شناسهٔ خبر: 30772 - سرویس اندیشه
نسخه قابل چاپ

سخنرانی محسن جوادی با موضوع «مسئله‌ی دانش و ارزش»؛

تز هیوم در آرای اسلامی چه جایگاهی دارد؟

هیوم در فلسفه‌ی اسلامی برخی گفته‌اند چیزهایی شبیه به تز هیوم وجود دارد مثلا در آثار ابن‌سینا. حتی شهید مطهری هم به این امر اشاره کرد و گسست بین باید و هست را در آثار ابن‌سینا متذکر شد؛ مثلاً ابن‌سینا می‌گوید ما در اخلاق به دنبال خیر هستیم، ولی در فلسفه و یا دانش یا حوزه‌های دیگر ما به دنبال هست‌ها هستیم و این شبیه تز هیوم تلقی شده است. اما این برداشت از سوی متفکران بزرگ از جمله لاهیجی و حائری و دیگران نقد شده است ...

فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: همایش «جهان انسانی، حکمت اسلامی» به همت کانون اندیشه‌ی جوان و مؤسسه‌ی اشراق با حضور حمید طالب‌زاده، رئیس گروه فلسفه دانشگاه تهران و دبیر کارگروه تحول علوم انسانی، حجت‌الاسلام عبدالحسین خسروپناه، رئیس مؤسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه‌ی ایران و محسن جوادی، رئیس گروه فلسفه‌ی اخلاق دانشگاه قم در تالار کمال دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برگزار شد. آنچه در زیر می‌خوانید سخنان محسن جوادی در این همایش است.

 

تز باید و هست

حتماً همه با تز هیوم که درباره‌ی «باید» و «هست» آشنا هستند. می‌دانیم که جمله‌ی معروف و ماندگار از هیوم در اندیشه‌ی اخلاقی غرب مطرح شد و بر اندیشه‌ی اخلاقی ملت‌ها و اقوام دیگر حتی در شرق نیز سایه انداخت. گاهی به‌قدری به‌عنوان امر قطعی و بدیهی مسلم تلقی می‌شود که کسی رغبت نمی‌کند در موردش بحث و تأمل کند، اما به‌هرحال کسانی در مورد آن فکر کردند و به نقد آن پرداختند که بنده یک گزارش کوتاهی را از آن بیان می‌کنم.

هیوم جمله‌ای دارد که می‌گوید: با اندک توجهی متوجه شدم که بسیاری از نظام‌های متعارف اخلاقی از یک مشکل رنج می‌برند؛ یکی از آن‌ها چیزی است که در ارسطو وجود دارد، یکی دیگر هم معروف است به نظریه‌ی امر الهی. هیوم می‌گوید هر دوی آن‌ها از یک مشکل رنج می‌برند، اینکه گاهی اوقات می‌بینیم که آن‌کسی که از نظریه‌ی اخلاق ارسطویی دفاع می‌کند؛ از انسان صحبت می‌کند، در مورد توان و ظرفیتی که در او وجود دارد بحث می‌کند، در واقع نفس‌شناسی فلسفی می‌کند، ولی ناگهان نتیجه می‌گیرد که چون انسان به این شکل است و این توان و ذات را دارد پس باید این کار را انجام دهد. این قسمت استنتاج موضوع از نظر هیوم مشکل دارد؛ زیرا آن چیزی که هست که امروزه به آن می‌گویند دانش، بیشتر از هست‌ها صحبت می‌کند تا آن چیزی که باید -که تعبیر به ارزش می‌کنند-، از لحاظ ساختار منطقی گسستگی دارند؛ چراکه سخن در مورد انسان و توان او بود، اما ناگهان نتیجه می‌گیرد که باید انسان عدالت داشته باشد، باید عفت داشته باشد، باید شجاعت داشته باشد؛ این بایدها از لحاظ منطقی گسستگی دارند و قابل استنتاج نیستند.

