جواد گنجی: فرایند ترجمه در کلیترین حالت، فرایند ایجاد نقاط همارز با زبان مبدأ در متن زبان مقصد است. اساساً «ترجمهپذیری» چیزی نیست جز قابلیت ایجاد همارزی. آنچه ترجمهپذیر نیست یا ترجمهی آن بیمعنا و مهمل به نظر میرسد، عملاً معادل و همارزی ندارد و همچنان در حکم یک «تفاوت» محض باقی میماند. اما رسالت مترجم بیش از آنکه درک و یافتن همارزیها باشد (چیزی که هر مترجمی بهعنوان شرط اساسی صلاحیت یافتن برای ترجمه باید از آن بهرهمند باشد) فهم «تفاوتها» است. ایجاد همارزی جز از راه رجوع به تفاوتها میسر نیست، درواقع مترجم باید علاوه بر درک صحیح واژگان موجود در متن در حال ترجمه، اشراف نسبی داشته باشد به واژگان و قواعدی که در متن اثری از آنها نیست اما تأثیرشان در فرم و محتوای آن انکارنشدنی است. درست است که به لحاظ زبانشناختی باید همارزی نسبی میان متن مبدأ و متن مقصد وجود داشته باشد، اما هرگز نمیتوان به لحاظ فرهنگی بین این دو دنیای سراپا متفاوت همارزی قائل شد. ازهمینرو، هیچ ترجمهای کامل و بینقص نیست و حتی بهترین ترجمهها نیز جا برای بهتر شدن دارند؛ همواره میتوان نکاتی یافت که در متن ترجمهشده از آنها غفلت شده است.
میتوان پیوسته معادلهای دیگری به جای معادلهای به کار رفته در متن ترجمهشده پیشنهاد کرد، اما آن تفاوتی که دنیای زبان مبدأ را از دنیای زبان مقصد جدا میکند همیشه ردپاهایی در ترجمه بر جای میگذارد که مانع از هضم و جذب زبان و فرهنگ بیگانه میشود، ازاینرو، شناسایی و مرزبندی «تفاوت»، «هویت» و «غیاب» از جمله استراتژیهای اصلی هر مترجمی است. بدینترتیب، در فرایند ترجمه (و همچنین در کشور ما، فرایند تألیف)، ما هیچگاه با یک فرایند خطی و سادهی ترجمهی تحتاللفظی متون و انتقال محتوا و مفاهیم از یک زبان به زبان دیگر نیستیم، بلکه با فرایندی لایهبهلایه و تودرتو مواجهیم که خصلتی زمانمند و حلقوی دارد؛ بدین معنا که مترجم همواره در حال ترجمهی دوباره و دوبارهی ترجمهی خویش از متون زبان مقصد است، ازهمینرو، مترجم همواره درگیر یک تنش ریشهای است.
به گفتهی جورج اشتاینر، حرفهی مترجم حرفهای عمیقاً مبهم و دوپهلو است؛ از یکسو، مترجم تحت تأثیر قاعدهی وفاداری به متن میکوشد تا حتیالامکان متن اصلی را مبهم و در قالب متن ترجمهشده کپی کند و به تعبیری، متن مبدأ را طوری به متن مقصد منتقل سازد که گویی مخاطبان متن مقصد قادر میشوند همان تجربهی مواجههی خوانندگان فرهنگ بیگانه با متن مبدأ و نویسندهی آن را درست به همان سیاقی که در فرهنگ بیگانه تجربه میشود، از سر بگذرانند، در واقع، از آنجا که تلاش برای حذف حضور سنگین «دیگری» و سایهی پررنگ «تفاوت» (که اصالت متن اساساً متکی بدان است) در متن مبدأ نه ممکن است و نه مطلوب؛ ازهمینرو مترجم باید مواجهه با این «غیریت» و «دیگری» را به بهترین نحو تسهیل کند. اما از سوی دیگر، مترجم همواره درگیر این بیم و گمان است که مبادا وفاداری مطلق به متن اصلی باعث از دست رفتن نفس مواجههی خوانندگان متن ترجمهشده با «دیگری» شود و متن اصلی صرفاً در شکل یک «تفاوت» محض باقی بماند و بیگانگی آن تا حدی باشد که امکان شکلگیری هر نوع درکی را از خواننده سلب کند. بدینسان، تلاش مترجم برای «همارزسازی» تفاوتها و به یک معنا «بومی ساختن»، متن خود را در هیئت نوعی سازش و مصالحه نشان میدهد و مترجم را وادار میسازد تا نویسنده متن را عملاً وارد دنیای فرهنگی و آشنای خوانندگان زبان مقصد سازد و میان آنها آشتی برقرار کند.
