فرهنگ امروز/ سید مجید صابری فتحی*:
چکیده. در این نوشتار یکی از موضوعات مهم روز مورد بررسی قرار گرفته است. در این بحث نشان داده شده است که پیشرفت علمی چیست و سعی شده است به این سؤالها پاسخ داده شود که آیا سیاستهای اجرایی فعلی دستگاههای آموزش عالی که مبتنی بر پیروی از غرب در «علم مدرن» است میتواند ما را به پیشرفت علمی مطلوب برساند یا خیر؟ با فرض اینکه این پیروی صحیح باشد آیا شیوهی اجرایی این سیاستها بر اساس معیارهای غربی صحیح است؟ همچنین نشان داده خواهد شد که هماکنون غرب مشغول اعمال سیاست تمرکززدایی و ترویج «علم مدرن» در کشورهای در حال توسعه است، درحالیکه خود در حال گذار به مرحلهای دیگر از علم به نام «علم پستمدرن» است.
مقدمه
در این مقاله به نقد و بررسی یکی از مهمترین مقولاتی خواهیم پرداخت که در سالیان اخیر بسیار مورد توجه قرار گرفته است. لازم به ذکر است برای نیل به این منظور از بخشهایی از کتاب «اندیشه» : رسالهای انتقادی در باب تفکر که اثری از نگارندهی این سطور است نیز استفاده میشود. [۱]
«علم» علاوه بر جایگاه والای آن در دین و فرهنگ، سابقهای تاریخی در اذهان مردم این سرزمین دارد؛ ازاینرو، پس از ابلاغ مقام معظم رهبری و مطابق نظر صائب ایشان، کسب «مرجعیت علمی» برای کشور یکی از سیاستهای کلی نظام در بخش «علم و فناوری» گردید. حال سؤال این است که «آیا برخی سیاستهای اجرایی جاری دستگاههای متولی این بخش در راستای کسب مرجعیت علمی مورد نظر مقام معظم رهبری میباشند؟»
دوران کنونی را شاید بتوان مرحلهی دوم تاریخی تلاش برای بازیابی جایگاه علم در کشور دانست؛ مرحلهی اول آن در دوران قبل از اسلام شروع و استمرار آن پس از دوران اسلامی منتهی به «دوران شکوفایی اسلامی» گردید؛ در این باره، در کتاب «اندیشه» : رسالهای انتقادی در باب تفکر آمده است:
«ایرانیان وقتی واقعاً یونانیمآب شدند که باور کردند خرد و دانایی یونانی در اصل به آنان تعلق داشت و یونانیان پس از غلبهی اسکندر بر ایران آن را از نیاکانشان وام گرفتهاند» (پژوهش کمبریج،۱۳۹۱، ج ۲، ق ۲ :۱۱۸). در سال ۲۲۶ ق. م اردشیر رسماً تاجگذاری میکند و سلسلهی ساسانیان ایجاد میشود (همان:۲۲۰). در دوران شاهنشاهی ساسانی فرهنگ ترجمه از یونانی به پارسی برای بازیافت علوم و دانشهایی که توسط اسکندر دزدیده شده بود به وجود میآید (گوتاس،۱۳۹۰: ۷۷). فرهنگ ترجمه از ایران و توسط ایرانیانی که به عباسیان برای غلبه بر امویان کمک میکنند پس از اسلام منتقل میشود و نهضت ترجمه شکل میگیرد (همان: ۷۵). در این بین، حضور فعال ایرانیان زرتشتی در نهضت ترجمه احتمال درستی این فرضیه را تقویت میکند که نهضت ترجمه در واقع، ادامهی فرهنگ ترجمهی ایدئولوژیکی ساسانیان است. (اندیشه:۳۰۰)