شما می‌دانید که نظام اخلاقی ارسطویی به بیان‌های مختلفش یکی از رایج‌ترین و غالب‌ترین نظریه‌های اخلاقی در طول تاریخ بوده است و هنوز هم هست، حتی در نظریه‌ی نوارسطوییان که در اخلاق جدید به نام اخلاق فضیلت مطرح هستند، هنوز همان بیان ارسطو با یک اصلاحاتی در جان آن نظریه وجود دارد. نظریه‌ی اخلاقی ارسطو آن‌قدر مورد پذیرش بود که حتی کسانی مثل غزالی که در بسیاری از مطالب فیلسوفان را کافر حساب می‌کند و حتی در «تهافت الفلاسفه» بارها فیلسوفان بزرگ مسلمان را به دلیل داشتن عقایدی که مثلاً منافات با آموزه‌های دینی دارد متهم به کفر می‌کند، اما هیچ‌جا در مورد اخلاق، نقد جدی بر اندیشه‌ی فیلسوفان ندارد، حتی تعبیر عجیبی در «المنقذ من الضلال» که از آخرین نوشته‌های اوست، دارد که اگر در اندیشه‌ی یونانیان حرف حسابی باشد در همین اخلاق است؛ این تعبیری است که غزالی می‌کند. این‌قدر پذیرش اخلاق ارسطویی زیاد بود که حتی اندیشمندان مخالفی چون غزالی که با سبک و سیاق اندیشه‌ی فلسفی توافقی نداشتند در این مورد حرف‌های او را پذیرفتند، البته پذیرش نه به این معنا که نقد نداشتند، به‌هرحال نقدهایی هم داشتند، اما چارچوب آن را پذیرفتند. هیوم در مورد این روش که روش رایج اندیشه‌ی اخلاقی است، می‌گوید این روش در واقع سست و بی‌بنیاد است و اگر کسی توجه کوچکی به آن داشته باشد متوجه می‌شود که پایه‌هایش لرزان است، چون از هست‌ها به بایدها منتقل می‌شود، از یک عالمی که عالم دانش هست به عالم دیگری که عالم ارزش است نقل مکان می‌کند بدون هیچ توجیه منطقی. این، آن چیزی است که درباره‌ی صورت‌بندی‌های اخلاقی ارسطویی که شکل رایج اندیشه‌ی اخلاقی در غرب و جهان اسلام بوده و هست، می‌گوید.

 مورد دیگر که ازاین‌دست مثال می‌زند نظریه‌ی امر الهی است. تعبیری که هیوم می‌کند این است: من می‌بینم گاهی در مورد خدا صحبت می‌کنند، خدایی وجود دارد، این خدا برای بشر غایاتی را تعیین کرده، همه‌ی این‌ها هست، است، دانش است که این‌ها را می‌گوید، اما ناگهان می‌گویند پس انسان باید راست بگوید، چرا؟ چون خدا گفته. «چون خدا گفته» یک فکت است، یک امر هستی است، از این فکت نمی‌توانیم نتیجه بگیریم که باید این کار را بکنیم یا باید این کار را نکنیم. این چیزی است که به تز هیوم یا به مسئله‌ی باید و هست معروف شد. بعدها کسی مثل جی ادوارد مور هم حرف‌هایی شبیه هیوم زد که معروف شد به مغالطه‌ی طبیعت‌گرایانه؛ ولی این دو یک چیز واحدی نیستند، او راجع به مقوله‌ی دیگری صحبت می‌کرد و هیوم بحث دیگر، اما می‌توانست بنیادهای مشابه داشته باشد. از وقتی هیوم این جمله را مطرح کرد شارحین و ناقدین بسیاری در مورد آن فکر و تأمل کردند، شاید صدها مقاله در نقد این جمله نوشته شد، من خودم دو جلد مجموعه مقاله در این مورد دارم، ولی خیلی بیشتر از این وجود دارد. چندین نکته در صحبت‌های هیوم مبهم است، من کوتاه می‌گویم تا برسم به حکمت اسلامی.

