شناسهٔ خبر: 34492 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

آخرين گفت‌وگوی گونترگراس: سياست گاهی از ادبيات استفاده می‌كند

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه‌ی اعتماد: بازنشر «قرن من» (صد داستان قرن) از آخرين آثار گونترگراس بعد از يك‌دهه، مناسبتي شد براي بازخواني ديگر بار آثار اين غول ادبيات جهان، كه همزمان شد با مرگ وي در ٨٧ سالگي: ١٣ آوريل ٢٠١٥؛ هرچند همان طور كه در اين گفت‌وگو مي‌گويد، چنين دوست ‌داشت: «اگر به ٩٠ سالگي برسم، بدم نمي‌آيد تنديس خودم را به عنوان مترسك بسازم.» اما او سه سال زودتر مُرد؛ آن‌طور كه بارها گفته بود از مرگ هراسي نداشت، اما از آن مي‌ترسيد كه به دست فراموشي سپرده شود، چنان‌كه در اين شعرش سروده است: «دلم مي‌خواهد با كيسه‌ا‌‌ي گردو و فندق و بادام/ به خاك سپرده شوم/ و با دندان‌هاي نو/ كه هرگاه از جايي كه به خاك سپرده شده‌ام صداي بلندي شنيده شود/ همه حدس بزنند كه اين خودش است/ اين هنوز هم خودش است». گونتر گراس متولد ۱۶ اكتبر ۱۹۲۷ در شهر دانسيگ است. دوران ابتدايي و دبيرستانش را در آنجا به پايان رساند. در سال ۱۹۴۴ در جنگ دوم جهاني شركت كرد و زخمي شد و ۱۹۴۶ در ايالت باوارياي آلمان به اسارت ارتش امريكا درآمد. ۱۹۴۷ در شهر دوسلدورف دوره آموزشي هنر سنگ‌تراشي را گذراند و سپس از سال ۱۹۴۸ تا ۱۹۵۲ در همان شهر به تحصيل در رشته‌ گرافيك و مجسمه‌سازي پرداخت و در سال ۱۹۵۹ با انتشار رمان «طبل حلبي» (ترجمه سروش حبيبي، نشر نيلوفر) نام خود را براي هميشه در ادبيات جهان جاودانه كرد. آنچه مي‌خوانيد يكي از آخرين گفت‌وگوهاي گونترگراس است با كريستوف زيمس خبرنگار روزنامه آلماني‌ تسايت-  آنلاين كه در ١٧ مه ٢٠١٤ يك سال پيش از مرگ گراس انجام شده؛ اين گفت‌وگو با اطلاع و هماهنگي مصاحبه‌كننده به فارسي ترجمه شده است.

بخش فرهنگي روزنامه‌ها در زير سوال ‌بردن آينده كتاب باهم رقابت مي‌كنند و از اين طريق تيشه به ريشه فرهنگ كتاب خواني مي‌زنند.روزنامه شما هم همين طور!

 فكر مي‌كنيد با شما و آثارادبي‌‌‌تان منصفانه برخورد شده؟
اگر واكنش‌ها و نظرياتي را كه درباره من و آثارم در خارج از آلمان مطرح شده‌اند  در نظر بگيرم، آري.
 ولي نظر شما درباره كشور خودتان چيست؟
برخورد خوانندگان با من منصفانه بوده، ولي برخورد كساني كه در شكل گرفتن افكار عمومي نقش دارند، نه. نامه‌هاي زيادي از خوانندگاني دريافت مي‌كنم كه كارم را فوق‌العاده تاييد مي‌كنند. اين نامه‌ها به من خيلي كمك مي‌كنند. به راحتي مي‌گويم كه من هم در گذشته مانند هر نويسنده ديگر پس از به پايان رساندن يك كتاب، كنجكاو مي‌شدم و دلم مي‌خواست بدانم واكنش افكار عمومي در برابر كتابم چيست. اين حس كنجكاوي‌ حالا ديگر از بين رفته و وقتي مطلبي مي‌نويسم، مطمئن نيستم كه آيا آن را منتشر خواهم كرد. واكنش‌ كساني كه خودشان را نماينده افكار عمومي مي‌‌دانند و فرياد دسته‌جمعي‌شان را به خوبي مي‌شناسم. آن شور و شوق كودكانه يك نويسنده براي انتشار متني كه با زحمت بسيار و پس از مدت‌ها به پايان رسانده، در من از بين رفته است.