[...] ابنخلدون نیز به این نکته اذعان دارد که علوم پس از حملهی اسکندر از ایرانیان به یونانیان رسیده است، «چه اسکندر بر کتب و علوم بیشمار و بیحد و حصری از ایشان [ایرانیان] دست یافت» (ابنخلدون،۱۳۹۰، ج ۲: ۱۰۰۲)؛ لذا در دوران ساسانی «فرهنگ ترجمه» برای بازیافت این آثار شروع میشود که «دعوی عقیدتی اوستا بهعنوان منشأ و سرچشمهی همهی علوم و فلسفه برای همهی ملتها» واقعی باشد (گوتاس،۱۳۹۰ :۷۹). با سقوط سلسلهی ساسانی توسط اعراب، مرجع حامی دین زرتشتی از میان رفت، لذا «ترجمهی متون اوستایی به زبان رایج روز (فارسی جدید) برای این متون مسئلهی بقا بود» (همان:۸۰). منصور عباسی نیز این ایدئولوژی شاهنشاهی زرتشتی را اختیار میکند که لازمهی آن قبول فرهنگ ترجمه است (همان:۸۱)؛ لذا «ترجمه از پارسی پهلوی به پارسی جدید در زمان فتوحات اعراب و سپس از پارسی جدید به عربی یک قرن پس از آن، در زمان انقلاب عباسیان» (همان:۷۵) شروع شد. (اندیشه:۱۱۴-۱۱۵)
در این مرحله، بازیابی علمی با ایجاد تغییراتی در مفاهیم فلسفی و کتابهای ترجمهشده و بهاصطلاح با بومی کردن آنها ایجاد شد؛ بهعنوان مثال، در آن زمان پذیرش اصل علیت در نیاز علم کلام به برهان برای «دفاع از قدرت عام و ازلی و ابدی خداوند و دیگری دفاع از یگانگی او در مقام خلق و تأثیر» (یثربی،۱۳۸۹ :۱۳۵) [بوده] است؛ بنابراین، متکلمان اسلامی علیت ارسطویی را با تغییراتی پذیرفتند (همان). (اندیشه:۱۱۳)
هماکنون، در مرحلهی دوم بازیابی علمی، آنچه در سیاستهای اجرایی آموزش عالی هدف قرار داده شده است دستیابی به «علم مدرن» است. به نظر میرسد که در این سیاستها رسیدن به قلههای ترقی در امتزاج علمی با «علم مدرن» تولیدشده در غرب دیده میشود. این مسئله را میتوان در آییننامههای ارتقا، اهمیت دادن به رتبهبندیهای شرکتهایی انتفاعی آمریکایی مثل تامسون رویترز[۲] (ISI و غیره) ملاحظه کرد، اهمیت این موضوع به حدی است که حتی مشابه این ردهبندی (ISC) نیز در کشور به وجود آمده است؛ البته شواهد و نشانههای دیگری نیز وجود دارد که در ادامهی بحث به آنها اشاره خواهیم داد.
سؤال اصلی که در این مقاله به آن خواهیم پرداخت این است: «آیا این امتزاج علمی ما را مجدداً به دوران شکوفایی علمی خواهد رساند؟» پاسخ به این سؤال مستلزم تعریف مفاهیم «پیشرفت علمی» و «علم مدرن» است که در این مقاله ابتدا به آنها خواهیم پرداخت. اما قبل از شروع بحث خوب است بیان شود که «شاید یکی از مهمترین نکات در ناکامی [...] تلاشها نبود نگاهی جامع، کلی و بنیادی به هر مسئلهای است. در نگاه جامع تمام آنچه که در کشور وجود دارد (اوضاع کلی کشور) دیده میشود. در نگاه کلی تمام آنچه در تاریخ کشور وجود داشته دیده میشود و نگاه بنیادی یعنی تبیین اصولموضوعهای که یک کشور را به نقطهای خاص برساند.» (اندیشه:۳۳۸)
پیشرفت علمی
پیشرفت علمی چیست؟ آیا نظریهپردازی، داشتن برخی فناوریها، تعداد دانشجویان، اساتید، دانشگاهها، افراد باسواد و یا مقالات چاپشده نشانگر پیشرفت علمی میباشند؟ پیشرفت علمی چه تأثیری بر اجتماع دارد؟ چه عوامل و پارامترهایی را میتوان در مورد پیشرفت علمی کشوری مورد تأکید قرار داد و گفت که با وجود آنها یک کشور از لحاظ علمی پیشرفته است؟ قبل از ادامهی بحث، دو مقدمه ضروری به نظر میرسد: یکی در مورد تغییراتی که در جهان غرب در ۳۰، ۴۰ سال اخیر حادث شده که بهموجب آن مفهوم پیشرفته بودن یک کشور بهکلی تغییر کرده است؛ دوم، شوروی سابق است که بهنحوی با فروپاشی آن معنای «پیشرفته بودن» نیز تغییر کرد. در زمینهی علوم فضایی، شوروی سابق دارای ایستگاه فضایی «میر» بود که تنها ایستگاه فضایی در دنیا بود، همچنین در زمینهی ساخت سلاح و داشتن سلاحهای اتمی در رقابت تنگاتنگ با آمریکا بود، در برخی دانشها نیز دارای رقابتی نزدیک با دنیای غرب بود؛ بااینحال در درون مرزهایش اتومبیلی که مردم سوار میشدند «لادا»، همچون وضعیت زندگی مردم بسیار ابتدایی بود، بهطوریکه در دههی ۱۹۵۰ اتحاد جماهیر شوروی «در تأمین کالاهای اساسی مصرفی مردم خود و سیر کردن آنها با مشکلات جدی مواجه بود [...] در زمینههای بسیاری سطح تولید آن به کمتر از سطح تولید قبل از سال ۱۹۱۷، یا عصر انقلاب پیشاکمونیستی، کاهش یافته بود» (هیکس،۱۳۹۱: ۱۷۳)؛ نتیجه آن شد که بالاخره به وضعیت غیرقابل برگشت رسید و فدراسیون شوروی به دلیل ناتوانی در ادارهی آن و مشکلات اقتصادی حاد منحل شد. از دههی ۱۹۶۰ تقریباً در آمریکا و اروپای غربی گرایش بیشتری به سمت کاربرد علم در بهبود زندگی مردم و نیازهای اجتماعی به وجود آمد؛ لذا تفاوت جنگ سرد غرب با شوروی در این دیدگاه بود که در غرب جنگ سرد بر مبنای نیازهای اجتماعی صورت گرفت. در دوران ریاستجمهوری ریگان در آمریکا و نخستوزیری مارگارت تاچر در انگلستان و همزمان با تشدید جنگ سرد، سیاستهای جدید اقتصادی موسوم به «حق جدید[۳]» که برگرفته از نئولیبرالیسم[۴] بود به اجرا گذاشته شد.
در نئولیبرالیسم، فون هایک[۵] (اقتصاددان اتریشی) تأکید داشت که دانش به دلیل محدودیت نمیتواند مرتبطکنندهی عرضه و تقاضا باشد، اما مکانیزم قیمت و بازار آزاد میتواند این همگرایی را بین عرضه و تقاضا به وجود آورد؛ او همچنین بر روششناسی فردگرایی و اقتصاد انسانی مبتنی بر فرض فردگرایی، عقلگرایی، نفع شخصی و سفارش خودبهخودی (در مقابل تحریک عوامل بیرونی) تأکید داشت. نئولیبرالیسم منجر به جهانیسازی اقتصاد و فرهنگ شد. یکی از نتایج این سیاستها از هم پاشیدن شوروی سابق و باز شدن بلوک شرق و توسعهی فناوری اطلاعات و ارتباطات بود (Peter,۲۰۱۰). نئولیبرالیسم در دههی ۸۰ میلادی در آمریکا و انگلیس بسیاری از مشکلات اقتصادی آنها را حل کرد، هرچند در دهههای بعد برخی مشکلات نظیر شکاف طبقاتی را زیاد کرد (همان).
پیشرفت علمی آن چیزی است که برخی پارامترهای اجتماعی را به طور مستقیم و غیرمستقیم بهبود میدهد. از نظر جی. بی. بری «پیامد مطلوب پیشرفت انسان شرط جامعهی بشری است که در آن همهی ساکنان سیارهی ما از هستی کاملاً سعادتآمیزی بهرهمند باشند [...] [از نظر او] پیشرفت بایستی برخاسته از ماهیت و ساخت روانی و اجتماعی انسان باشد وگرنه ادامهی پیشرفت ممکن نخواهد بود» (سلزام،۱۳۸۷ :۱۴۵). هرچند در عمل با کمی اغماض میتوان گفت که سیاستمداران این کشورها، سیاره را به مردم آن کشور منحصر میکنند. برخی از پارامترهایی که برای اجتماع سعادتآمیز هستند عبارتند از: امنیت و رفاه اجتماعی، رفع معضلات اجتماعی نظیر فساد اداری، بیکاری، افزایش قدرت خرید مردم و جلب رضایت و رفاه آنها که معمولاً در انتخابات ریاستجمهوری کاندیداها دربارهی آنها به گفتوگو میپردازند.