 

ابهامات نظریه‌ی هیوم

اول اینکه آیا هیوم فقط یک مسئله‌ی منطقی را طرح می‌کند؟ می‌گوید یک مشکل منطقی وجود دارد نه یک مشکل متافیزیکی. مشکل منطقی مربوط به استدلال است؛ یعنی یک جای استدلال غلط است، اما هیچ جایی از متافیزیک قضیه بحث نمی‌کند، نمی‌گوید واقعیت قضیه چیست، می‌گوید اینکه شما می‌خواهید از این دو مقدمه به این نتیجه برسید اشکال دارد. بعضی از منطق‌دانان جدید تز هیوم را در واقع به‌عنوان یک مشکل منطقی گرفتند و کتاب‌های زیادی تألیف کردند، در همین دانشگاه تربیت مدرس چند روز پیش رساله‌ای دفاع شد در خصوص تز منطقی هیوم؛ اگر از این باب نگاه شود مشکل جدی در باب دانش و ارزش ایجاد نمی‌شود، چون اصلاً بحث نمی‌شود که دانش از ارزش جدا هست یا نه، بحث متافیزیکی نمی‌کند، بحث نمی‌کند که property که شما در دانش از آن صحبت می‌کنید و معروف هستند به فکت، آیا از آن property که به‌عنوان ارزش شناخته می‌شود جدا هست یا نه، قابل ارتباط هست یا نه. این claim منطقی و logical است و هیچ ربطی به بحث‌های متافیزیکی ندارد.

 از نقدهایی که مک‌اینتایر به هیوم دارد این است که اگر حرف هیوم را تفسیر متافیزیکی بکنیم و بگوییم دانش از ارزش جداست خودش مرتکب مغالطه شده، چون روش اخلاقی هیوم این است که برای اینکه بداند مثلاً عدالت چیست از مردم می‌پرسد که شما عدالت را چه می‌دانید، از چه چیز خوشتان می‌آید؛ این‌ها فکت‌های psychological هستند، هیوم از این فکت‌ها نتیجه می‌گیرد. بنابراین اگر بحث‌های هیوم متافیزیکی باشد با به‌کارگیری این روش، خودش اولین ناقض حرف‌هایش است؛ اما خلاف این هم هست، هیوم می‌گوید من متعجب هستم که چطور نظام‌های اخلاقی ویران نشدند و چرا مردم یا عالمان به این توجه نکردند که بین هست و باید شکاف هست. این نشان می‌دهد که بحث هیوم فراتر از استدلال است و این یک بحث متافیزیکی است. عموماً طرف‌داران هیوم بیشتر به این سمت رفتند که منظور او یک بحث فلسفی است، می‌خواهد بگوید داستان ارزش‌ها از واقع‌ها جداست، علوم مختلف از فکت‌های مختلف صحبت می‌کنند؛ مثلاً فیزیک از عالم مادی و اجسام، پزشکی از سلامتی، اما اخلاق از فکتی صحبت نمی‌کند، درحالی‌که ارسطو در گذشته می‌گفت که اخلاق هم از یک فکت صحبت می‌کند، اگر پزشکی از سلامت بدن صحبت می‌کند اخلاق از سلامت روح سخن می‌گوید، اخلاق شبیه پزشکی است. ولی هیوم معتقد است اخلاق اصلاً از چیزی سخن نمی‌گوید، به یک معنا اخلاق یک نوع بازخورد خواسته‌های ماست.

 تعبیر معروف او این است عقل برده‌ی احساس است و این‌گونه تفسیر شده که عقل که در جاهای دیگر حقیقت‌ها را می‌بیند در اخلاق حقیقتی نیست که ببیند؛ این، آن چیزی است که پوزیتیویست‌ها هم از آن دفاع کردند، آن‌ها خود را هیومی جدید حساب می‌کنند، می‌گویند ما به یک معنا از هیوم هم تجربه‌گراتر هستیم ولی مثل هیوم مبهم صحبت نمی‌کنیم و نتیجه می‌گیرند که چیزی به اسم دانش اخلاق وجود ندارد. یکی از فیلسوفان معروف تحلیلی غرب به نام «آلن هر» که مقداری از پوزیتیویست‌های دیگر منعطف‌تر است -پسری هم دارد به نام «جان هر» که در دانشگاه نتردام هست، اصلاً اشعری‌مسلک است و معتقد است اخلاق بدون امر و نهی خداوند محقق نمی‌شود- در مناظره‌ی معروف خود با فیلو در مورد خدا گفت ما چیزی به اسم دانش اخلاق نداریم، آن چیزی که داریم این است که ما باید نظام اخلاقی یا ارزش‌های اخلاقی را خودمان بسازیم و بنا نهیم، اما چگونه بسازیم، این‌گونه که ببینیم چه چیزهایی از آن چیزهایی که دلمان می‌خواهد، می‌تواند کلی باشد. در اینجا ما تلفیقی از هیوم و کانت را می‌بینیم. در میان شارحین غربی هیوم یا فیلسوفان اخلاق بیشتر تلقی متافیزیکی از او شده است؛ یعنی ما چیزی به نام واقعیت اخلاق نداریم و آنچه شما به‌عنوان ارزش تلقی می‌کنید زرورق چیزی است که به آن «به‌ به» می‌گویید؛ این تعبیری است که آیر می‌گفت.