 آيا شما در آغاز كار نويسندگي‌تان اصولا خوش‌بين‌تر بوديد؟
من آدم دل زنده و در عين حال بدبيني هستم. همان‌گونه كه اِمانوئل كانت گفته است، انسان مانند چوبي است كه اگر آن را خم كنند، مي‌شكند. پس بهتر است با احتياط با او برخورد كرد. تغيير انسان‌ها روندي‌ است اجتناب ناپذير، ولي نياز به زمان دارد.
 آيا ترديد شما در موثربودن نقش ادبيات نسبت به ۵۰ سال پيش بيشتر شده؟
اگر ادبيات تاثيري داشته باشد، تاثيرگذاري‌اش نياز به زمان زيادي دارد. ولي چه كسي از ادبيات استفاده مي‌كند؟ سياست در بعضي موارد از آن استفاده كرده است. ادبيات عصر روشنگري را مي‌توان مبناي جدايي كليسا و سياست دانست؛ روندي كه در اروپا پيشرفت بزرگي بود. ولي چنين روندي چقدر طول كشيد؟ شك دارم كه امكان چنين تاثيري امروز وجود داشته باشد زيرا بخش فرهنگي روزنامه‌ها در زير سوال ‌بردن آينده كتاب باهم رقابت مي‌كنند و از اين طريق تيشه به ريشه فرهنگ كتاب خواني مي‌زنند. روزنامه شما هم همين طور.
  از چه نظر؟ آيا ما كم درباره ادبيات مي‌نويسيم يا اشتباه مي‌نويسيم؟
اينكه روزنامه‌ها فقط رسانه‌هاي جديد را پراهميت مي‌دانند و آينده درخشاني براي آنها پيش‌بيني مي‌كنند، فرهنگ كتاب خواني را عملا نابود مي‌كند؛ فرهنگي كه سال‌ها طول كشيد تا بتواند رشد كند.
 آيا چنين برخوردي واكنشي نسبت به تغيير شرايط زندگي و برداشت نويني از ادبيات نيست؟ به عنوان مثال آيا رماني مانند «سال‌هاي سگي» كه رماني پيچيده ‌است و براي درك آن خواننده نياز به پيش‌زمينه فكري و دانسته‌هاي بسياري دارد، امروز هم براي ناشر يا خواننده جالب است؟
از زمان انتشار اين رمان در سال ۱۹۶۳ دلم مي‌خواست وقت آزادي داشته باشم و خودم براي كتاب تصوير بكشم و آن را با تصوير منتشر كنم. پس از ٥٠ سال وقت كافي براي اين كار پيدا كردم. دانمارك بودم و با سگم در جنگل راه مي‌رفتم. به اين فكر افتادم كه با چه تكنيكي مي‌توانم براي كتاب تصوير بكشم؟ بعد دستم را دراز كردم و نگاه كردم ببينم آيا مي‌لرزد؟ دستم هنوز نمي‌لرزيد. تصميم گرفتم با سياه قلم كار كنم. تجربه بسيار خوبي بود. ولي به جز چند ايستگاه راديويي توجه چنداني به اين كار نشان داده نـشد. اين اهانت و بي‌اعتنايي را هم تحمل خواهم كرد و از آن تعجب نمي‌كنم، ولي فراموشش هم نخواهم ‌كرد. فراموش نكردن بخشي از حرفه‌ام به عنوان نويسنده است. اين هم از پاسخ سوال شما درمورد اينكه چه كسي هنوز ريسك نگارش چنين كتاب پيچيده‌اي را مي‌كند.
  نويسنده‌ها و خواننده‌ها چي؟ آيا آنها هم آمادگي خواندن متن‌‌هايي چنين پيچيده را دارند؟
براي نوشتن يك كتاب خاص و غيرمعمولي موضوع و دليل به اندازه كافي هست. ولي آيا هنوز نويسندگاني هستند كه تحمل كار طولاني و پرمشقت نگارش چنين كتابي را داشته باشند؟ به اين نتيجه رسيده‌ام كه شمار نويسندگاني كه نقش جيمز جويس، جان دوس پاسوس، آلفرد دُبلين را در زمينه‌سازي مقدماتي ادبيات كلاسيك مدرن بشناسند، كم است. خيلي از نويسنده‌ها خوب مي‌نويسند و در مراكز آموزش نويسندگي تعليم مي‌بينند، ولي سبك
نوشتن‌‌ شان مانند نويسندگان قبل از دوره تئودور فونتانه است.
