فرهنگ امروز/ صادق وفایی: کتاب «کودکی یک رئیس» نوشته ژان پل سارتر پاییز سال ۹۷ با ترجمه حسین سلیمانینژاد توسط نشر ققنوس منتشر شد. این کتاب در واقع داستانی بلند است که سالها پیش در قالب یک مجموعه از سارتر چاپ شد.
«کودکی یک رئیس» آخرین و بلندترین داستانِ مجموعه «دیوار» است که ژانویه سال ۱۹۳۹ منتشر شد. «دیوار» ۴ داستان دیگر با نامهای «نامهای دیوار»، «اتاق»، «اروسترات» و «خلوت» را هم شامل میشد. پیشتر در قالب نوشتهها و گفتگوهایی به رمانهای «تهوع» و «سن عقل» از سارتر پرداختهایم که در «قصهگویی به سبک سارتر و مودیانو / وقتی فلسفه مهمتر از داستان است» و «بررسی وجود باخدا و بیخدا در «تهوع» / نقد انسانگرایی به شیوه سارتر» قابل مطالعه هستند. همچنین در نوشتاری که در ادامه میخوانیم درباره مساله خودکشیهای ادبی و رمانتیک هم صحبت میشود که پیشتر در اینباره مطلبی درباره کتاب «هنر مردن» نوشته پل موران منتشر کردهایم و اینجا «مرگاندیشیهای رمانتیک پل موران / خودکشیهای ادبی چگونهاند؟» قابل مطالعه است.
حسین سلیمانینژاد مترجم «کودکی یک رئیس»، طی سالهای گذشته بهطور منسجم به ترجمه آثار سارتر پرداخته و آثاری چون «تهوع»، «سن عقل»، «کودکی یک رئیس» و (بهتازگی) رمان «تعلیق» با قلم او توسط ناشرانی چون چشمه و ققنوس منتشر شدهاند.
شخصیت اصلی داستان «کودکی یک رئیس» لوسین فلوریه است که اندکی پیش از جنگ جهانی اول در یکی از شهرستانهای فرانسه در خانوادهای بورژوا به دنیا میآید. پدرش کارخانهدار است و قرار است لوسین جای او را بگیرد. لوسین پسری تودار با پرسشهای زیاد است که بدون کمترین اعتقادی تلاش دارد خود را با تصویری که دیگران بهظاهر از او دارند، منطبق کند. آیندهای که خانواده لوسین برایش در نظر گرفتهاند، تهدیدی است که با بزرگتر شدن او بیشتر به چشم میآید. او در دوران نوجوانی در اوج بههمریختگی و بدبینی به جستجوی هویتش میپردازد و در واقع از خودش فرار میکند. این؛ خلاصهای که مترجم اثر از آن ارائه کرده است. اما در ادامه قصد داریم بهطور مشروح به داستان مورد نظر بپردازیم.
تحول شخصیتی یک کودک، مهمترین چیزی است که سارتر در این داستان به آن پرداخته است. «کودکی یک رئیس» را میتوان از مناظر گوناگون از جمله روانشناسی، اگزیستانسیالیستی و یا اجتماعی- سیاسی نقد کرد که البته به دلیل درهمتنیدگی این مفاهیم در داستان، صحبت از هرکدام از این مقولات، به گفتگو درباره مقوله دیگر هم میانجامد. با توجه به اینکه «کودکی یک رئیس» داستانی شخصیتمحور است، و شخصیت اصلیاش هم در حال رشد و نمو است، تلاش میکنیم در نقد و بررسی آن، قدم به قدم پیش رفته و مراحل رشد و بزرگشدن شخصیت را در نظر بگیریم.
داستانی که پیش رویمان گذاشتهایم، با رمانها و داستانهای دیگری چون «تهوع» یا «سن عقل» از جهاتی مشابه و همچنین متفاوت است. موارد تشابه که ناشی از رویکرد اگزیستانسیالیستی سارتر در داستاننویسی هستند، در خلال سطور مطلب پیش رو مطرح میشوند اما از حیث تفاوت باید به این نکته اشاره کنیم که «کودکی یک رئیس» درباره یک پسربچه و در نهایت یک پسر جوان است که بناست در آینده اتفاقاتی برایش رخ دهد و رئیسی بورژوا شود. در حالی که در «تهوع» یا «سن عقل» محور داستان، مردی است که در دهههای چهارم به بعد زندگی به سر میبرد و شخصیتی دلزده و بیانگیزه دارد. همچنین سرعت روایت و شکلگیری اتفاقات داستانی در «کودکی یک رئیس» بسیار بیشتر از دو رمان نامبرده است. همچنین راوی داستان «کودکی یک رئیس» دانای کل است در حالیکه راویان دو داستان دیگر، اول شخص هستند.
صفحه اول مجموعهداستان «دیوار» که سال ۱۹۳۹ چاپ شده است
سارتر در داستان «کودکی یک رئیس» زبان ساده و ادبی خوبی دارد. او ضمن گفتن از درونیات پیچیده، بیانی روان دارد و توصیفات خوبی از تفکر و چالشهای ذهنی یک کودک، نوجوان و جوان ارائه کرده است. از جمله فرازهای جذاب و جالب این داستان، جایی است که راوی دانای کل داستان مشغول توصیف خوابآلودگی طولانی است. یکی از نمونههای بارزی هم که میتوانیم از زبان نویسنده در داستان «کودکی یک رئیس» بیاوریم، جایی است که درباره خوابآلودگی شخصیت لوسین صحبت میشود: «آرام آرام به پایین لیز میخورد و خواب شلپشلپکنان از پاها و پهلوهایش بالا میرفت.»
لوسین فلوریه، پسری تودار است که ذهنش با سوالاتی زیادی درباره وجود، خدا و مسائلی از این دست محاصره شده است. او درست مانند شخصیتهای دو رمان «تهوع» و «سن عقل» دنبال وجود خود و دلایلاش میگردد و در سایه این جستجو خواهان کشف هویتش هم هست. در این داستان هم، میتوان همان اندیشههای سارتر درباره مساله وجود و موجود را شاهد بود که در دو رمان یادشده شاهدش بودهایم. سارتر در مطلبی که درباره مجموعهداستان «دیوار» نوشته، به این مساله اشاره کرده که: «لوسین فلوریه به یک قدمیِ این احساس رسیده است که وجود دارد ولی آن را نمیخواهد» این نویسنده همانطور که در ۳ داستانش (دو رمان مذکور و «کودکی یک رئیس») برایمان مسجل شده و اینجا هم خواهیم دید، به این نتیجه میرسد که: «فرار از وجود باز هم وجود داشتن است.»