 

تز هیوم در حکمت اسلامی

بحث اخلاق در اسلام کمی پراکندگی دارد، بخشی را در فلسفه می‌بینید، بخشی را در کلام، بخشی را در فقه، بخشی را هم در عرفان می‌بینید، شاید به همین دلیل باشد که برخی گفتند اندیشه‌ی اخلاقی در اسلام انحطاط پیدا کرده است، هرچند این جای بحث و نقد دارد، اما ظاهراً این‌گونه شده و وظیفه‌ی ما مسلمانان است که به آن ساختار واحدی بدهیم. اما الآن بحث اخلاق اسلامی به صورت‌های گوناگون مطرح می‌شود و نمی‌توان از یک منظر قضاوت کرد؛ مثلاً اگر بگوییم دو بحث اصلی اخلاق فضیلت و سعادت است، بحث‌های سعادت در کتاب‌های فلسفی بحث می‌شود، شما از شفا و اشارات بگیرید تا ملاصدرا، بحث‌های عمیقی درباره‌ی سعادت دارند، اما در کتاب‌های اخلاقی ما خیلی بحث جدی در مورد سعادت وجود ندارد. در مورد فضیلت همین‌طور است. در مورد مسائل فرااخلاقی اینکه خوب و بد چه معنایی دارد آثار ارزشمندی در کلام داریم، بی‌توجهی به این‌ها بی‌توجهی به میراث اخلاقی است؛ یعنی نادیده گرفتن واقعیت‌هاست. مثلاً قاضی عبدالجبار معتزلی که همه‌ی تفکر معتزلی بعد از خود را تحت تأثیر قرار داد دو جلد کتاب دارد، یکی را در مورد خوب و بد صحبت می‌کند یک جلد را در مورد تکلیف. کاری که امروز آدامز مفتخر است که من توانستم فضای axiology یا ارزش در اخلاق را از فضای deontology یا وظیفه را تفکیک کنم.

 یک نویسنده‌ی مسیحی لبنانی به نام جرج حورانی (که خانواده‌ی مؤثری در لبنان بودند) چند کتاب در مورد اخلاق اسلامی دارد، یکی Islamic Rationalism یعنی عقل‌گرایی اسلامی، دیگری Reason and Tradition in Islamic Ethics یعنی عقل و وحی در اخلاق اسلامی. او می‌گوید من شواهد بسیاری از آنچه جورج مور و شهودگرایانی مثل راس گفتند را در آثار عبدالجبار پیدا کردم، بحث بر سر این نیست که راس یا جورج مور از او دزدیدند، بحث بر سر این است که به لحاظ زمانی بیشتر مواجهه پیدا کرده، اما آرا آنان بیشتر معروف شده است. یا بخش عمیقی از میراث اسلامی در عرفان اسلامی قرار دارد، اگر بحث‌های روان‌شناسی اخلاقی را دنبال کنید در عرفان اسلامی پیدا می‌کنید.