شلایرماخر همین ابهام و دوپهلویی را به شیوهای دیگر بیان میکند و از دل آن دو استراتژی کلی برای ترجمهی متون بیگانه بیرون میکشد، تو گویی مترجم ناگزیر باید دست به انتخابی سرنوشتساز بزند و نهایتاً یک استراتژی را برای ترجمه برگزیند، همهچیز وابسته به همین انتخاب حیاتی است و معنا و اهمیت متن بسته به انتخاب هریک از این استراتژیها میتواند تغییر کند. استراتژی اول بهطورکلی این است که نویسنده را از چارچوب و زمینهی زبان و فرهنگ بیگانه و «خارجی» جدا کنیم و او را به دنیای آشنای فرهنگ خودی بیاوریم و اسباب مواجههی نویسنده با خواننده را سرانجام در همین زمینهی فرهنگی و تاریخی بومی مهیا سازیم، در این صورت، مترجم باید همهی همت خود را به کار بندد تا متنی «روان»، «یکدست» و بدون سکته و دستانداز تولید کند که همهی شکافها و حفرههای ناشی از ورود «امر خارجی» در آن پر و مسدود شده است. البته اینها همه به قیمت «بیرون گذاشتن» ارزشهای فرهنگی دیگری و شرایطی صورت میگیرد که متن اصلی در آنها تولید شده است. در اینجا امکان تفکر به هر نوع آلترناتیو اجتماعی و سیاسی نادیده گرفته میشود و اولویت فرهنگ خودی به هر قیمتی خود را تحمیل میکند. در استراتژی دوم، این خوانندگانند که به همت مترجم بار سفری تاریخی، فرهنگی، سیاسی را میبندند و عازم فرهنگ بیگانه میشوند تا در همان دیار بیگانه نزد نویسنده روند.
بدینترتیب، مترجم رفتهرفته مقدمات آشنایی خوانندگان با «دیگری» را فراهم میآورد تا بتوانند بدون هرگونه ترسی از مواجهه با «امر خارجی» و «دیگری» آن را در چارچوب فرهنگ بیگانه و با مختصات همان فرهنگ تجربه و درونی کنند. خود شالیرماخر استراتژی دوم را مؤثرتر و معنادارتر میداند و آن را تحت عنوان «خارجیسازی» یا «بیگانهسازی» متن معرفی میکند. باید به خاطر داشت که انتخاب این استراتژی بههیچوجه به معنای رازآلود کردن ترجمه بهواسطهی سرریز «غیریت» موجود در متن اصلی یا بیتوجهی به فرهنگ خواننده و امثالهم نیست (چیزی که در وضعیت کنونی ترجمه در ایران رفتهرفته به امری مسلط بدل شده و بسیاری از ترجمهها را نفوذناپذیر و غیرقابل درک ساخته است). در همین شیوهی مواجهه با ترجمه میتوان به نحو انضمامی ترجمههایی را نشان داد که کاملاً «قابلفهم»، «دقیق» و نسبتاً بینقص هستند. مسئله اینجاست که در همین نمونهها گسستها و شکافهای موجود در متن اصلی انتقال یافتهاند و ناخواسته مخل روان بودن و طبیعی بودن ترجمه میشوند و ازاینرو فرایند حک و ثبت فرهنگ بومی و آشنای خودی را به طور ناخودآگاه برملا میسازند. در برخی از همین ترجمهها مترجم میکوشد با نوشتن مقدمه و هشدار و توضیح به خواننده در مورد غرابتها و ویژگیهای سبکی متن اصلی و با دخالتهای گاهوبیگاه در متن به شکل آوردن پانویسهای مختلف و ثبت واژهی اصلی روبهروی معادل انتخابشده برای ترجمه و مواردی ازاینقبیل، اولویت «دیگری» و «امر بیگانه» را در مدنظر قرار دهد.