در ادامه به تشریح داستان بلند «کودکی یک رئیس» از مناظر نقد اگزیستانسیالیستی، روانشناسی، اجتماعی-سیاسی و موضوعاتی چون خدا و اعتقاد میپردازیم.
قهرمان داستان؛ روانشناسی، اگزیستانسیالیسم و بورژوازی
همانطور که اشاره کردیم، این داستان را میتوان در چارچوبهای مختلفی از جمله نقد روانکاوانه بررسی کرد. مساله روانکاوی و رویکرد روانشناسانه سارتر در نوشتن این داستان، خود را از صفحات ابتدایی و زمانی که شخصیت اصلی داستان در ابتدای راه کودکی است، نشان میدهد؛ جایی که به مادرش میگوید «راستی تو مامان واقعیام هستی؟» و این دغدغه در راهروهای ذهنش بهطور مرتب در رفت و آمد است که پدر و مادرش، والدین واقعیاش هستند یا خیر. عقده ادیپ هم که از ارکان روانشناسی فرویدی است، خود را از صفحه ۱۳ کتاب نشان میدهد؛ جایی که راوی دانای کل درباره مواجهه ذهنی لوسین با مادرش میگوید: «دیگر هیچ وقت به او نگفت که وقتی بزرگ شد با او ازدواج میکند.» سارتر این عقده روانی را با تخیلات کودکانه پیونده داده و درگیریهای ذهنی کودکانه را که عمومیت زیادی هم بین بیشتر بچهها دارد، در قالب چنین جملاتی، پیش روی خواننده میگذارد: «احتمال داشت دزدها در سیاهی تونل آمده، بابا و مامان واقعی را در تختخوابشان گرفته و این دو را جای آنها گذاشته باشند.»
سارتر در این داستان، قلم سریعی دارد و دورههای زمانی شخصیت داستانیاش را بهسرعت به هم وصل میکند. یعنی پیشروی قصه و سرعت وقوع حوادث اصلاً مانند رمانهای «تهوع» یا «سن عقل» (دیگر آثار شخصیتمحور سارتر) نیست بلکه پر از ماجرا و اتفاقاتی است از پی هم میآیند. با همین رویکرد، سارتر در صفحات ابتدایی که مشغول روایت روزهای کودکی لوسین فلوریه است، رگههایی از رشد عقل و بزرگشدن را هم در شخصیت داستانش نشان میدهد؛ مثل جایی که میگوید: «روز بعد گفتند کار بابانوئل بوده و لوسین وانمود کرد حرفشان را باور میکند.» همین وانمود کردن لوسین که میتوان از منظر روانشناسی هم به آن پرداخت، ریشه در شخصیت او دارد که در حال رشد است اما از طرفی وانمود میکند هنوز بچه کوچولوی پدر و مادرش است. لوسینئی که هنوز کودک است، در همین کودکی، دنیای اطراف را تماشا و حلاجی میکند. (البته این کاری است که سارتر دارد از دید یک کودک پا به جهانِ وجود گذاشته انجام میدهد) او که گویی متوجه مسائل و اتفاقاتی در درون خودش شده، شخصیتی بیدار و آگاه دارد و راوی داستان در صفحه ۱۵ دربارهاش میگوید: «فکر میکرد عروسکی کوچولوست، عروسک کوچولویی جذاب برای بزرگترها.» بنابراین کودکی که سارتر مرکز شکلگیری داستان «کودکی یک مدیر» قرارش داده، شخصیتی نادان و منفعل نیست که با جریان تاثیرگذاری بزرگترها اینطرف و آنطرف برود؛ بلکه قرار است ببیند و تجربه کند تا مخاطب داستان از مسیر تجربیات و ذهنیات او به نتایجی درباره مکاتب هنری، اجتماعی و سیاسی برسد.
از صفحه ۱۴، بحث وجود و رویکرد اگزیستانسالیستی سارتر هم خودش را نشان میدهد؛ همانجایی که لوسین مشغول رصد دنیای اطراف خود است و «ناگهان لوسین احساس کرد که پارچ هم دارد نقش پارچ بودن را بازی میکند.» و در ادامه با این جمله روبرو میشویم: «فکر کرد به اندازه کافی نقش لوسین بودن را بازی کرده است.» با اشارهای که چندسطر پیشتر کردیم، بد نیست به صراحت اعلام کنیم که سارتر در داستان «کودکی یک رئیس» حد و مرز و فصلبندی زمانی برای بزرگشدن شخصیت و رشدش ندارد. یعنی با ظرافت دورههای زمانی را در یکدیگر حل یا اصطلاحاً دیزالوْ کرده است. به اینترتیب، دوران شر و شور بودن لوسین با یک جمله شروع میشود. یعنی با یک جمله، فصل پیشین بسته و وارد فصل جدیدی از کودکی شخصیت لوسین میشویم و او را در ساحت بچهای خرابکار و شر میبینیم که گل و گیاهها را با ترکه میزند و «هربار به طرز عمیقی سرخورده میشد، چون همهشان مشتی خرت و پرت احمقانه بودند و واقعاً وجود نداشتند.» در همین دوره زندگی لوسین است که مادرش گل و گیاهها را به او نشان داده و اسمشان را میپرسد. پاسخ لوسین اما از دریچه دید ژان پل سارترِ اگزیستانسیالیست چنین است: «این هیچی نیست و هیچ اسمی ندارد.» در همینزمینه، راوی داستان (درباره مراجعه خانواده لوسین به دکتر و جستجو برای راهحل برای بهترشدن حالش) به این جمله میرسد که «دکتر گفت دارد سریع بزرگ میشود و داروی تقویتی تجویز کرد. مامان خواست بازیهای تازهای به لوسین یاد بدهد ولی لوسین فکر میکرد به اندازه کافی از آن بازیها بلد است و تمام بازیها در نهایت یکی هستند؛ همیشه همینطور بود.» بنابراین لوسین ظاهراً کودکی است که چون قرار است در آینده تبدیل به یک کارخانهدار و بورژوا شود، قرار نیست کودکیْ به معنای کلمه کودکی داشته باشد. او همچنین تا زمانی که از محدوده کودکی بیرون آمده و پا در ساحت نوجوانی و جوانی بگذارد، با این چالش روبروست که مادرش را دوست دارد یا نه؛ یعنی همان عقده ادیپ که بعداً در نوجوانی و آشنایی با مکتب روانشناسی فروید و سوررئالها بناست یک دیدِ از بالا و آگاهی نسبت به آن پیدا کند.