نکتهای که در بررسی پیشرفت در تاریخ اهمیت دارد این است که در تاریخ، قضاوتهای اخلاقی قیاسی است و داورانه نمیباشد؛ یعنی مورخ از واژههایی چون «مترقی» و «ارتجاعی» استفاده میکند تا واژههایی چون «نیک» و «بد» (کار،۱۳۸۷ :۱۲۳)؛ بنابراین، مفهوم پیشرفت در تاریخ یک مفهوم قیاسی است، نه مطلق و داورانه. پس ملتی که در دورانی در پیشبرد تمدنی نقش رهبری دارد به دلیل اینکه «عمیقاً از سنن، علایق و ایدئولوژیهای عصر پیشین اشباع [شده] است که نمیتواند خود را با خواستها و اوضاع و احوال دورهی بعد تطبیق بدهد» (همان:۱۶۲) برتری خود را در دوران بعد از دست میدهد و به نوعی دچار ارتجاعیت میشود، زیرا تفکر در محدودهی ایدئولوژی «عبارت است از مجموعهی اندیشهها یا تصوراتی که بر انسان متفکر، در مقام توجیه جهان و وضع خود او در آن بهعنوان حقیقت مطلق نمایان میگردد، ولی بهنحوی که او بهوسیلهی آن، به منظور دست یافتن به نفعی عاجل، خود را میفریبد و هر ایرادی را میپوشاند یا از سر راه خود به کنار میزند» (یاسپرس،۱۳۷۳ :۱۷۶).
پس پیشرفت در تاریخ به چه معناست؟ یکی اینکه پس از دست دادن سیادت، ملتی دوباره شروع به بازسازی قوای خود بکند و در موقعیتی مناسب خود را به دوران برتری برساند و تولدی دیگر پیدا کند، البته نه بازگشت به آن دوران قدیم بلکه به سیادتی دیگر (پیشرفت مجدد خودارجاع نمیباشد). نوعی دیگر از پیشرفت را میتوان در اصلاح برخی رویهها و حقوق دانست، یعنی اصلاح نابرابری نژادی یا حقوق مدنی (کار،۱۳۸۷ :۱۶۳). نوع سوم پیشرفت «عقیده به رشد مداوم توانهای انسانی است» (همان:۱۶۴)، که بیشتر مفهومی نسبیتی است، یعنی «کمال در تاریخ تحققپذیر نیست» (همان). نوع اخیرِ پیشرفت، سیاستی است که در برخی کشورها بر آن تأکید میشود و سعی میشود اجرا شود. بنابراین، برای رشد مداوم توانهای انسانی لازم است که تمامی پایههای تمدن [...]، یعنی ثبات سیاسی، اقتصادی، رعایت اخلاق و نیروی انسانی کوشا و خلاق[۶]، روز به روز مستحکمتر شوند. با این نوع سیاستِ پیشرفت، دولتها به دنبال ایجاد ثبات در پایههای تمدنی کشور میباشند.
لذا ترجمهی این پایهها به زبان اجتماع میشود: امنیت، رفاه، قدرت خرید، بهداشت و سلامت اجتماعی؛ وجود این پارامترها به همراه نگاهی نقادانه به فرهنگ[۷] باعث رشد مداوم توانهای انسانی میشود؛ تفاوت بین کشورهای پیشرفته و غیرپیشرفته در این نگاه است، چراکه پیشرفت توسط اجتماع ممکن است و سالم بودن آن ضروری است. چه چیزی این تمایز را بین کشورهای پیشرفته و غیرپیشرفته ایجاد میکند؟ پیشرفت علمیای که قابلیت حل معضلات اجتماعی را به مردم یک کشور بدهد و به آنها یاد بدهد که منفعت من وقتی تضمین میشود که در قالب منفعت عمومی تعریف شود؛ اینکه افراد اجتماع تقلب را هنر ندانند، حکومت و تمام متعلقات آن همانند مدیر و معلم مدرسه، رفتهگر و غیره را برخاسته از خودشان بدانند و حکومت هم خود را از مردم و جوابگوی مردم بداند. خود را از مردم دانستن با دموکراسی فرق دارد. دموکراسی در نحوهی انتخاب دولت است درحالیکه خود را از مردم دانستن مربوط به پس از انتخاب (صرفنظر از نحوهی انتخاب) است. خود را از مردم دانستن یعنی یک شهروند را همانند سایر شهروندان دانستن، یعنی یک مدیر به یاد آورد که تا چندی پیش همانند افراد دیگر در کوچه و بازار در خیابانهای شهر تردد میکرده است و فردی است از اجتماع که روزی دوباره به همان اجتماع برمیگردد. یک مدیر یا یک شهروند باید تمام سعی خود را در رشد توانهای انسانی مردم بکند تا پیشرفت حاصل گردد و تمدن پایدار باشد. در این رابطه کارل پوپر در مورد سیاست انگلیس مینویسد: «اکنون سیاست اجتماعی انگلیسی همان سیاست بنتام و جان استوارت میل است که هدف خود را نیل به تأمین اشتغال کامل برای همهی جمعیتهای کارگران و زحمتکشان، با دستمزد بالا قرار میدهد» (پوپر،۱۳۹۲ :۶۹۰)؛ او دلیل این امر را بیم جدایی مردم از حکومت در حکومتی مردمی میداند (همان).