 بنابراین، این‌ها را نمی‌توان نادیده گرفت، اما من الآن در مورد بخش‌های مختلف میراث اخلاق اسلامی صحبت نمی‌کنم، چون این‌قدر متنوع است که نمی‌توان بحث را جمع کرد، من مختصری در مورد اخلاق در اندیشه‌ی فلسفه‌ی اسلامی بحث می‌کنم. در فلسفه‌ی اسلامی برخی گفته‌اند چیزهایی شبیه به تز هیوم وجود دارد مثلا در آثار ابن‌سینا. حتی شهید مطهری هم به این امر اشاره کرد و گسست بین باید و هست را در آثار ابن‌سینا متذکر شد؛ او تعبیر می‌کند که یک جا عقل رو به بالا و رو به چیزهای ثابت و ضروری است و در واقع شهودکننده‌ی حقیقت‌ها است، ولی در جای دیگر عقل سازنده است و سازندگی غیر از کشف است. ساختن در واقع غیر از فهم است اصل آن هم در آثار مختلف ابن‌سینا هست؛ مثلاً می‌گوید ما در اخلاق به دنبال خیر هستیم، ولی در فلسفه و یا دانش یا حوزه‌های دیگر ما به دنبال هست‌ها هستیم و این شبیه تز هیوم تلقی شده است. اما این برداشت از سوی متفکران بزرگ از جمله لاهیجی و حائری و دیگران نقد شده و گفته شده این برداشت درست نیست، در حکمت اسلامی واقعاً گسستی بین باید و هست وجود ندارد.

 اما چرا این برداشت در حکمت اسلامی درست نیست؟ همان‌طور که گفتیم تز هیوم مبنای بسیاری از دعاوی اخلاقی امروز است، حتی برخی همچون «هر» معتقدند کانت هم که اخلاق خود را در تقابل با هیوم راه انداخت باز هم تحت تأثیر هیوم است (کانت به گفته‌ی خودش در جاهای دیگر به همت هیوم از خواب غفلت بیدار شد، اما در اخلاق خواست با او به مقابله بپردازد و تحت تأثیر او قرار نگیرد اما بنا به اعتقاد «هر» این‌گونه نبود)؛ یعنی تعبیر عقل خودبنیاد کانت یک جور بنیادش را از واقعیت جدا می‌کند. در کانت عقل ما اخلاق را می‌سازد از واقعیت نمی‌گیرد، اما در ارسطو اخلاق را از واقعیت می‌گیرد. در ارسطو برای انسان غایتی طراحی شده است، اخلاق پیدا کردن مسیری است که ما را به آنجا می‌رساند، این مسیر برساختی نیست، این مسیر وجود دارد، انسان باید آن را کشف کند. داستان اخلاق در سنت یونانی داستان کشف یک واقعیت است و این کشف واقعیت متفاوت با آن است که من دلم چه می‌خواهد چه نمی‌خواهد، من خودم بنیاد اخلاق نیستم. در سنت اسلامی نمی‌توانیم یک نظریه‌ی این‌چنینی را بپذیریم، بگوییم که در اخلاق گسست وجود دارد. مرحوم علامه طباطبایی و دیگران بحث کردند که آیا می‌توان از قضایایی که راجع به هست‌ها است قضایای باید را نتیجه بگیریم؟ می‌توانیم بحث کنیم که این قیاسش نادرست است، اما استقرای آن درست است. می‌توانیم این بحث‌ها را داشته باشیم، اما نمی‌توانیم این حرف را بزنیم که بایدها از هست‌ها جدا هستند.

 در واقع بایدها از دل یک نظام ارزش‌شناسی برمی‌خیزند، وظایف در اخلاق بنیادشان در axiology است؛ یعنی چرا من باید عدالت را رعایت کنم؟ برای اینکه عدالت خوب است. خوبی عدالت یعنی چه؟ در فلسفه‌ی اسلامی اساساً خوبی با وجود تفسیر می‌شود، خوبی با هستی یکی است، شر با نیستی است، هستی خودش خیر است. وقتی هستی خیر است بایدی که از این خیر برمی‌خیزد خودش از جنس هستی است. شما هر کتاب فلسفه‌ی اسلامی را باز کنید وقتی صحبت از خیر و فضیلت می‌کنند و می‌گویند چیست، می‌گویند خیر و فضیلت آن چیزی است که شما را به مقصد می‌رساند. چرا شجاعت یک فضیلت است؟ برای اینکه آن خیر را بیشتر در دسترس شما قرار می‌دهد. خیر چیست؟ آن سعادت است، آن contemplation است، آن لقاءالله است و یا تفسیرهای دیگر. اما فضیلت ارزشش را از چه چیز می‌گیرد، از اینکه شما را در مسیری قرار می‌دهد که شما را به مقصد نزدیک‌تر می‌کند؟ این یک چیز واقعی است، چیزی نیست که من بدم بیاید یا خوشم بیاید، بد آمدن یا خوش آمدن من بنیاد اخلاق نیست.

