بدن را بر اساس مکانیسم‎های فیزیکی و شیمیایی توضیح دهیم. بنابراین، چنانکه کارکرد بدن را بر اساس مولکول‌ها توضیح دادیم، آن زمان فلسفه‌ی مکانیکی دوباره ظهور و بروز پیدا می‎کند. مهندسی ژنتیک را می‎توانیم بگوییم نماینده‌ی فلسفه‌ی مکانیکی است؛ یعنی چیزی که برای هرکدام از صفات و رفتارهای ما، یک محلی را در یک مولکولی نشان می‎دهد، این ادعای آنان است. از آن طرف قضیه‌ی سلول‎های بنیادی را می‎بینید که حتی در درمان‎های طبی کم‌وبیش رایج شده است که نوعی حیات ذی‌شعور در آن وجود دارد. درست است که سلولی را کشت می‎دهند و جدا می‎کنند و در درمان به کار می‎گیرند؛ اما تلقی آنان این است که آن سلول ذی‌شعور است و خود می‎داند که کجا باید برود و اثر کند و التیام ببخشید و درمان کند. البته بحث حیات‎گراها و مکانیست‎ها هنوز در طب وجود دارد و کم‌وبیش خود را نشان می‎دهد، این شاید آخرین نمونه‎ای باشد که می‎توانیم ببینیم. 

نظر شما