با توجه به آنچه در سطور قبل آمد، ملاحظه میشود که مشکل شوروی سابق چه بود. مسابقات تسلیحاتی و تمام برنامههای علمی و غیرعلمی برای یک امر است: بقا، بقایی که در رشد مردم تعریف میشود و منجر به مقبولیت مردمی حکومت میگردد. این امری است که در شوروی سابق به راحتی نادیده انگاشته شد به خاطر آنکه «به منظور دستیابی به سوسیالیسم قاطعانه و بیرحمانه رفتار کند و به مردم بگوید که چه چیزهایی را باید بشنوند و چه موقع چه کاری انجام دهند» (هیکس، ۱۳۹۳: ۱۶۹)، سیاستی که موجب شد استالین میلیونها تن از شهروندان خود را مورد شکنجه قرار دهد و یا اعدام کند (همان:۱۷۶)، یا مائو (رهبر انقلابی چین) در سالهای ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۱ برنامهی اقتصادیی را اجرا کند که باعث مرگ حدود ۳۰ میلیون نفر بشود (همان:۱۷۷). درکل، دولتهای کمونیست مسئولیت مرگ ۱۱۰ میلیون از اتباع خود را دارند (همان:۱۷۸).
نکتهی دیگر اینکه در شوروی سابق تعریف پیشرفت بر مبنای ایدئولوژی بود. همانطور که اذعان شد، ایدئولوژی نمیتواند خود را با اوضاع و احوال بشر در طول زمان انطباق دهد. البته این امر در نظر مارکس مغفول نمانده بود، هرچند رهبران شوروی سابق از آن عدول کردند:
در هر جامعهای دو چیز را میتوان تشخیص داد: بنیان[۸] اقتصادی یا زیربنا[۹] و روبنا[۱۰]. زیربنا اساساً از نیروها و روابط تولیدی تشکیل شده و حال آنکه نهادهای حقوقی و سیاسی و همچنین طرز فکرها، ایدئولوژیها، فلسفهها، همه جزو روبنا هستند. محرک حرکت تاریخی همانا تناقضی است که در لحظهی معینی از شدن تاریخی میان نیروها و روابط تولیدی پیدا میشود (آرون،۱۳۸۷ :۱۷۳).
مارکس اذعان دارد که «پیشرفتهای سریع در زیربنا اتفاق میافتد؛ یعنی مجموعهی فعالیتهای اقتصادی تولیدی که نگهدارنده و درعینحال تضعیفکنندهی روبنا نیز هستند. روبنا در مقایسه با زیربنای اقتصادی، در مقابل تغییر، بسیار کندتر و مقاومتر است، خصوصاً در دوران مدرن سرمایهداری صنعتی» (آپیگنانزی،۱۳۸۵ :۱۱). بنابراین، میتوان گفت که صنعت خودروسازی یکی از مظاهر پیشرفت علمی و بقاست، بهطوریکه «در بازار اتومبیل، وجهههای قالبیِ ملتها تأثیرگذارند: قدرت افزاروار آلمانیها، شهوتانگیزی شکیل ایتالیاییها، فردیت شیک فرانسویها و غیره» (ریچاردز،۱۳۹۱: ۱۳۱). همچنین اتومبیل باعث رشد فرد و جامعهی مدرن میشود، ازاینجهت که آزادی تحرک به انسان میدهد و نوعی حس استقلال ناشی از جابهجا شدن را میدهد (همان:۱۳۵-۱۳۶)؛ لذا مشاهده شد که در بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ دولت جمهوریخواه بوش برخلاف سیاست نظام سرمایهداری و بازار آزاد در آمریکا که مخالف مداخلهی دولت در بازار است به کارخانههای خودروسازی کمک مالی کرد و از همه مهمتر اینکه حتی رقابتهای حزبی باعث نشد به این کمک اعتراض جدی شود! اما در نظام شوروی سابق برعکس گفتهی مارکس عمل گردید، ازاینجهت که مارکسیسم خود مبدل به ایدئولوژی (گونهای از این ایدئولوژی دینستیزی بود) گردید و پیشرفت اقتصادی به خدمت برتری دادن به این ایدئولوژی جدید در آمد. اریک فروم[۱۱] هم معتقد است که «اندیشههای مارکس به ایدئولوژی مبدل گشت. دیوانسالاری جدید حاکم شد و حکومت خود را بر اصولی دقیقاً معکوس اندیشههای اصلی استوار ساخت» (فروم،۱۳۹۱: ۱۶۹). بنابراین، این راهنمایی مارکس در کشورهای غربی بهدرستی به کار گرفته شد.