در واقع، این شیوهی ترجمه منافاتی با ترجمهی روان و بیسکته ندارد، اما سخت مخالف ایدئولوژی ترجمهی روان و طبیعی و شیوا است. در ایدئولوژی ترجمههای شیوا و سلیس، عامدانه بر درز و ترکهای متن اصلی سرپوش گذاشته میشود و «امر بیگانه و خارجی» عملاً خارج از متن قرار میگیرد تا اساساً هیچ مواجههای با «دیگری» میسر نشود.
استراتژی «بیگانهسازی» در ترجمه میتواند آگاهانه یک عمل فرهنگی و سیاسی مخالفخوان باشد. ترجمه میتواند با تن ندادن به گفتارها و ارزشهای زبانی مسلط و ایجاد قرابت با ارزشهای فرهنگی و سیاسی حاشیهای و محذوف (منجمله فرهنگهای بیگانهای که بهواسطهی مقاومتشان در برابر ارزشهای مسلط از دایرهی فرهنگ رسمی و گفتار حاکم بیرون گذاشته شدهاند)، استراتژی مذکور را تا نهایت منطقیاش دنبال کند. بدینترتیب، متون ترجمهشده میتوانند با شکلدهی به یک فرماسیون فرهنگی، سیاسی جدید، موضعی انتقادی در برابر ایدئولوژیهای مسلط اتخاذ کنند.
با نگاه به وضعیت تاریخی ترجمه در کشور خودمان، عملاً میتوانیم استلزامات و پیامدهای فرهنگی و سیاسی انتخاب هریک از استراتژیهای فوق را دریابیم. هر دوی این راهکارهای ترجمه، با توجه به شرایط تاریخی و سیاسی ما، مبتنیاند بر ایدئولوژیهای متفاوتی که پیامدهایی مختلفی برای فرهنگ و تفکر و عمل ما در بر دارند. در بحث ما عامدانه از درگیر شدن با موضوعاتی چون ریزهکاریهای فنی ترجمه در دو راهکار مذکور، نحوهی معادلسازیها، مسئلهی نحو و دستور زبان و نظایر اینها پرهیز شده است، زیرا در اینجا آثار تألیفی نیز شأن ترجمه را دارند، یا دستکم میتوانند داشته باشند. تألیف در بستر تاریخی شرایط ما بیتوجه به وضعیت کلی ترجمه و نحوهی مواجههی مؤلف با فرهنگهای حاشیهای و بیگانه عملاً ربط و معنای خود را از دست میدهد. ما اساساً فرمهای جدید زبان فارسی و تجربههای زبانی تازه و مدرن خود را دستکم در یک قرن اخیر مدیون عمل ترجمه و رویارویی با امر بیگانه هستیم.