 شايد يكي از دلايلش اين است كه خوانندگان ديگر مايل به خواندن رمان‌هاي پيچيده نيستند، نه وقتش را دارند و نه حوصله‌اش را و نه تمرين لازم براي خواندن آن رمان‌هاي پيچيده.
من فقط مي‌توانم از تجارب شخصي‌ام حرف بزنم؛ تجاربي كه فقط منفي نيستند. رمان‌ راه رفتن خرچنگ در حال حاضر موضوع امتحان ديپلم دبيرستان‌هاي ايالت شلسويگ- هُلشتاين است و بسياري از معلم‌ها مايلند با دانش‌آموزان‌شان به ديدن من بيايند. من هم برايشان مي‌نويسم، با كمال ميل، ولي به شرطي كه همه دانش‌آموزان كتابم را خوانده باشند. وقتي به ديدنم مي‌آيند در آتليه‌ام مي‌نشينيم و درباره كتاب حرف مي‌زنيم؛ گفت‌وگوهايي بِكر و فوق‌العاده. جوان‌ها هنوز تمايل به خواندن دارند، ولي بايد تشويق بشوند. خواندن كتاب يعني وقتي كسي متني را مي‌خواند، قدرت تخيلش به كار بيفتد و چيزي را در ذهنش تصور كند. خواندن يك فرآيند فعال است، در حالي كه تلويزيون و همه‌چيزهايي كه از اين دستگاه‌هاي كوچك بيرون مي‌آيند، فقط مطلبي را در اختيار بيننده يا شنونده مي‌گذارند. نتيجه‌اش هم كم شدن تمركز آدم‌هاست؛ چيزي كه آشكارا ديده مي‌شود. ولي ما براي خواندن كتاب نياز به تمركز داريم.
 پيش‌تر هم گفتيد كه يك نويسنده براي نگارش يك رمان نياز به زمان دارد و بايد با مشكلات بسياري دست‌وپنجه نرم كند.
بله، زمان و مشكلات بخشي از روند نگارش رمان هستند؛ كار كردن روي يك متن تا زماني كه جمله‌ها جان بگيرند و نفس بكشند و كارشان فقط پركردن يك متن نباشد و اگر اين كار با شتابزدگي انجام شود، متن دچار آسيب مي‌شود. هيچ كامپيوتري نمي‌تواند در اين مورد به نويسنده كمك كند. نگارش نسخه‌هاي بسياري از متن و بررسي‌هاي متعدد آنها بخش مهمي از كار نويسندگي و شكل‌گيري روندِ دشوار نگارش رمان است.
 آيا نگارش همه كتاب‌هاي‌تان به يك اندازه دشوار يا لذت‌بخش بود؟
احساس متفاوتي داشتم. براي نگارش رمان‌هايي كه آنها را بعدها سه‌گانه دانسيگ ناميدند، هفت سال و نيم بدون وقفه كار كردم. كتاب «واژه‌هاي گريم» نياز به كارهاي مقدماتي بسياري داشت، ولي آن را به سرعت نوشتم و پس از دو سال به پايان رساندم.
 آيا شهرت جهاني نخستين رمان‌‌تان « طبل حلبي» بار سنگيني روي شانه‌‌‌تان گذاشت و نوشتن رمان‌هاي ديگر را براي‌تان مشكل‌تر كرد؟
واكنشم نسبت به موفقيت نخستين رمانم شادي و حيرت‌ بود. براي نخستين‌بار از نظر مالي مستقل شده بودم؛ استقلالي كه براي يك نويسنده اهميت بسياري دارد. اما كار نگارش رمان با طبل حلبي به پايان نرسيد. پس از مدت كوتاهي متوجه شدم كه شهرت، خسته‌كننده مي‌شود و كمكي به روند نگارش نمي‌كند، تكرار مي‌شود و حس حسادت ديگران را تحريك مي‌كند و دوستان غيرواقعي را دور آدم جمع مي‌كند، دست كم در آلمان.