آیا واقعاً سیاست دموکراسی برای دولتمردان غربی بهمثابهی یک ایدئولوژی است؟ در کمال ناباوری خیر. اگر دموکراسی یک ایدئولوژی باشد باید برای ترویج آن کوشید، ولی آیا تا کنون اقداماتی برای ترویج آن انجام شده است؟ آیا دموکراسی همانند ایدئولوژیها دارای چهار نقشِ «توضیحی، ارزشیابی، جهتدهی و برنامهای» (بال، ت؛ دَگر، ر،۱۳۹۰ :۲۰) است؟ دموکراسی در ایدئولوژیهای متفاوت میتواند تفاسیری متفاوت داشته باشد و آرمانی است که ایدئولوژیهای متفاوت بر سر آن در جدالند (همان). مسئلهی دموکراسی برای یک حکومت از این هم سادهتر است؛ بقایِ یک حکومت به حمایت مردم از آن حکومت وابسته است، انشقاق بین دولت و مردم یا بیتفاوتی مردم نسبت به حکومت فقط منجر به انقلاب و شورش بر علیه حکومت نمیشود که این آخرین مرحله و پرهزینهترین راهحل است، از شایعترین اثرات گسست بین مردم و دولت میتوان از کمکاری، تقلب، فساد اداری که منجر به پایین آمدن بهرهوری است، اسراف در منابع بهاصطلاح دولتی که در اصل مربوط به مردم است، همچنین تزاید خودمداری اخلاقی و ارزشی در اجتماع، قانونگریزی و بسیاری از رذایل اخلاقی نام برد. تمام این موارد باعث تضعیف حکومت و بالطبع کشور میشود، زیرا برخلاف رشد توانهای انسانی است؛ پس بهعنوان مثال، اگر در کشوری قیمت اتومبیل قابلیت رقابت با بازار خارجی را نداشته باشد و کیفیت آن هم پایین باشد این میتواند به این معنی باشد که آن کشور دارای پیشرفت علمی نمیباشد و مبتلا به فساد است، زیرا از نظر علمی نتوانسته خود را ارتقا دهد که به سطح مطلوب در دنیا برسد و از نظر اداری دارای فساد است چون بهرهوری پایین است و قیمت تمامشده اتومبیل بسیار بالاست. البته در صنایع فضایی اینگونه قیاسها امکانپذیر نیست، چون در درون اجتماع بازتابی ندارد و قابل قیاس با دیگر کشورها نیز نمیباشد. صنعت اتومبیل فقط یک مثال است، صنایع بسیار دیگری نیز هستند که جنبهی اساسی و حیاتی دارند که البته به همهی آنها باید نگاه شود.
اما در مورد سلامت عمومی نیز اگر تعداد مثلاً مبتلایان به دیابت در کشوری چند برابر کشور دیگر باشد، یکی از دلایل این امر میتواند مشکلات اقتصادی در آن کشور باشد، چون «بدخوری» ناشی از درآمد کم و قدرت خرید پایین است. از آنجا که افراد زیادی در اجتماع توانایی خرید محصولات مورد نیاز و مفید را برای خود ندارند، مصرف مواد چرب، شیرین و فستفود جایگزین مواد پروتئینی، ویتامینی و تازه به دلیل قیمت ارزان آنها میشود که این خود منجر به امراضی مانند دیابت و بالا رفتن چربی خون و غیره میشود.
مثال دیگر، وضعیت سلامتی دندانهاست؛ تعداد بالای افرادی که دارای دندانهای خراب هستند در یک کشور نشاندهندهی پایین بودن وضع رفاه اجتماعی مردم آن کشور است، چون افراد کمی توانایی معالجهی پرهزینهی دندانهایشان را دارند. از طرفی، دندانهای خراب باعث میشود که ناراحتیهای گوارشی هم در آن کشور زیاد شود، چون غذا بهدرستی جویده و هضم نمیشود. از این نمونه مثالها بسیار است که میتواند تمایز بین کشورهای پیشرفته و غیرِپیشرفته را نشان دهد.