حضور خدا و اگزیستانسیالیسم در «کودکی یک رئیس»
سارتر نه در این داستان و نه «تهوع» یا «سن عقل» منکر وجود خدا نشده است. حتی به نظر میرسد در این آثار یا نمایشنامه «خلوتکده» اش در جستجوی خدا برآمده است. بههرحال، در سالهای کودکی شخصیت لوسین، خانوادهاش او را در مدرسه مذهبی ثبتنام میکنند و سارتر هم چگونه جداشدن یک انسان از آموزههای مذهبی (پارهشدن بندهای تعلق) را در فرازهایی از این داستان نشان میدهد. لوسین که از بچگی و سالهای کودکی با چالشهایی مثل عشق ادیپی به مادر روبرو بوده، در مدرسه مذهبی با این سوال کشیش روبرو میشود که مامانش را بیشتر دوست دارد یا خدای مهربان را؟ واکنش لوسین در قبال این سوال چنین است: «لوسین نتوانست فوراً جواب این پرسش را پیدا کند و شروع کرد به تکان دادن موهای سرش و لگد زدن به چیزی نامعلوم و بعد فریاد کشید: بوم بارابوم بوم. و بزرگترها گفتگوشان را از سر گرفتند، انگار نه انگار که او وجود دارد.» اگر توجه کنیم، اشاره ریز اگزیستانسیالیستی سارتر در این فراز هم خود را نشان میدهد. «انگار نه انگار که او وجود دارد.» یعنی لوسینئی که از سالهای کودکی درگیر تفکرات درونی خود درباره وجود داشتن یا نداشتن بود، اینجا در مدرسه مذهبی هم رفتاری بیرونی از دیگران میبینید؛ مبنی بر اینکه گویی وجود ندارد.
در یکی فرازهایی از داستان که سارتر از لحن روایی دانای کل، به سمت افکار لوسین میرود و از افعال اول شخص استفاده میکند، به جایی میرسیم که لوسین فکر میکند هیچچیز برایش اهمیت ندارد و هرگز رئیس نخواهد شد: «با نگرانی فکر کرد: پس چه کاره خواهم شد؟ لحظهای گذشت. لپش را خاراند و چشم چپش را بست چون آفتاب آن را میزد. من چی هستم؟» پایان همین پاراگراف میخوانیم: «فکر کرد: بله، درست است! مطمئن بودم که وجود ندارم!» یا در سطرهای بعدی کتاب: «من وجود ندارم. چشمها را میبست و خود را رها میکرد: وجودْ یک جور توهم است» و جملاتی از این دست که «مثلاً گری وجودش بیشتر از لوسین نبود.» لوسین پس از دست و پنجه نرمکردن با این افکار به فکر نوشتن رساله نیستی میافتد. به همین خاطر پیش معلم فلسفهاش میرود و میپرسد: «میشود ادعا کرد که ما وجود نداریم؟» سارتر با هوشمندی پاسخی را که معلم به لوسین میدهد، در جبهه فیلسوفان کلاسیک و ظاهراً از نظر خودش ناکارآمد قرار میدهد. معلم با جوابی که مخاطب را به یاد جمله معروف رنه دکارت (فیلسوف عقلگرای موحد) میاندازد، میگوید: «میاندیشم پس هستم. شما وجود دارید. چون به وجودتان شک میکنید.» اما در داستانی که سارتر طراحی کرده، این پاسخ معلم، دردی از لوسین دوا نمیکند و چند صفحه بعد میخوانیم: «روزهای بعد بیش از هر زمان دیگری فکر کرد که دنیا وجود ندارد.» یکی از دلایل درمانگر نبودن پاسخ معلم فلسفه ظاهراً به شخصیتپردازی لوسین و البته درونیات خود سارتر برمیگردد. یعنی لوسین یک شخصیت عملگرا و پراگماتیک است و باید خودش حقیقت را کشف کند. بنابراین نمیتواند به پاسخهای نظری و مباحث تئوری دل خوش کند. راوی دانای کل داستان هم چنین میگوید: «نمیتوانست به یک رساله فلسفی دلخوش باشد. چیزی که لازم داشت عمل بود»
فراموش نمیکنیم که لوسین هنگام حضور در مدرسه مذهبی، هنوز کودک است و در کنکاشهای درونی خود به این فکر میکند که «حتماً یک لوسین حقیقی هست که راه میرود، حرف میزند و شبها پدر و مادرش را با جان و دل دوست دارد و صبح که میشود همه چیز را از یاد میبرد و دوباره وانمود میکند لوسین است.» حضور لوسین در مدرسه مذهبی، ظاهراً او را با مفهوم گناه و معصیت آشنا میکند چون سارتر در فرازهایی که به بخشی از جنگهای درونی و چالشهای ذهنی لوسین اختصاص دارد، پای خدا را وسط کشیده و درباره دغدغه بخشیدهشدن لوسین صحبت میکند: «خوشبختانه خدای مهربان همهچیز را به خاطر نمیسپرد، چون دنیا پر بود از پسربچه.» بد نیست نکتهای را هم تذکر بدهیم و آن اینکه لوسین پیش از ورود به مدرسه مذهبی، بهخاطر خستگی از چالشهای درونی، دیگر کاری به خدا ندارد و این نکته در صفحه ۲۲ خودش را نشان میدهد. اما جالب است که او در بازه زمانی ثبتنام و ورود به مدرسه مذهبی با دیدن پدر بولیگو یعنی یکی از کشیشهای مدرسه احساس آرامش میکند. شاید این احساس نهفتهای باشد که سارتر نسبت به انسانهای مذهبی داشته و فرصت نکرده در گفتگوها و مواضع رسمی زندگی بیانش کند. بنابراین ناچار آن را در قالب رفتاری درونی از یک کودک که شخصیت اصلی داستانش است، بروز داده است. البته این تنها یک حدس است!