 مرحوم طباطبایی و مطهری می‌گفتند به‌صورت قیاسی نمی‌توان از هست‌ها، بایدها را نتیجه گرفت، باید به شکل‌های دیگر استنتاج کرد. بحث‌های منطقی متفاوت هستند. حکمت اسلامی ساختار ارزش‌ها را با ساختار واقعیت‌ها متفاوت نمی‌بیند، ممکن است گاهی تجربه‌های ارزشی‌تان کمتر از تجربه‌های فکتتان باشد، ولی این تجربه‌های ارزشی توهم نیست، ساخت ما نیست، این تجربه‌های ارزشی گاه بسیاری از واقعیت‌ها را نشان می‌دهد. امروز بسیاری از معرفت‌شناسان توضیح می‌دهند که حتی گاه حقیقت را از منظر عواطف و احساسات بهتر از حقیقت از منظر عقل می‌توان دید. تجربه‌های ارزشی ممکن است اشتباه باشد همان‌طور که تجربه‌های واقعی شما ممکن است اشتباه باشد. وجود خطا در تجربه‌های فکتی امر انکارناپذیری است، اما همین‌قدر در تجربه‌های ارزشی هم امکان اشتباه وجود دارد. مرحوم طباطبایی می‌گوید تجربه‌های ارزشی ما بیشتر در معرض خطا قرار دارند، در المیزان این را توضیح می‌دهد. ارسطو هم در سیاست این جمله را بیان می‌کند، تجربه‌های ما در حوزه‌ی عدالت بیشتر در معرض خطا هستند، چون از ناحیه‌ی عواطف ما تحت تأثیر قرار می‌گیرد و ممکن است ما بیشتر اشتباه کنیم.

 آخرین عرض بنده این است، وقتی من این موضوع را دنبال می‌کردم با کتابی مواجه شدم که «پیگدن» charles pigden آن را نوشته -او کتاب‌های مهمی در مورد هیوم نوشته است-، ایشان هم گفته است که اگر بپذیریم که هیوم در مورد باید و هست این حرف را زده، اشتباه گفته است، دلیلش هم این است که هیوم غفلت می‌کند از اینکه باید یک بیان دیگر از هست، است؛ بنابراین ما از هست‌ها به هست‌ها رسیده‌ایم، اینکه می‌گوید از هست به باید یک مسامحه است، باید هم یک نوعی از هست، است. مسیر هستی به غیرهستی نرفته است، اگر شما این هستی را بحث کردید که انسان مثلاً این کارکردها را دارد، غربی‌ها در مدل اخلاق ارسطویی به آن Argument می‌گویند؛ یک فکت است. ارسطو چاقو را مثال می‌زند، می‌گوید اگر چاقویی را می‌بینید که می‌بُرد آن چاقو خوب است و اگر چاقویی نمی‌بُرد آن چاقو بد است. بین ساختار ارزشی و واقعیت‌ها گسستی وجود ندارد و همین در مورد زندگی انسان هم صدق می‌کند، تفاوت این است که چاقو ساخته‌ی بشر است و انسان ساخته‌ی خداوند. این نظام غایت‌گرایی در مورد زندگی انسان وجود دارد، این انسان برای چیزی ساخته شده، همان‌طور که چاقو برای یک چیزی ساخته شده است. آیات فراوانی در قرآن وجود دارد که انسان‌ها برای غایتی ساخته شده‌اند، اگر این انسان به این مسیر غایت نزدیک است انسان خوبی است؛ این یعنی axiology، این یعنی بایدها و نبایدها.

نظر شما