 آيا واكنش‌هاي تند افكارعمومي موجب ايجاد شك و ترديد در كارتان شد؟
آن واكنش‌ها مانع نوشتن من نشدند، ولي بيشتر و بيشتر به من آسيب زدند. نويسنده‌ها موجودات حساسي هستند، وگرنه نمي‌توانستند بنويسند. فرق گذشته با امروز اين است كه در گذشته از مطالبي كه منتقدان درباره كتاب‌هايم مي‌نوشتند و آنها را پاره‌پاره مي‌كردند، متوجه مي‌شدم كه حداقل رمان‌هايم را خوانده‌اند، ولي امروز ديگر چنين نيست.
 آن گونتر گراسي كه «سال‌هاي سگي» را نوشت، آيا با گونتر گراس كنوني فرق زيادي دارد؟
نه، او گونتر گراس كاملا متفاوتي نبود. مقايسه اين دو نفر بخشي از كار لذت‌بخشي بود كه اخيرا كشيدن تصاوير رمان سال‌هاي سگي را با آن آغاز كردم. فصل به فصل خودم را دوباره در آن نويسنده ٣٠ ساله آن زمان پيدا مي‌كردم. حتي احساس نوشتن آن زمانم را هم كه فراموش كرده بودم، دوباره به ياد آوردم. نمي‌توانستم سال‌هاي سگي را پيش از طبل حلبي بنويسم. ساختار سال‌هاي سگي به نظرم پيچيده‌تر و ديدگاه‌‌ سياسي‌اش پخته‌تر است. بعضي از جمله‌بندي‌هاي سال‌هاي سگي
شگفت ز‌ده‌ام مي‌كردند، چون در زبانم خشمي را احساس مي‌كردم كه پس از نگارش طبل حلبي پديدار شده بود.
   زبان‌تان ديگر آن گونه نيست؟
زبانم تغيير كرده. عنوان دوم كتاب واژه‌هاي گريم «ابراز عشق» است. برخوردي در كل شاد و سرزنده با زبان آلماني كه زباني فوق‌العاده است. در سال‌هاي ٥٠، آلماني زباني بود كه نازي‌ها آن را خدشه‌دار كرده بودند. در ادبيات پس از جنگ كه آن را ادبيات آواره‌ها مي‌ناميدند، قانوني خودساخته حكمفرمايي مي‌كرد كه قصد داشت استفاده از زبان آلماني را به حداقل برساند. ولي چنين قانوني ديگر براي من اعتباري نداشت، چون فكر مي‌كردم نمي‌شود يك زبان را گناهكار شناخت.
 آيا مي‌خواهيد يا مي‌خواستيد با نوشتن رمان به خوانندگان‌تان پيام‌هاي آموزشي نيز بدهيد؟
نه در وهله نخست. اگر هم ادعايي‌ براي آموزش داشته باشم، در مورد خودم دارم. كتاب‌ها تا حد زيادي به خود نويسنده و درمورد خودش اطمينان مي‌دهند. من فقط مي‌توانم درباره چيزهايي بنويسم كه تصور كاملا مشخصي از آنها ندارم و اين تصور بايد در روند نگارش پديد بيايد. سال‌هاي سگي توجه خواننده را به ويژه به كوشش آلماني‌ها براي فراموش كردن وقايع جنگ جلب مي‌كند. در سال‌هاي ٥٠ تصوري از زمان جنگ در آلمان حكمفرما بود كه مي‌گفت در آلمان نازي افرادي پليد و سياهپوش در عملياتي مرموز و پنهاني مردم بيچاره آلمان را فريب داده بودند. ولي چنين چيزي واقعيت نداشت.
  شايد شما كوشش مي‌كنيد اين واقعيت را كه خودتان هم در جواني فريب نازي‌ها را خورده بوديد، در رمان‌هاي‌تان جبران ‌‌كنيد؟
در كتاب «در حال كندن پوست پياز» كه داستان زندگي‌‌ام را در آن نوشته‌ام نيز به اين نكته اشاره مي‌كنم. ولي افكار عمومي بيشتر به يك صفحه و نيم اين كتاب توجه كرد، به بخشي از كتاب كه در آن به چگونگي احضارم توسط وافِن - اِس اِس در ١٧سالگي مي‌پردازم. پيوستن من به وافِن – اِس‌اِس داوطلبانه نبود؛ واقعيتي‌ كه هنوز هم اشتباه برداشت مي‌شود. براي من اهميت داشت كه نشان بدهم در يك شرايط استثنايي اشتباه عمل كردم. به عنوان مثال، زماني كه يكي از خويشاوندانم را كه پسرخاله محبوب مادرم نيز بود، در جا تيرباران كردند. او عضو گروه مقاومت اداره پست لهستاني زبان‌هاي دانسيگ بود.
