فرهنگ امروز / قربان عباسی:
«اگر در دل خدایان رستگار نشویم /دوزخ را واژگون خواهیم کرد»
آدونیس را باید ستود چراکه وی تنها کسی است که به طغیان زبانی در جهان عرب دست مییازد، آن هم بسیار ژرف و کوبنده، او زلزلهای است که در جهان عرب و در زبان عربی اتفاق میافتد. آدونیس به قول دکتر عبدالحسین فرزاد خود هستی را نشانه میگیرد و موجودیت اکنون انسان را با آنهمه آشفتگیهایش مدنظر قرار میدهد. شاید بیمورد نبوده است که وی را شاعر جهان و شاعر ملتها لقب دادهاند. من شعر او، «گوری برای نیویورک» را چند بار خواندم و بهحق لایق جایزهی شعر اروپا بود که آن را هم دریافت نمود. حرف سفیر فرانسه در ایران را به یاد داریم که گفته بود: «یکی از افتخارات فرانسه این است که آدونیس در این کشور زندگی میکند». آدونیس قابل ستایش است چون برای لمس روشنایی به سایهاش تکیه میکند.
هایدگر زمانی گفته بود که فلسفه در برابر خود چیزی جز شعر را به رسمیت نمیشناسد، آدونیس تجسم همین امر بود. شعر آدونیس پیوند مبارک فلسفه و شعر را جشن میگیرد، جشنی به راستی ژرفابخش و ثمربخش. من هنوز گزارههای به یاد ماندنی وی در مصاحبه با دکتر سلمان شعشاع را به خاطر میآورم که چگونه در پاسخ به این سؤال که چرا از تعلیم سرباز میزند علیرغم اینکه رویکردهایش توفان به پا میکند، با هوشمندی شاعرانهاش پاسخ میدهد: «زیرا میراث ما بر ابلاغ و موعظه استوار است و این بخش تضعیفکننده و ارتجاعی بخش عقبنگهدارندهای است برای شکوفایی و نخبهپروری و روح جستوجوگری که نزد ماست. نیروی حقیقی انسان در پرسیدن است، نیروی انسان در پرسیدن است نه در پاسخ دادن؛ هرچه توان پرسشهای بیشتری داشته باشی بیشتر و بهتر اثبات میکنی که انسان حقیقیتری هستی». میتوان و باید هم از آدونیس فروتنانه آموخت که هستی در جهان بودن است، میتوان مفت و مجانی نمرد، میتوان به انسانیت در معنای گستردهی آن ایمان داشت.
آدونیس برای من شاعر تخریب بود که ویران میکرد تا بسازد. میتوانستم جهان را تاب بیاورم، چون میدانستم من نیز در جهان کوچک خویشتنم میتوانم چاقوی نقد را بر اعضای گندیده و قانقاریاگرفتهی روحم چون نیشتری فرود بیاورم و دورش اندازم آنهمه ویرانگری خویشتن را. من یاد گرفتم و شهامت آن را یافتم که خود را و باورهای کهنهام را به تیغ تیز نقد بسپارم، شجاعت زیستن را همچون هنری والا از او به ارث بردم، چراکه شعر آدونیس به مخاطبش این شهامت را ارزانی میدارد که خویشتن خویش را که محصول ریاکاریهای اجتماعی، سیاسی، خرافی و دستاورد روزگاران ممتد پدرسالاری است درهمشکند. من از او آموختم که در زیستگاه خویش برای اینکه نور را زندگی کنم، ظلمت را بزیم و تجربه کنم. من صمیمانه بزرگی او را میستایم و مدیونم بر آدونیس که چگونه یادم داد «در لبانم درد زادن حقیقت جریان یابد». از او همچنین آموختم که این زندگی نیست که مرا ابداع میکند، بل من نیز در ابداع هستی خویش آزادم و میتوانم چنان زندگی را بیافرینم که شاعری چون آدونیس شعرهای زیبایش را.
رسالت آدونیس بیداری خفتگان است تا برخیزند و چونان دخترکی زیبارو بر امواج نظاره کنند. قهرمان برای او کسی است که خوب میبیند و چون شکارگری تیزبین شکار خویش و اندیشههای خود را میپاید. او آمیزهای است از یخ و آتش، اما هر بامداد و هر سپیدهدم از نو زاده میشود. او در هر قطعهی شاعرانهاش گام میسپارد بهسوی ذات خویش، ذاتی که ستارگان در پی آن میآیند. آدونیس از سرزمینی میآید که قدرت جلاد از شاعر برتر است؛ مگر نه این است که این جلادان بودهاند که از پوست شاعران زیراندازی مخملین ساختهاند؟ در تونل تاریخ مگر چیزی جز این جریان یافته است؟ او در شعرش یگانگی خود را با هستی ندا میدهد، خود را عضوی از خانوادهی بزرگ درختان میداند، کنار چشمه مینشیند و زمین اشکها را زخم میزند، برای آب از کتاب آتش میخواند.