حضور بورژوازی و اگزیستانسیالیسم در داستان
سوالات لوسین درباره رئیس و بورژوا بودن از جایی شروع میشود که در مدرسه مذهبی حضور دارد: «پدر بولیگو موقع صحبت کردن با بابا کلاهش را برمیداشت، ولی بابا و لوسین کلاهشان را بر نمیداشتند.» در جایی از داستان «بابا لوسین را روی زانوهایش گذاشت و برایش توضیح داد که رئیس یعنی چه.» در روایت راوی دانای کل هم به این مساله اشاره میشود که شخصیت پدر هروقت میخواهد درباره رفتار رئیسها حرف بزند، صدایش کاملاً تغییر میکند. در جای دیگری از داستان وقتی لوسین از پدرش میپرسد «من هم رئیس میشوم؟» پاسخ پدر به این ترتیب است: «البته گل پسرم. اصلاً برای همین است که تو را بزرگ کردهام.» بنابراین در این جمله داستان، به راحتی رویکرد سارتر در قبال بورژوازی و همچنین نگاه اگزیستانسیالیستیاش با هم گره میخورند: هدف از وجود لوسین این است که رئیس شود و پدرش هم قرار است به او یاد دهد که چگونه یک رئیس باشد، در حالی که دیگران هم از او حساب ببرند و هم دوستش داشته باشند. و این ظاهراً یعنی هنر ریاست که قرار است از طریق عامل وراثت و آموزش به لوسین منتقل شود.
لوسین در مدرسه به یک تضاد و تفاوت مهم بین خودش و بچههای دیگر پی میبرد: بورژوا و غیربورژوا بودن. البته کودکی که سارتر در داستان «کودکی یک رئیس» شخصیتاش را ساخته، یک بورژوا به دنیا نمیآید بلکه قرار است مسیری را طی کند که بورژوا شود و این مسیر خود را بهخوبی با جمله پایانی داستان به رخ مخاطب میکشد. اما به هر حال، در صفحات مربوط به حضور لوسین در مدرسه اشاره میشود که او تا روزی که به این تضاد پی میبرد، عادت داشته از بالا به همکلاسیهایش نگاه کند. پدرش هم به او گفته و میگوید «تمام فلوریهها قدبلند و قوی بودهاند و لوسین بلندتر هم خواهد شد.» اما همکلاسیهای لوسین به خاطر قد بلند و درازش به او لقب مارچوبه دراز را دادهاند. این تضاد به نظر میرسد با هوشمندی توسط سارتر مورد استفاده قرار گرفته است. یعنی بلندبالا بودن بورژواییِ خانواده فلوریه توسط مردم عوام تعبیر به دراز و بیقواره بودن میشود نه عاملی برای نژاده و محترمبودن. و البته میتوان از منظر روانشناسی هم به ترسهای کودکان از مسخرهشدن توسط دوستان و همسنوسالانشان هم پرداخت که جایش اینجا نیست. در این میان، شخصیت پدر لوسین، بهعنوان یک بورژوای تمامعیار نشان داده میشود که دغدغهاش تربیت یک رئیس و بورژوای دیگر مثل خودش است: «آقای فلوریه غرق در فکر و خیال گفت: بورسیهها نماینده نخبگان روشنفکرند، با وجود این رئیسهای بدی میشوند چون یک نسل را سوزاندهاند. لوسین با شنیدن عبارت "رئیسهای بد" احساس کرد قلبش تیر میکشد.»
ژان پل سارتر در سالهای کودکی
شخصیت لوسین در کشف دنیای بیرون و واقعیتهای زندگی که نتیجه همنشینی با همکلاسیهایش در مدرسه است، با این دید و قضاوت دیگران از خودش روبرو میشود که به خودش مینازد. این سوال هم چندین بار توسط راوی داستان تکرار میشود که لوسین از خود میپرسد: «من به خودم مینازم؟» و این سرگشتگی مربوط به مقطعی از زندگی لوسین است که هنوز یک رئیس نشده و نمیداند باید به خودش بنازد یا خیر! یعنی به نوعی هنوز به مرحله یقین نرسیده است. بهعبارت میتوانیم به این تفسیر برسیم که لوسین تا زمانی که هنوز رئیس نشده، در شک و تردید است و باورهایش تزلزل دارند. بههرحال، در تغییر بعدی که شخصیت لوسین پیدا میکند، به همهچیز بهطور بیاندازهای بیاعتنا میشود.
سارتر پس از پرداختن به مساله بورژوازی و تقابلش با زندگی مردم عادی (که البته بهطور موازی با دیگر مفاهیم بنیادی داستان به آن پرداخته میشود) دوباره به مساله وجود میرسد. این پرداختاش به مساله وجود را هم با تجربهای که همه ما انسانها از درون، داشتهایم گره میزند: «من کی هستم؟ به میز نگاه میکنم، به دفترچه نگاه میکنم، اسمم لوسین فلوریه است، ولی این فقط یک اسم است. به خودم مینازم. به خودم نمینازم. نمیدانم. این حرف بیمعنی است.»
ورود شخصیت به محدوده نوجوانی، خودکشی و ادا اطوارهای روشنفکری
تا صفحه ۲۸ که هنوز در آستانه ورود لوسین به نوجوانی و خروجش از دوران کودکی هستیم، چندین بار بحث افتادن «ترس هولناک» به جان لوسین تکرار میشود. طبیعتاً ورود به جوانی، با بلوغ جسمی و تا حدودی عقلی همراه است و نوجوانشدن لوسین باعث شده سارتر فرازهایی بنویسد که شبیه به رمان «تهوع» باشند؛ یعنی در همان فرازهایی که تغییر جسمی لوسین با دیدگاه اگزیستانسیالیستیاش پیوند میخورد: «لوسین نمیدانست با بدنش چه کند؛ هر کاری که میکرد باز میدید این بدن همهجوره و از هر طرفش وجود دارد بدون آنکه نظر او را بخواهد. لوسین از این تصور که نامرئی باشد لذت برد، سپس عادت کرد از سوراخ قفلها نگاه کند تا هم انتقامش را بگیرد و هم یواشکی ببیند دیگران چهطوری ساخته شدهاند.» سارتر در زمینه این انتقام کودکانه از دیگران، به خوبی عمل کرده و همانطور که در ابتدای مطلب به قلمش درباره تصویرکردن درونیات و ذهنیات شخصیتها اشاره کردیم، روانشناسی خوب و موفقی از شخصیت لوسین (در این مقطع از زندگیاش) ارائه کرده است.