ازاینمنظر، میتوان تاریخ ادبیات مدرن در ایران را نیز تاریخ ترجمه نامید. در واقع، نخستین داستاننویس مدرن ایران، صادق هدایت و نخستین شاعر مدرن ایران، نیما یوشیج (که تجربهی زبانی ما را از بیخ و بن دگرگون ساختند) ابتدا تحت تأثیر فرهنگ و ادبیات فرانسوی و به تأسی از رماننویسان و شاعران بلندآوازهی فرانسهزبان (و کتب ترجمهشده به فرانسوی)، آثاری از نویسندگان غربی را ترجمه کردند و در قدم بعدی کوشیدند برای این فرم تازهی زبانی، محتوایی درخور بیابند. همهی ایدهها و مفاهیم ظاهراً بکر و نوآوریهای خلاقانهی نویسندگانی چون صادق هدایت در پرتو مواجههی ذهنی و عینی ایشان با فرهنگی بیگانه و زبانی خارجی معنا مییابد که در بطن خویش حاوی تاریخ و فرهنگی در ازای خود تاریخ است، زبان و فرهنگی که غنا و پویاییاش محصول چندین قرن تحول و توسعهی مداوم تاریخی است. آنها برای خلق فرمهای تازه و بدیع در ادبیات ایران میبایست ترجمهی ذهنی خویش از فرهنگ غربی را کراراً بازترجمه کنند تا زبانی برای بیان تجربههای غریب و منحصربهفرد جامعهی مدرن ایران -که در حاشیههای مدرنیته دست و پا میزد- بیابند.
بدینسان، تفکر و ترجمه در ایران علاوه بر آنکه محتاج درگیری پیگیر و مطالعهی همهجانبهی متون ادبی و فلسفی غربی است (که بر طبق دعوی برخی اندیشمندان وطنی، از شروع تفکر فلسفی در یونان باستان گرفته تا تازهترین دستاوردهای فکری غرب را شامل میشود)، نیازمند رجوع مکرر به آثار تألیفی و ترجمهای ایرانی در دوران پیشین است تا اساساً ترجمه بتواند در بستری تاریخی رشد بیابد و رفتهرفته سنتهای فکری زنده مجال ظهور بیابند، در غیر این صورت، هر اثر تألیفی و ترجمهشده به پرتاب تیر در تاریکی میماند، زیرا ایدهها و مفاهیم بدون پیوند با ریشههای تاریخی حقیقیشان بدل به محتواهای فکری بیسروته و بیمعنایی میشوند که بسته به سلیقهی شخصی افراد، پیوسته رنگی تازه به خود میگیرند و قالب عوض میکنند.
خطای بنیادی و بزرگ مترجم این است که سعی در ثباتبخشی به وضعیتی داشته باشد که تجربهی زبانی خود او در آن رخ میدهد، در عوض، او باید اجازه دهد که بنیان زبان خود او بهواسطهی مواجهه با «امر بیگانه» و «دیگری» دچار شوک و تغییر شود. گشودن افقهای هماره تازهتر در زبان بومی و جستوجو برای بدیلهای سنتی گفتارهای ترجمه و استراتژیهای درونی کردن «امر بیگانه»، خود را هم در انتخاب متون مختلف برای ترجمه و هم در خود فرایند ترجمه نشان میدهد. مترجم باید آگاه باشد که انتخاب یک اثر خاص برای ترجمه ممکن است انحرافی در مسیر تاریخی مواجهه با آثار بیگانه ایجاد کند.
مسئله در اینجا صرفاً «بینامتنیت»، اولویت تفسیر و امکان بیپایان تفسیر متن اصلی و ترجمهشده نیست، مسئله بر سر به رسمیت شناختن عمل ترجمه بهعنوان تجربهی نویسندگی و تصدیق مترجم در مقام نویسنده است. اگر بپذیریم که هر ترجمهای به یک معنا «بازنویسی» خشن متن اصلی است و مترجم به ناچار متن اصلی را در هم میشکند و تجربهی نوشتن متن توسط نویسنده را به سیاقی دیگر در شرایط تاریخی و سیاسی خود تکرار میکند، باید گفت که مداخلهی غیرمستقیم در وضعیت موجود و تأثیرگذاری بر کلیت ساحت تاریخی زبان مقصد و ایجاد افقهای تازهی زبانی برای خوانندگان متون ترجمهشده از استلزامات کار ترجمه است؛ فقط با درونی کردن و خودآگاهی به این استلزامات است که میتوان ربط و معنای هر اثر ترجمهشده را در وضعیت انضمامی ترجمه آزمود.
منبع: ویژه نامه ترجمه تز یازدهم
نظر شما