آدونیس شاعری است که حفرههای نوشتنش را با برگی میپوشاند و گردش میکند بیشه به بیشه تا دلتنگیاش را به باد بسپارد. شاعرانگی آدونیس آنجا به اوج میرسد که خیابان را چون زنی میبیند که فاتحه میخواند یا صلیب میکشد بر غمهای زندگی و یادمان میآورد که خیابان چون زنی میتواند ما را به دندان بگزد. زنانگی خیابان را فرارویمان میگسترد که چونان بر بستر خود افتاده است. آدونیس خود میگوید:
قربان، میدانم گیوتین در انتظار من است
اما من، بااینهمه شاعرم
پرستندهی آتش
و شیدای جلجتای خویش
پایبندی به حقیقت و پرستیدن نور را از آدونیس آموختم؛ او در انتهای تاریکترین شبها ایستاده و در گوش زمین و زمان نجوا میکند که میتوان به گنجشکی بدل شد آن هم زیباترین گنجشک، بر گذرگاهها بال گشود و آزاد شد. آدونیس مرواریدی است که میدرخشد و حتی کرختترین رؤیاها را هم به درون حفرهی خویش میکشد. او از هر برگی میآویزد دستافشانی میکند و آن را در بقچهای از اشتیاق به مخاطبش پیشکش میکند. او یک عروسآراست و میداند که حقیقت را چون به حجله بفرستد و چون زنی عریان چشمها را بهسوی آن معطوف کند؛ و این البته که برای خود معجزهای است. من از آدونیس آموختم که میتوانم بزیم آنچنانکه سنگ، آنچنانکه دریاچه و آنچنانکه سایه میزید. من از او آموختم که میتوان یأس را گمراه کرد، آن هم به رقصی پرافسون و پرسحر در برابر درختی که گیریم خمیازه میکشد. او زندگی را میآگند، زندگی را به کف دریا بدل میکند و در آن فرو میرود و فردا را به شکاری بدل میکند. چشمان آدونیس پر از حیرت است. آدونیس به راستی که خود را میآفریند و از خویشتن خویش بارویی میسازد.
آدونیس شاعری است که ریشههایش در گامهایش روییده است، او چونان باد میتازد و هیچچیز را بینصیب نمیگذارد. آدونیس در جسم همهی ما سفر میکند تا به یاد خدا بیاورد که مباد در ناکجاآبادمان برهاند (به دوزخش). من از آدونیس آموختم که میتوان سرکش بود و زمین را تنگ در آغوش گرفت، میتوان خوب غنود بیآنکه ناقوسی را رخصت دهیم تا آیهی یأسش را چون شرارهای جانسوز بر تنمان بنوازد. او در سینهاش آتش است، مزامیر کوهستانهاست و تاکستانها و گسترهها و ستارگان؛ بااینهمه، آدونیس هستی را به آوازی بدل میکند و آن را در ترانه دلخواهش میچلاند قطره قطره و آن را در کام تنها و گمشدهی کودکان گمگشتهی سرزمینش فرو میریزد تا شامگاهشان را رفو کند. به ماه رنگپریده نظاره میکند که برایش مشتی نور آورده است و این او را قناعت میکند، گرچه نمیداند با کدامین واژه سپاسش گوید. من از آدونیس آموختم که گاه لازم است در را ببندم، نه اینکه شادیهایم را در بند بکشم که غمهایم را فراموش کنم. او در جامهی جهاد و با سلاح اندیشه میخرامد. آدونیس تاجری است که جامه نمیفروشد، او انسانیت میفروشد. من از خود پرسیدم راستی انسانیت سیری چند؟
آدونیس دستمان را میگیرد تا ما را خود به پنهانگاه خویش برد تا به کلام خویش ما را در مذبح حقیقت سر ببرد؛ و بدینسان در حضور خدایان با زیرکی مرگ را معلق میکند. آدونیس کنجکاو است و مشتاق و با دلی مشتاق زیر آسمان پرجبروت گام برمیدارد؛ عطر گلی پژمرده نیز او را مست میکند. آدونیس سرور همیشه بیدار شاعران است. من از آدونیس آموختم که آزاد کنم بالهایم را حتی اگر در قفس زبان شیون کنند. از آدونیس میشود یاد گرفت که جانوران زندانی درون را راه گریزی داد تا دستکم به اندامهای درونمان خیانت نکرده باشیم. من از آدونیس آموختم که شهامت آن را داشته باشم که در جستوجوی حقیقت یک بار حنجرهی خویش را به نه، نه گفتن بیاگنم و آری، آری نگویم و بدینسان پیکرم را تدهین کنم. او احشاء بدنش را ترجمه میکند و یادمان میآورد که اینک این تن تازه از سرانگشتان خدا بیرون آمده است و این تن اینک شهوت خداست که در ماده فوران میکند؛ و بدینسان او دیگربار ما را از شکاف زمین برمیکشد و تا فراخترین افق خدا ما فرا میبرد. او ما را از عمیقترین اقیانوسها عبور میدهد بیآنکه گامهایمان تر شود؛ او میداند که چگونه ما را به بستر خدایان بکشاند.