بههرحال با نوجوانشدن لوسین، پای شخصیتی به نام برلیاک به داستان «کودکی یک رئیس» باز میشود که لباسهای مد روز میپوشد، ادا اطوار روشنفکری دارد، بین بچههای مدرسه سیگار قاچاقی پخش میکند و ادعا میکند با زنها ارتباط دارد. اگر این داستان بلند سارتر را از منظر روانشناسی اجتماعی و تربیتی بررسی کنیم، واقعاً با اثر مفید و خوبی روبرو هستیم چون اوضاع در مدارسی که پسران نوجوان در آنها تحصیل میکنند در چنین سن و سالی واقعاً همینگونه است و همیشه دانشآموزانی هستند که با به رخ کشیدن چنین اعمالی، سعی در استیلا بر دیگر دانشآموزان دارند. سارتر در زمینه آینهداری شخصیت برلیاک در این زمینه بسیار خوب عمل کرده است. شخصیت لوسین هم در ابتدای مواجهه و شروع دوستیاش با برلیاک، رابطهای پایین به بالا با او دارد؛ تا زمانی که به شناخت بهتر و کاملتری از او میرسد و متوجه میشود که دلقک و آلت دستی بیش نیست. اما در وهله اول که نوجوانی چون لوسین با شخصیتی مثل برلیاک روبرو میشود، به این جملات برمیخوریم: «کل کلاس به این نتیجه رسیدند که او آدم باکلاسی است و باید راحتش گذاشت.» تقابل اصلی برلیاک و لوسین در این است که برلیاک خود را یک روشنفکر و هنرمند میداند و لوسین را یک بچهپولدار. برلیاک اهل شعر و شاعری و انسانی ظاهراً سوررئال است. لوسین هم پس از تحمل چندباره کنایههای برلیاک مبنی بر بچهپولداربودنش، این پاسخ را میدهد: «به هر حال بهتر از این است که بچهگدا باشم.»
کشاکشهای درونی و همچنین آشنایی لوسین با برلیاک باعث تمایلاش به رویکردهای رمانتیک و میل به خودکشی میشود. شاید میل به خودکشی یک حالت روانی و نیازمند تحلیل روانکاوانه باشد، اما درباره لوسین، قرار گرفتنش در فضا و آشنایی با برلیاک است که این میل را تشدید میکند نه عقده ادیپ یا دوران کودکی بورژواییاش. بههرحال بد نیست در این فراز به کتاب «هنر مردن» نوشته پل موران هم اشاره کنیم که به دوران فراگیری خودکشیهای ادبی و رمانتیک در فرانسه و اروپا اشاره دارد. در «کودکی یک رئیس» هم سارتر در مقام راوی دانای کل میگوید «مردم پس از انتشار ورتر با چنین خودکشیهای همهگیری آشنا شده بودند.» که منظورش از ورتر، کتاب «رنجهای ورتر جوان» نوشته گوته است. در همین دوران نوجوانی و تحصیل در دبیرستان است که لوسین وقت تعطیلات و بیکاری احساس بیمعنایی میکند. در صفحه ۳۷ داستان میخوانیم: «حال وقتی زندگی کردن را پذیرفت، یاس شدیدی به جانش افتاد و خودش را عاطل و باطل دید.» در اینجاست که میل به خودکشی در لوسین افزایش پیدا میکند. برلیاک هم از او میپرسد میداند روانکاوی چیست؟ لوسین در مقام پاسخ میگوید تا ۱۵ سالگی عاشق مادرش بوده که این اعتراف، ناظر به همان بحث روانشناسی فرویدی و عقده ادیپ است. به این ترتیب است که لوسین به کتابخانه رفته و کتابی را از فروید، درباره خواب میخواند. توجه داریم که سارتر با این قصهگویی دارد فضای مطالعاتی دورانی را که جوانیاش را در آن گذرانده، ترسیم میکند. بههرحال لوسین در گفتگو با برلیاک میگوید من عقده دارم و برلیاک نیز میگوید: «درست مثل من. ما عقدههای خانگی داریم!»
شخصیتهای لوسین و برلیاک برای دورشدن نهایی از یکدیگر، ابتدا بهشدت به هم نزدیک میشوند. پس از صحبت درباره روانکاوی و گفتگو درباره عقدهها، دو نوجوان به نتایجی میرسند که راوی دانای کل داستان «کودکی یک رئیس» اینگونه روایتش کرده: «پیش هم اعتراف کردند که برای گول زدن اطرافیانشان نقاب شادی بر چهره میزدهاند اما در باطن به شکل وحشتناکی در عذاب بودهاند.» این میشود نزدیکشدن شدید که شروع جدایی پس از این مقطع آغاز میشود. پس از همین صحبتها هم هست که راوی میگوید «لوسین واقعی در اعماق ناخودآگاهش مدفون بود.» و سپس اضافه میکند که لوسین دیگر جرات نداشت به صورت مادرش نگاه کند. چون ترس داشته به بیراهه برود. جالب است که سارتر از جوانی اگزیستانسیالیست که همان لوسین باشد و بناست نماینده او در رقمخوردن اتفاقات داستان باشد، توقع منزه و پاک بودن دارد و مقابلِ جوانی چون برلیاک که قیافه روشنفکری میگیرد و به انواع معاصی شهره است، جبهه میگیرد. لوسینِ داستان پس از وقوف به عقده ادیپ، مانند ادیپ یا همان ادیپوس متاسف میشود و از ترس اینکه مبادا کارش گناه باشد یا به بیراهه برود، دیگر جرات ندارد به صورت مادرش نگاه کند. این ترس به بیراهه رفتن در همه فرازهای داستان وجود دارد و همراه لوسین است؛ نمونه بارزش هم در دوران کودکی _پیش و پس از حضور در مدرسه مذهبی_ است که نگران دیده شدن گناهش توسط خداست. اما برلیاک اصلاً چنین شخصیتی ندارد و مانند هنرمندان یا نویسندگان بیبند و بار فرانسه روزگارِ سارتر است که حد و مرزی برای خود قائل نبودند.