هيچ يك از افراد فاميل درباره‌اش حرف نمي‌زد. من هم سوالي نكردم. البته من هنوز يك پسربچه ١٢، ١٣ ساله بودم، ولي در عين حال پسربچه‌اي كه هميشه زياد سوال‌ مي‌كرد. ولي درباره او چيزي نپرسيدم. يا وقتي در تابستان ۱۹۴۰ يكي از هم‌مدرسه‌اي‌هايم ناپديد شد پدرش نماينده سوسيال دموكرات‌ها بود. او را به اتهام گوش كردن «كانال راديويي دشمن» دستگير كردند و به اردوگاه كار اجباري فرستادند. مادر هم‌مدرسه‌اي‌ام هم خودكشي كرد. درباره ناپديدشدن آن پسربچه هم سوالي نكردم، نپرسيدم چرا ناپديد شد و كجا رفت؟ اينها چيزهايي هستند كه هنوز آزارم مي‌دهند و اهميت‌ شان برايم از آن شش ماهي كه عضو وافِن - اِس اِس بودم، بيشتر است. سرنوشت هزاران جوان هم‌سن و سال من هم همين بود.
 آيا در مورد غفلت‌هاي‌‌تان در زمان جنگ احساس گناه مي‌كنيد؟
احساس گناه نه ولي احساس مسووليت مي‌كنم. معني‌اش اين است كه مي‌خواهم ناتواني‌ و ‌كوتاهي‌هايم را هميشه به خاطر بسپارم و آن را براي ديگران بازگو كنم. شايد هم بتوانم هشدار بدهم كه در حال حاضر كجا كوتاهي مي‌شود، در چه مواردي سكوت مي‌شود و چرا كسي درباره بسياري از چيزها اظهارنظر نمي‌كند. اين نوع نگرش طرفداران بسياري دارد، حتي بين همكاران شما. همه اين رفتارها در كشورهاي آزاد اتفاق مي‌افتد، كشورهايي كه داراي يك قانون اساسي درست و حسابي هستند! اين نوع بزدلي و سكوت امروز هم رايج است.
    به نظر شما دليلش چيست؟
يك نوع خودسانسوري همگاني براي جلوگيري از دردسرهاي احتمالي، دردسرهايي كه مي‌توانند مانع پيشرفت‌ كاري افراد بشوند.
 والتر ماتِرن، يكي از قهرمانان رمان «سال‌هاي سگي»، موضوع بحث يك گفت‌وگوي احمقانه راديويي مي‌شود. ماتِرن بايد توضيح بدهد كه چرا در آغاز كمونيست بود و بعد به اِس – آ، كه يكي از مهم‌ترين سازمان‌هاي شبه‌نظامي نازي‌ها بود پيوست و حالا پس از پايان جنگ قصد بازخواست از نازي‌هاي با سابقه را دارد. اين بخش رمان را مي‌شود به عنوان پيش‌بيني زندگي شخصي و تضادهاي خود نويسنده خواند.
در زندگينامه همه كساني كه در آن دوره زندگي مي‌كردند، چه نازي‌ها، چه كمونيست‌ها يا كساني كه عضو گروه‌هاي مقاومت بودند، يك يا چندين شكاف وجود دارد. اين شكاف‌ها مختص اين افراد هستند و آنها را از بقيه متمايز و قابل شناسايي مي‌كنند. ولي همه اين افراد يكسان نيستند. به عنوان مثال، براي خود من پايان جنگ «روز نجات» نبود، برداشتي كه امروز از آن روز مي‌شود. پايان جنگ براي من روز تسليم كامل بود. احساس مي‌كردم در گودال عميقي افتاده‌ام، چون آن ايدئولوژي‌ كه مرا شكل داده بود، حالا ديگر در هم شكسته بود. دچار ترس و وحشت شده بودم و تصاوير اردوگاه كار اجباري بِرگن – بِلزن جلوي چشمم ظاهر مي‌شدند. خلئي در من ايجاد شده بود كه بايد خودم آن را پر مي‌كردم. آلمان فدرال بايد در دو دهه پس از جنگ، دموكراسي را مانند درس مدرسه ياد مي‌گرفت، با آموزگاراني به نسبت ناكارآمد.

 

نظر شما