شاعرانگی آدونیس آنجاست که همه را فرا میخواند، به جنگلها با گسترهی کشتزارانش؛ با تردید بنگریم چون یادمان میآورد که صاعقه بر جنگل به نرمی فرود میآید. من شعر آدونیس را شاعرانه میدانم، بسیار هم شاعرانه، آنجا که در مخروطی از نور حرکت میکند و تخیل میکارد تا برای شادی آماده باشد، چون میداند که «شب باید که در برکهی لذت شناور شود». آدمیزاد باید که بر مرکب لحظه برنشیند و بر ماه فرود آید، چراکه تقدیر نابهنگام و کور خدایان در کمین آدمی است و این جهان سفلهی بیپروا در ناگواری چون صیادی به صیدمان مینشیند. آدونیس چارهی زخم زمان را در این میبیند که برادری تازه کنیم و در خاندان شاخهها و در آغوش علفها زخم میان خود و بقیهی کائنات را مرهم نهیم و از ما میخواهد که چون او بسراییم:
اگر در دل خدایان رستگار نشویم
دوزخ را واژگون خواهیم کرد
او خطاب به آسمان هشدار میدهد که هرگز با او جفت نخواهد شد مگر اینکه خواهر خاک شود. او نور را به هبوط وامیدارد، آنگاه عاشقانه چشم بر آن میدوزد که بر تنمان شناور شود و آروارههای وحشیمان را به تکاپو وادارد یا دشتمان را پر از سوسن کند. آدونیس یادم داد که جهانی را پر از سوسن و یاس ببینم و در بیشهای پر از نور نازلشده بخرامم. آدونیس غیاب آنهمه را دوزخ میداند، دوزخی که باید در پی دگرگونیاش بود. او ستایندهی زمین است با همهی زخمها بر پیکرش تا بر آسمان خنثی. شعر آدونیس مرهمی است بر زخم زمین، بر زخمی که بر تنمان نشسته است، بر تن این انسان بیتوش. اما چه باک، چون یادمان میدهد که چگونه باد را بفریبیم و خورشید را بدزدیم و بر بستری از گل دامن بگستریم و سرمست شویم تا همچون فاصله میان نفسها و واژهها وداع بگوییم آنهمه درد، آنهمه زخم، آنهمه خورهی روح، آنهمه تاریکی پیکرمان را. صادقانه بگویم من از آدونیس هنر وداع گفتن را یاد گرفتم؛ و بدرود گفتن به آنهمه گردوخاکی که در فضای شهری ذهنم آزارم میداد، میدانید چطور؟
در را بستم
نه که شادیهایم را به بند بکشم
بلکه خود را از غم رهانیده باشم
نظرات مخاطبان 1 7
۱۳۹۵-۰۲-۲۵ ۲۳:۴۲جواد 0 0
۱۳۹۵-۰۲-۲۶ ۱۴:۰۹علی 0 1
۱۳۹۵-۰۲-۲۶ ۲۳:۱۷حمید 0 0
۱۳۹۵-۰۲-۲۶ ۲۳:۲۰ 0 0
۱۳۹۵-۰۲-۳۰ ۱۰:۳۸ 0 0
۱۳۹۵-۰۳-۰۸ ۱۴:۰۷علیزاده 0 0
۱۳۹۵-۰۳-۰۸ ۱۴:۱۰علیزاده 0 0