سارتر در جبههگیری علیه برلیاک، شخصیت شکننده، و ظاهرسازی او را پیشِ روی مخاطب داستان میگذارد. به این ترتیب «لوسین خیلی زود پی برد که دوستیاش با برلیاک بر پایه سوءتفاهم است.» فرازی که لوسین به این باور میرسد، همانجایی است که واگراییاش از شخصیت برلیاک شروع و زاویه بینشان بیشتر میشود. اشاره کردیم که لوسین شخصیتی عملگراست و سارتر با خطکشی و تفاوتی که بین او و برلیاک قائل میشود، نشان میدهد که برلیاک صرفاً گوینده و حرّاف است. لوسین از جنگ درونیاش رنج کشیده و ظاهراً بناست به یک رستگاری برسد اما برلیاک ظاهراً از وضعیتی که دارد، خوشحال است و نمیخواهد از دایره آن بیرون بیاید. برلیاک در روند آشناییاش با لوسین، از مردی سورئالیست به نام برژ صحبت میکند و در واقعاً به خاطر آشناییاش با او، به لوسین فخر میفروشد. با ورود برژ به داستان است که سارتر پای سوررئالیستها را هم به قصه باز میکند و آنها را در تقابل با لوسین بورژوا قرار میدهد: «لوسین خوب میفهمید که سوررئالیستها به طور کلی بورژوازی را تحقیر میکنند.» حالا لوسین نوجوان که در پی مراد و مرشدی میگردد، بیقرار میشود تا برژ را زیارت کند: «لوسین مشتاق بود که هرچه زودتر اقدام به خودکشیاش را برای برژ تعریف کند.» و شخصیت برژ هم پس از شنیدن ماجرای تلاش و دغدغه لوسین برای خودکشی میگوید: «معرکه است! جای امیدواری دارد.» سارتر در ادامه داستان، شخصیت برژ را بهعنوان یک منحرف جنسی که اهل سوءاستفاده از جوانان است، معرفی میکند. یعنی سوررئالیست یا اهل شعر بودن، نقابی است که افرادی مانند برژ به چهره میزنند تا به مقاصد حیوانی خود برسند.
شخصیت برژ در مانیفستهایی که برای لوسین میدهد، عموم مردم را «نشسته» یا نشستگان میخواند و مطالعه شعرهای آرتور رمبو را پیشنهاد میکند. بد نیست توجه کنیم که در اشعار این شاعر، هرج و مرج طلبی و مخالفت با بورژوازی بهطور علنی و بسیار شدید به چشم میخورد. راوی داستان در ادامه میگوید: «لوسین سعی میکرد با جدیت حرفهای برژ را بفهمد و وقتی فهمید رمبو انحراف داشته، یکه خورد.» اما برژ با دیدن تعجب لوسین از ماجرای منحرفبودن رمبو میپرسد: «چرا جانم؟» از این مقطع است که لوسین شبها خیس عرق از خواب بیدار شده و از اینکه عنانش را دست فردی چون برژ بسپارد، میهراسد؛ فردی که در ابتدا فکر میکرد میتواند مرشد و مرادش باشد. این هم یکی دیگر از ترسهایی است که لوسین جوان در مسیر داستان میچشد؛ شاید هموزن رنجهایی که ورتر جوان در داستان گوته کشیده است. ادعای نگارنده درباره دغدغه لوسین برای داشتن مرشد و مراد هم از این جملات داستان ریشه میگیرد: «دستها را در هم میپیچاند و مینالید: تنهایی! هیچکس را ندارم راهنماییام کند و بگوید که آیا در راه درست قدم گذاشتهام یا نه!» یک نکته تربیتی خوب دیگری که سارتر در داستانش مستتر کرده، تلاش لوسین برای بال و پر گرفتن از لانه اولیه و کسب تجربههای جدید است؛ در حالیکه میداند سنگر مطمئنی به نام خانه و خانواده دارد. یعنی در صفحه ۵۲ که او در گیر ودار دوستی با برلیاک و برژ است، راوی دانای کل به این مساله اشاره میکند که: «کنار پدر و مادرش احساس آرامش میکرد: پناهگاهش آنجا بود.»
در فرازی از داستان، بنا میشود لوسین همراه آقای برژ که تعریفش را برای خانواده کرده، به مسافرت برود؛ بدون حضور پدر و مادر. برژ کلیسای جامع و ساختمان شهرداری شهرِ روآن را «آشغالدانیها» مینامد و در همین سفر است که به لوسین تجاوز یا شاید بهتر باشد بگوییم دستدرازی میکند. سارتر با بیان و قلمی شیوا احساسات درونی لوسین را درباره این اتفاق توصیف کرده و در روایتش از ذهن لوسین، از آن کار (تجاوز) به عنوان «کار بد» یاد کرده است. در نتیجه لوسینئی که دغدغه پاک و منزه بودن داشته، به دلیل خامی و جوانی درگیر این اتفاق ناخواسته میشود که تفسیر شخصی خودش چنین است: «این شیب سقوط است، با عقده ادیپ شروع شد…» یا «من منحرفم و همکلاسیهایم دیگر با من دست نخواهند داد.» جالب است که لوسین پس از این اتفاق، دچار عذاب وجدان شدیدی میشود اما برلیاک با آگاهی از رفتار منفعتطلبانه برژ احساسی مبنی بر خیانت به دوستش ندارد. لوسین پس از اتفاق ناخوشایندی که برایش میافتد، ۳ بار خدا را صدا زده و دعا میکند. همچنین «از خودش پرسید آیا بهتر نیست برای دیدن فروید به وین برود.» اما یک نکته مهم که شاید امروز مغفول باشد، این است که همجنسگرایی یا تجاوز به جوانان در روزگاری که سارتر این رمان را مینوشته، یک انحراف محسوب میشده و با تندی و تغیّر روبرو میشده است. اما امروز ظاهراً مناسبات اجتماعی اروپا و البته جهان تغییر کرده است.
یک نکته مهمتر درباره این بخش از داستان «کودکی یک رئیس» به تحلیل روانکاوانه شخصیت لوسین برمیگردد که ناشی از همان آموزههای مردانه و زنانه فروید است. البته پیش از آن، باید به خواسته یا ناخواستهبودن فعل تجاوزی که در داستان صورت میگیرد هم اشاره کنیم. لوسین از جایی به بعد میداند چه چیزی در انتظارش است، اما ممانعت جدی به عمل نمیآورد و به نوعی خود را در معرض آن اتفاق بد قرار میدهد. اینکه چرا لوسین ممانعتی به عمل میآورد، میتواند ۲ دلیل داشته باشد؛ ۱- ترس از تحقیر و طرد از دایره روشنفکرانی مثل برژ ۲- فلجشدن ناشی از ترس و خامی نوجوانی. اما در زمینه تحلیل روانشناسانه لوسین و حضورش در صحنه اتفاقی که میافتد، لوسین دمپاییهای مادرش را به پا دارد و تصویری که در این صحنه از او ارائه میشود، یک تصویر زنانه و در واقع دخترانه مبنی بر مفعول بودن است. این تصویر، یادآور تصاویری است که راوی داستان ابتدایی قصه از دوران کودکی لوسین ارائه کرده است؛ مبنی بر اینکه خیلیها او را با دخترها اشتباه میگرفتند و او از خجالت سرخ میشد.