نگرش معطوف به اجتماع در پیشرفت علمی به نوعی هدفمندی و اولویتبندی را در تحقیقات علمی ایجاب میکند که هر کشوری لازم است آن را به طور دقیق و منعطف تعریف کند تا در صورت لزوم قابلیت تجدیدنظر را در موقعیتهای جدید داشته باشد؛ پس اگر برای یک کشور در یک زمان پیشرفت در صنایع فضایی اهمیت دارد و بهعنوان پیشرفت علمی تعریف میشود برای کشوری دیگر الزاماً اینگونه نیست، البته نیاز به پژوهش و پیشرفت در زمینهی خاص شرط لازم است و در اولویت قرار گرفتن آن شرط کافی. شاید بتوان گفت که این نکته به نوعی حمل ارزش بر علم است، علمی باارزش است که باعث بالا بردن پارامترهای مثبت و پایین آوردن پارامترهای منفی در اجتماع گردد، یکی از این پارامترهای مثبت رعایت ملزومات اخلاقی است که از پایههای تمدن نیز هست؛ بنابراین، یکی از اهداف و ارزشهای پیشرفت علمی باید در خدمت اجتماع بودن آن باشد. علم در اینجا شامل تمام دستاوردهای ذهنی و فنی بشر میشود، از درودگری و آشپزی گرفته تا اقتصاد، سیاست، مدیریت، فیزیک و فقه. علم باید شرایطی را ایجاد کند که مشکلات مادی و معنوی اجتماع را حل کند تا انسان بتواند در پرتوی آن به تکامل برسد. علمی که در ابداعات خود مغایر با نیازهای معنوی انسان عمل میکند نه تنها سازنده نیست بلکه ویرانگر نیز هست، عالمان چنین علمی مثلاً برای ثابت نگه داشتن قیمت یک کالا توصیه میکنند که آن کالا به دریا ریخته شود تا میان محرومان توزیع شود؛ درصورتیکه علم ارزشمدار چنین توصیهای نمیکند چون به این امر واقف است که نمیتوان از انسانی که گرسنه است توقع داشت به انسانهای دیگر، حیوانات یا محیط زیست احترام بگذارد. حضرت محمد (ص) میفرماید، فقر و تنگدستی نزدیک است به کفر بینجامد «كَادَ الْفَقْرُ أَنْ يَكُونَ كُفْراً» (ابنبابویه،۱۳۶۲، ج۱: ۱۲).
این نوع علم معطوف به اجتماع منجر به کاربردی شدن علوم شده است. از طرفی، امروزه برخلاف نیمهی اول قرن بیستم که اکثر مقالات علمی یکامضایی بودند، افراد زیادی در نوشتن یک مقاله شرکت دارند، زیرا مسائل واقعیتر و لذا پیچیدهتر شدهاند؛ همچنین مرز بین علوم مختلف از بین رفته است و مانند کلافی به هم پیچیده شدهاند، نه تنها دیگر تکچهرههای شاخص در دنیای علم کمتر ظهور میکنند، بلکه کارهای گروهی بهصورت بینالمللی انجام میشوند. تعداد مقالات هیچوقت در دنیا دارای اهمیت نبوده است، بلکه ارزشمندی اثر آنها مهم است، اثری که مشکلی را حل کند؛ دیگر هیچ نظریهی مهمی ارائه نمیشود، ولی همهی کارها مهمند؛ دیگر در کتابها به دنبال جملههای مهم نباید بود، بلکه همهی جملات مهمند؛ دیگر ساختاری معین وجود ندارد، بلکه ساختارهای نامعین و انعطافپذیر وجود دارند که حتی ممکن است با هم ظاهراً متضاد هم باشند؛ تضاد به تفاوت و تمایز مبدل گشته است؛ ممکن است ساختاری بنا به نیازی به وجود آید و سپس تغییر کند، همانطور که نئولیبرالیسم در حال پوست انداختن است، انعطافپذیری ساختاری معنای زندگی در دنیای پستمدرن است؛ این مفهوم شالودهشکنی است که «آنچه روی میدهد» (رویل،۱۳۸۸ :۵۰) است: «الخیر فی ماوَقع».
در دنیای پستمدرن که بر مبنای فلسفههای پدیدارشناسی بنیان شده پیشرفت علمی یک امر ذهنی (سوبژکیتو) است که در جامعه عینیت (ابژکتیویته) مییابد و خود را نشان میدهد، این عینیت باید در همهی شئون اجتماعی متبلور گردد: در رعایت هنجارها (تعمیمی از اخلاق)، امنیت، رفاه اجتماعی و تلاش انسانها؛ ازاینجهت است که برخی از دولتهای پیشرفته سعی در پوشاندن برخی نابسامانیها مانند کودکان کار دارند. [...].