به هر حال برای بستن این بحث و ضمن اشاره به اینکه سارتر عدهای از روشنفکرنماهای دوران خود را افرادی منحرف و فریبکار معرفی میکند، به بخشی از صفحه ۶۶ کتاب اشاره میکنیم که لوسین دوباره معلم فلسفه سابقش آقای بوئن را (که به دکارت اشاره کرده بود) در خیابان میبیند و از او سوال میپرسد. باید توجه کنیم که در این فرازهای داستان، اشاره اصلی سارتر به مُد، جریان مطالعاتی و مساله فرهنگی جامعه است. معلم فلسفه به لوسین میگوید: «مدی که امروز هست و فردا نیست. بهترین نظریههای فروید را میتوانید در آثار افلاطون پیدا کنید. با لحن قاطعانهای اضافه کرد: در کل من خودم را با این پرت وپلاها سرگرم نمیکنم. شما هم بهتر است اسپینوزا بخوانید.»
سارتر پس از کشوقوسها و بالاپایینهای مربوط به برلیاک، برژ و سوررئالیستبودن، دوباره شخصیت لوسین را به دامن بحث وجود و وجودگرایی میاندازد. در نتیجه لوسین به دامن طبیعت پناه میبرد («طبیعت بیاندازه ملاحظهکار که وزنی نداشت») و درباره سلامت اخلاقیاش فکر میکند. او در دادگاه ذهنیاش به این نتیجه میرسد که سلامت اخلاقی دارد و برلیاک و برژ را محکوم میکند. در ادامه و در صفحه ۷۱ هم میخوانیم: «روزهای بعد سعی کرد دیگر خودش را تحلیل نکند: دلش میخواست افسون اشیا شود.» همانطور که میبینیم بحث اگزیستانسیالیستی هنوز هم در داستان مطرح است؛ مثلاً در صفحه ۷۲: «از خودم میپرسم چرا وجود دارم؟» یا چند سطر بعدتر در همین صفحه: «به هر حال من به خواست خودم به دنیا نیامدهام.» چند سطر بعدتر هم میخوانیم: «تمام عمرم حسرت خوردم که چرا به دنیا آمدهام.»
مسائل اجتماعی و ضدیت با یهودیان
فصل بعدی زندگی لوسین در سالهای نوجوانی به جوانی، ورود به سیاست و تنفرش از یهودیان است. تنفری که سارتر در این زمینه نشان داده، ناآگاهانه و تقلیدگرایانه است. او با انجمن جوانان فرانسه گره میخورد که مشخصه اصلیشان ناسیونالیسم افراطی است. جالب است که در این گروه هم افرادی مانند برلیاک هستند که از لوسین بپرسند چه کتابهایی خوانده است! به اینترتیب در انجمن جوانان فرانسه فردی به نام لموردان، لوسین را بیریشه خطاب میکند و میپرسد از بارِس چه چیزی خوانده است؟ موریس بارِس نویسنده و سیاستمدار فرانسوی و از سرمداران ملیگرایی فرانسه بود. بنابراین مشخص است که سارتر اینبار چه خوابی برای شخصیت لوسین دیده و بناست او و مخاطب داستانش را با عقاید چه کسانی آشنا کند. پس از ورود لوسین به حوزه فعالیتهای سیاسی و بودن بین جوانان فرانسه، راوی داستان درباره درونیات او میگوید: «احساس میکرد خشم مقدسی در او زاده میشود.» همچنین وقتی صحبت از حضور لوسین بین جوانهاست، تقابل این رویکرد با رویکرد افرادی چون برژ و تفاوتی که لوسین احساس میکند، چنین روایت میشود: «او کمکم داشت معنی واقعی جوانی را میان آنها کشف میکرد. این مفهوم در آن ظرافت ساختگی که امثال برژ تحسینش میکردند جایی نداشت. جوانان، آینده فرانسه بودند. وانگهی رفقای لموردان از آشفتگیهای دوران نوجوانی به دور بودند: آنها بزرگسال بودند و خیلیهاشان ریش داشتند.» حس غرور جوانی که مانند کف روی آب میآید و میرود، در جایی از داستان که لوسین میخواهد به لموردان، حضورش را در گروه اعلام کند و بگوید با آنهاست، اینگونه در صفحه ۹۲ مطرح میشود: «احساس میکرد با وقار و تا اندازهای مذهبی است.» همین بحث تا اندازهای مذهبیبودن از جهاتی جالب است. لوسین وقتی احساس شخصیت میکند که خود را مذهبی بداند. ولی بههر حال، جوانان فرانسه هم ساحل امن لوسین نیستند و راوی داستان (در واقع سارتر)، در خلال این صفحات داستان هم، هنوز از بحرانهای روحی وحشتناک لوسین صحبت میکند.
ژان پل سارتر در بزرگسالی
در همین فصل داستان است که لوسین در مسیر مرد و بزرگشدن، رابطه جنسی را تجربه میکند. البته وقتی این اتفاق در روند داستان میافتد، لوسین در حال دست و پا زدن بین مرز نوجوانی و جوانی است؛ بهتر است از لفظ دست و پا زدن «بین کودکی و جوانی» استفاده کنیم چون سارتر با یادآوری یک کلیدواژه (مارچوبه دراز)، ما را دوباره به دوران کودکی لوسین ارجاع میدهد؛ یعنی در صفحه ۹۵ جایی که پس از تجربه جنسی سوار مترو شده و احساس میکند در معرض دید دیگران است: «احساس میکرد در گرمای غبارآلود مترو برهنه است، برهنه زیر یک لایه نازک لباس، خشک و برهنه کنار یک کشیش، رو به روی دو زن میانسال، مانند یک مارچوبه دراز خیس.» درباره وجه تربیتی و اجتماعی این موضوع بد نیست به توصیفهای سارتر از رفتار هنجارشکنانه جوانان زمانه خودش هم اشاره کنیم. راوی دانای کل داستان در اینزمینه از لفظ «بد» استفاده کرده و در توصیف زوجهای جوان در ضیافتی دستهجمعی که شئونات انسانی را رعایت نمیکنند، میگوید: «اوضاع زوجهای دیگر که بدتر بود.»