اما حل مشکلات و تصمیمگیریهایی که صحیح باشند و منجر به نتایج مطلوب و پیشرفت گردد چگونه میتواند در یک کشور برنامهریزی گردد؟ به عبارتی دیگر، اگر قرار است که پیشرفت علوم منجر به پیشرفت اجتماع و کشور، چه از لحاظ اخلاقی و معنوی و چه از نظر مادی گردد، این امر اولاً، چگونه تشخیص داده میشود؟ ثانیاً، چگونه برنامهریزی میگردد؟ آیا در این زمینه دولت مسئول است و همهی تشخیصها، ملاکها و برنامهها را تعیین میکند یا نهادهای دیگر مانند بخش خصوصی یا دانشگاهها؟ در نظام مدرن که عامل و فاعل جداست این امر بر عهدهی طبقهی حاکم و دولت است که تعین را انجام دهد و عاملان فقط آنچه را که طبقهی حاکم تعیین کرده اجرا میکنند. بنابراین، بین کار و سرمایه یک تضاد دیالکتیکی وجود دارد که منجر به «بهرهکشی» میشود (وود،۱۳۹۱ :۴۰۵ )، این تضاد بالطبع بین کارفرما و کارگر، رئیس و مرئوس وجود دارد. رئیس در جوامع مدرن همان نقش ارباب را در جوامع سنتی دارد، با این تفاوت که رئیس تا حدی طبق سلسلهمراتب پاسخگوی مراتب بالاتر است، درصورتیکه برای ارباب محدودیتی در این زمینه وجود ندارد؛ به همین خاطر است که در جوامع مدرن پست و مقام داشتن در نظر مردم بسیار بااهمیت است و برای آن رقابت وجود دارد.
در اجتماع پستمدرن [...]، دو عامل کثرت مراجع قدرت و عدم وجود یک مرجع قدرت مقتدر منجر به این میشود که اولاً، عامل مبدل به فاعل خودمختار اجتماعی شود که مسئولیتپذیر هم هست. این امر برخلاف ساختار مدرن است که در آن فرد فقط عامل است و در نتیجه انسان مسئولیتپذیر نمیباشد؛ «المأمور معذور». ثانیاً، تضاد دیالکتیکی در نظریهی مدرن به تمایز و تفاوت در حالت پستمدرن تبدیل میشود، یعنی رابطهی رئیس و مرئوسی کاملاً دگرگون میشود، رئیس اقتدار کارکردی[۱۲] (سود و بهرهای که باعث برتری او شود) ندارد، بلکه از نظر زبانی متفاوت از مرئوس است، به عبارتی دیگر، بینِ رئیس و مرئوس تمایز وجود دارد نه تضاد و هر دو در حیطهی مسئولیتشان مختار و مسئول هستند.
ادامه دارد...
ارجاعات:
[۱] برای تمایز بین متن کتاب «اندیشه»: رسالهای انتقادی در باب تفکر با متن اضافه شده از خط متفاوت {ایرانیک} استفاده شده است.
[۲] Thomson Reuters
[۳] The New Right
[۴] توجه شود که در این متن بههیچوجه از نئولیبرالیسم دفاع نمیشود، در آینده انتقادات ژان- فرانسوا لیوتار بر آن را مطرح خواهیم کرد. هرچند در اینجا مجال بحث کردن در مورد مصیبتهایی که نئولیبرالیسم بر سر برخی ملتها آورده است نیست، ولی خوانندهی علاقهمند را به مطالعهی کتاب تاریخ مختصر نئولیبرالیسم نوشتهی دیوید هاروی دعوت میکنیم.
[۵] Von Hayek
[۶] یکی از آسیبهای مدرکگرایی از بین بردن روحیهی تلاش و خلاقیت در بین افراد با استعداد به خاطر وجود مدارک بیارزش در اجتماع است.
[۷] در اینجا مقصود از فرهنگ معنای کلی و انسانشناسانهی آن است نه فرهنگ والا در فلسفهی اخلاق.
[۸] Base
[۹] Infrastructure
[۱۰] Superstructure
[۱۱] Erich Fromm
[۱۲] Performativity
* عضو هیئت علمی دانشگاه فردوسی مشهد
نظر شما