در همین مقطع است که پدر لوسین دوباره با او درباره ساز و کار کارخانه و رئیسشدن صحبت کرده و درباره مفهوم مالکیت حرف میزند. «آقای فلوریه به او نشان داد که مالکیت حق نیست بلکه تکلیف است.» در این فرازهای داستان «کودکی یک رئیس» همچنین صحبت از طبقات جامعه و بحث همبستگی طبقاتی میشود.
با برگشت به بحث موضوعاتی سیاسی-اجتماعی، در این بخش از داستان که لوسین جوان شده و به ملیگرایان فرانسوی پیوسته، صحبت از ناخنخشکبودن یهودیان میشود. در توصیف ظاهر یهودیان هم یکی از افراد داستان با ابروهای کلفت سیاه توصیف میشود که نشان از یهودیبودنش است. لوسین در ضدیت با یهودیان تا جایی پیش میرود که دست دادن دوستش گیگار با یک مهمان یهودی و معرفی او به آن یهودی را تاب نیاورده و بینزاکتی تلقی میکند. مدتی بعد هم در مقام توجیه که چرا با یهودیها دست نمیدهد، به دوستش میگوید: «نمیتوانم با آنها دست بدهم، یک مساله جسمی است، حس میکنم دست آنها پولک دارد.» اما سارتر تیزبینی دیگری هم در نشاندادن مناسبات و شرایط اجتماعی هنری جامعه خود دارد که آن را در همین فرازهای داستان نشان داده است. گیگار پس از مدتی سنگینی روابط نزد لوسین آمده و به خاطر کارش برای معرفی لوسین به مهمان یهودی عذرخواهی میکند. این رفتار شاید برداشتی متظاهرانه و ظاهرگرایانه از آزادی اندیشه باشد چون راوی دانای کل درباره گیگار میگوید: «همچنان با شرمساری اضافه کرد: پدر و مادرم میگویند که حق با تو بوده، میگویند وقتی تو عقیدهای داری نمیتوانی طور دیگری رفتار کنی. لوسین کلمه "عقیده" را مزه مزه کرد.» میدانیم که ضدیت با یهودیان با مطالعه و تحقیق در شخصیت لوسین به وجود نیامده است. بنابراین عامل یا عنصر قابل هم احترامی نیست و میتوان آن را اصلاح کرد یا در مقام ضدیت با آن برآمد. اما گیگار و پدر و مادرش با رفتار و عذرخواهی خود در واقع روی این رفتار اشتباه لوسین صحه میگذارند. بنابراین هم لوسین در اشتباه است، هم گیگار و هم جامعهای که به چنین افکاری دامن میزند.
به هر حال، بعد از ماجرای فرد یهودی در مهمانی، گویی لوسین از این رفتار بیرونی و امتناعش از دست دادن با یهودی، خشنود است و آن را یک مولفه شخصیتی برای خود در نظر میگیرد. چون به یک جمعبندی و چند درس آموزنده میرسد. این جمعبندی دقیقاً پیش از فراز پایانی داستان یعنی جایی که لوسین دیگر خودش را برای رئیسشدن محق میداند، قرار گرفته است. «لوسین با خودش گفت: "پند اول: در خودت دنبال چیزی برای دیدن نباش. هیچ اشتباهی خطرناکتر از این نیست" لوسین حقیقی را _ حالا این را میدانست _ باید در چشمان دیگران میجست.» چند سطر بالاتر در بالای صفحه هم وقتی گیگار بابت ماجرای مهمانی از او معذرت خواسته، میخوانیم: «با رضایت فکر کرد: "حالا نوبت من است." آنها آهسته میگفتند: "لوسین یهودیها را دوست ندارد."» در ادامه همین جملات است که لوسین با خود میگوید: «رئیس یعنی همین».
حالا سفری که شخصیت لوسین از کودکی تا جوانی و از جوانی تا رئیسشدن طی کرده، کمکم دارد به پایان میرسد و همینجاست که او به این نتیجه میرسد که «کارگران نسل اندر نسل میتوانستند به همین ترتیب چشم و گوش بسته از دستورات لوسین پیروی کنند و هرگز حق فرمانروایی را از او نگیرند. حقوق چیزی بود فراتر از وجود، مانند مقدارهای ریاضی و تعصبهای مذهبی. لوسین هم دقیقاً همین بود، خرمن بزرگی از مسئولیت و حقوق.» توجه کنیم که در این فراز، حقوق مسالهای مهمتر وجود پنداشته میشود؛ وجودی که از ابتدا تا اینجا مهمترین دغدغه ذهنی لوسین بوده است. به این ترتیب نویسنده داستان، ماجرای جستجوی لوسین در پی وجود و دیدگاه اگزیستانسیالیستی خود را با مساله مالکیت و حقوق گره میزند و این جمله را به نقل از لوسین میآورد که: «فکر کرد: "من وجود دارم، چون حق وجود داشتن دارم، " و شاید برای نخستین بار تصویری تابناک و باشکوه از سرنوشتش دید.»
چگونگی رئیسشدن لوسین
پاراگراف پایانی داستان «کودکی یک رئیس» مخاطب را به یاد کتاب «سن عقل» سارتر میاندازد که بیانگر گذر از دوره، و ورود به حیطه بعدی است. در «کودکی یک رئیس» یک مسیر و سلوک به حجم کل این داستان، باعث میشود که لوسین برای رئیسشدن آماده شود. بههر ترتیب لوسین مثل ماتیو در رمان «سن عقل» راهی را برای رئیسشدن طی میکند. بد نیست پاراگراف پایانی داستان را که چکیده این مسیر است، بهطور کامل بخوانیم:
«ساعت دیواری زنگ دوازده ظهر را زد؛ لوسین بلند شد. دگرگونی به پایان رسیده بود. یک ساعت پیش نوجوانی خام و مردد وارد این کافه شده بود و حالا یک مرد از آنجا بیرون میرفت، یک رئیس بین فرانسویها. لوسین چند قدم در نور شکوهمند بامداد فرانسه برداشت. نبش خیابان اکول و بلوار سن میشل به یک نوشتافزار فروشی نزدیک شد و به خودش در آینه نگاه کرد. دلش میخواست روی چهرهاش همان حالت زمختی را ببیند که در چهره لموردان بسیار تحسینبرانگیز بود. ولی آینه فقط یک صورت کوچک لجوج نشان میداد که هنوز به اندازه کافی ترسناک نبود. تصمیمش را گرفت: "باید سبیل بگذارم."»
مهر
نظر شما